یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۰

خب بعد مدت ها....اومدم بنویسم....اصلا نمی دونم کسی اینجا رو می خونه یا نه....
گاهی فکر می کنم...برم یه صفحه جدید باز کنم...شاید اونجا ناشناس راحت تر از فکر های ویزویزی توی سرم بنویسم...
اما بعد می بینم خیلی فرق نمی کنه..بعد یه مدت...بالاخره کشف می شم...( حالا چقد مهم و مشهور انگار!)
از طرفی این صفحه..به من حس قدیم ها رو می ده..اون موقع هایی کارت البرز 3 تومنی می خریدم....و ذوق زده...واسه خودم می نوشتم...اینجا رو دوست دارم..
از طرفی همین پار خطم..که میام بنویسم..
حریم شخصی ندارم...توی شرکت...که الی ماشاء الله سر توی مانیتورم هست...
بگذریم..
امروز یه وبلاگی توی شرکت کشف کردم...اصلا یه لحظه فکر کردم..
خودمم...یه دختری مثل من هست..که کارش و دوست نداره....
اما گیر کرده...حس هاش.....
نمی دونم..گاهی فکر می کنم.یه زمانی...اگه یه آدمی می اومد...شرایط موجود الان ام و بهم می گفت...
حرفاش خنده دار و مسخره به نظرم می اومد...که نتونه تصمیم بگیره..
اما حالا خودم توی همون شرایطم...ونمی تونم تصمیم درست بگیرم...
اگه سندرم خود سانسوری نداشتم...شاید می نوشتم..چی آزارم میده..
وچی باعث شده...اینجور سردرگم...یه موضوع ساده باشم..چه می دونم والا.
از این به بعد فکر کنم بیشتر بنویسم...امیدوارم..یعنی...
راستی...یه چیز دیگه...بچه دار شدن...یه دغدغه ای دیگه است...
من هنوز آمادگی توی خودم نمی بینم.از اون ور فکرمی کنم...توی ایران یه بچه...با این جو..*%)&$@#$ و خیلی چیزای دیگه.....واقعا...سختشه...
بعد..هی می گن...یه سنی می رسی که دلت بچه می خواد.....بعد هی دکتر می گه تا عاقل نشدی...
نمی دونم..مثل همیشه..ذهنم این موضوع می ندازه...ته صف ذهنم..توی فکرای که واسه خودشون همیشه رژه می رن..ریز..ریز
اما هی بهشون ومی گم..بعدا...

هیچ نظری موجود نیست: