یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳

هنوز تو چشمات خوابه..
پات گیر می کنه به چار چوب دری که هزار دفعه ازش رد شدی...
دیرت میشه...
توی ترافیک می مونی
مشقاتو جا می زاری
گرمه
خیابون نوردی
$#^#$^؛&^%&&

-حالا باشه

-امم مید ونید

-آره...ولی خب

-حق باشماست ولی

-نه

-حتماحتما...اما

-حالا ببینیم

 

اما
با همه اینا

 


دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۳



آبادم و خرابم
دریایم و سرابم
هم آتش و هم آبم..
هم شب هم آفتابم
......







  1. :)

  • ;)

ببینم این چیزای جدید چه جورین  :)

ggggggggg

 

 

 


یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۳

عجب هواییه ،دقیقا همون چیزی که می خوام ، روزای بلند ، با هوای خنک ..بارون میاد ، از اون طرفم این همسایمون ، برای نوه اش یه مینی باغ وحش پیاده سازی کرده ، هرزگاهی صدای مرغابی میاد ، انگاری شماله ، یا کنار یه دریاچه ...یه حس خوب ، خنک ، بدون فکر ِ فردا و فردا فرداها ، نیومده ها ...اینجا وب لاگمه دیگه هر چی دلم خواست بنویسم ، طوری نیست....خوبیی این حسه می دونید چیه ؟.. اینکه ،یاد چیزی نمی افتم ، جدیده ، یه حس خوش تیپ ، آزاد....سبز ، دیوار سنگ رودخونه ای...:)......

83/4/21

چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۳

پیاده رو. شلوغ انقلاب ..ودوتا آدمی که بی خیال به یه واکمن متصلند...مردم می خوان رد شن ..

.. ....
یاد یه چیزی افتادم..چند سال پیش اینا ، یکی از دوستای دبیرستانم ، که خودش فیلمی بود ، کافی بود لب باز کنه تا ما از خنده رودر بر شیم ، تعریف می کرد که..یکی از فامیلاشون که اونم فیلمیه...دانشگاهش شهرستان بوده...این و دوستاش اوصلا تا برسن به خوابگاه..واکمن با خودشون می بردن..بعد یه روزی که این دوتا موزیک به گوش بودن..یه پیرمرده سوار اتوبوس میشه...میر سه به این دوتا ، از شون می پرسه ...ببنید من می خوام وقتی رسیدم.. یه خرده زودتر پیاده بشم فلان جا..شما می دونید کجاست؟...این دوتا ام دستاشون توی هوا تکون می دن ، که یعنی چی می گی ، نفهمیدیم...پیرمرده هم ، یهویی فکر می کنه اینا ناشنوا هست ، می گه آخی جونای مردم طفلکیا نمی شنون...این دوتا هم هیچی نمی گن...پیرمرده هم هی به اینا خوراکی میده... براشون خیار پوست می کنه...نون پنیر بهشون می ده.. هی غصه می خورده که طفلکیا نمی شنون....تا اینکه زودتر پیاده می شه...این دوتا هم سرشون از پنجره میارن بیرون..پیرمرده رو صدا می زنن....حاجاقا خداحافظ مرسیِ.D: ..براش دست تکون میدن..پیرمرده طفلکی هم همون جا خشکش می زنه...


اینم ببینید


راستی حالت چطوره؟
:)





یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۳

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳

صبح :

فکر میکنید.. این همسایه بغلی ما با این دریلش داره چی کار می کنه چی می خواد بزنه به این دیوار.. ؟.کماکان که فک کنم مته اش از دیوار خونه ما بزنه بیرون.. ..



