یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

یه اتفاق کوچیک افتاد...در حد کسری از ثانیه...یه جمله کوتاه رد وبدل شد...که اگر کسی بشنونه..هیچ چیز خاصی ازش برداشت نمی کنه...اما واسه من مثل یه ضربه کوچیک به روی تیکه های شیشه ای بود که با دقت روی هم گذاشته شده بودن...و یهو..ریختن زمین

شایدم نریختن..فقط لرزیدن...اما هرچی بود باورهام متوقف شدن .یعنی یه حالتی که خودمم نمی دونم چیه...شاید معنی قابل فهمش اینکه ، بهم برخورده...یا توی ذوق ام خورده....ودیگه با تئوری های قبلی ام.. جور در نمیاد...
هرچی بر می گردم عقب ، و اتفاق های قبلی رو بررسی می کنم..چیز خاصی پیدا نمی کنم..جز..اینکه من آدم حساسی هستم
نقاله گونیا روی حس هام زیاد می زارم و همه اینجور نیستن.....و احتمالا باز این من ام که باید شرایط و درک کنم..
مشکل خاصی نیست...اما ته دلم...نمی دونم چشه و باید براش چیکار کنم....

دیروز این وبلاگ رو کشف کردم...از نگاه تحلیلی اش به هرچی خوشم میاد....فعلا دارم آرشیو شو می خونم...برای من همیشه جالب بوده که توی جاهای دیگه چه جوری زندگی می گذره...توی این وبلاگ خوندم.( نوشته سوم مهر ماه 1388-9/25/2009) ... مثلا توی آلمان..عروس یکی دوبار میره آون آرایشگاهی که قرار درستش کنن...از مدل موهاش مطمین میشه...نه اینکه مثل اینجا.. چشماشو 2 ساعت ببنده بعد یهو باز کنه ببینه..اونی نیست که می خواسته..وقت ام نباشه...واقعا ایده پیچیده ای نیست...من اگه آرایشگاه داشتم...حتما این ایده رو می زدم به کار. از اون طرف دیگه از ما که گذشت اما اگر عروس بودم حاضر بودم.. بابت این موضوع هزینه بدم
یا مثلا مقایسه آمریکا با آلمان و.....خیلی چیزهای دیگه..( لینک به اصل مطلب و توی وبلاگش پیدا نکردم..).
نوشته :سوم آذر ماه 1388-11/24/2009

** اه راستی دیروز...19 دسامبر روزی بود که من چند سال پیش این وب لاگ وراه انداختم....اون موقع ها خیلی آرزو تو کله ام بود...
نه که حالا نباشه..اما خب...یه جور زیادی روزمره شدید شدم...الگو های ذهنم کمتر بلند پروازی می کنن....ای روزگاررر.....

۱۰ نظر:

می می گفت...

با هم دهوا کرده بودید آیا؟؟؟

می می گفت...

یلدات مبارک دوستم. ایشالا بهت خوش بگذره.

نوشا گفت...

سلام... چه خوب که نینوچکا را کشف کردی. خوشحالم که نوشتن تجربه هام می تونه دید دیگه ای به کسانی که اون تجربه ها را ندارند بده... حالا هر چند در مورد چیزای خیلی کوچیک مثل آرایش عروس و اینا.

مریم گفت...

می می جونم..یلدای تو هم مبارک...مرسی...:***
راستش دهوا که نه...خودمم نمی دونم چرا اینقد زود رنج شدم و یهو بهم بر می خوره..:(((

....

نوشا جون...خوشحالم..از خوشحالیت...
موفق باشی..:***

وحید گفت...

منم یجورایی بد حساس شدم

pegah گفت...

dooste azizam mersi az comment
man ba ejazat shoma ro link kardam agar moshkeli bood dar in rabete be man khabar bede

ناشناس گفت...

مرسی که مرتب بهم سر میزنی

برام دعا کن- دلی

خورشید گفت...

مریم عزیز خوش اومدی به وبلاگم . یک دنیا ممنون از راهنمایی هایی که کردی مهربون . خوندن نظرات امثال تو اینقدر بهم انرژی میده که حد نداره . خیلی دلم میخواد به خودم برسم ولی دل و دماغ و روحیه اش رو ندارم ولی چشم سعی ام رو میکنم . چون خودم از دیدن خانومهای شیک و مرتب و آرایش کرده کلی انرژی میگیرم
بازم به سراغم بیا داشتن دوستانی مثل تو غنیمته که برات ارزش قایل میشن و راهنماییت میکنند و نظر میدن

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

با سلام
وبلاگ خوبی دارین , حتما همین جوری ادامه بدین.
در ضمن من شما رو لینک کردم . لطف میکنید اگه من رو با نام “نوشته های دانش آموز مهاجر به کانادا” لینک کنید.
http://www.tabidneveshte.blogspot.com
با تشکر
در پناه حق

وحید گفت...

مرسی از نظر و امیدواری دادنت