یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

دیروز...مچ هورمون هامو گرفتم..دیدم...دارم توی فکرام به در ودیوار گیر می دم..به همه چی....کمی دقیق تر که شدم
فهمیدم..دارم وارد محدوده خاله پری می شم...گاهی از یه هفته قبل درگیر می شم... وخدا به خیر کنه....
مجددا هشدارهای لازم وبه همسر دادم که به گیرهام کاری نداشته باشه....
دیشب خواب می دیدم...دوتا اردک با اون منقارهای مسطحشون... دست چپمو گرفتن...و فشار می دن و نمی زارن...برم...با یه بدبختی خودمو از دستشون آزاد کردم...کلی هم ترسیده بودم...



امشب قراره برام مهمون بیاد...تو بهترین حالت 6 می رسم خونه...کمی از بساط شام و دیشب
مهیا کردم...
عصری هم یه کاری دارم مدل استرسی..اونم شبی که مهمون دارم و باید زود برسم...کاش الان فردا بود..یا حتی...مثلا شام مهمون رو داده بودم داشتیم مثلا میوه می خوردیم...


مامان من مهمون و از توی کوچه می کشه می آره خونه...آشپزی اش هم تند وسریعه...همیشه هم توی یخچالش غذا واسه مهمون ناخونده داره.......ولی من توی این مورد دست و پاچلفتی ام...آشپزی ام کنده...هرچی هم مامان ام هی بهم می گفت بیا یاد بگیر..زیر بار نمی رفتم...الان وقتی مهمون می خواد بیاد...استرس می گیرم.که..نکنه غذام خوب نشه..


* این عکسه واقعا خیلی تزینیه..
من که واسه امشب یه مدل غذا درست می کنم..

۸ نظر:

دلارام گفت...

من هول نمیشم ولی دوست دارم قبل از اومدن مهمون کارهام تموم شده باشه و بشینیم باهم حرف بزنیم

چرا حالا وسط هفته مهمونی دادی؟ میانداختی آخر هفته سر حوصله

دلی -رازهای دلم

خورشید گفت...

مریم جون دلم می خواد جواب سوالی رو که پرسیدی و خیلی مسائل دیگه رو بهت بدم ولی اینجا که خصوصی نداری
نمی دونم چقدر اجازه دارم اینو ازت بخوام ولی اگه برات امکان داره خیلی دلم می خواد باهات صحبت کنم نمی دونم میشه باهم تلفنی صحبت کنیم منکه اینجا نمی تونم برات شماره بگذارم بهم خبر بده

نوشا گفت...

من الان آرزو می کردم که ۶۰ تا مهمون داشتم و هول غذا پختن بودم. به جاش نشستم توی هتل توی برلین و هول سمینار پس فردا هستم که باید بدم به انگلیسی جلوی ۱۰۰ نفر آدم... پفففف. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه چنین وضعیتی رو.

مریم گفت...

دلارام جونم..والا مهمون های ما ، از شهرستان اومدن ..شب موندن و امروز صبح هم رفتن...یعنی برنامه مسافرتشون این مدلی بود...که یه توقفی تو تهران داشتن...شایان ذکره که من خودم خونه شون رفتم و موندم.D:...
دیشب ام بد نبود..اما به نظر خودم غذام خوب نشد.ولی گذشت رفت.
______________________

خورشید جونم..الان میام به خصوصی ات...

_____________________________

نوشا جونم...یا قمر بنی هاشم..جلوی 100 نفر...من فعلا حق حس هول شدن به تو میدم...امیدوارم خیلی خوب و عالی از پسش بر بیایی..که می دونم می آیی..

RS232 گفت...

به به! خوش به حالتان. برای من هم غذا نگهدارید!

می می گفت...

چه بامزه که مچ هورمونا رو گرفته بودی.
میگم نکنه قراره بیای خونه ما و اون اردکا که میگی اردکای خونه ما باشن؟؟!!! من که آخرش هم نفهمیدم که اینا مرغابین یا اردک!!!

مریم گفت...

آرش خان...غذای دیشب تموم شد..ایشالا واسه مهمونی بعدی براتون نگه می دارمD:..
___________
می می جونم شایدم اردکای خونه شما بیایین خونه ما...D:..
یه دفعه از یکی که زیست می خوند پرسیدم فرق مرغابی با اردک چیه.
گفت نسبتشون مثل آدم می مونه به میمون..مرغابی..کامل تره..جثه اش بزرگ تره..اردک کوچیک تره...مثل اینکه مرغابی بیشتر می تونه بپره تا اردک...و اردک زیر مجموعه مرغابیه...
خلاصه..عکsشون بزار تو وبلاگت.شاید فهمیدیم ..اممم می گم.یه مسابقه هم می تونی بزاری بابت این موضوعاا.....D:..

می می گفت...

چه جالب بود. پس واقعن مرغابین. میگم ها عکسشون رو توی یکی از پستا گذاشتم ها. فکر کنم الانم هست