دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۱

يه کتاب هست..اسمش پرنده روح…
خيلی بامزه اس…کنار متنش….يه نقاشی از پرنده..مربوط به نوشته همون صفحه هست…
…کاش می شد عکساشم می زاشتم…اینجور موقع ها دلم می خواد…پنجره مانیتورم باز می شد… زود…این عکسارو می زاشتم….:)...نصف قشنگی کتابه..به قيافه های پرنده هست.



در ژرفای وجود ما
يک روح زندگی می کند.
کسی تا به حال روح را نديده
اما همه می دانيم که اونجاست
نه تنها می دانيم که او آنجاست
بلکه حتی می دانيم توی آن چيست.
در آن روح
درست وسط آن
پرنده ای است که روی يک پايش ايستاده.
او همان « پرنده روح» است.
هرچه را که ما احساس می کنيم او هم احساس می کند
.
وقتی کسی دل ما را می شکند
پرنده روح از درد و اندوه مدام دور خودش چرخ می زند
.
وقتی کسی به ما عشق می ورزد
او رقص کنان به پرواز در می آید
وجست و خیز کنان بالا و پايين می پرد
.
وقتی کسی ما را صدا می زند
پرنده روح گوش تيز می کند
تا ببيند مارا چطور صدا زده اند
.
وقتی کسی از دست ما عصبانی می شود.
پرنده روح خودش را مثل یک توپ جمع می کند و در خود فرو می رود
وساکت و غمگين می شود
.
اما اگر کسی ما را در آغوش بگيرد
پرنده روح در اعماق وجودمان،بزرگ و بزرگتر می شود
تا جایی که تمام وجودما را پر می کند.بله،وقتی کسی در آغوشمان می گيرد
پرنده روح از خوشحالی بال در می آورد.

بقيه اشم....اينجاست...:)

پرنده روح/ميکال اسنانيت/ترجمه اکرم حسن



پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۱




يک استکان چای تازه دم
به سلامتی تو
و يک شعر کوتاه
برای دلخوشی خودم
چيز بيشتری ندارم
در اين ضيافت کوچک
ميزبان من
ميهمان
انديشه تو


امير آقايی/دختر ماه هفتم

راستی خورشيد خانوم يه سر به اينجا بزن ببين چی نوشته....

آن شب ماه و ستار ه ها در جشن زمینیان شرکت داشتند
هر ستاره برای صاحبش می رقصید با او قایم موشک بازی می کرد و به او چشمک می زد و بعد به خیل ستاره ها می پیوست.ماه ، با لبخند رنگ پریده و کمرنگی با نگاهی سرشار از محبت سبد سبد مهتاب را به زمینی ها هدیه می کرد چون می دانست مدت هاست چراغ های دلشان شکسته و نوری ندارد......


از صبح کلاس بودم....
تمام بدنم درد می کنه....مامان بابام رفتن مسافرت.....بعد 3 ماه نرمش نکردن..دوروزه نرمش شروع کردم....برای همین خستگی عادت نداشتن با خستگی امروز...همه با هم قاطی شده...ویه جور خستگی منحصر به فرد داده..:)..

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱

مژده ای دل که مسيحا نفسی می آيد
که زانفاس خوشش بوی کسی می آيد......

گذشته

یه لینک....اومده...امروز...خودش اومده...اونم اين موقع.....
ديروزهمينجوری رفته بودم....سراغ دفترم.......از روزی که روی پله ها لیز خورد .... تا پارسال اين موقع ها..مهر.. آبان. همون لحظه ها...همه ....حضورش....وحالا که ........

اميد ميگه آدما...هميشه با يه باری از گذشته هاشون زندگی می کنن....

....
مخور غم گذشته
گذشته ها گذشته

گذشته رو رها کن.....
اگه نباشه دريا.....به قطره اکتفا کن............
..........................
.
......

من و کلمانس با هم در پارک لاورری قدم می زنيم.نزديک زمين بازی يک کابين تلفن هست.بعضی وقت ها که من و کلمانس چهارشنبه ها به پارک می آمديم و می خواستيم ديرتراز موعد به خانه بر گرديم،من از اين کابين به تو تلفن می کردم و توضيح می دادم که ما سر ساعت به خانه بر نخواهيم گشت،ولی به زودی به خوب و خوش و خندان باز خواهيم گشت.نگرام ما نباش.يک هفته پس از مرگت، کلمانس کابين تلفن به من نشان می دهد و می گويد:« بيا بهش زنگ بزنيم».من او را به قفسه شيشه ای می برم،روی سکوی کوچک فلزی که جای دفترچه تلفن است می نشانم و نگاه اش می کنم.گوشی تلفن را بر می دارد.همه دکمه هارا فشار می دهدو چند دقيقه ساکت می ماند.گوش می کند و فقط می گويد:« آره.آره»
آخر سر می پرسم:« بهت چی گفت؟»جواب می دهد:« پرسيد همچی رو به راه هست؟ ما هنوز هم با هم هستیم؟من هم بهش جواب دادم که اره و بهش گفتم که من هنوز هم شيطونی می کنم.».بعد هم با هم از کابين بيرون آمديم و بکار لطيف خنده و بازی مشغول شديم.

برای صحبت کردن با مُرده ها ، هزاران راه وجود دارد.جنون یک دخترک چهارساله و نيمه بايد به ما می اموخت که بيش از آن که لازم باشد با مرده ها صحبت کنيم، بايد به ايشان گوش دهيم.و مردها تنها يک مطلب را به ما می گويند:باز هم زندگی کنيد.همواره بيش از پيش زندگی کنيد و به خصوص خودتان را آزار ندهيد و هميشه بخنديد.

بوبن



جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۱




گلوله برفی
یک گلوله برفی برای خودم درست کردم
آنقدر گرد و خوشگل که فکرش را هم نمی توانی بکنی
بعد فکر کردم برای خودم نگهش دارم
وپيش خودم بخوابانمش
برايش لباس خواب درست کردم
يک بالش هم برای زير سرش
ديشب ديدم گذاشته رفته
اما پيش از رفتن, جايش را خیس کرده بود!

عمو شلبی :)
دوچرخه
جشنواره فیلم کودک

اول اینجا...
بعدم...مثلا اينجا....:)
یه نگاهم به اینجا...:)


..................:).....................


سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۱

هوا ابریه .کاش یه بارونی بياد
هوا خنک بشه....




دنبال عکس بارون بودم...عکس موتور یافتم...:)

Journey of My Thoughts

شوخی

ببِن خيابون جمهوری و انقلاب…يه خيابون هست ..فکرکنم..اسمش بابی سندز...همون خیابونی که سفارت انگلیس اونجاست.. یه خیابون سرسبز ...که درختای دوطرفش بهم رسیدن...واقعا توی دود انقلاب و جمهوری جای قشنگیه...سر این خیابون...یه موتور فروشی خوبی هست...یه چیزی می نویسم..یه چیزی می خونید.!!.موتورای توپی توش هست..:)..هر چند وقت یه بار هم یه موتور منتخب توی مغازه میره روی یه چیزی شبیه سکو...!!...قبلنا ...دو ، سه سال پیش تقریبا..... مسیرم اون طرفا بود..با دوستام...حرف می زدیم...کلی پیاده میومدیم...چقدر می خندیدم....از جلوی این موتور فروشی هم رد می شدیم.....خلاصه ...چند روز پیش دوباره سر از همون خیابون در اوردم...ولی توی ماشین بودم نشد ببینمم هنوزم هستش یا نه......موتور...
*****
* آیا وب لاگ شما صفحه قشنگی داره؟
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه

آیا وب لاگ شما....خواننده های زیادی داره؟
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه

آیا شما توی وب لاگتون خلاقیت و ابتکار دارید؟
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه

آیا شما به کوچه پس کوچه های وب لاگ ها واردید؟
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه

آیا شما.......
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه

بعدم فرض کنید...جایزه بهترین وب لاگ و یه نفر به من میده....یه نفر دیگه از کسی که جایزه رو داده ..می پرسه:....کسی معرفی اش کرده بود؟ ....بعدش کسی که جایزه رو داده میگه :
نه....ولی .......
----------

برگرفته از آگهی های بازرگانی..موتور سیکلت تلاش...." برداشت آزاد" :)

:).....این ام یه شوخی....

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۱

يک ساعت ويژه........نقشه حافظيه

می خواستم از شانس بنویسم...ولی....یه چیز عجیب....
یه نامه از همون دوستی که جزو کسايی که حافظیه رو درست کرده..امروز اومد.....یعنی فکر نمی کنم وب لاگمو بخونه...خیلی وقته از هم بی خبریم....فقط نامه فورواردی...همین...ولی این داستان..ساعت ویژه رو فرستاده........عجیب نیست؟.........از یه طرفم خیلی رندوم وب لاگ می خونم....اتفاقی رفتم سراغ انگوری ....نوشته بود..سالروز حافظ.......
فکر می کنم.......
نقشه حافظیه رو رفتید؟...یه تفعل بزنم به حافظ....

این شعر اومد:

در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی من خانه خدا می بینم
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دورست همانا که خطا می بینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما می بینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چه ها می بینم
کس ندیدست ز مشک ختن و نافهء چین
انچه من هر سحر از باد صبا می بینم
دوستان عيب نظر بازی حافظ مکنيد
که من او را ز محبان شما می بينم

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۱



ممنون ...........................نازنین.....:)...هزار شونصد و هفتاد و دوتا.....

این گزارش خیلی بامزه بود....

قشنگترين کتابی که خوندی چيه؟
بز بز قندی.

چرا قشنگه؟
چون حبه انگورو دوست دارم.

چرا؟
آخه کوچيکه.
دوچرخه...

يك ساعت‏‎ ‏‎ويژه‏‎
مردي ، دير‏‎وقت خسته ‏‎ و‏‎ عصباني از سر کار به خانه بازگشت‏‎ دم در پسر پنج ساله اش را ديد که در انتظاراو بود
-بابا! يک سوا ل از شما بپرسم؟
-بله حتما چه سوالي؟
-بابا، شما براي هر ساعت کار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد:«اين به تو ارتباطي ندارد، چرا چنين سوالي مي کني؟»
-فقط مي خواهم بدانم، بگوييد براي هرساعت کار چقدر پول مي گيريد؟
-‎اگر بايد بداني خوب مي گويم ۲۰ دلار.
پسر کوچک در حالي که سرش پايين بود، آه کشيد، بعد به مرد نگاه کرد و گفت:« مي شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهيد؟»
مرد بيشتر عصباني شد و گفت:« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال ،فقط اين بود که پولي براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من بگيري ، سريع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اينقدر خود خواه هستي.من هر روز سخت کار مي کنم و براي چنين رفتارهاي کودکانه اي وقت ندارم.»
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصباني تر شد.«چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول ، از من چنين سوالاتي بپرسد؟»بعد از حدود يک ساعت مرد آرام شد. وفکر که شايد با پسر کوچکش خيلي تندو عصباني بر خورد کرده است.شايد واقعا چيزي بوده که او براي خريدنش نياز به ۱۰ دلار داشته است.بخصوص اينکه خيلي کم پيش مي امد که پسرک از پدرش در خواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
-خواب هستي پسرم؟
-نه پدر بيدارم.
-من فکر کردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام.امروز کارم سخت و طولاني بودو همه ناراحتي هايم را روي سر تو خالي کردم.بيا، اين ۱۰ دلار که خواسته بودي.
پسر کوچولو نشست،خنديد و فرياد زد:«متشکرم بابا!»بعد دستش را زير بالش برد و از آن زير ، چند اسکناس مچاله شده در آورد.مرد وقتي ديد پسر کوچولو،خودش پول داشته است،دوباره عصباني شد و غرولند کنان گفت:« با اينکه خودت پول داشتي چرا تقاضاي پول کردي؟»
پسر کوچولو پاسخ داد:« براي اينکه پولم کافي نبود، ولي الان هست.حالا من ۲۰ دلار دارم.آيا مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟چون دوست دارم با شما شام بخورم...»


دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۱

.... تولد سهراب سپهری .....

رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند




امروز روز به دنیا اومدن سهراب سپهری..15 مهر.
یه خاطره از سهراب..که قبلانا توی یه کتابی خونده بودم..:)..
................

همينطور كه غرق لذت به حر فهاي سهراب گوش مي كردم،ديدم كه سوسكي با آرامش كامل از لاي در وارد اتاق شد،....لحظه اي مكث كرد ....وبعد آهسته از كنار ديوار راه افتاد طرف پايه تخت كه ما رويش نشسته بوديم،بيوك وتيمور هم سوسك را ديدند، و يكباره توجه همه از سهراب به سوسك منتقل شد،هر كس بي اختيار دنبال چيزي مي گشت تا بر سر سوسك بكوبد،ما هيچكداممان كفش به پا نداشتيم،كفش هايمان را دم در اتاق گذاشته بوديم .
مي بايست يك نفر شواليه خودش را به آنجا برساند ولنگه كفشي به دست بگيرد،و بيايد و حساب سوسك را برسد.تيمور از جا برخاست، در اين موقع بود كه سهراب متوجه قضيه شد، وبا عجله گفت:« خواهش مي كنم
خواهش مي كنم،كاري به كارش نداشته باشيد،او همسايه من است.گاهي شبها سري به من ميزند.اهل شعر و ادبيات هم است.به نظرم عاشق شده.آخر اينجا جيرجيرك خوش صدايي ست كه.....
سوسك خود را به پايه تخت چسبانده بود، و بي حركت منتظر پايان كار نشسته بود.بالاخره به سهراب پيشنهاد كرديم اجازه دهد سوسك را بگيريم و با احترام كامل از پنجره بيندازيمش به حياط و غائله را ختم كنيم . اما سهراب سخت مخالفت كرد و گفت ممكن است بيفتد و دست و پايش بشكند و آنوقت اين وقت شب از كجا شكسته بند سوسك پيدا كنيم؟ وانگهي روانيست عاشقي را جلو معشوق از پنجره به حياط بيندازيد!
ما چنان سرگرم اين گفت و شنود شديم كه سوسك را از ياد برديم و پس از مدتي وقتي به تخت نگاه كرديم سوسك رفته بود............





هشت کتابتش..اینجا هست..




پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱




حالا که دنبال یه سری عکس هستم...بعضی موقع ها یه عکسای بامزه ای پيدا می کنم..مثل عکس بالا..:).

دوچرخه...@--^@


خيلی وقت بود از دوچرخه چيزی اینجا نیومده بود... ولی می خوندمش....:)......کپی رایتشم..بر داشتن...اصلا احتیاجی نبود.......
اين دفعه...يه چیز بامزه توش هست.....
کارآگاه شدن....
.....برید توی این صفحه........ کارآگاه شدن......فونتش عربیه...Arabic.Windows)..).....به سوالاش جواب بدید..بیینم چی میشد....
من که... پاپاراتزی..در اومدم...:)...یه عکاس...؛)

****************
شعرش به نظرم قشنگ اومد....تا اخرش بخونید...
****************************

سرود سبز‏‎

چگونه از تو سرایم
از تو
که حس لامسه ام
‏‎حس چشایی
حس شنوایی ام ازتوشکل گرفت
من بی تو چگونه می توانستم
حضور زیبایی ها را
در نبض جاری زيستن
وطراوت باران را
در یک روز گرم، در یابم؟
من از تو روییده ام
از تو به آسمان
از تو به خورشید و ماه
به بستر وسیع شب
به جایگاه ستاره ها
به عمق دره ها
شکوه دریاها
و پهنه عظیم اقیانوس ها سر کشیده ام
...چگونه از تو نسرایم؟

*****
بدم نیست..ترمی 5 واحد....!!....فقط اگه اینجوری باشه..28 ...ترم..می خواید..؛)..
.خدایا آخر و عاقبت منو با اين حذف و اضافه....يه جوری به خیر کن..می ترسم..دوباره..یه برنامه...پر تداخل ساعت و ...روزی یه کلاس ...