شب :

نوازنده هورن

اون نتها رو از حفظ می زنه
نوازنده هورن ،دو کوچه پایین تر به طرف شرق شهر
هر شب همون آهنگ رو می زنه
اما هر شب با یه حس دیگه
نتها از هورن مثل یه افسانه بیرون میان و توی شب پرواز می کنن تا به صبح برسن

اون نتها رو از حفظ می زنه
نوازنده هورن ،دو کوچه پایین تر به طرف شرق شهر

م.نیکپور

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۳

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۳

"اه کنترل تلویزونه .. کنترل لامپا کجاست.. کولر کدومه. این مال ضبطه...
خودم رفتم لا مپ راهرو خاموش کردم وسط راهم تلویزیون خاموش کردم ضبطم روشن کردم کلید کولرم زدم..."

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۳

می خوام یه طرح عملی بدم...به جهت اینکه شهروندان محترم ، سر چهار راهها تا وقتی چراغ عابر پیاده ، سبز نشده ، صبر کنند تا نوبتشون که شد رد بشن...برای این کار.
1.دقیقا همون جایی که خط کشی شده یه مقدار ناهموار آسفالت باید بشود!....چاله های خفیف....
2.این مرحله می تونه به صورت دستی یا اتوماتیک صورت بگیره...هرزگاهی یه مقدار آب گل آلود...داخل چاله ها جاری می سازیم.
3.تا همین جا باید نتیجه ببینید....تاو قتی چراغ برای ماشینا سبزه...با سرعت رد میشن....هیچکی که جرات نمی کنه که بپره وسط خیابون هیچ ...تازه دو سه قدمم میره عقب
خودم امروز شاهد بودم....
:)


قضیه چیه چرا باکس یاهو.... بخشنده شده زده
100M :O
یعنی چی!؟

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۳

...پرفسور بالتازار...





اگه حضورا می دیدمت ...می گفتم بشینی با اون ماشینت یه قطره برام بسازی..که یه دستگاه مرتب ساز، بسازه که بتونه...
اممم...

همه چی و مرتب کنه..حتی اوضاع و

:)

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳

اون شب گفتم..آخه بزرگراه 61 برای چی بود ؟...یه خرده خوابم بودم.. تازه متوجه شدم...صفحه بعدشو ندیدم:)..
حالا صفحه بعدش....


با این همه خاطرات
تو داری تو جاده سفر می کنی
تو چمدونت باری چنین سبک حمل می کنی
واون همه احساس که ازشون طفره رفتی
وگذشته ت که جلوی چشمت میاد
با صدایی بی اثر با صدایی بی اثر

می دونی من تصمیم دارم غروب امشب یه حرکتی بکنم
وهمه ناراحتی هام رو پشت سر بذارم
اون ماشین قدیمی رو راه بندازم
اون وقت در عمق شب،در بزرگراه 61 خواهم بود.

تو واقعا من با سوالاتت سرگرم کردی
تو گفتی "راضی ام کن "
"من می خوام ببینم"
اما ریتم ومعنی فکر تو
منو فقط اسیر فلسفه ت می کنه.

تو با اون همه خاطرات
که داری تو جاده سفر می کنی
تو چمدونت باری چنین سبک حمل می کنی
وتموم اون تصویر هایی که ازشون غفلت کردی
وگذشته ت که جلوی چشمت میاد
با صدایی بی اثر با صدایی بی اثر.

تموم شد.
نه دیگه صفحه بعد یه چیز دیگه شروع میشه...:)

من اولش به این زلزله فکر نمی کردم...ولاکن..اینقد از در دیوار در مورد این زلزله گفتن هنوزام که داره زلزله میاد این ور اون ور..که من ام دچار استرس شدم...فکر اینکه سقف بالای سرم بیاد توی سرم...اصلا حالم بد میشه...اخرش که چی...امروز نه دوباره یه سال دیگه دو سال دیگه یه ماه دیگه دوباره میگن که می خواد زلزله بیاد... چی میشد عین آدم ، عین این ژاپنی ا می نشستیم با خیال راحت چای می خوردیم..

جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۳

بزرگراه 61


بعضی ها همه چیز و مجانی به دست میارن
و بعضی ها هیچی به دست نمیارن
بعضی مردم سوار کشتی خودشون می شن
و بعضی ها هم اون کنار منتظر می مونن
تا یکی صداشون کنه
اما یه چیزی رو می دونم و ازش مطمئنم
اینکه چه ثروتمند باشی
وچه فقیر
ضربه ها رو بزنی یا بخوری
وقتی مهمونی تموم میشه
همهمون باید بریم

م.نیکپور

چقد شبیه یکی از بچه های دبیرستان می خنده


دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۳

دو روز رفتم مسافرت...ببین چه تکونی انداختید به این زمین :)..
الان تلفنی یه خرده برام گزارش وقایع و دادن...مثل اینکه خیلی ترسناک بوده....
یکی از آشناها خونشون طبقه 5 بوده ...وقتی میرسن طبقه دوم زلزله تموم شده بوده... یهو می گم خب چرا آسانسور سوار نشدن..می گه نمی دونی موقع زلزله نباید آسانسور سواربشی! تازه دوساعت دم اونجا وایسن تا آسانسور بیاد!......
چه می دونم والا..پله اضطراری هم که همه جا نداره

باز سرما خوردم......امسال چندمین باره که اینجا می نویسم سرما خوردم...شرمنده این همه گلبول سفید...

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۳

يه چيزي هست...ديديد؟...بهت ميگه..يه جاي کاردرست نيست
..اما نمي گه چيه...فقط همش توي سرت مي چرخه..:)....لعنتي هميشه ام مي زنه به هدف....روي چيزايي که برات مهمن...فقط موضوع اينجاست که اغلبم دليلي براي قانع شدن پيدا نمي کني...:)
بگذريم.....



She knows that life is a running race,
Her face shouldn't show any line.....



کمي بوبن

در کودکي حضور يک آدم بزرگ در کنار من لازم بودتا با قدم زدن در کنار هم به اشياء نام دهد.اين کمبودي براي من بود: تنها در پنجاه سالگي بود که توانستم نام در ختي به نام راش با خوشحالي بر روي يک درخت بگذارم.يک روز پرنده اي زيبا را ديدم که نامش رانمي دانستم.اين کمبود را حس کردم:او به اندازه زيبايي اش در چشم من بزرگ بود. غمگين کننده است نام چيزي را که دوست داريم ندانيم.نام گذاري چيزي که دوست داريم از دوست داشتنش هم دوست داشتني تر است.



دوست داشتن کسي خواندن مثنويات اوست. يعني توانايي خواندن تمام جمله هايي که بر قلب ديگري نوشته شده است.باز کردن قلب او مانند يک دست نوشته و خواندن آن با صداي بلند است.در يک چهره بيش از يک جلد پلئاد متن نوشته شده وجود دارد و هنگامي که من به يک چهره مي نگرم سعي در خواندن همه چيز دارم حتي پانوشت ها.
اين گونه خواندن ديگري برداشت بار سنگين از روي قلب و آسان ساختن تنفس اوست- يعني باعث موجوديت وي شدن.



آخيش..چقد خوبه که آدم وب لاگ داره :)

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۳

یه کتاب گرفتم...اسمش....اسمش انشاء است

به ماه شلیک کن، حتی اگر به هدف نزنی در میان ستارگان فرود می آیی...


چند تا از جمله ها رو می نویسم..

1. اگر مشق هایت را ننوشته ای نمی توانی شوت های آزاد بزنی- لاری برد

2.حتی وقتی در مسیر درست هستی ،اگر بنشینی زیرت می گیرند.-ویل راجرز

3.من سخت به شانس اعتقاد دارم و کشف کرده ام هر چه سخت تر کار می کنم ، بیشتر بخت یارم می شود.- استفن لیلوک

4.صد در صد شو ت هایی را که هیچ گاه نزدی به هدف اصابت نکردند. – واین گرتسکی

5.اگر نمی توانی گرما را تحمل کنی بیرون آشپز خانه بمان –هری س . ترومن


6.اگر کسی بتواند بهتر کتاب بنوسید ، بهتر موعظه کند یا بهتر تله موش بسازد، هر چند خانه اش را در جنگل ها بسازد جهان راهی به در منزل او خواهد کشید.- رالف والد امرسون


دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۳

ظاهرا این بار بومرنگ و پرتاب کرده بودن سیاره زهره. جهت تعطیلات.... که به ساکنان اونجاهم یه سر بزنه(همون قضیه شی نامعلوم)...ولی حالا برگشته...:)...




بومرنگ شنبه ها- صفحه آدم ها- روزنامه شرق....




******
الان با بابام رفته بودیم که یه مهره و از پبیچش که زنگ زده بود وبین شون ورقه فلزی بود..جدا کنیم..!...من هر طرف مثلا نگه می داشتم که ثابت باشه می چرخید!..ولی بابا وقتی ثابت نگه می داشت من نمی تونستم پیچ و بچرخونم!...بعد..آخرسر نظر من اجرا شد و پیچ و مهره جمیعا از بین ورقه فلزی با چکش و اجبار رد شد...





جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۳

اااا...شکل بلاگر عوض شده ..شبیه شکلاته..

دنبال...این قیافه های مسنجرم..اما هیچ کدومشون نیست....یه چیزی شبیه مدل عصر جمعه ...یه خرده خیلی غلیظ تر. دلتنگی طرح پله ای...



سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۳

از توی ماشین لباس شویی اومدی بیرون....اتو زده مرتب...صبح خنک ...بعد بارون... اما حیف که دیرت شده...داری می دویی خیلی ام تند می دویی...یهو می رسی به یه چاله وسیع گسترده آب...نمی خوای یه ثانیه ام از دست بدی....اگه با اون سرعت بزنی به وسط چاله که خودت هیچی بقیه آدما یه چیزی بهت می گن...میای یه پاتو می زاری لبه جدول کنار پیاده رو...که بپری...محاسباتات اشتباه در میاد و تعادلت بهم می خورده...! تمیز تر از این نمی تونستی گلی بشی...:)

فکرم چاق شده...هنوز به اینرسی ام تنوستم غلبه کنم...نه فقط وب لاگم...اصلا کلا. اینجوری شدم....ببینم چی
میشه
;)

جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۳

آنفولانزای عراقی- ورژن صدام

همون چیزی که همیشه میگن..هر جا جنگه آنفولانزها منسوب میشه به همون اونجا
ویروس و همینی که هست...
ولی عجب چیزی بود..فک کنم..17 ..18 ساعت پشت سر هم خوابیدم...وسطاش بیدار می شدم..دوباره برو که رفتی :)
آهان...درجه گذاشتم..می گم مامان این چرا داره می رسه به آخرش. :).میگه :o
تو چه جور نمی فهمی تب داری...می گم آخه سردمه..والا قدیما تب که می کردی گرمت می شد.....:o
بعدم که خوابام تموم شد خوب شدم.
..
فعلا هستم در خدمت جهانیان :)

نمایشگاه کتاب


اینو امروز دیدم
به نظرم قشنگ اومد...
تحت تاثیرش قرار گرفتم....


به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی


دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۳

.....کمی اينرسی وب لاگی اومده سراغم





.:..:....:::::....:..:.
:.::.:::......:::..::.:
راستی قضیه این پشقاب پرنده ها چی شد ؟...من هر کاری می کنم نمی تونم قانع بشم که اینا پشقاب پرنده ان
یعنی میگم این همه تکنولوژی و علم که یه میلیون سال نوری رفته جلو...وقتی چیزی ندیدن چه جوری می شه بشقاب پرنده به این نزدیکی باشه...!؟البته خب همین علمم دقیق نمی گیه پس اینا چین ؟

مثل اینکه دیگه پیش این بانکه اعتبار نداریم...چه بد