دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹
خب...یه وبلاگ کشف کردم..منصفانه...از فکرای که توی سرش وول می خوره خوشم می آد...
این دفعه هورمن هام..بچه مثبت شدن و عجیب آروم سر به راه...البته گاهی حس می کنم یه جورایی می ره داخل دل خودش....جیقولی نیست... فعلا که به جایی گیر نداده..
شایدم هوا خنک تر شده..یا مثلا دسترسی اینترنت ام بیشتر شده....یا مثلا خوشی مسافرت ..یا نقاشی ...در هر صورت...
گفتم یه دفعه هم از هورمن هام تمجید کنم...و اینا.....
سهشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹
الان مدیر محترم...اومده کنار همکار جلویی ام...نمی دونم..دارن چه فرمی و پر می کنن...کارشون طولانی شده..
من نبودم..مدیر مون صندلی من و برداشته...قبلانا...یه توجهی می کرد...یه معذرت خواهی...چیزی...اما خودش و زده بود به اون راه.... یه کلمه حرفی در این مورد نزد..البته من رفتم واسه خودم صندلی اوردم...موقع اوردن هم اصلا یه نگاه ننداخت...
من خوشم نمی آد روی صندلی ام کسی بشینه...
من از لجم...فیلتر شکن باز کردم و بساط...تازه این پنکه هم رو بیشتر کشیدم به سمت خودم..گرمش بشه...زودتر بره!!
یعنی چقد بد شدم من!...نمی دونم...یه حس بود دیگه
می خوام بدونم به صرف اینکه مدیره...می تونه بیاد..صندلی منو بر داره...؟؟..
.در گیریم ها...یه دوتا گره...افتاده به کارمون.....این هوا هم گرمه...یعنی کافیه...یکی به پر وپام بپیچه..یعنی ها...
*&%$%$$%^&%%^^&^%
من نبودم..مدیر مون صندلی من و برداشته...قبلانا...یه توجهی می کرد...یه معذرت خواهی...چیزی...اما خودش و زده بود به اون راه.... یه کلمه حرفی در این مورد نزد..البته من رفتم واسه خودم صندلی اوردم...موقع اوردن هم اصلا یه نگاه ننداخت...
من خوشم نمی آد روی صندلی ام کسی بشینه...
من از لجم...فیلتر شکن باز کردم و بساط...تازه این پنکه هم رو بیشتر کشیدم به سمت خودم..گرمش بشه...زودتر بره!!
یعنی چقد بد شدم من!...نمی دونم...یه حس بود دیگه
می خوام بدونم به صرف اینکه مدیره...می تونه بیاد..صندلی منو بر داره...؟؟..
.در گیریم ها...یه دوتا گره...افتاده به کارمون.....این هوا هم گرمه...یعنی کافیه...یکی به پر وپام بپیچه..یعنی ها...
*&%$%$$%^&%%^^&^%
دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹
دیروز اینقد هوا گرم بود که دلم می خواست برم تو یخچال بشینم......گرما رفته بود توی مغزم.. عین این سوسک ها.وسط اتاق ولو شده بودم چون هوای کف خونه از روی مبل ها خنک تر بود...وقتی از گرما چشمام گرم میشه..سردرده که می افته به جونم...
هی پاهامو می شستم... شربت آبلیمو خاکشیر خوردم..ناهار واسه فردا نداشتیم...باید می رفتم پای گاز و ناهار...اما گرمای گاز...
من ام دیدم برنج سفید پخته شده داریم..عدس گذاشتم پخت ..گوشت چرخ کرده ام جدا تفت دادم...همه رو گذاشتم کنار هم .شد ناهار امروز!
اممم..
آرزوهای من..باور بشین..
ترس هام میشه برین
خواهش می کنم
هی پاهامو می شستم... شربت آبلیمو خاکشیر خوردم..ناهار واسه فردا نداشتیم...باید می رفتم پای گاز و ناهار...اما گرمای گاز...
من ام دیدم برنج سفید پخته شده داریم..عدس گذاشتم پخت ..گوشت چرخ کرده ام جدا تفت دادم...همه رو گذاشتم کنار هم .شد ناهار امروز!
اممم..
آرزوهای من..باور بشین..
ترس هام میشه برین
خواهش می کنم
سهشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹
فرش های خیلی سفید....
من کلا تو خط ازدواج نبودم...خداییش خیلی مقاومت کردم...بگذریم...وارد جزییات نمی شم...
مامان و بابای من مثل خیلی از مامان باباهای دیگه...هی خرد خرد جهزیه تهیه می کردن...کاری ندارم که کارشون درست بود یا نه...اصلا جهزیه دادن خوبه یا نه...چی می دونم... اصلا بی خیال می شدن ..یا مثلا با اون پول ها یه کار دیگه می کردن...نمی دونم..در هر صورت گذشته..اما خب...من ام کلا توی یه فضای دیگه بودم..وقتی حرف ازدواج می شد..با جیغ بنفش روبرو می شدن..واسه همین اصلا من و تو جریان نمی زاشتن...تازه فکر نمی کردن اینقد طول بکشه...هاهاهاها...البته من ام دختری خوبی بودما...
.بعد هم رفتم که خونه بخت...هیچ گیر ندادم که اینا از مد افتاده یا نیافتاده.(..یادم باشه یه ماجرارو براتون بگم..)***...اما یه چیزی که خیلی روی نروم بود فرش بود...یعنی یه دفعه بابام یه جفت فرش خوب دیده بود..خریده بود...بعد هم گذاشتنش واسه من..من هم کاری بهشون نداشتم...تا قبل عروسی ....البته فرش های خوش نقشی هستن..اما خیلی زمینه سفیدش زیاده..
با این هوای دودی تهران.!!. اصلا آدم همش توهم لکه بر می داره..بس که روشنه.من همش روش روفرشی پهن می کنم....بعد این روفرشی هی جمع میشه...هی بیشتر میره روی روانم....اصلا ترجیح می دم...از این فرش های ابریشم مصنوعی ماشینی بگیرم...که فکرکنم بهش مو نمی چسبه...سبک ام هست..هر وقت دلم خواست بشورمشون...حالا دلم می خواد اون فرش ها رو بفروشم..اما همسرم می گه...کار جالبی نیست....یه جوری هدیه است.... بیا اینها رو جمع کن...بزار یه گوشه..فرش ماشینی هم بخر..اما من می گم..فرشی که لوله شده باشه..چه فایده داره..اصلا ما که جا نداریم..کجا جا بدیم...چی می دونم والا
*...مثل اینکه حرف اینجا رسید . به گوش این خانومه...
بارالها...خیلی ممنون که دیگه نمی آد توی مانیتورم نگاه کنه...خواهش می کنم بهش بگو..نیاد از بقیه پیش من بگه...حس خوبی ندارم به این کار...نمی دونم چی بگم..از اون یکی دفاع می کنم..سکوت می کنم...نمی دونم.
حس منفی قل قل می کنه...
بارالها یه موضوع دومی هم هست....تو که خودت می دونی من نمی خوام از زیر کار در برم..اما تو که مشکلمو می دونی.. .. دو نفر می خوان یه کار گل و به من بسپردن...بیا یه جوری اصلا این کار گله و حذف کن...هم اون دوتا راحت میشن..هم من...راه حلم واسش هست...
***
ماجرا: یکی از دوستهای فامیلمون..یه دختره بود که کلا وضع مالی شون خوب بود.عروسی دختره مثلا فرض کنید..قرار بود سال 87 باشه...کلی می رن جهاز می خرن. خونه رو می چینن..نمی دونم چی شده بود که یه سال مراسم عقب افتاد..مثلا سال 88 قرار شد عروسی بگیرن... مامان عروس..دوباره...از اول جهاز خریده بود...چون مال سال 87 قدیمی شده بوده......نمی دونم چرا هنوزام..این چیزها رو درک نمی کنم..نمی فهمم..بابا بی خیال...
من کلا تو خط ازدواج نبودم...خداییش خیلی مقاومت کردم...بگذریم...وارد جزییات نمی شم...
مامان و بابای من مثل خیلی از مامان باباهای دیگه...هی خرد خرد جهزیه تهیه می کردن...کاری ندارم که کارشون درست بود یا نه...اصلا جهزیه دادن خوبه یا نه...چی می دونم... اصلا بی خیال می شدن ..یا مثلا با اون پول ها یه کار دیگه می کردن...نمی دونم..در هر صورت گذشته..اما خب...من ام کلا توی یه فضای دیگه بودم..وقتی حرف ازدواج می شد..با جیغ بنفش روبرو می شدن..واسه همین اصلا من و تو جریان نمی زاشتن...تازه فکر نمی کردن اینقد طول بکشه...هاهاهاها...البته من ام دختری خوبی بودما...
