الان مدیر محترم...اومده کنار همکار جلویی ام...نمی دونم..دارن چه فرمی و پر می کنن...کارشون طولانی شده..
من نبودم..مدیر مون صندلی من و برداشته...قبلانا...یه توجهی می کرد...یه معذرت خواهی...چیزی...اما خودش و زده بود به اون راه.... یه کلمه حرفی در این مورد نزد..البته من رفتم واسه خودم صندلی اوردم...موقع اوردن هم اصلا یه نگاه ننداخت...
من خوشم نمی آد روی صندلی ام کسی بشینه...
من از لجم...فیلتر شکن باز کردم و بساط...تازه این پنکه هم رو بیشتر کشیدم به سمت خودم..گرمش بشه...زودتر بره!!
یعنی چقد بد شدم من!...نمی دونم...یه حس بود دیگه
می خوام بدونم به صرف اینکه مدیره...می تونه بیاد..صندلی منو بر داره...؟؟..
.در گیریم ها...یه دوتا گره...افتاده به کارمون.....این هوا هم گرمه...یعنی کافیه...یکی به پر وپام بپیچه..یعنی ها...
*&%$%$$%^&%%^^&^%
سهشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۶ نظر:
خب می بینم که دوستمون اعصاب مصاب نداره تو این لحظه
(آیکون یه عدد می می که دلش میخواد اذیتت کنه)
'''حمید مصدق خرداد 1343"
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی ............ .و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت !
"جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
'''حمید مصدق خرداد 1343"
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی ............ .و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت !
"جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
راست میکی آدم از بعضی چیزا خیلی حرصی میشه... یعنی چی صندلیت رو برداشته به روی خودشم نمیاره!
اون موقعها که تو ایران کار می کردم یه رییس از خود راضی داشتم هر موقع برای کاری لازم می شد برم تو اتاقش یه کلمه نمی گفت بشین!! من دور از ادب می دونستم خودم بگیرم بشینم اونم اصلا عادت نداشت بگه.
می می جونم..اینقده شیطونی نکن..D:
______________________
جناب شنبه ممنون از شعری که گذاشتید.
____________________________
نیکا جونم..چی بگم والا...حالا اگر من برم روی صندلی ایشون بشینم...که دیگه هیچی...
______________________________
مریم جونم...نمی دونم این مدیریت چیه...
که بعضی ها رو توهم زده می کنه..
که کسی هستن و ساده ترین مورد های اخلاقی و یادشون می ره...
ارسال یک نظر