یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹
شما کم خوابی...( دوشب 3 نصف شب خوابیدم 9 بیدار شدم)..به همراه 3 روز پیاده نوردی مفرط....با قدوم امروز خاله پ/ر.. جمع بزنی...می تونی بفهمی که می خوام سر به سر این تلفن ام نباشه..کابلشو بکشم...اما نمیشه...
جمعه رفتیم پارک جمشیدیه...از این برنامه شادی های شهرداری به راه بود...میگن خیلی وقته از این برنامه ها هست من که بار اولم بود ..یعنی مدل سنگین رنگین دیده بودم...اما این خیلی توش قر بود...وقتی سوسن خانوم .. حالا نمه..نمه..خوندن رسما شاخام زد بیرون...یه بچه ذوق مرگ شده بود...روی سن واسه خودش از این ور به اون ور می دوید...و ملت از ته دل می خندیدن...
البته از هر چی یه نصفه می خوندن...چه می دونم...
برام جالب بود که مردم همه آهنگ های زیر ز/مینی اون ور زمین . و حفظ بودن و بلند می خوندن.. اما آهنگ های ایرج بسطامی و سنتی..کسی بلد نبود...و خود مجری هم هم فرض کرده بود مجلس خودمونیه.........حتی خودشون اشاره کردن اگه بیشتر ادامه بدن سر از که/ریز/ک در میارن...! چه می دونم والا...
اینقد بدبین شدم..که فکر می کنم..این برنامه هاشون واسه سوپاپ اطمینان..دیدن ملت افسردن.. دارن شادی تزریق می کنن..بعد از اون ور می رن طرح/ع/ف/ا/ف می دن...اه..نمی خوام بهش فکر کنم..
در هر صورت بسی خوش گذشت ...و ملت به صورت نشسته رقصیدن....و مهمون های ما هم الکی الکی یه یه برنامه شاد نصبیشون شد...
ظاهرا تا اواسط مرداد ماه شب های تعطیلی همون گروه توی پارک های قیطریه و نیاوران ..برنامه دارن...
وای که چقد خوابم میاد....همچین که می رم تو چرت..یکی باهام کار داره...!!
سهشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹
امم احتمالا الان بیان من و بکشن ببرن توی جلسه تکرار مکرارتمون...ولی الان من تو حالت کوچه علی چپ هستم..
اما یه لینک اومده دستم...که میشه کشورها ی مختلف و از جهات مختلف با هم مقایسه کرد...باید برم بخونم ببینم
که مبنای آمارش چه جوریه..
اما یه حسی اومد توم.. بگم..نمی دونم..یه حس تاسف توام با درد..دردناک..حسرت ناک..نمی دونم.آزادی شخصی ما از چند جایی که رندوم انتخاب کردم کمتره..توی همسایه پاکستان اوضاعش خرابه...ولی محدوه ایران هم خیلی تنگه یه جورایی حداقل ها توی هر چیزی داره...اون تحصیلات و سلامتی هم...که به نظرم بهم ربط دارن...بیشتر از پشتکار خود مردم میاد..هرچند تو امور بهداشت وآموزش این جور مسایل دولت هم باید فعال باشه...
حال خودتون برید مقایسه کنید...ببینید...که مردم ایران دارن با حداقل ها زندگی می کنن و اینکه اون چند ضلعی های بزرگ...بعدش اون سوال همیشگی..چرا اینجوریه..؟
خب بعدش ؟
* روی عکس کلیک کنید بزرگ می شه...
اما یه لینک اومده دستم...که میشه کشورها ی مختلف و از جهات مختلف با هم مقایسه کرد...باید برم بخونم ببینم
که مبنای آمارش چه جوریه..
اما یه حسی اومد توم.. بگم..نمی دونم..یه حس تاسف توام با درد..دردناک..حسرت ناک..نمی دونم.آزادی شخصی ما از چند جایی که رندوم انتخاب کردم کمتره..توی همسایه پاکستان اوضاعش خرابه...ولی محدوه ایران هم خیلی تنگه یه جورایی حداقل ها توی هر چیزی داره...اون تحصیلات و سلامتی هم...که به نظرم بهم ربط دارن...بیشتر از پشتکار خود مردم میاد..هرچند تو امور بهداشت وآموزش این جور مسایل دولت هم باید فعال باشه...
حال خودتون برید مقایسه کنید...ببینید...که مردم ایران دارن با حداقل ها زندگی می کنن و اینکه اون چند ضلعی های بزرگ...بعدش اون سوال همیشگی..چرا اینجوریه..؟
خب بعدش ؟
* روی عکس کلیک کنید بزرگ می شه...
دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹
امید...
امروز رفتم یه مصاحبه دیگه...آقاهه..یه آقایی مثبتی بود..همون اول..تکلیفمو معلوم کرد..گفت واسه کاری که ما می خواهیم شما مناسب نیستی..ولی..چندتا راهکار بهم داد...وحتی بدون اینکه بهش بگم..خودش گفت به نظرم بهتره فیلدی که هستی عوض کنی...یهو حس کردم باهاش سینک شدم...و فکرای تو سرمو تایید کرد بدون اینکه بهش بگم خیلی خوشحال شدم چون..می تونست برام وقت نزاره....مثل اون آقا دیروزیه بگه...ماها همه بالای لیسانس هستیم و فقط چند تا آزادی* و چند تا لیسانس توی ماهاست..!
یه راهی بهم داد این آقاهه..در حد ایده است..اصلا شاید به جایی نرسه...اما می تونه منو تا مدتی خوشحال کنه...می تونه بشه یه انگیزه..یه امید با درصد خلوص خوب...
به این نتیجه رسیدیم..دیدن آدم های خوب بهم امید می ده...
این و نوشتم که یادم نره...امید می تونه توی چند کلمه حرف ساده باشه...می تونه توی به اشتراک گذاشتن تجربه باشه...تو وقت گذاشتن واسه دیگران...
یه اتفاق جالبم افتاد...
یکی از همکلاسی های دبیرستانمو که تو فیس بوک هفته پیش پیدا کرده بودم
یهو اونجا دیدم..کلی خوشحال شدیم و هیجان زده.....
بعدش دیگه همین..
*منظور فارغ التحصیل دانشگاه آزاد
امروز رفتم یه مصاحبه دیگه...آقاهه..یه آقایی مثبتی بود..همون اول..تکلیفمو معلوم کرد..گفت واسه کاری که ما می خواهیم شما مناسب نیستی..ولی..چندتا راهکار بهم داد...وحتی بدون اینکه بهش بگم..خودش گفت به نظرم بهتره فیلدی که هستی عوض کنی...یهو حس کردم باهاش سینک شدم...و فکرای تو سرمو تایید کرد بدون اینکه بهش بگم خیلی خوشحال شدم چون..می تونست برام وقت نزاره....مثل اون آقا دیروزیه بگه...ماها همه بالای لیسانس هستیم و فقط چند تا آزادی* و چند تا لیسانس توی ماهاست..!
یه راهی بهم داد این آقاهه..در حد ایده است..اصلا شاید به جایی نرسه...اما می تونه منو تا مدتی خوشحال کنه...می تونه بشه یه انگیزه..یه امید با درصد خلوص خوب...
به این نتیجه رسیدیم..دیدن آدم های خوب بهم امید می ده...
این و نوشتم که یادم نره...امید می تونه توی چند کلمه حرف ساده باشه...می تونه توی به اشتراک گذاشتن تجربه باشه...تو وقت گذاشتن واسه دیگران...
یه اتفاق جالبم افتاد...
یکی از همکلاسی های دبیرستانمو که تو فیس بوک هفته پیش پیدا کرده بودم
یهو اونجا دیدم..کلی خوشحال شدیم و هیجان زده.....
بعدش دیگه همین..
*منظور فارغ التحصیل دانشگاه آزاد
یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹
دیروز...مچ هورمون هامو گرفتم..دیدم...دارم توی فکرام به در ودیوار گیر می دم..به همه چی....کمی دقیق تر که شدم
فهمیدم..دارم وارد محدوده خاله پری می شم...گاهی از یه هفته قبل درگیر می شم... وخدا به خیر کنه....
مجددا هشدارهای لازم وبه همسر دادم که به گیرهام کاری نداشته باشه....
دیشب خواب می دیدم...دوتا اردک با اون منقارهای مسطحشون... دست چپمو گرفتن...و فشار می دن و نمی زارن...برم...با یه بدبختی خودمو از دستشون آزاد کردم...کلی هم ترسیده بودم...
امشب قراره برام مهمون بیاد...تو بهترین حالت 6 می رسم خونه...کمی از بساط شام و دیشب
مهیا کردم...
عصری هم یه کاری دارم مدل استرسی..اونم شبی که مهمون دارم و باید زود برسم...کاش الان فردا بود..یا حتی...مثلا شام مهمون رو داده بودم داشتیم مثلا میوه می خوردیم...
مامان من مهمون و از توی کوچه می کشه می آره خونه...آشپزی اش هم تند وسریعه...همیشه هم توی یخچالش غذا واسه مهمون ناخونده داره.......ولی من توی این مورد دست و پاچلفتی ام...آشپزی ام کنده...هرچی هم مامان ام هی بهم می گفت بیا یاد بگیر..زیر بار نمی رفتم...الان وقتی مهمون می خواد بیاد...استرس می گیرم.که..نکنه غذام خوب نشه..
* این عکسه واقعا خیلی تزینیه..
من که واسه امشب یه مدل غذا درست می کنم..
فهمیدم..دارم وارد محدوده خاله پری می شم...گاهی از یه هفته قبل درگیر می شم... وخدا به خیر کنه....
مجددا هشدارهای لازم وبه همسر دادم که به گیرهام کاری نداشته باشه....
دیشب خواب می دیدم...دوتا اردک با اون منقارهای مسطحشون... دست چپمو گرفتن...و فشار می دن و نمی زارن...برم...با یه بدبختی خودمو از دستشون آزاد کردم...کلی هم ترسیده بودم...
امشب قراره برام مهمون بیاد...تو بهترین حالت 6 می رسم خونه...کمی از بساط شام و دیشب
مهیا کردم...
عصری هم یه کاری دارم مدل استرسی..اونم شبی که مهمون دارم و باید زود برسم...کاش الان فردا بود..یا حتی...مثلا شام مهمون رو داده بودم داشتیم مثلا میوه می خوردیم...
مامان من مهمون و از توی کوچه می کشه می آره خونه...آشپزی اش هم تند وسریعه...همیشه هم توی یخچالش غذا واسه مهمون ناخونده داره.......ولی من توی این مورد دست و پاچلفتی ام...آشپزی ام کنده...هرچی هم مامان ام هی بهم می گفت بیا یاد بگیر..زیر بار نمی رفتم...الان وقتی مهمون می خواد بیاد...استرس می گیرم.که..نکنه غذام خوب نشه..
* این عکسه واقعا خیلی تزینیه..
من که واسه امشب یه مدل غذا درست می کنم..
یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹
جمعه اولین بازی جام جهانی ودیدیم..آفریقای جنوبی و مکزیک.
یعنی اول توی دلم گفتم..این آفریقای جنوبی ها...بد نیست..ببرن...جلوی مردم شون ...ذوق مردمشون..حیف نشه......اما...بعد که با شیپوراشون ویز ویز زنبور راه انداختن.. خوشحال شدم..نبردن....حالا بدجنسی هر چی می خواد باشه....اما اگه ببرن..تماشاچی ها شون هی می خوان ویز ویز راه بندازن...روان آدم صاف میشه..
کلا..بابا و داداش ام فوتبالی نبودن...حالا اینکه توی خونه...همسرجان موقع فوتبال من و نمی بینه..کمی سخته...
وقتی باهاش حرف می زنم...کلا حواسش نیست..البته خوب که فکر می کنم...می بینم وقتی فیلم نگاه می کنم..
خوشم نمی آد...هی یکی ازم سوال بپرسه...اما خوب...یه جور کرمه...که موقع فوتبال نگاه کردن همسر...
هی ازش سوال بپرسم..
از زمین و زمان هم داره آتیش می باره از گرما...گوشت چرخ کردمون تموم شده...هیچ ایده غیر خورشتی وغیر مرغی که موادش توی خونه باشه ...واسه غذا ناهارفردا ندارم...چی درست کنم.یعنی!؟
یعنی اول توی دلم گفتم..این آفریقای جنوبی ها...بد نیست..ببرن...جلوی مردم شون ...ذوق مردمشون..حیف نشه......اما...بعد که با شیپوراشون ویز ویز زنبور راه انداختن.. خوشحال شدم..نبردن....حالا بدجنسی هر چی می خواد باشه....اما اگه ببرن..تماشاچی ها شون هی می خوان ویز ویز راه بندازن...روان آدم صاف میشه..
کلا..بابا و داداش ام فوتبالی نبودن...حالا اینکه توی خونه...همسرجان موقع فوتبال من و نمی بینه..کمی سخته...
وقتی باهاش حرف می زنم...کلا حواسش نیست..البته خوب که فکر می کنم...می بینم وقتی فیلم نگاه می کنم..
خوشم نمی آد...هی یکی ازم سوال بپرسه...اما خوب...یه جور کرمه...که موقع فوتبال نگاه کردن همسر...
هی ازش سوال بپرسم..
از زمین و زمان هم داره آتیش می باره از گرما...گوشت چرخ کردمون تموم شده...هیچ ایده غیر خورشتی وغیر مرغی که موادش توی خونه باشه ...واسه غذا ناهارفردا ندارم...چی درست کنم.یعنی!؟
سهشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹
دیروزانه
ساعت 11 صبح بود..دیدم...خوابم میاد وگشنمه...و بی حوصلگی داره..تبدیل به برج 14 طبقه می شه...فکر کردم..اگه الان یه بستنی کیم بخورم چقد خوب میشه...
توی بدن ام حس نبود...بعدش گفت یالا مریم...آرزو به این کوچیکی برو براوردش کن...کیف پول قرمز و موبایل و برداشتم...یعنی اگه کسی وسط راه ببینتم...مثلا دارم می رم داروخونه..یا یه چیزی تو این مایه ها....رسیدم سر چارراه..یهو دوتا از همکار رو دیدم..که مثل من کیف کوچیکشون همراهشون بود...بدون اینکه من چیزی بگم..گفتن...ا..تو هم اومدی سراغ ATM ..اون ورچارراه کار می کنه....من ام فقط تشکر کردم..و راه مو گرفتم رفتم....نرفتم سمت سوپر نزدیکه...یه سوپره .دیگه هست...از ایناهاست که میشه توش چرخید..کمی دورتره نسبت به اون یکی...بعد یهو یادم افتاد..فردا قراره بریم مهمونی تو تالار. ..یه مانتو شاد مجلسی ندارم..به سرم زد..تا سر خیابونو پیاده برم...یه مانتو فروشی گنده اونجاهست...یه مانتو شلوار..یعنی کت بلند.. دیدم.بد نبود..کرمی خنک بود...89500..بی خیالش شدم...دوسه تا مانتو نخی بود...دیدم حسش نیست...اومدم بیرون..
برگشتم سمت سوپر دوست داشتنی...چشمم خورد...به یه مدل ویفر مینو..پرتقالی..
با پوسته آبی... آبی پر رنگ ویفر یه جور خاصی بود...من و برد به بچگی..
مثل اون مدلی که وقتی بچه بودم... بابام یا خواهرم می رفتن تعاونی...تیتاپ می خریدن..با این مدل ویفرها..خیلی وقت بود ندیده بودم...دوتا بسته برداشتم..با دومدل بیسکوت شکلاتی..واینا..خواستم بستنی بردارم..
دیدم..این خیابونه..محل رفت و آمد همکاراست...به جاش آب میوه برداشتم.وسط راه خوردم....بعدش اومدم شرکت..7 تا میس کال داشتم..اونم از یه نفر...چیز خاصی ام نبود..
سر جمع نیم ساعت نبودم..
