یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۲

یه کارتون بود که یه روباه داشت که مجبور شد یه روباه بچه رو بزرگ کرد.اولا دوست نداشت. اما بعد بهش شکار کردن و همه چی یاد داد.پیر شد.روباه بچه بزرگ شد .با یه روباه دختر دیگه بود، آخر سر شکارچی ها روباه پیر و زخمی کردن و مرد. قشنگ بود یه آهنگی داشت.من الان اون کارتون رو دلم می خواد.


سر کلاس بودم.یه عالمه مشق جلوم کلی کار انجام نداده کلی قول .یهو یه چیز خوب پرید توی دلم ، شبیه ذوق بود.گفتم از کجا اومدی؟ یهو یاد صبح افتادم .وقتی داشت اتوبوس می رفت آخرین نفر سوار شدم دم پله ها بودم .بعضی ها هنوز منتظر اتوبوس بعدی بودن. توی صف یکی از همبازی بچگی مو دیدم .با اشاره سلام کرد و خندید .همون یه سلام کوچولوش کلی روزمو خوب کرد. آدمای خوب بعضی موقع ها صبحا بیاد توی ایستگاه یه سلام همین جوریتون هم می تونه کلی روز آدمو یه عالمه خوب کنه.


بزار یه چند تا مریم دیگه من بهت معرفی کنم :)

یه مریم گلی، که واقعا گله
یه مریم گلی دیگه که بازم گله
یه مریم مهاجر که تازه پیداش کردم
یه مریم دیگه.....که یه چیزی توی وب لاگش خوندم
هروقت احساس بدبختی می کنم. فکر می کنم چه آدم بی خودی شدم.این نوشته اش یادم می یاد.حالم بهتر میشه

من يه روز موجود بدبختي ديدم كه هرروز صبح خوشبختي خودش رو جشن مي گرفت،
و فهميدم كه براي خوشبخت بودنم فقط خودم بايد تصميم بگيرم.
هيچكس نمي تونه بگه كه من خوشبخت هستم يا نه.






دیروز تحقیقمونو ارائه دادیم. با چه جنگولک بازی. 4 نفر بودیم یکی گلوله اضطراب یکی بی خیال . اون اکتیو رو مگه می شد آرومش کنیم .قر مز شده بود بریده بریده حرف می زد.یه وضعی.


تا دوتا سرفه می زنی ، می گن چیه ؟ سارز گرفتی ؟؟

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۲

آماده اید؟
می خوایم حرکت کنیم
خب یک دو سه



دیروز رفتم کلی توضیح دادم ال بل بساط اینکه ،اینطوریه اینجوریه، همون حرفای خودمو تکرار می کنه می گه حالا نظر خودت چیه؟
توی دلم گفتم ، اگه می دونستم که دیگه برای چی اومدم از تو کمک بگیرم. خداحافظی کردم واز اتاق اومدم بیرون.نخواستیم اصلا


داشتم آماده می شدم که برم بیرون پیش خودم دنبال جواب سوالم بودم
از در که زدم بیرون فقط شنیدم که مامان میگه ،
" این برای شما بهتره"،یه تیکه از یه حرفه،
که رادیو داشت می گفت مامان ام برای خودش داشت تکرارمیکرد.
شایدم راست می گه ، از کجا معلوم شاید اینجوری خیلی بهتره باشه

پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۲

یکی به درس خوندن من بگه بلند شو بیا سره خونه زندگیت ،درس خوندنم نمیاد.....
یه فکری تو سرمه..... می خوام فامیل هارو برانگیزم فردا بریم دشت و دمن.خدا کنه نه نیارن
شعر که حفظم نمیشه اما نمی دونم چرا چند روزه کلمه های این شعره می چرخه تو سرم

کاج های زیادی بلند
زاغ های زیادی سیاه.....
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ
ناودان مزین به گنجشک
آفتاب صریح
خاک خوشنود........
ای عجیب قشنگ
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز باغ
چشم هایی شبیه حیای مشبک
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر
زیر بیداری بید های لب رود...........

