جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۹۰

چه بارونی میاد....
الان ساعت نزدیکای 12 شبه...فردا باید برم سر کار...
دیر بخوام..صب خوابالوام...
اما هر وقت...می رم مهمونی...وقتی بر می گردم...معمولا...
یه خرده...زمان می بره...تا ته نشین بشم...
تا فکرام آروم بگیره....
مخصوصا وقتی با کسایی باشم که خیلی باهاشون راحت نباشم...
یه مدته رفتم تو کار..والد سرزنشگر...
یه متنی و خوندم...که والد سرزنشگر...هست و کاریش نمی شه کرد
فقط یه راهی هست...

وقتی زبان دومی یاد بگیری...معمولا...والد سرزنشگره...کمی حیرون میشه ولی کار خاصی نمی تونه بکنه

والد سرزنشگر من که خیلی قویه...
این موضوع و توی خانواده مادری ام خیلی بیشتر می بینم...
یعنی الان خاله هام و سرزنش های خودشون هی میاد جلوی چشمم...
مامان ام....

والد سرزنشگر من اوصلا...موقع مهمونی های..من و خفه می کنه
مخصوصا اگه با کسایی باشم که باهاشون راحت نیستم..
هر حرکتی که می کنم...یه سری حرف توی سرم ویز ویز می کنه
و این ویز ویز تا بعد مهمونی ادامه داره
مثل الان
هر کاری انجام بدم..
یه ذره بین گنده داره...و هی می گه بهتر بود..اون یکی کار و می کردی..
واگه اون یکی کار و بکنم...میگه همون اولی بهتر بود...
والی آخر...بی انتها...

......

چند روز پیش یه دوست قدیمی و دیدم...
واقعا داشت..تمام تلاششو می کرد...زندگی شرایط سختی جلو روش گذاشته بود..
...کمی تحت تاثیر قرار گرفتم...
دوست دارم..من ام مثل اون تلاش کنم...
گذشته رو رها کنم و حال و بچسبم...
امیدوارم..خدا کمک کنه..
خدایا...
ازت می خوام..حال خوب و ازم نگیری..
خدایا تو از نهان دل ها خبر داری
کمکم کن

هیچ نظری موجود نیست: