یکشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۲

تمبرابرانی امریکایی
عکسش
***
و اینک


امروز ، نمی دونم چه جوری شد گذار چند تا از بچه های ورودی 82 به من خورد ، نگاه های مضطربشون، نفهمیدم چه جوری آروم شدن . شاید دنبال یکی بودن که باهاش حرف بزنن.
جای دوستام که خالی بود.از بچه های خودمون اگه کسی یکی و می دید که آشناست می دوید پیشش. بعدم یه چیزی توی این زمینه می گفت که، دیگه دانشگاه اونی نیست که وقتی دوستاش بودن

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

دو سه روز از تابستون گذشته اما نمی دونم چرا اینقد پاییز شده ، نه؟
این ساعتم رو که یهو می کشن عقب ، آدم عادت نداره
خوبه که هوا خنک شده ، اما اصلا از شبای طولانی خوشم نمیاد....
ساعت 6 بعد از ظهر که نباید شب باشه

چطوره برم استرالیا پیش نگین خانوم، بابا
الان اونجا بهاره…
راستی نگین جان تولدت مبارک ، توام که شهریوری هستی....
برات آرزوهای خوب خوب می کنم....ایشالا همیشه شاد و سلامت باشی

این کیک ام امتحان کن یه خرده دیر شد اما خوشمزه است .....:X


دسته گل به آب میدیم....
دسته گل به آب دادنیه .....نبود

((( :X )))

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲

کاش در دور ها وب لاگ ابرک بود .شاید اونوقت یه سری به وب لاگش می زد.
رسمشه؟
دلمون برات تنگ شده....
کجایی ؟
کجاااااا
دیروز مثل اینکه جشن شکوفه ها بود .....من یه سوالی همیشه برام هست...ما که کلاس اولمون نصفش جنگ شد و مدرسه ها تعطیل شد چی جوری سواد دار شدیم؟اصلا من فکر می کنم یکی از دلایل دیکته خرابم ، به خاطر جنگه :)
ولی جالب بود من با دوتا از دوستام که همسایمون بودن ، مژگان و آزاده تو یه مدرسه بودیم....اونا کلاس دوم بودن، روز اول زنگ تفریح اول که شد دیدم بقیه بچه های کلاس با کیفاشون میرن تو حیاط ....! من ام دیدم اینجوریه زنگ تفریح دوم کیفمو بردم....از مژگان و آزاده پرسیدم که چرا شما دوتا کیفاتونو نمیارین؟
گفتن ، کلاس اولیا چند روز اول این کار و می کنن اما بعد دیگه زنگ تفریح کیفاشونو میزارن تو کلاس....:) من ام از فرداش کیفمو گذاشتم تو کلاس :)
اسمه خانومم خانوم " بهی " بود . آره " بهی ".....هیچوقت یادم نمی ره....یه دختر بود اسمش سارا بود...هر چی من به این سارا می گفتم بابا من دست چپم بزار سر میز بشینم نمی زاشت....آخر سر یه دفعه خانم بهی اومد زیر میز و نیگاه کرد و گفت من نمی دونم اینجا چه گنجیه که شما دوتا می خواین اینجا بشینین.....خلاصه این سارا مامانشم اورد! :).....بگذریم اصلا دیگه جنگ شد و همچی تموم.
خواب دیدم ،یکی از دوستام یه عالمه مداد رنگی ، مدادشمعی ، پاکنای بودار رنگ و وارنگ...اسباب بازیای کوچولو اورده....از خواب که بیدار شدم ، گفتم حتما نی نی اش به دنیا اومده... تلفن زدم نی نی اش به دنیا اومده بود :)

با تشکر از اطلاع رسانی خواب :)

چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۲

تا حالا ، دورتون شلوغ بوده، شلوغی که دوست داشته باشید.... ، بعد تموم بشه برن ، دلتون چه جوری میشه ؟ الان من همون جوریم..... یه جوری باید حواسمو پرت کنم ، چه طوره یه چند روزی برم یه جایی چتر بندازم.....:)!....
خونه خواهرم؟....
یه شاهکار ، گوشی تلفن و گرفتم جلوی تلویزون و با نهایت جدیت سعی می کنم کانال عوض کنم.....آره بهم خندیدن :)

رهی معیری

یکشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۲

ظهر که رسیدم ، ناهار و خوردم ، داشتم از خواب می مردم.....، الان که دیگه از گرما بیدار شدم ، دیدم صدای پارو میاد ، به خودم گفتم ،بی عقل شدی ، برف توی تابستون ، اما همین جوری صدای پارو میود......فکر می کنید چی بود ؟ همسایه داشت فرش می شست.....
این چند روزه ، اگه یه سر خپوست ، منو می دید اسممو می زاشت ، می دود در خیابان....پله رونده ، .....
یه چیز خوب ، خیلی وقت بود دلم می خواست ، یه چیز از بوبن با ترجمه نگار صدقی بخونم ، کتاب و باز کردم ، فکر می کنید چی اومد ؟
زبانه های آتش از دور دیده می شود.مریم آبی آسمانی اول از همه متوجه آن شده است.در کوچه های شهر آمستردام قدم می زد و از بین چرخ دوچر خه ها رد می شد و مواظب بود تصادف نشود.از گردش روزانه خسته شده وروی دشتی از لاله های سرخ دراز کشیده بود که بوی دود به مشامش رسید . .........

:) نمی دونم اصلا کل کتاب در مورد چیه ، باید بخونمش ولی این اتفاق تصادفی برام جالب بود..:)..
راستی یه موش کور اومد تو محلمون.....، خیابون ودور و بر خاکارو بر گردونده ، به جان خودم. :)


ممنون ای شمع دهنده.....:X
:)
دوست دارم.

دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۲

دنبال یه چیزه دیگه بودم ، بعد یهو این عکسو رو دیدم ، ربطی نداره ، ولی خب گفتم شما ام ببنین


نمی فهمم ، قضیه از چه قراره ،باکسمو که باز کردم دیدم یه عالمه نامه اومده، همشون بااسمای Details ، ...نمی دونم thank you ….movie…
، از طرف دوستای خودم ، یا دوستای دوستام! یا آدمای دیگه....تقریبا هر 3 تا 4 دقیقه یه دونه از اینا اومد.. هیچی ام توش نیست.....چرا اینجوری میشه ؟
فقط از ظهر 60 تا ازا این نامه ها اومده ،!.....هر چی پاک می کنم بازام میان!
اعصابمو راه راه کرده....
خوبید؟ :)

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

لیما عظیمی


یه ضرب المثلی هست که می گه : صد سال اول زندگی سخته :)
، فکر کنم ، 122 ساله که شدم ، دیگه همچی مرتب و منظم باشه :))

ایشالا که دل همه تون شاد باشه و تنتونم سالم :)