سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

بله چی فکر کردین

یعنی اگه شما همه جا رو فیلتر کنید و اینترنت و سرعتش و بیارین منفی 1000
باز هم ما هستیم و آزادی هست
 
 
یعنی ها اول می خواستم بی خیال وبلاگم بشم
 
اما انگار آدم هر چی محدودتر می کنن آدم بیشتر تلاش می کنه
اون محدودیت بر داره
 
از صبح تا حالا گشتم تا این راه و یافتم
 
دلم می خواد یه آلمه *&^%%&&*****%$%$%$##@$$#$%^&&****)
نثار بانی فیل/تر کنم
 
اما...خدایا پروردگارا....
ما رو از دست مغز نخودی ها نجات بده
 

من می توانم

این یک تست است

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

aya fil7&**&*teri??

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹


هفته پیش که سرما خوردم...سرما خوردگی فکر کنم همون جوری مونده تو بدنم...یه سفر ضروری 24 ساعت ام خورد به ماجرا...
از چهار شنبه تا حالا کتف سمت چپ ام گرفته...فکر کنم...مال اتوبوس بود....خلاصه که فعلا کوفتگی بدن شده پس زمینه ام...
خیلی قراضه شدم!...
بدین مناسبت...دیروز هم تصمیم گرفتیم بریم..جمشیدیه کولکچال....البته خیلی آروم یواش رفتم در حد مورچه!.. چون حال حوصله گرفتگی پاها رو نداشتم....وسط راه...از دامنه کوه..برگ ریواس چیدیم...هنوز خود ریواس ها در نیومدن....اما ساقه برگها بودن..
جاتون خالی..خیلی خوشمزه بود...تا حالا...خودم ریواس نچیده بودم...یه جور خاصی خوشمزه بود..به قول همسر که می گفت..
میوه ای که آدم از روی درخت می چینه...انگار هنوز زنده است واسه همین خوشمزه است..شاید این ریواس ها هم اینجوری هستن...
تا ایستگاه 3 رفتیم...موقع برگشتن..تو پارک.همش می دیدیم..دست مردم یه شاخه رز قرمزه که دورخود گل زرورق سفید بود...شعف زده شدم..
یاد نوشته یه وبلاگی افتادم..که یادم نیست کی بود..اما یادمه تو ایران نبود... که یه عده یه عالمه گل داشتن و به مردم خیابون یه شاخه گل می دادن و اون هم داده بود و باعث خوشحالی اش شده بودن......
حس خوشایندی اومده بود سراغم....بعد دیدیم...یه نفری بود که یه عالمه رز قرمز داشت ، تبلیغ "پدیده شاندیز" با یه گل رز به هر کس می داد..ما هم یه دونه گل رز گرفتیم...
بعد ما از توی کوه هم واسه دل خودمون گل صحرایی چیده بودیم..دم درب ورودی..پارک..باز دوتا دختر بودن که گل می دادن..
من و صدا زدن گفتن چون تو گل دوست داری...دوتا شاخه دیگه هم بهم دادن...من ام خوشحال شدم...

حالا من ام اون گل بالایی رو گذاشتم واسه شما..
:)

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹


هفته پیش سرما خوردم... و تا توی عالم گیج و منگی بودم....بعدا...چون دو روز آخر هفته تنها بودم...رفتم خونه مامان اینا....
یه سر زدم..به کمد کتابهام....دفتر خاطرات چند سال قبل و پیدا کردم....یهو یه چند صفحه ای دیدم...مال زمانی که با بچه های دانشگاه رفته بودم مشهد....قضیه از این قرار بود که کلا از این مدل مسافرت ها توی دانشکده ما ازش خبری نبود و دانشگاه مون
یه چیزی تو مایه های دبیرستان بود....بعدم یه آگهی مشهد کلی زدن که همه بچه های دانشکده ها می تونستن بیان...یکی از دوستام قبول کرد بیاد...اما لحظه های آخر منصرف شد...نتیجه اش این شد که من تنها شدم...اما برحسب شانس وارد یه جمع 7 ، 8 نفری شدم..از بچه های مترجمی زبان عربی و مدیریت....برخلاف تصور ذهنی ای که ازشون داشتم...بی نهایت بچه های شاد و شیطونی بودن....دنبال سوژه واسه خنده و مسخره بازی...
و خیلی بهم خوش گذشت....یادمه...اومدیم سوار تاکسی بشیم و یه تاکسی دربست بگریم ....اولش که تاکسی می خواست از ما بیشتر بگیره..اما یه دختره که اسمش تهمینه بود شروع کرد به چونه زدن و نرخ و اورد پایین... .فکر کنم 6 نفر بودیم....دو نفر جلو نشست و چهار نفر عقب...من عقب نشستم...و آخر خنده بازار بود..یعنی رسما همه له شدیم...اما از خنده ریسه می رفتیم...
آخرسرش راننده گفت...شاه فنرم شیکست....!!
شب آخراکثرا رفتن توی حرم.....اما.من و تهمینه توی حیاطی بودیم که پنجره فولادی بود...یادمه تهمینه می گفت..من خوشم میاد بین این مردم بشینم...روبرومون گنبد امام رضا بود....تهمینه از حرفای دلش برام گفت...ازاینکه پسرعموش دوست داره...اما مامانش با خانواده عموش رابطه خوبی نداشت...ظاهرا پسر عمو هم تهمینه رو دوست داشته..اما خانواده تهمینه چیزی بهش نمی گن...و تهمینه بعدا خودش فهمیده بود...می گفت...من اگه اون زمان چیزی متوجه نمی شدم....اما چرا مامان ام چیزی بهم نگفت...الان.مثل دیونه ها می رم توی محله شون....که حسش کنم.......دیگه چیزی زیادی از حرفاش یادم نمیاد......فقط اون حس گم شدگی که توش می چرخید و خوب یادمه...
بعد از مسافرت....بارها توی حیاط دانشگاه دیدمشون..اما نمی دونم چی شد...که دیگه نشد باهاشون مثل اون چند روز صمیمی باشم..
وبعدش شد در حد یه سلام و علیک......

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹


تنبلی نهفته تو تعطیلای عید رفته ته آخر..همه سلول هام...جا خوش کردن..آی دلم می خواد هی بخورم و بخوابم!!
دیروز وقتی از سر کار رسیدم خونه...بساط هویج پلو رو راه انداختم...و جلوی تلویزون ولو شدم...کمی که گذشت.....DVD آهنگ بی کلام بهم چشمک زد .یهو بلند شدم...مثل اون روزایی که خونه مامان اینا بودم به نرمش...جلوی شیشه بوفه ایستاده بودم و خودمو می دیدم که دارم توی کریستال ها می دودم....کلی سر حال تر شدم...سر دردام بهتر شد.....
عید هم خوب بود....خدا رو شکر...
چهارشنبه آخر سال رفتم یه جا مصاحبه... آقای مصاحبه کننده کلی حس خوب بهم منتقل کرد...درسته که شرایط ام به شرایطشون نمی خورد...اما مثلا آخرش که می خواستم برم..از اینکه سر موقع رفته بودم...ازم تشکر کرد...کمی امید پاشید توی دلم..
گاهی امید بخشی تنها کاری که ازمون بر میاد...چقد خوبه اگه توی موضع بالاتری بودیم...اگر چیزی نداریم که بدیم..حتی امید..
لااقل امید و از کسی نگیریم...سرکوفت بدون راه حل نزنیم..خلاصه که اینجوری





دیروز یه ایمیلی به دست ام رسید.پرینت گرفتم گذاشتمش دم دست..هر چند روز یه بار بخونم... از این متن مثبت ها زیاد می بینم..اما این یکی رفت نشست وسط دلم..

این روز ها موقعی از ساله که همه به فکر اهداف خودشان برای سال آینده هستند و به این فکر می کنند که در سال جدید چه کار هایی بیشتر بکنند و چه کار هایی کمتر. اینکه به آینده فکر کنید و تمام آن چیز هایی که می خواهید به دست آورید را برای خودتان مجسم کنید چیز بدی نیست اما اکثر ما در دام «فکر کردن» گرفتار شده و «انجام دادن» را از یاد می بریم. سر سفره هفت سین با خودمان قول و قرار می گذاریم که امسال این کار و آن کار را خواهم کرد و… اما یک هفته بعد از تعطیلات قول و قرارمان را از یاد می بریم.

هفت نکته مهم برای تعیین و پایبندی به اهداف خود در سال جدید

من خلاصه اش و اینجا می زام..روی لینک برید و متن و کامل وبخونید..

1- دید تان را عوض کنید

2- اطلاعات خود را افزایش دهید

3- کار های بیهوده را کنار بگذارید

4- در تعریف کردن اهداف خود به شدت واقع بین باشید

5- از دیگران کمک بگیرید

6- صبر و استقامت را از یاد نبرید

7- از همین حالا شروع کنید