عصری اون یکی ویفر و دادم به همسر...اونم یاد بچگی هاش افتاد...وقتی که خیلی بچه بودن.از این مدل ویفرا می گرفتن....یه دونه ویفره رو بین خواهر و خودش تقسیم می کردن..
* هرچی گشتم..عکس ویفر پرتقالی پیدا نکردم..من ام موزی اش گزاشتم
همون مدل قدیم هاست..
ساعت 11 صبح بود..دیدم...خوابم میاد وگشنمه...و بی حوصلگی داره..تبدیل به برج 14 طبقه می شه...فکر کردم..اگه الان یه بستنی کیم بخورم چقد خوب میشه...
توی بدن ام حس نبود...بعدش گفت یالا مریم...آرزو به این کوچیکی برو براوردش کن...کیف پول قرمز و موبایل و برداشتم...یعنی اگه کسی وسط راه ببینتم...مثلا دارم می رم داروخونه..یا یه چیزی تو این مایه ها....رسیدم سر چارراه..یهو دوتا از همکار رو دیدم..که مثل من کیف کوچیکشون همراهشون بود...بدون اینکه من چیزی بگم..گفتن...ا..تو هم اومدی سراغ ATM ..اون ورچارراه کار می کنه....من ام فقط تشکر کردم..و راه مو گرفتم رفتم....نرفتم سمت سوپر نزدیکه...یه سوپره .دیگه هست...از ایناهاست که میشه توش چرخید..کمی دورتره نسبت به اون یکی...بعد یهو یادم افتاد..فردا قراره بریم مهمونی تو تالار. ..یه مانتو شاد مجلسی ندارم..به سرم زد..تا سر خیابونو پیاده برم...یه مانتو فروشی گنده اونجاهست...یه مانتو شلوار..یعنی کت بلند.. دیدم.بد نبود..کرمی خنک بود...89500..بی خیالش شدم...دوسه تا مانتو نخی بود...دیدم حسش نیست...اومدم بیرون..
برگشتم سمت سوپر دوست داشتنی...چشمم خورد...به یه مدل ویفر مینو..پرتقالی..
با پوسته آبی... آبی پر رنگ ویفر یه جور خاصی بود...من و برد به بچگی..
مثل اون مدلی که وقتی بچه بودم... بابام یا خواهرم می رفتن تعاونی...تیتاپ می خریدن..با این مدل ویفرها..خیلی وقت بود ندیده بودم...دوتا بسته برداشتم..با دومدل بیسکوت شکلاتی..واینا..خواستم بستنی بردارم..
دیدم..این خیابونه..محل رفت و آمد همکاراست...به جاش آب میوه برداشتم.وسط راه خوردم....بعدش اومدم شرکت..7 تا میس کال داشتم..اونم از یه نفر...چیز خاصی ام نبود..
سر جمع نیم ساعت نبودم..
عصری اون یکی ویفر و دادم به همسر...اونم یاد بچگی هاش افتاد...وقتی که خیلی بچه بودن.از این مدل ویفرا می گرفتن....یه دونه ویفره رو بین خواهر و خودش تقسیم می کردن..
* هرچی گشتم..عکس ویفر پرتقالی پیدا نکردم..من ام موزی اش گزاشتم
همون مدل قدیم هاست..
یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹
یعنی اگه این باد خنکه از پنجره نمی اومد..الان من داشتم همه رو می جوییدم ...گرما رو روان امه ....کولرسالن ما هم قدرت خدا...بعداز یه هفته که تازه روشن شده...خراب شده..
بعدانش...یه مدت مدیدی که همش دارم ناله می کنم...کسایی که هم اینجا رو می خونن..که شاهدن... حس رضایت توم نیست...نیست...نیست....
بعد چند روز پیش فینگیل بانو...حرف آخر دلمو دیدم تو وبلاگ نوشته...فقط بعضی شرایط من باهاش فرق داره...
من همش می رم نظر ملت و می خونم...ببینم چی می نویسن....نمی تونم بگم خوشحال شدم.اما کمی آروم تر شدم... دیدم...خیلی ها...دچار حس و حال شبیه من هستن...راستش من که واسه خودم تشخیص افسردگی دادم....حالا دیدم....چقد آدم هستن...که به خاطر شرایط اجتماعی ، اقتصادی. و خیلی چیزای دیگه....همین حس ودارن........
یه حس نارضایتی توام با غم...نا امیدی...
حالا این وسط...من گاهی واسه خودم...تخیل یه کار خوب می زدم..یا مثلا گاهی تخیل مهاجرت می زدم..کاری که فعلا اصلا شرایطشو نداریم...توی تخیلاتم خودمو اونجوری که دوست دارم تصور می کنم. یا بهتر بگم..تصور می کردم...اما حالا همه چیزی که بشه توش کمی امید پیدا کنم...هر روز هر روز کمتر میشه....حتی دیگه تخیل هام کمکی نمی کنن...
از یه طرف دیگه...یه خانومی که 30 سال اروپا بوده...و اونجا هم دکترا گرفته...جدیدا اومده همکارم شده...
نمی دونم دقیقا چرا یه 7..8 سال برگشته...ولی عمیقا از هرجایی به غیر از ایران گریزانه....یه روز منشی مون داشت در مورد برگشتش با هاش حرف می زد..اما من تلفن داشتم...حرفاشونو درست نفهمیدم فقط یه چیزایی در مورد هویت و اینا شنیدم..اینکه سن ات که می ره بالا...دلت می خواد کنار چیزایی باشی که بهشون تعلق داری...یه چیزی توی این مایه ها
گاهی از کارهاش تعریف می کنه....و حتی یه بار هم گفت...خیلی موقعیت کاری خوبی داشته...اما نمی دونم..چرا همه چی ول کرده...اومده...تازه...باز هم از حرفای خودش متوجه شدم..که الان شرایط مادی ایده آلی نداره...و مشغول دو دوتا چار تا آخر ماهه...چه می دونم....من که شرایط زندگی اش و نمی دونم...بهتره...واسه خودم یه راه حلی پیدا کنم...
این روزا دنبال امید می گردم....مثبت اندیشی و اینا ها بهش اثر نداره...یه امید واقعی روشن...یه امید مطمئن..که بشه روش حساب کرد...
سهشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹
دیشب خواب..جنب/ش سب/زی می دیدم...صدای موتورهای ی/گان ویژه می اومد....داشتم فرار می کردم برم توی یه ساختمون...بعدش.از این سرباز معمولی ها که کاری به کارمون نداشتن...دم در اون ساختمون بودن....یکی شون اسلحه گرفت رو بروم..گفتم بابا من دارم می رم..بزار برم.....مثل مسلسل اسباب بازی ها یه سری جرقه مرقه زد.به سمت من....اما من چیزی ام نشد..هیچی دیگه...همین این مدل خوابام کم بود!..
فکر کنم سرما خوردگی ام تبدیل شده به آلرژی...فقط ببخشید..همش در حال فین..هستم!!..
دو روزه برنج که درست می کنم شفته می شه...یعنی موضوع اینکه حس و حال ندارم...دقت کنم..
اممم...در پنجره یه مدلی باز گذاشتم..یه باد خوشی به من می وزه....سرم گیج و یجه...
یه وبلاگی کشف کردم...خوشم اومده ازش...
این پست آخرش با مزه بود
کلا خیلی پراکنده نوشتم..
دقیقا مدل وضعیت فکرای توی سرمه.....
فکر کنم سرما خوردگی ام تبدیل شده به آلرژی...فقط ببخشید..همش در حال فین..هستم!!..
دو روزه برنج که درست می کنم شفته می شه...یعنی موضوع اینکه حس و حال ندارم...دقت کنم..
اممم...در پنجره یه مدلی باز گذاشتم..یه باد خوشی به من می وزه....سرم گیج و یجه...
یه وبلاگی کشف کردم...خوشم اومده ازش...
این پست آخرش با مزه بود
کلا خیلی پراکنده نوشتم..
دقیقا مدل وضعیت فکرای توی سرمه.....
اشتراک در:
پستها (Atom)