سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

خب....دیروز یه کامیون غر بودم.یه چیزایی نوشتم ..اما پست نکردم.....رفته بودم یه اداره دولتی از این اتاق به اون اتاق...تا اتاق معاون...آخرسرم باید تا شنبه صبر کنیم...می دونیدخیلی بیشتر اینکه از بی نتیجه بودن و انتظار واسه کارم ناراحت بشم..واسه صحنه هایی که می دیدم ناراحت شدم و ...وقتی مردم و می دیدم...که ببخشید..بلا نسبت همه..(خودمم جزوشون بودم)...مثل گ/و/سف/ند....حیرون و سرگردون..ریخته بودن تو سالن..مدیره اتاقش و داده بود یه کارمند که یه سری کار کامپیوتری انجام بده...خودش نشسته بود وسط راهرو...
ملت و راهنمایی می کرد...تصور کنید...30 نفر دور یه آدم حلقه بزنن...که تمومی هم نداشتن...
اگه بگم کار نمی کردن بی انصافیه...موضوع عدم یه مدیریت درسته...یه اطلاع رسانی درست...یه برنامه ریزی.با پیش بینی از مشکلات احتمالی...
یعنی واقعا بی حساب کتابی اونجا نشون دهنده...بل شوری سیستم دول/ت و در نهایت شخص شخیص! محترم ریس د/ول/ت بود
یه پیرمرد ودیدم که از کلافگی اشک توی چشماش حلقه زد بود وخسته بود.....این چیزا آزارم میده...یه چیزی توی دلم اتفاق می افته که نمی دونم چیه...اما هرچی بیشتر می گذره...تحملم کمتر میشه...نمیدونم شاید عیب توی منه...چون...خیلی ها اونجا می اومدن...اما نمی دونم...من که باهاشون حرف نزدم..که.. چی بگم....
من هیچ نیمه پری از اون سیستم نامنظم نمی بینم...





وضعیت کارم که همچنان روی هواست....یه چند روزه کتاب صوتی کیمیاگر و گوش دادم..سالها پیش کتابشو خونده بودم..اما الان چون درگیری ذهنم کارمه...خیلی حس همزات پنداری با اون چوپونه می کنم..انگار منتظر بودم..یکی بیاد مثل اون پادشاه بیاد از همون حرفایی که به چوپونه زد..به من ام بگه.....جو گیرشدم..نمی دونم
اما می خوام برم دنبال آرزوی شخصی ام...حتی اگه این حرفا مال کتابا باشه...حداقلش اینکه آرزوی شخصی .ام..
حتی اگه برگردم سر جای اولم....اما هنوز به ترس ام غلبه نکردم...کاش یه پادشاهی..یه نشونه ای یه چیزی می اومد..
که یه راهی مناسبی جلوی پام می زاشت...
من و ببخشید بابت غرغر هام...اما خب..اینجا تنها جایی که می تونم از همه اون چیزی توی سرم می گذره...بیام بگم...

۶ نظر:

پگاه گفت...

وای از این اداره جات دولتی. هیچ وقت دلم نمی خواد کارم بهشون بیفته

می می گفت...

ووی دوستم امروز چقدر صحبت از افسانه شخصیه؟؟!!! خیلی خوبه ها. امیدوارم رویات رو پیدا کنی. برات خیلی دعا می کنم. برای منم دعا کن.
از اداره های دولتی و بی نظمی نگو که دلم خونه

می می گفت...

نمی دونم پ پ رو میخونی یا نه. اونم از افسانه شخصی نوشته .به نظرم یه سری به وبش بزن. لینکش توی لینکای وبم هست

مریم گفت...

پگاه جونم..می بینم..که پیدات شده
خوش اومدی..
_____________________________
می می جونم..الان تو نقش اون پادشاه رو داری...برم ببینم..پ پ چی نوشته
مرسی...برات دعا می کنم

خورشید گفت...

مریم جون دیروز می خواستم پسورد پستم رو برات بگذارم دیدم خصوصی نداری هرچند که اون پست همش شرح مصیبتمه . اگه دلت می خواد بخونی برام یه ایمیل بگذار برات پسوردم رو بفرستم

خورشید گفت...

مریم جان ایمیل خیلی خیلی مفیدت باعث شد بشینم حسابی گریه کنم . البته نه از ناراحتی . از خوشحالی اینکه برام وقت گذاشتی و منو خیلی قشنگ راهنمایی کردی . خیلی از خوندن نامه روراست و مفیدت لذت بردم و حتما روش کار میکنم . خیلی دلم می خواد اینجا بیشتر بنویسم حیف که خصوصی نداری . شاید برات ایمیل زدم
ازت یک دنیا ممنونم