شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۲

چطوره برم توی شورای نگهبان دو تا دینامیت بزارم
واقعا از ته دلم گفتم

الان حتی حال ندارم پلک بزنم..بس که راه رفتیم....امروز با خواهرم رفتیم دنبال لباس مهمونی.... یه عروسی در راهه که همه بس بهم غر زدن رفتم سراغ خریدن اینجور لباسا ، راستش دل خوشی از لباسای مهمونی ندارم نه مدل خوب دارن..نه توش راحتی....بخوایم بدوزی اعصاب می خواد... ..واسه همین لباس مهمونیای که دارم مال زمان لویی شونزدهمه.. دیگه این دفعه نشد در برم....
می خوام بدونم طوریه که اتاق پروا یه خورده بزرگتر باشن ؟... بعدم خدایش اگه سلیقه آدم جینگلی بینگلی باشه...لباس واسش فراونه...بعد یه مدت که خسته شده بودم پیش خودم سعی کردم آدم جینگی بینگی بشم و یه چیزی انتخاب کنم.... اگه اونجوری بود خیلی چیزای جالبی می شد پیدا کرد....:)..البته نمی گم لباس جینگلی بد هستن ممکنه از نظر یکی لباس قشنگی باشه ...مهم اینه که آدم از لباسه خوشش بیاد .....موندم من با پاهام راه رفتم پس چرا دستام درد میکنه

پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲

پرتقال فروش که سهله ، گیلاس فروش و زرد آلو فروش و.. باید پیدا می کردیم...هر چی بود گذشت....
این مدت هزار دفعه تقویمو باز و بسته کردم حتی صحت تاریخ رو با تقویمای دیگه چک کردم ساعتا رو ، که نکنه یه چیزی خیلی گنده رو نبینم یا یادم بره....بردا از حفظم طبفه فلان برد فلان چی روش نوشته....
شبه چهارشنبه یکی زنگ زد....بعد گفت خب....امتحان آخری و خوب دادی...؟؟...گفتم ، فردا چهارشنبه استا...
گفت : امروز چهارشنبه بود که....آقا این قلب منو می گی شال و کلاه کرد بوده بیاد توی دهنم که فهمیدن نخیر فردا چهارشنبه است.....به هرحال ببینمش یه برخورد فیزیکی این بچه نیاز داره....

****
به یه کار واش روحی روانی اساسی نیاز دارم.


*********




************

این لینکا هم ، شاید به خاطر غار اصحاف کهف بودن، تکراری یا قدیمه باشه...اما خب می زارمشون

حتما ببنید، یه خرد دیر میاد

بازی


:)

چطورید؟

دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۲

اوضاع تا حدودی متری شده...اینجا روبروی صفحه است ، صدای جمهوری وب لاگ




3 تا امتحان دیگه مونده...اون دوتا رو یه کاری می کنم .اما از آخری می ترسم...یه عالمه پرتقال فروش داره که باید پیدا کنی....وقتی به کل علم و دانش بشری جهانی لایتناهی فکر می کنم از کلافگی خودم خندم می گیره! :)...اما به خدا یه وقتایی بد جوری میشه همه چی...شبیه بند بازی...امتحان بعدی ام متون..بخونید عربی..آدم باید متون و همون اولا بگیره...باز آدم اون اولا یه چیزایی که نه خیلی یادشه...الان صفحه عربی مغزم پاک شده........!

دیروز قبل اینکه مراقبا بیان سر جلسه.... زودتر رفته بودیم تو سالن...داشتیم یه سری چیزای اساسی رو میز می نوشتیم....که یهو دیدیم یکی داره بلند بلند می گه..." برادر ننویس رو میز ننویس...." من یکی که یهو یکه خوردم...برگشتیم ببینیم قضیه چیه....دیدیم یکی از بچه هاست....نیششم تا بناگوشه بازه....کوفت!

وعده من 9 بهمن کیلومتر 11