جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

فوقش لیسانس

کمی قضیه اش طولانیه که چی شد ، همسر محترم اسم من و برای امتحان ارشد امسال نوشت....اما داستان و از اینجا شروع می کنیم که من هیچی نخوندم و با دانش چندین سال قبل ام ، در حالی که به خودم امید می دادم ، اونجا بهم تیتاپ و ساندیس میدن ، بلند شدم رفتم سر جلسه امتحان ، اونم نه یه روز بلکه دو روز!
صبح 5 شنبه در حالی که نفس زنان سر بالایی خیابون دم درب حوزه اولی ، در می نوردیدم....ساعت 8 رسیدم دم در ..امتحان قرار بود 8 شروع بشه ، ولی خوب...خیلی ها مثل من بودن...دم در موبایل ها رو تحویل می گرفتن...من که حس خوبی نداشتم از این کار..موبایل و خاموش کردم در جیب شلوارم پنهان نمودمش...خلاصه بعد از رسیدن به درب دانشکده..
....
من هم سریع پریدم تو سالن ، و سعی کردم کلاس مورد نظر پیدا کنم...،جونم براتون بگه....شاید دیده باشین صندلی چسبیده بعضی کلاس ها چه جوریه....چهارتا صندلی به هم وصله و حد فاصل هر صندلی یه میز کوچیکه برای گذاشتن کیف و اینجور چیزاها...
ولی به حدی این صندلی ها کوچیک بود که من فکر نمیکنم یه آدم سایز 46 توش جا میشد...البته فکر نکنید من خیلی کپلی ام..اما اگه کپلی بودم تکلیف چی بود.... واقعا کوچیک بود...حالا این مساله چندان مهم نبود..مشکل دیگه این بود که اگه نفر آخر صندلی چهارم تکون می خورد ، من هم باهاش تکون می خوردم...
کناری ام یه دختری بود که عادت داشت پاهاش و تکون می داد....می رفت روی روان ام...من ام شروع می کردم به تکون دادن پام...بعد دختره متوجه میشد و آروم میشد.. این قضیه بارها و بارها تکرار شد...البته من که اصلا امتحان دادنه برام یه چیزی در حد شوخی بود ولی خداییش اگه کسی درس خونده بود..هرچی تمرکز داشت می رفت بر باد هوا...


" عکس خیلی تزیینی می باشد"

خلاصه کمی که گذشت....تیتاپ به دست وارد محطه دانشگاه شدم .... راه افتادم به سمت تجریش....تجریش...واسه خودم یه روسری برای عید خریدم...تصمیم گرفتم برم خونه..اما وسط راه تغییر عقیده دادم و رفتم به سوی حوزه دوم واسه امتحان بعدی...


اونجا از نظر تحویل گرفتن وسائل بل بشورتر از صبح بود..اما من باز موبایل خاموش در جیب راهی سالن امتحان شدم...اما از شانس یه جای بسیار خوش آب و هوا نصیب ام شد.میز و صندلی ام از این مدل میز های طراحی صنعتی بود...بایه صندلی جداگانه..جام هم دم در کلاس بود و یه باد خوشایندی می وزید...و آخر مکان مناسب برای تمرکز بود...اونجا هم بعد از گرفتن کلوچه و ساندیس زدم بیرون....
همین ماجرا و مکان و کپی کنید و ، واسه صبح جمعه پیست کنید

....




اماهمه اینها رو نوشتم....برای ام یه چیزی خیلی جالب بود...5 شنبه با کج خلقی و غرغر به همسر طفلکی راه افتادم..اما صبح جمعه با ذوق شوق رفتم....از این جا به بعد به تحلیل افکاری که سر جلسه در من غوطه ور میشد می رسیم...

من از اینکه بین اون آدما و دخترای کم سن و سال بودم شاد بودم...دوست داشتم باهاشون حرف بزنم...و خیلی تعجب کردم...بی مقدمه باهاشون سر حرف و باز می کردم و حرف می زدم...گاهی یه خاطره هایی از ته مه های دلم می ریخت بیرون..یه حسی تو مایه های حسی اون موقع هایی که خودم دانشگاه می رفتم...هرچند دانشگاه رفتن ام چندان خاطره آمیز نبود ولی....هرچی بود..یه سری حس خوب داشتم...وقتی میدم...دخترها باهم شوخی های مسخره می کنن شاد می شدم و لبخند می زدم...و یادم می رفت..که کجام..حس جوونی بهم دست میداد...



اینجا تو شرکت بر خلاف قدیما... با کسی خیلی نمی جوشم...یه حسی دارم که خیلی باهاش کل کل نمی کنم...با کسی صمیمی نمی شم... و بهتره کسی دغدغه های شخصی ام و ندونه....البته یه سری تغییرات هم بی تاثیر نبود توی این قضیه...اما از عوامل محیطی هم که بگذریم....، تلاشی هم نمی کنم که ارتباط برقرار کنم..در حد همون سلام علیک و خوش و بشی هرزگاهی...
حس مشترکی با آدمای دور و برم تو شرکت ندارم. جذب کسی چندان نمی شم..واسه همین این دو روزه شگفت زده شده بودم از خودم....... دیروز آدماهایی می دیدم که شناختی نداشتم ازشون اما طرز لباس پوشیدن و نگاه کردنشون ، من و به سمت شون جذب می کرد.....و دلم می خواست..شروع کنم باهاشون حرف بزنم....
بله من سر امتحان به جای حل کردن سوال ها داشتم به این چیزها فکر می کردم...حسی بود که تا تو شرایطش قرار نمی گرفتم ، نمی فهمیدم....لازم به ذکره که در مورد کفیت سوال ها هم، نظر خاصی ندارم....ولی بچه هایی که می دیدم اکثرا متعقد بودند ، آدم باید چه خاکی تو سرش کنه تا قبول بشه...4 ، 5 ساله سوالهایی میدن که استاندارد نیست...و اینکه خلاصه سخت بوده و اینا...

۸ نظر:

پگاه گفت...

درکت می کنم. من هم خیلی چاق نیستم اما تو صندلی های موسسه جا نمی شم

می می گفت...

وای که اون شرایطی که گفتی رو بارها تجربه کردم(به خاطر ید طولانی در کنکورهای سراسری و غیر سراسری) خلاصه که می فهمم چی گفتی.
در مورد تغییر دید هم برام جالب بود. منم کمتر باهمکارام قاطی میشم مخصوصااینروزا. حس می کنم که اینطوری بیشتر در امان هستم. نمی دونم درسته یا نه ولی هر چی که هست خودم زیاد راضی نیستم

نوشا گفت...

حس کنکور آزمایشی بهم دست داد که با اون صندلیهای بدبوی یخزده لق لقو.

این حس اجتماعی که اون آخری توصیف کردی رو من هم بعضی وقتها خیلی دارم. یعنی یک موقع به خودم شک می کنم که با هیچ کس توی محیط کار حرف نمی زنم بعد یکهو یک نفر را می بینم که انگار باهاش به دنیا اومدم. یا یک گروه را می بینم که انگار همشون دخترخاله پسرخاله ام هستن. نمی دونم شاید اینم اشکال هورمونی باشه :D

نوا گفت...

مریم جون،

چقدر تجربه جالبی بوده. منم یکی دو هفته پیش امتحانی داشتم که فکر می کردم همین جوری که تو توصیف کردی بشه برام اما در لحظات آخر جو گیر شدم و هول شدم. تازه سر بخش شفاهیش یکهو دیدم گوشهام هم گر گرفتن. حسرتش به دلم موند کاملن بی خیال بشینم برم در بحر بقیه. تازه اینجا امتحاناش کیک و ساندیس که نداره هیچی تازه آب هم اگه بخوای خودت باید ببری. با آدمهای تو امتحان هم راستش هیچ وجه اشتراکی پیدا نکردم جز همون امتحان.

پريناز گفت...

واي منم امسال كنكور نوشته بودم اما خوف نرفتم حالم خوب نبود ...خوب نخونده بودم ...دوست نداشتم برم

یاسمن گفت...

منو یاد حس خودم انداخت وقتی: اینکه وقتی همه دارن یه کاری میکنن که خیلی از نظرشون مهمه و من میشینم بیخیال نگاهشون می کنم و سعی می کنم داستان بسازم براشون :)

مریم گفت...

آی دختر چقدر این نوشتتو دوست داشتم. چرا هرچی تو می نویسی اینقدر به من می چسبه؟:)) تازه بعدشم احساس کردم چقدر دلم می خواد تو حال هوای اسفند و نزدیکهای عید تجریش باشم. اصلا تصمیم گرفتم یه چیزی برای اسفند دوست داشتنی و ارتباطش با تجریش و چند تا چیز دیگه بنویسم.

ناشناس گفت...

با اجازه شما به این مطلب ، یک لینک دادم.
تا بعد
http://shahriar.blogspot.com/2010/03/blog-post_03.html