چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹


دیروز عصر موقع برگشت...نزدیک خونه مامان اینا بودم...چشمم افتاد به برگ های چنار نارنجی
روی زمین....یهو یادم افتاد..اون موقع ها که منتظر سرویس مدرسه بودم...چقدر به برگ ها و مدلشون دقت می کردم...گاهی برگهای قشنگ و برمی داشتم...مدتها بود که برگ های ریخته شده درخت ها و ندیده بودم.
نمی دونم دقیقا ازچه زمانی اتفاق افتاد....درست یا غلط...یه سری آرزوها و امیدها زندگی آدم و شاد می کنه ...قشنگ می کنه..نمی دونم از کی...اما شاید کم کم جلو اومد...طوری که نفهمیدم...چی شد که "امید" دیگه اون رنگ و نداره...

اما هنوز چهارشنبه ها رو دوست دارم..چهارشنبه ها...روز دیدن دوستای قدیمی ...چهارشنبه هفته پیش...یکی از دوستام ازتوی ف.ی/س بوک پیدام کرد و فرداش باهم تلفنی حرف زدیم...ایران نبود و از همه تنهایی اش می گفت...در مقابلش من ایران بودم.اما.با غر های متفاوت .اما فکر می کردم...میشه آدم ایران باشه...توی جمع باشه...اما باز تنها باشه....البته فکر کنم تنهایی اون واقعی تر بود..به صورت فیزیکی کسی نبود که بچه اش و برای یه ساعت پیشش بزاره...اما ما ها که اینجا با هم هستیم..که خیلی هم نمی تونیم بهم کمک بدیم....خودم و می گم...خیلی شاهکار کنم.کارهای خودم و جمع کنم...اما شاید خیالمون راحته...که آره..یکی هست که می تونه یه ربعه و خودشو بهت برسونه...یکی هست.که نزدیکه...
نمی دونم..


راستی امروز صبح یادم رفت..پول توی کیف مو چک کنم...سوار تاکسی که شدم...یهو یادم اومد..اندکی پول باید توی کیفم باشه!...تمام پول توی کیفم دو تا 200 با دو تا سکه50 و یه دونه سکه 25 تومنی بود با یه چک پول 50 تومنی که جدیدا این ATM ها به زور به آدم می دن..نمی دونستم چیکار کنم.. مسیری که می رم 600... چون وسط راه پیاده می شم بعضی ها 500 می گیرن.....اول می خواستم..پیاده بشم...اما خجالت کشیدم...بعد دوباره فکر کردم..بگم آقا..اندازه 500 تومن من وببر.!.دیدم ضایع است...ولی کلن لال شده بودم از خجالت...خلاصه اش کل کیفم گشتم..بلکه یه چیزی پیدا کنم...اما هیچی نبود.
.خلاصه .دیگه وقتی رسیدیم به مقصد..با کمال خجالت...500 تومن دادم به راننده...راننده تو آینه نگاهم کرد و گفت خانوم میشه..600.!...احساس کردم..صورتم گر گرفته بود...گوشام داغ شده بود گفتم..آقا شرمنده..من صبح تو کیفم ونگاه نکردم...همین قدر توشه....یه چک پولم هست..ولی...آقاه...از موضوع قبلی اومد بیرون..یه لبخند زد و گفت..اشکالی نداره...با شرمندگی 25 تومنی رو بهش دادم..و اونم در کمال آرامش قبول کرد..
.خلاصه که اینجوری...

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

من هنوز ساعت بدن ام روی ساعت قبلی است..از نظر خواب...

دیروز...به مقدار متنابهی خسته و کوفته بودم..

تا رسیدم خونه.مثل ژله روی زمین پخش شدم...
اول فکر کردم یه غذای گلابی واسه ناهار فردا درست کنم...مثل استبلی پلو....گوشت چرخ کرده رو گذاشتم بیرون...برنج ام خیس کردم
اما هر چی بیشتر می گذشت...بیشتر خستگی پدیدار می شد..دیدم اصلا حسش نیست...سردرده داره...کری می خونه.......در نتیجه به کباب پشقابی رضایت دادم... ولاکن....مغزم نیمه فعال بود...زیر گاز زیاد کرده بودم...به آنی...کباب زیرش کمی سوخت و به حالت پودر کباب در اومد....اما قابل خوردن بود...خلاصه اش که ما امروز ناهار پودر کباب داشتیم...

بعدنش..شب موقع خواب ...افتاده بودیم..رو دنده خنده...از مدل ریسه ای ها.....دل درد گرفتم...اما شب خواب خوبی رفتم....بعد هم ساعت 6 چشمام باز شد....دیدیم که دلمون نیمرو می خواد......جا تون خالی نیمرو خوردیم...با نون بربری...

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹



دقیقا نمی دونم توام چه اتفاقی می افته...اما یهو می رم توی یه مودی تا یه مدتی در مورد سوار شدن تاکسی و اینها...
گاهی واسه تاکسی...هر ماشینی که میاد سوار می شم..گاهی ..اگه فقط اگه جلو خالی باشه...گاهی اگه فقط خانوم عقب باشه...
گاهی گیر می دم پراید سوار نمی شم ( وقتی آدم چاق سوار بشه اون عقب همه با هم پرس می شن)....یا پیکان داغون( پر از سر وصداست..اعصاب ندارم)....گاهی فقط تاکسی...یعنی یاد پروسه خواستگار رد کنی ها می افتم...
الان روی مود ترجیحا تاکسی ام...صندلی جلو.( کتاب بخونم)..اگه عقب خالی بود..نفر اول پشت سر راننده...تا اونجایی که ممکنه پراید نه!....اصلا نفر وسط عقب اعصاب ندارم...

خلاصه...دیروز گیر شدیدی داده بودم...تاکسی سوار شم....هی ماشین ها می اومدن بوق می زدن و می رفتن....حتی چند مدل صندلی جلو خالی غیر تاکسی..هم اومد...اما نمی دونم چرا زبونه نمی چرخید...خلاصه که یهو یه پراید خالی غیر تاکسی رفت پشت سرم ایستاد و هی داشت مقصد من وداد می زد...اما گیرداده بودم سوار نشم!...بعد یهو یا تاکسی پیکان داغون..صندلی جلو خالی اومد... تا اومدم سوار بشم..سیگار و دستش دیدم...یه قدم برداشتم دیدم..اُه..اُه...بوی بدی می اومد....
اعتماد به نفس ام بردم بالا . گفتم آقا ببخشید سوار نمی شم...دست هامو تکون دادم که یعنی نه...آقاه فهمید مال سیگاره...گفت خانوم خاموش کردم..انداختم دور بیا بیا...بیا....بیا....من و هی دور تر می شدم.. اما اون ایستاده بود...هنوز صداش می اومد که پریدم..سوار یه پراید شدم...صندلی عقب پشت راننده...
کمی که گذشت دیدم کلافه ام..رفتم سراغ دلم...دلم پیش راننده تاکسی بود...نکنه کار درستی نکردم...آخه سیگارشو که خاموش کرده بود...اما آخه چه جوری باید بهش می گفتم...بوی توی ماشین ات تا بیرون هم می آد...نمی دونم...

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

وسط اسباب کشی...و من هی دلم می خواد وسیله کم کنم...یهو ته کمد یه جعبه قرمز پیدا می کنم...یه جعبه..که مال ساعت بوده...یهو یادم می آد وقتی بچه بودم...این جعبه مال داداشم بود...داداشم دوتا جعبه داشت..یکی قرمز یکی مشکی..همیشه بالای کمدش بود..و من آرزو داشتم یکی از این جعبه ها مال من باشه....یادم نمی آد...که خودم گیر دادم..
یا داداشم بهم داد...اما هر چی بود...این جعبه قرمزه..نماد آرزوی بر آورده شده منه...با اینکه درش خرابه...اما هر وقت بهش نگاه می کنم...یه حس قدیمی کوچولو می پره توی دلم...نمی تونم بندازمش دور...دور و برم از این خرت و پرت ها زیاده...یاد اون ردینگ کلاس زبانم می افتم..که آدم های رو به دوسته منظم و نا منظم تقسیم می کرد.توی اون نوشته..آدم های منظم..یه رابطه نزدیکی با دور انداختن داشتن...در این حد که روزنامه همون روز بعد از خوندن می انداختن دور.و .نامه رو بعد از خوندن...چیزی به اسم یادگاری و خاطره نگه نمی دارن...اماآدم های نامنظم..دور بروشون پر از این چیز هاست..
وقتی شروع می کنن به مرتب کردن...یه عالمه چیز کنار می زارن که سر فرصت بهش یه نظم بدن!..و این داستان همچنان ادامه داره...