پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۰

خود خوری...

یه وقتایی یه اتفاقایی می افته...که باعث می شه کلافه بشم...
بعد که جیغ و داد توی مغزم می خوابه با خودم فکر می کنم
چرا ناراحت شدم به این نتیجه می رسم که توی موقعیت مشابه...من خودم
چنین رفتاری نداشتم..حالا اگه یکی بیاد...این برخورد و داشته باشه..
کفری می شم...حالا اینکه کدوم رفتار درسته...یه بجث نسبیه...اما من خودم به شخصه..
خیلی مراعت کارم...یعنی الویتم...وقت دیگرانه..بعد خودم...
واین همیشه خوب نیست..آدم باید متعادل باشه....
...............
نمی دونم..کی این اخلاق توی مخ من کرده...
شاید مامان و بابام....نمیدونم..یادمه...کلاس چهارم بودم..یه بچه ده ساله...
مقدمات عروسی دایی کوچیکم بود...دایی ام با یه دختر اصفهانی ازدواج کرده بود...واسه همین..نمی دونم...بله برون بود..چی بود...که مامان من که خواهر بزرگه..
به همراه دایی بزرگم و زن دایی می خواستن برن...اصفهان..نمی دونم چی شد که مامان ام تصمیم گرفت من و با خودش ببره...اما هنوز هم اون حس حجالت و حس می کنم...
من خجالت می کشیدم...با مامان برم..چون...من توی برنامه نبودم..یه مهمونی واسه بزرگ تر ها بود....از دایی ام و زن دایی ام حجالت می کشیدم...
و به مامانم گفتم.....قرار بود شب خونه دایی بزرگه بخوابیم..از اینکه با ماشین اونا برم بدون هماهنگی برم خجالت می کشیدم..یه بچه ده ساله...! وقتی رسیدیم خونه دایی بزرگه...مامان ام به دایی ام گفت.که من خجالت می کسیدم و می خواستم نیام....دایی ام هم گفت...مشکلی نداره ...این حرف و چیه و اینا........
بگذریم.....الان هم همون جوریم...نگرانم که خواسته من...کار من...بقیه تو زحمت بندازه...

اما بقیه این طور نیستن...
..............
تقصیر کسی هم نیست...دو رفتار متفاوته در مقابل یه موضوعه...
یادمه..بابام بعدم هم مامانم هیچ وقت اجازه نمی داد..من شبی و با بچه های هم سن و سالم...خونه کسی بخوام....حتی اگه مسافرت خونه عمو و عمه بودیم...
موقع خواب باید من اون جایی می رفتم...که مامان اینا بودن...
......اما بقیه بچه ها آزادتر بودن....
نمی دونم...اتفاق خاصی نیفتاده...اما کمی دلم واسه خودم
سوخت..
..............................
واسه اینکه شام درست کنی...بعد بهت بگن..معده مون سنگین شد...
چای نبود...
واسه خیلی چیزها...

هیچ نظری موجود نیست: