جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹


هفته پیش سرما خوردم... و تا توی عالم گیج و منگی بودم....بعدا...چون دو روز آخر هفته تنها بودم...رفتم خونه مامان اینا....
یه سر زدم..به کمد کتابهام....دفتر خاطرات چند سال قبل و پیدا کردم....یهو یه چند صفحه ای دیدم...مال زمانی که با بچه های دانشگاه رفته بودم مشهد....قضیه از این قرار بود که کلا از این مدل مسافرت ها توی دانشکده ما ازش خبری نبود و دانشگاه مون
یه چیزی تو مایه های دبیرستان بود....بعدم یه آگهی مشهد کلی زدن که همه بچه های دانشکده ها می تونستن بیان...یکی از دوستام قبول کرد بیاد...اما لحظه های آخر منصرف شد...نتیجه اش این شد که من تنها شدم...اما برحسب شانس وارد یه جمع 7 ، 8 نفری شدم..از بچه های مترجمی زبان عربی و مدیریت....برخلاف تصور ذهنی ای که ازشون داشتم...بی نهایت بچه های شاد و شیطونی بودن....دنبال سوژه واسه خنده و مسخره بازی...
و خیلی بهم خوش گذشت....یادمه...اومدیم سوار تاکسی بشیم و یه تاکسی دربست بگریم ....اولش که تاکسی می خواست از ما بیشتر بگیره..اما یه دختره که اسمش تهمینه بود شروع کرد به چونه زدن و نرخ و اورد پایین... .فکر کنم 6 نفر بودیم....دو نفر جلو نشست و چهار نفر عقب...من عقب نشستم...و آخر خنده بازار بود..یعنی رسما همه له شدیم...اما از خنده ریسه می رفتیم...
آخرسرش راننده گفت...شاه فنرم شیکست....!!
شب آخراکثرا رفتن توی حرم.....اما.من و تهمینه توی حیاطی بودیم که پنجره فولادی بود...یادمه تهمینه می گفت..من خوشم میاد بین این مردم بشینم...روبرومون گنبد امام رضا بود....تهمینه از حرفای دلش برام گفت...ازاینکه پسرعموش دوست داره...اما مامانش با خانواده عموش رابطه خوبی نداشت...ظاهرا پسر عمو هم تهمینه رو دوست داشته..اما خانواده تهمینه چیزی بهش نمی گن...و تهمینه بعدا خودش فهمیده بود...می گفت...من اگه اون زمان چیزی متوجه نمی شدم....اما چرا مامان ام چیزی بهم نگفت...الان.مثل دیونه ها می رم توی محله شون....که حسش کنم.......دیگه چیزی زیادی از حرفاش یادم نمیاد......فقط اون حس گم شدگی که توش می چرخید و خوب یادمه...
بعد از مسافرت....بارها توی حیاط دانشگاه دیدمشون..اما نمی دونم چی شد...که دیگه نشد باهاشون مثل اون چند روز صمیمی باشم..
وبعدش شد در حد یه سلام و علیک......

۴ نظر:

می می گفت...

آخی نازی
دوست گلم مریض شده بودی؟
منم مشابه این خاطره رو یه جورای دیگه تجربه کردم. توی اردو آخر خنده و صمیمیت و بعدش کم کم یه سلام و احوالپرسی ساده؟

پريناز گفت...

اينجا نمي شه خصوصي فرستاد ؟؟؟ مي خوام برات خصوصي چيزي بفرستم

مریم گفت...

چه خاطرات خوبی:) من همینها رو هم ندارم از زمان دانشگاه.. مواظب باش زود خوب شی نازنین

مریم گفت...

می می جونم....خدا رو شکر خوب شدم...
آره..واقعا هر چقدر سعی می کنم چیزی یادم بیاد..نمی یاد..اما نمی دونم چی شد..تموم شد..اون دوستی چند روزه...
_______________________

پریناز جونم...نه متاسفانه اینجا خصوصی نداره...ولیکن..ایمیل دارم
اگه حس و حال داشتی ایمیل ام هست..
___________________________

مریم جونمی....خدا رو شکر خوب شدم...
من ام خیلی خاطرات زیادی از دانشگاه هام ندارم...یه چیزی تو یه مدرسه بزرگ...D: