پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۱

@--^@
اينروزا چيزاي جالبي تو دوچرخه است...از
من مي شنويد حتما بخونيد....


سحر مختاري وايقان . برنده مسابقه عکاسي ( در آّينه ) دوچرخه

*******
پس گردني : سيلي پشت و رو
کشمش : غوره خوش اخلاق
ماهيچه : بچه ماهي
نسکافه: نصفه کافه
شتر مرغ : محصول مشترک
قطار: اسب دراز آهني پر سر و صدا
کيف سام سونيت: گاو صندوق همراه
فوتبال : دستش ده فرنگي
استخر سر پوشيده : آکواريوم انسان
عَلم: پدر بزرگ پرچم
موبايل : دردسر همراه
سشوار: سر گرمي
آدامس : سر کاري
ماه: خورشيد شب کار
کنکور: تمرين صبر و استقامت
خروس : ساعت آفتابي
گور خر: خر زنداني
چشم : آبغوره گيري بدن
پلک : کرکره مردمک
بيل : قاشق چايخوري رستم
گلدان : باغچه سيار
گل مصنوعي : گل هميشه بهار
گلاب :عطر خوردني
شيپور : قيف وراج
حلوا : آش پشت پاي مرده
خميازه : اعلاميه خواب
نمکدان: دوش با نمک
بچه : خبرنگار خانوداگي

علي مولوي از تهران



چطور بود.......سن فيليپا.؟؟.....خيليا از اون لينکه خوششون اومد........دستت طلا.....کليکت طلا....:)



بابا.داشتيم.........؟؟؟....فکر مي کنم اصفهان دوست داري؟.........
محمد اصفهاني و چي......تا حالا دوستش داشتي..........؟؟........ميشه جوابمو بدي.......؟؟؟

?*??*???*????*?????*؟؟؟؟؟*؟؟؟؟*؟؟؟*؟؟*؟

به زمين خوردن دلقک يا در اوردن شکلک
واسه اينکه تو بخندي..

مثل رسم شاه و تلخک
مثل رسم شاه و تلخک

کفشاي لنگه لنگه مي پوشه که هي بلنگه..پاي راستش ميگه جفت کن.تا پاي چپش بلنگه....تا پاي چپش بلنگه..واسه نونه ...واسه نونه ....تا به کارش توبخندي.که اگه اينو بدوني تو به دلقک نمي خندي......تو به دلقک نمي خندي..........................................

شما فکر مي کنيد فقط براي نونه...؟؟!!نمي دونم.ولي من فکر نکنم...همش براي نون باشه....

******************
گندم زار.......نمي خواي گندم بياري...فصلشه ها......مهربون..بارون هم که اومد...باراني.....:).......ببين اين گند ماي تو نيست.....؟؟

<>>>>>------------------
<>>>>>------------------
<>>>>>------------------

اتاق 3 *6

صبا بايد زود برم....وقتي ميرسم.تو اتاق فقط خودم و خودم..تا حدودا ۱ ساعت......يه اتاق .يعني يه تيکه از يه سالن پارتيشن بندي شده........من بهش ميگم اتاق 3 *6 ....
اگه اينترنت داشتم اون موقع وقت خوبي بود براي وب لاگ.....ولي خب حالام بعضي موقعها توي يه دفتر مي نويسم.............کاش.يه چيزي اختراع ميشد ....که دست خط و تبديل به حروف ... مي کرد!!!خب اولش اگه مشقي چيزي دارم مي نويسم....بعدم بعضي موقع ها مي رم سراغ بوبن....صبح و ذهن باز..........بعضي حرفاش ..کيف مطلق ميشم.....دوباره.سه باره.....خيلي دلم مي خواد اين حرفا بزارم اينجا.......نمي دونم با اينکه مال يه جاي ديگه اس...يه آدم ديگه اس.مخصوصا که يه مرده...........اينقدر حرفاش برام واضحه.انگار يه کسي که خيلي وقته ميشناسيش...!!اونم تو رو مي شناسه...

تنها عنصر وجود ما كساني هستند كه دوست شان داريم
و ديگر هيچ .زندگي مان هر چقدر هم كه در سنگري مخفي باشد
بر بلنديهاي سوخته از باد پنهان باشد
با زهم در چهر ه هايي كه دوست شان داريم به ما نزديك است
در فكري كه متو جه آنهاست در نفس كشيدن ما براي آنها
او حرف مي زند و شما به ستاره هايي كه ريز ريزدر صدايش جير جير مي كند گوش مي د هيد

کريستين بوبن

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۱

سن فيليپا

باز يکي تونست يکي کاري کنه که من مانيتور مو بغل کنم...:)......بزارم شما هم ببنيد.......اسپيکر....
.
...:•·°·°·•:..:•·لانه نور·•:..:•·°·°·•:…


گل گلدون من شکسته در باد
توبيا تا دلم نکرده فرياد
گل شبو ديگه
شب بو نمي ده
کي گل شبو رو از شاخه چيده

گوشه آسمون
پر رنگين کمون..
من مثل تاريکي تو مثل مهتاب
اگر باد از سر زلف تو نگذره
من ميرم گم ميشم تو جنگل خواب
گل گلدون من
ماه ايوون من
از تو تنها شدم.
چون ماهي از آب
گل هر آرزو
رفته از رنگ وبو
من شدم رودخونه .دلم يه مرداب
آسمون آبي ميشه.اما گل خورشيد
روي شاخه هاي بيد دلش ميگره
در ه مهتابي ميشه
اما گل مهتاب
از برکه هاي خواب بالا نميره

تو که دست تکون ميدي

به ستاره جون ميدي
مي شکفه
گل ازگل باغ
وقتي چشمات هم مياد
دوستاره کم مياد
مي سوزه
شقايق از داغ


گل گلدون من
ماه ايوون من
از تو تنها شدم.
چون ماهي از آب
گل هر آرزو
رفته از رنگ وبو
من شدم رودخونه .دلم يه مرداب


يادش به خير
غار رود نشان

دنج تاريکي
رودخانه
جوجه کباب.
يادش به خير من!
يادش بخير ما!
يادش بخير دوستي ها....


کتابخونه.....نون و سس...........چاي........حياط.......
بوفه........اپمپ...هم منگي هاي من....
خودکاري رنگيت........هوش تو.............جزوهات...........پيش ثبت نام.دقيقه نود........
دوستت دارم سن فيليپا

اصل اصلش و از اينجا بريد.....اين سن فليپا همونه که از روش تقلب کردم.....مي دونيد.من مي دونم اون وب لاگ منو مي دونه.يعني هر دوتايمون مي دونيم.مي دونم موضوع مهمي نيست..ولي خب.هر وقت در مورد وب لاگ حرف زديم.فقط .....خنديديم.....نمي دونم چرا.....يه دوست مهربونه.......اين لينک و فرستاده.....
شما هم بريد خوشتون بياد...........

………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………


حالا اگه اينو از يه وب لاگ برداشته...با خودش .؛)........شوخي...........؛)


سرماي تابستوني ...
سرما خوردم.اونم توي اين هواي گرم!!!!!!....آره آب يخ خوردم....مريم ترم تابستوني
داره.....هر روز هفته به جز ۵ شنبه ها....خب گرمش ميشه...يهو...همه ديروز ...خواب بودم....صبحم خواب عصرم خواب...شبا ميام وب لاگ بخونم..کاش اون وب لاگايي که حرفاشونو ........تند تند به روز بشيد.........اين.............هيچي.....

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۱

دوچرخه.....هفته پيش.....

ناندوفر مثل هميشه به سرعت از سر جايش گذاشت و گوشي تلفن را ساکت کرد. چشم هايش را مرتب کرد و سبيلش را ماليدو به گوش هايش کش و قوسي داد.بعد به دستشويي رفت شير ماشين ريش تراش را باز کرد:« اووم! امروز چه قهوه خوب و خوشبويي از اين بيرون مي ريزد!» يک جفت چکمه راحتي به پايش کرد و به آشپز خانه رفت. همزن برقي را روشن کرد و ريشش را با دقت زياد تراشيد.در يخچال را باز کرد و يک شلوار گوجه آبي رنگ برادشت که بوي پنير استور ياسي مي داد! به اتاق خواب برگشت روي سقف نشست و شروع به شنا کردن کرد.يک - دو -يک - دوبعد به کمد ديواري رفت و يک دوش حسابي گرفت. با حوله خودش را خيس کرد و بعد از آن ديوار را باز کرد و از پنجره بيرون رفت.« چه شب شب در خشاني چه آفتاب معرکه اي » از همان جا پاي راستش را براي همسايه تکان داد و گفت : « حالت بد است ؟»
- اي خوب نيستم!

همه چيز فوق العاده بود.سگ ها روي شاخه آواز مي خواندند پرندهاي کوچک پشمالو در باغ پارس مي کردند و گر دباد وحشتناکي هم وزيد! کمي نرمش کرد و باز به اتاق خواب برگشت. آينه را در خودش تماشا کرد و با خودش گفت: « چقدر سر و وضعم بهم خورده!»
پس موهاي پايش را شانه زد و شانه زد! و کمي هم شيره انگور سياه درست روي نوک دماغش ماليد.«بايد يک ياداشت براي خانوم خدمتکار که براي کثيف کردن خانه مي آيد بنويسم» و بعد نوشت :« خانم منکار چند جفت جوراب سرخ کرده و سالاد که کفش برايم درست کنيد اما زياد روي آن پودر لباس شويي نريزيد به تلويزيون آب بدهيد و مراقب باشيد گلدن را کثيف نکنيد چون تصويرش تار مي شود و اگر وقت داشتيد برق شيرهاي پيانو را بگيريد.» بعد از سبد رخت چرک ها يک حبه انگور برداشت و ان را در قفل فرو کرد و چر خاند و با لباس گرمکن از خانه بيرون رفت!

مثل يک پير مرد چابک با جهش هاي بلند پله ها را دو تا يکي بالا رفت. دربان چند تا کنگر فرنگي را که در صندوق پستش انداخته بود به او داد!
وقتي ناندوفر وارد خيابان شد سيگاري از آستينش در آورد آن را پشت گوشش گذاشت و روشنش کرد . اما ناگهان فکر کرد در آلودگي هواي سياره اش نقش بسيار کمي دارد و براي همين سيگار روشنش را داخل ماشيني با سرعت ۱۰ کيلو متر در ساعت از کنارش رد ميشد انداخت! و بعد در حالي که ماشين از او فاصله مي گرفت به دود سياهي که از آن بلند مي شد. نگاهي انداخت و راضي از کاري که براي حفظ محيط زيست سياره اش انجام داده بود. با خود گفت : چه آسمان غبار آلود زيبايي!
و به راهش ادامه داد.هرچه بيشتر قدم ميزد. احساس افسردگي و خشم بيشتري ميکرد! راستي چه چيزي بيشتر و بهتر از اين در زندگي مي خواست؟!
بالاخره به اداره رسيد:
شب به خير خانم بل ايسا. به آلونک من بيابيد که بايد يک نامه رسمي محرمانه به شما ديکته کنم تا براي سيگاردن بنويسيد بنويسيد و آن را در يک پاکت با مهر فوري بگذاريد و داخل سطل آشغال بيندازيد نتا هر چه ديرتر به دستش برسد.» وقتي هر دو روي سقف
آلونک نشستند.ناندوفر گفت :« حالا ننويسيد : سياگاردن بدجنس من به تعدادزيادي کاغذ آهني روزنامه با پايين ترين کيفيت نياز دارم و خواهش مي کنم تا جايي که برايتان امکان دارد آنها را به کندي برايم ارسال نفرماييد. با آرزوي روزهاي تيره و تار براي شما و خانوده تان و با اميد اينکه هرگز قيافه تان را نبينم!»

وقتي خانم منشي از آلونک رئيس بيرون رفت ناندوفر روي فرشي که به ديوار اويزان بود. نشست و غرق فکر و خيال شد........
کارمن راموس
.....................................

ناندوفر: بهم ريخته شده فرناندو
منکار: بهم ريخته شده کارمن
بل ايسا:بهم ريخته شده ايسابل
سيگاردن:بهم ريخته شده دن گارسيا

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱

چه عموي خوبي
مرسي ابرک جونم..عموي خوبي داري.....عموي مهربونت يا مهربونمون...ديشب يه دونه از اون خواباي فريزري شو داد به من...جدي ميگم ...يه چيز جالب ديدم.....عموي مهربويه قدرشو بدون....
مي دوني خوردن بستني خردلي با دوستايي مثل تو کيف داره....چقدر دلم مي خواد زبونم با بستني اي عمو شلبي بسوزه.....اينجور سوختنا کيف داره...اونم....خيلي زياد

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۱

بسکتبال
بدجوري هوس يه دست بسکتبال کردم.........با بچه هاي دبيرستان.........هيچوقت گل رو نشمرديم بازي مدرسه اي........مقرارت وخودمون حواسمون بود..........
اونقدر بازي مي کرديم تا زنگ بخوره توپ بود که بوم .....بوم.....به تخته مي خورد..........مي خواست گل شه مي خواست نشه..مهم بازي بود........بازي..........