بلاخره بابا اومد.:)))
اگه صدای آدما رو میشد بغل کردصدای نیلوفر و بغل می کردم.چه بامزه می گه هر وقت بوق زد حرف بزنید. هر وقت بوق زد.....
یاد یه چیزی افتادم.صدای من از پشت تلفن خیلی بچه گونه می زنه.....در این حد که می گن گوشی و بده به بزرگترت ، همین چند وقت پیشا، یکی که نمی شناخت منو مثل بچگی که میگن حالا تکرار کن ، که چی باید بگی....بهم گفت حالا تکرار کن....من ام براش جمله به جمله تکرار کردم.

بابا ،با اجازتون صدای نیلوفر گذاشتم توی این صفحه :)

دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۲

عجب هوایه.همه جا سبز ،خنک.....اگه کسی توی میدون نبود می پریدم بیرون و حسابی می دویدم.....برای دویدن باید دلیل داشت.....؟....امروز همه آدمایی که دیدم خوش اخلاق شده بودن....شایدم چون خودم خوش اخلاق شده بودم....:)
اما جدی وقتی هوا تمیزه آدما خوش اخلاق تر نمیشن؟
حتی روزنامه فروشی....خیلی دوست دارم یه فیلم یا یه کتاب در مورد زندگی یه دکه دار ببینم.

دو تا دانش آموز بودن ، توی دو جای متفاوت یه اهنگ براشون می زارن.....نقاشی هاشون خیلی شبیه هم شده.......یکی شو اینجا می زارم، دومی هم توی این صفحه است.


پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۲

اینجا در مورد نشانه صلح نوشته من نمی دونستم دقیقا ماجرا چی بوده.


بابا تولدت مبارک
یه کیک خوشمزه بهاری



وقتی اینجا از یه چیزی خبر دار می شوم.یعنی به احتمال زیاد
قبلا همه می دونستن.....:).....اما با این حال
بلاگ اسکای قشنگه
جدی تمیز و مرتب و سر راسته.


تمام بدنم درد می کنه،سرما خوردم توی این گرما
بالاخره تعطیلی اومد20 روز خورده باشی و خوابیده باشی

جنگ هم تموم شد.یعنی فکر کنم تازه خیلی چیزا شروع شد.
فکر نکنم آمریکا دست سر عراق برداره
می ترسم دوباره،عراق هم تبدیل به یه فلسطین دیگه بشه
می ترسم که سراغ ایران بیاد.
چقدر دلم می خواد صدام شیمیای بشه.
شاید راست می گن که
مردم عادی هیچوقت راحتی ندارن.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۲


، نی هو بابا NiHow
بابا کجایی هنوزام اینترنتت درست نشده؟؟نامه هم که بر می گرده.....دلم تنگ شده....



صبح کلاسورمو از تعطیلات کمدم در اوردم، نمی شد که فقط من تعطیل باشم.
بدو بدو رفتم.
خانوم زبانم بامزه اس.....گرم اش شده بود روسریشو برداشت...موهاش طلایی ، یعنی کمرنگ زیتونی.....صندلی های کلاسم دوری چیده بودند، وسط کلاس راه می رفت....
قبل کلاس یکی از بچه های دبیرستان و دیدم....کلی خبر از بچه ها داشت....فلانی....اینجاست اون یکی این جاست .....
خلاصه کلی اطلاعات از بچه های دبیرستان بهم داد.....هرچند که الان قاطی کردم که کی چی شده بود.
بعدم دانشگاه و دیدن بچه ها یه استاد شیطون که همش از این ور تخته به اون ور می پره.....حرف زدنش آدمو می خندونه.....می گه من تمام عید اونقدر می خوابیدم تا از گرسنگی بیدار می شدم :)



ابرک جونم....من که کاری ام نکردم :">....الان ستون خالی رفته ....
وب لاگت قشنگ تر شده.....:)

این و ببین :)

چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۲

سه شنبه شب بود که برق هم جا رفت،آره فکر کنم. مهمونی بودیم.یه لحظه شده بود مثل این فیلم های قدیمی شبیه
پوارو که یه عالمه آدم یه جایی مهمونن بعد یهو برقا میره، تاریکه تاریک.....
راستی اینو دید؟