یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

چقد خوبه که اینجا رو دارم....مامان هست بابا هست...اینکه یکی نخواد باشه....کاریش نمیشه کرد...بودن به اجبار نیست...
مداد رنگی ام دارن تموم میشن..مداد سبزم....هرچی رنگ می کنم...بیشتر از دو رنگ از آب در نمیاد...چرا سیاه میشن..
همین که سعی می کنم همه چی رو رنگ کنم.....اصلا شاید نباید رنگ کنم....مگه بده دنیای رنگی ...
مگه بده وقتی به یکی سلام میدی...به خاطر خودش باشه...حال یکی و می پرسی به خاطر خودش باشه..
به حرفاش گوش کنی به خاطر خودش....بر می گردی می بینی رنگات دارن تموم میشن....

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

وقتی می خوان لپ تاپ درست کنند روی میلی سی سی وزنش فکر می کنند....اون وقت می زارنش توی یه کیف لپ تاپ...کیفه کمه کمه اش یه کیلوه!.

دیشب ، توی یه تاکسی سوار بودم...دونفر جلو... سه نفرام عقب...نزدیکای رسیدن به مقصد بودیم...این مسیره 150 تومن می گیرن....بعد یکی از مسافرا می خواست حساب کنه...راننده گفت ، چند بود؟ 175 یا 200...( من نمی دونم اینن 75 رو از کجا ا ورد؟ )....همه با هم دسته جمعی گفتیم 150 است اصلانش...راننده یهو موند..گفت چه دست جمعی ام میگن...من چند وقت پیش همین مسیر و 175 دادم....
یکی از مسافرا گفت ، سرت کلاه گزاشتن...حالا می خواستی کلاه بزاری سره ماها....باز راننده کپ کرد.......:D......خلاصه گفت خورد ندارم...اون مسافرام کم نیورد...200 که داده بود گرفت 150 کاملا خورد داد....که راننده بقیه پول همه را داد....
این واسه این گفتم..اولین بار بود که یه چینین موضوعی با خنده و شوخی گذشت....هم ما می خندیدم هم راننده....بدون خشونت...
و فکر می کنم...به خاطر نوع برخورد اون مسافره بود که با خنده و ودر عین حال رک بودن....اوضاع و درست برد جلو.....چه قد خوبن که از این آدما زیاد تر بشن...

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

امروز یه نقطه کوچیک بودم توی یه صفحه ...شایدم یه کتاب بزرگ....ذوق کردم از اینکه برای یه ربع نقطه شدم..لااقل...
به خدا فکر می کنم.....که با همه بزرگی اش....کاری نداره....نقطه ام....یا جمله....کاری نه...اصلا به این چیزا کار نداره.....وقتی می خندی.........

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴

من که تا حالا سرخوپوست ندیدم...هر چی دیدم تو فیلما بوده
بعد..حالا...
گاهی آدم دلش میخواد یه سرخوپوست بود توی یه جنگل...
یه قبیله هم داشت...بعدش عین فیلما....توی قبیله آدم....یکی بود که
یه چیزی تو مایه های ابر سفید دکتر مایک بود چی بود...

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

یه روز با همه بد بودنش می تونه وسطش خیلی خوب بشه.....یه یاد خوب بیاد....فکرشو بکن....از یه آدمی یه یه سالی بشه که هیچ خبری نداشته باشی.......اون موقعی که بود....جزو خاطره ها و روزای خوب بود....کم بود...ولی بودنش حجم داشت.....طوری که همین چند روز پیش یادش افتادم...دلم می خواست بدونم کجاست و چی کار می کنه......بعد امروز یهو تلفن زنگ زد.....یهو صداش اومد...صدای خنده اش غافلگیر شدم....اصلا نمی دونستم چی شد که زنگ زد...تعبیری ندارم براش....یه اتفاق بود...که احتمالش نزدیک به صفر بود...پس نتیجه میشه گرفت...نه مریم قانون نزار....چی می دونم...اگه به من نزدیکی ..صدامو می شنوی ...من صدات و می شنوم و اگر نشنیدی من و یا من نشندیمت پس دوریم...؟!...

خدایا تو کهکشان رو افریدی....به بزرگی . کوچیکی نیست....می دونی اونچه که باید بدونی....ببین ..لااقل بزار حس کنم که می دونی...

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

حر فای قلمبه شده.....

%$$^%&*%^*%^*

ولش کن......به چارتا خودکار رنگی ام فکر می کنم...سبز سیر ، سبز روشن بنفش صورتی......
یه دفتر آبی...
تا دی....آره تا دی.....صبر می کنم.....یه برنامه سبک ام می ریزم....

امروز توی تاکسی...یه دختر ارمنی بود...بعد داشت به زبون خودش با تلفن حرف می زد یهو وسط حرفاش گفت ، نهایتا تا یه ربع هشت...یه طوربامزه ای شده بود ترکیب زبون خودش و عربی و فارسی . باز زبون خودش..

نه مثل اینکه نمیشه...بدجوری قلمبه شده!
همه چی بر می گرده به اینکه چرا مرغ همسایه غازه؟ چرا جدا چرا؟ چرا آدم به هر جا برسه از دست خودش راضی نیست...؟هی با خودت می شینی فک می کنی هی دو تا دوتا چار تا میکنی ، معادله ات جواب نمیده...
بعد ام همه کاسه و کوزه ه ها رو سر خودت می شکونی ...بی راهم نیست...این تنبلی مفرط...این فردای نیومده....%^$%%$$^$^%