کنکور وب لاگ

از ۳ حالت خارج نيستم يا خوابم ...يا پاي تلفن........يا دارم دنبال يه چيزي مي گردم...يه نيگاه به ليست انداختم...چقدر وب لاگ زياد شده..........داشتم با خودم فکر مي کردم.شايد بعد يه مدت حسين در خشان مجبور بشه کنکور بزاره.........بعد يه سري کتاب تست وب لاگ نويسي به وجود بياد.........يه موسسه به اسم وب لاگچي ( بر وزن قلم چي ).بعد........هي دو مرحله اي بشه . يه مرحله اي بشه.......بعد پشت وب لاگي به وجود بياد..........
بعد بعضي ها کلاس خصوصي وب لاگ نويسي بزارن
آخه زمان ما.......:)..بيشترين آرزو داشتن يه صفحه خوانابود الان ماشا الله به چه خوبي.............نمي دونم کدوماشون بخونم........حرفام عين اين آدم بزرگا شد که جوني شون مي گفتن!:)

بابا که فکر کنم.............. خيلي داره بهش خوش ميگذره..........آره بابا...راستشو بگو؟.:)

چـــــــــــــــــــــــــــــطوري ابرک جونم.......بيا عمو شلبي تو قسمت کن.....بيشتر بيارش.....خيلي عمو خوشمزه ايه..........:).......به عمو بگو...من حرفي زدم که کسي نخواست بفهمه.......يادت نره بهش بگو.... اگه بعضيا بستني تو خريد ند اما...........اگه بستني و داغ ديدن .......چي کا ر مي کردي....اگه حرفاتو ...برعکس مي کردن.چي کار مي کردي بهش بگو...........بهش بگو دوست دارم زير چتر کاغديش با تو با عمو بستني بخورم ..ولي کسي نگه. مواظب باش زبونت از بستني نسوزه.......

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۱

ببخشيد ذوق تموم شدن بودم سلام يادم رفته جدي جدي
ســـــــــــــــــــــــــــــلام همه...........................:)..............


به ميمنت و مبارکي.مراسم اختاميه امتحانانو رو هم بر گزار کردم..کم مونده بود برم صندليا رو کمکشون جمع کنم.......:)...خيلي کش اومد...اين چند روز ميخ پرچ صندلي ...مردم از بي حرفي.بي آدمي...سرم درد ميکنه....صورتم درد ميکنه کلا...همه با هم.... اما از همه چي رازيم اينقدر اسپيکرم خوش صدا شده..........داره برام مي خونه.................ماوسم خوش دست شده....
ماينتورم خوش تصوير.ديوار خونمون صافه با کولرمون مشکل ندارم.........فقط حيف که نميشه به دور برم نيگاه بندازم همه چي توهم رفته.الانم اينويزبل مامانم اومدم.......کمدمو فقط يه جوري تنظيم کردم درش بسته بشه...:).......يه سري کاغذ دارم که نمي دونم مقصدشون کجاست.....از کجا اومدن کجا مي خوان برن.کاش يه زيراکس داشتم...زيراکسم مي رفت کمدمو مرتب مي کرد.........
سرم..چشمام.....تقلبمو هم بگم برم بخوابم سرو سامون دادم زندگي اينرنتيم برا فردا........بعد از ظهر
يه امتحان داشتم تو مايه هاي نقاشي ...مداد رنگي و بساط.........روي صندلي دستا راستا...صد دفه همه چي ولو زمين شد....بعد حالا به ماند کلي جنگولک بازي دراورديم تا دوست من اومد جلوي من.........
بعد من همين جوري که داشتم نقاشي دوستمو نگاه مي کردم و با مال خودم مقاسه ميکردم.......يه لحظه ديدم به به .....مراقب داره برو بر نيگام ميکنه.حالا من ام نمي کنم بي تفاوت باشم..خندم گرفته بود.....خودمو کشتم تا نخنديدم.........حالا جالبش اينه که دوتا انسان ماورائ زرنگ تو ي ديدم بودند.حالا اونا کاملا جدي .........اخمو تقلب ميکردن...من به جاي اونا مي خنديدم.....آخه هر خنده جايي و هر خنده مکاني دارد بچه!!!



~~~BOMB~~~



دوستم که ازش تقلبيدم ..يه وقتايي جالب ميشه.....فکر کردم اولين چيز وب ...............باشه..............جالب اينه که استوس ..اونم همين الان يه چيزي توي همين مايه (هاست........خوش باشي دوست جون.............مي دونم که مي دوني.......؛)