.بعد هم رفتم که خونه بخت...هیچ گیر ندادم که اینا از مد افتاده یا نیافتاده.(..یادم باشه یه ماجرارو براتون بگم..)***...اما یه چیزی که خیلی روی نروم بود فرش بود...یعنی یه دفعه بابام یه جفت فرش خوب دیده بود..خریده بود...بعد هم گذاشتنش واسه من..من هم کاری بهشون نداشتم...تا قبل عروسی ....البته فرش های خوش نقشی هستن..اما خیلی زمینه سفیدش زیاده..
با این هوای دودی تهران.!!. اصلا آدم همش توهم لکه بر می داره..بس که روشنه.من همش روش روفرشی پهن می کنم....بعد این روفرشی هی جمع میشه...هی بیشتر میره روی روانم....اصلا ترجیح می دم...از این فرش های ابریشم مصنوعی ماشینی بگیرم...که فکرکنم بهش مو نمی چسبه...سبک ام هست..هر وقت دلم خواست بشورمشون...حالا دلم می خواد اون فرش ها رو بفروشم..اما همسرم می گه...کار جالبی نیست....یه جوری هدیه است.... بیا اینها رو جمع کن...بزار یه گوشه..فرش ماشینی هم بخر..اما من می گم..فرشی که لوله شده باشه..چه فایده داره..اصلا ما که جا نداریم..کجا جا بدیم...چی می دونم والا
*...مثل اینکه حرف اینجا رسید . به گوش این خانومه...
بارالها...خیلی ممنون که دیگه نمی آد توی مانیتورم نگاه کنه...خواهش می کنم بهش بگو..نیاد از بقیه پیش من بگه...حس خوبی ندارم به این کار...نمی دونم چی بگم..از اون یکی دفاع می کنم..سکوت می کنم...نمی دونم.
حس منفی قل قل می کنه...
بارالها یه موضوع دومی هم هست....تو که خودت می دونی من نمی خوام از زیر کار در برم..اما تو که مشکلمو می دونی.. .. دو نفر می خوان یه کار گل و به من بسپردن...بیا یه جوری اصلا این کار گله و حذف کن...هم اون دوتا راحت میشن..هم من...راه حلم واسش هست...
***
ماجرا: یکی از دوستهای فامیلمون..یه دختره بود که کلا وضع مالی شون خوب بود.عروسی دختره مثلا فرض کنید..قرار بود سال 87 باشه...کلی می رن جهاز می خرن. خونه رو می چینن..نمی دونم چی شده بود که یه سال مراسم عقب افتاد..مثلا سال 88 قرار شد عروسی بگیرن... مامان عروس..دوباره...از اول جهاز خریده بود...چون مال سال 87 قدیمی شده بوده......نمی دونم چرا هنوزام..این چیزها رو درک نمی کنم..نمی فهمم..بابا بی خیال...
شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹
این نوشته حاوی یه سری غر غر های پراکنده است...
*کمرم کمی گرفته...نمی دونم مال بازی گل کوچیک با بچه داداشمه یا یه چیز دیگه...اگه اینجوری باشه...که خیلی بدنم خشکه.....در حد مورچه ام حرکت نداشتم...بعدانش...هوا گرمه در حد مرگ گرمه...آدم پوستش کنده می شه...
هوای 40 درجه....وای خدا...بعد از ظهر که از آسفالت ها بخار بلند می شه و دوده هوا می خواد خفه ات کنه...
میشینی توی تاکسی ها داغ....کولر کیلویی چنده!...هی باید خدا خدا کنی...توی تاکسی بوی سیگار نیاد...هی نگات به دست راننده باشه که بهش سیگار وصل نباشه...دیشب خواب می دیدم...سوار تاکسی شدم...سه نفر توی تاکسی با هم سیگار می کشیدن....حتی بوی سیگار ها رو تو خواب حس کردم...ای بگم خدا چیکارت کنه.. با این خوابات!
*من بدم نیومد برزیل باخت...هیچ راه حلی واسه پاس های بلند این هلند های قد بلند نداشتند...توپ وسط هوا می چرخید...
قد و قواره هلندی ها منو یاد آواتار می نداخت..می دونم به اون بلندی نبودند...اما بلند بودند!......
*بارالها
خودت خوب می دونی که اوصلا من سرم به کار خودمه....حوصله آدم هایی که هی تو زندگی این و اون سرک
می کشن و ندارم....اینی که هی می آد زل می زنه تو مانیتور من و به راه راست هدایت کن....
من خوش ندارم کسی تو مانیتورم زل بزنه..یه نفر جدید اومده....قبلا منشی بوده...با همه احترامی که برای منشی ها قایلم..یه ویژیگی باید منشی ها داشته باشن...که گاهی لازمه کارشونه...اونم اینکه از همه چی سر دربیارن...چون مدیر بالا سرشون...چون خودشون سرشون شلوغه..این وظیفه رو به منشی هاشون می سپرن..و اگه چیزی که باید بدونه ندونه....یهو رنگی شون می کنن.....ولی بعد که از جلد منشی در میان...باید یاد بگیرن...که خیلی چیرها به اونها ربطی نداره...و اگه یه ذونکن یه سال اون گوشه داره خاک میخوره..بزار بخوره..تا صاحبش بیاد...یه روحیه تکلیف تعیین کنی واسه همه دارن....که می ره روی روانم.....
خدایا...من قصد آزار کسی و ندارم.خودم پر عیب وایرادم..یه جوری روابطمون خوب جلو ببر..کاش دلم دریا بود...
*کمرم کمی گرفته...نمی دونم مال بازی گل کوچیک با بچه داداشمه یا یه چیز دیگه...اگه اینجوری باشه...که خیلی بدنم خشکه.....در حد مورچه ام حرکت نداشتم...بعدانش...هوا گرمه در حد مرگ گرمه...آدم پوستش کنده می شه...
هوای 40 درجه....وای خدا...بعد از ظهر که از آسفالت ها بخار بلند می شه و دوده هوا می خواد خفه ات کنه...
میشینی توی تاکسی ها داغ....کولر کیلویی چنده!...هی باید خدا خدا کنی...توی تاکسی بوی سیگار نیاد...هی نگات به دست راننده باشه که بهش سیگار وصل نباشه...دیشب خواب می دیدم...سوار تاکسی شدم...سه نفر توی تاکسی با هم سیگار می کشیدن....حتی بوی سیگار ها رو تو خواب حس کردم...ای بگم خدا چیکارت کنه.. با این خوابات!
*من بدم نیومد برزیل باخت...هیچ راه حلی واسه پاس های بلند این هلند های قد بلند نداشتند...توپ وسط هوا می چرخید...
قد و قواره هلندی ها منو یاد آواتار می نداخت..می دونم به اون بلندی نبودند...اما بلند بودند!......
*بارالها
خودت خوب می دونی که اوصلا من سرم به کار خودمه....حوصله آدم هایی که هی تو زندگی این و اون سرک
می کشن و ندارم....اینی که هی می آد زل می زنه تو مانیتور من و به راه راست هدایت کن....
من خوش ندارم کسی تو مانیتورم زل بزنه..یه نفر جدید اومده....قبلا منشی بوده...با همه احترامی که برای منشی ها قایلم..یه ویژیگی باید منشی ها داشته باشن...که گاهی لازمه کارشونه...اونم اینکه از همه چی سر دربیارن...چون مدیر بالا سرشون...چون خودشون سرشون شلوغه..این وظیفه رو به منشی هاشون می سپرن..و اگه چیزی که باید بدونه ندونه....یهو رنگی شون می کنن.....ولی بعد که از جلد منشی در میان...باید یاد بگیرن...که خیلی چیرها به اونها ربطی نداره...و اگه یه ذونکن یه سال اون گوشه داره خاک میخوره..بزار بخوره..تا صاحبش بیاد...یه روحیه تکلیف تعیین کنی واسه همه دارن....که می ره روی روانم.....
خدایا...من قصد آزار کسی و ندارم.خودم پر عیب وایرادم..یه جوری روابطمون خوب جلو ببر..کاش دلم دریا بود...
اشتراک در:
پستها (Atom)