پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱

………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………

....فردا...ابرک مهربون...که عين يه خواهر مي مونه ... به دنيا مي ياد....دلم مي خواست...

دوست .مهربونم............تولدت مبارک.......:)

………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………

………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………


فرداي..فردا هم ..« ۹ شهريور».من تصميم گرفتم به دنيا بيام.....:)... نقشه کشيده بودم....لباس وب لاگمو عوض کنم....ولي نشد...اما يه عکس هست..که خيلي دوستش دارم...مي زارمش اينجا....



........ما داريم فردا ميريم مسافرتيه چند روزي ....اميدم منتظر منه کارم تموم بشه بياد پاي کامپيوتر....نمي دونم..
من هر چي فکر مي کنم چي بزارم....ٌصبح تا حالا هم که...هي اين ور وانو ور..تمر کز ندارم..:)...رفتم سراغ خليل جبران....:)

خداوند به کلمات شما گوش نخواهد کرد.مگر آن کلمات...را خود بر زبان شما جاري کند و من نمي تو انم دعاي دريا ها و جنگل ها و کو ه ها را به شما تعليم دهم.
اما شما مي توانيد که از کو هها و در يا ها و جنگل ها زاده شده ايد...مي توانيد دعاي انها را در قلب خود بيابيد...

خليل جبران...




دو چرخه.....@--^@

صبح نتونستم زودتر از ۹ بيدار شم..اول رفتم بانک شهريه مو دادم....بعد يه کار
کو چولو.... بعدم رفتم توي ايستگاه اتوبوس ....که برم دانشگاه ثبت نام کنم....
همينطوري که داشتم دوچرخه رو ورق مي زدم..داشتم با خودم فکر مي کردم...کدوم عکسا رو بزارم..اين نوشته رو بزارم؟...اصلا ..همه اش خوبه.......... که ديدم يه پسر بچه. کوچولو......فکر کنم..۷..۸..۹...سالش بود..اما قدش کوچولو بود....هي نيگاه نيگاه به ورقه هاي روزنامه مي کرد.بهش نگاه کردم...هر دوتايمون خنديدم.چشماش مي گفت:...دوچرخه رو بده به من...
يه خورده صبر کردم....سرمو انداختم پايين....هنوز دور و برم بود...هي مي چرخيد.....
يهو گفتم..مي خواي مال تو باشه
..گفت : نه..نه....
خنديدم..اونم خنديد..اما خجالتم مي کشيد... يه ذره رفت اون ور تر...سرمو انداختم پايين..مشغول خوندن دوچرخه شدم....فکر کنم يه داداش کوچکتر از خودش داشت..اين دفعه اون اومد جلو........برگه هاي دوچرخه رو جمع جور کردم...سرمو اوردم بالا...
گفتم:..بيا مال تو...
گفت: نه... ..
-بگيرش..مال تو....
هر دوتايمون خنديديم.....يواشکي نيگاه کردم...ديدم رفت پيش داداش....
نمي دونيد چه احساس خوبي بود....يه جوري ..نمي دونم کلمه اي براش ندارم....همون موقع اتوبوس اومد.....موقع بالا رفتن از اتوبوس دوتايشون اومدند...خانوم اگه خودتون مي خواييد....گفتم.نه..مال شماست....
باز م خنديديم........اگه مي دونستند.......چه کار خوبي کردن.....خيلي ا حساس خوبي دارم.....خيلي وقت بود..که اينطوري نبودم...تو اتوبوس از خوشحالي..يه ذره گريه کردم....از يه چيزايي راحت شده بودم....نمي دونم..چي بود...کوچولو هاي خوب....

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱



خواهش مي کنم...نشون داده بشو...
http://fara.myplace.com/16155.jpg

نشون نميده...باشه براي بعد...

يه ترمي...يه استادي داشتم....بعد از اينکه ورقه هاي ميان ترم و صحيح کرد...وقتي بچه ها از وضع نمر ه ها پرسيدن...گفت:«....من نمي دونم شما ها چرا امتحان و بد داديد...امتحان که خيلي آسون بود..اين همه..من گفتم..................اصلا يه نفر که رفته بود توي set up سوال.........برام نوشته بود...استاد ...نبايد مقدار k رو اين عدد مي داديد.....اشتباهه..........».....خلاصه کلاس منفجر شد. از خنده..........ولي جدي جدي set up من ريخته بهم.خودمم نمي دونمم چمه....فعلا....ميرم توي خودمم...تا ببينم چمه....


آزمايشگاهمم تموم شد........اولا هم گروهي نداشتم......ولي بعدان ۳ نفر اومدن به ترتيب.افسون...سارا .سحر....بايد گر و هامون ۲ تاييي بود.ولي ما چهار تايي آزمايش رو انجام مي داديم.......هر ۳ تايشون چهار پنج سال از من بزرگ تر بودن........سارا که داره فارغ التحصيل ميشه سر يه واحد بهش گير دادن..افسون و سحر هم خب درسشون طول کشيده بود..... بچه هاي خوب و دوست داشتني بودن.....سارا شاد شاد بود.....طفلکيا چيزي يادشون نموده بود.....ولي هر جوري بود گذشت.....
مي دونم که ديگه نمي بينمشون...دلم براشون تنگ شد....براي سحر...سارا...افسون..
.........يه تيکه از دلمو برداشتن.....يه تيکه از دل خودشونو گذاشتن

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۱

سن فليپا.....ممنون..:)...خوبي...

شما از کدوماش خوشتون مياد....من از اين....خوشم اومد.......

@--^@ دو چرخه........


وقتي کپي رايت دور زده ميشه..........ممنونباباي نيلوفر................ مهربوني.......مي دوني چقدر خوبي.....فکر نکنم.خودتم بدوني...
خب هنوز يونيکدي نشده.اما اگه دوست داريد صفحشو ببنيد..حالا که کليک راست نميشه کرد.......بريد توي قسمت
view\ encoding\arabicwindows





………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………

.O....O
\ | / \ | /
.\ / .. \ /


چهارشنبه يه روز خوب بود...به من که هزار و شونصد و هفتاد ودوتا خوش گذشت..................
وقتي يه جايي که باشي که ابرک جونتم اونجا باشه...:).. تازه يه ابرک جون خوب و قشنگ.....آبي آبي..يه ابر آبي.........با هاش شوکولات بخوري...:)..بعدم يه آقاي مهربون يه ليوان همينجوري بده....:)... ابرک به بهانه يه روز بزرگتر بودنش بگه من بزرگترم.......۲ ساعت رقص ببيني..همون حرکات موزون . ؛)..با صداي دف و ...موسيقي کلاسيک و ....همه چي باهم................خلاصه بهترين قسمت اش اگه به من بگيد کجا بود.........
اونجايي بود که سرمو مي چرخوندم.........ابرک و مي ديدم.....با اون خندهاي قشنگش
کلي هم از دست اين آقا قد بلندا که نمي زاشتن تصوير بدون پارازيت ببينيم .خنديدم.......

" کجايي دختر ....بشي مسِلمون..........."

ابرک قشنگ.....خيلي بامزه باس....با فکر اي جالب...خندون و شاد..........تازه يه جايم رفت.......روي ديوار تا لار ..جايي که نور و تصوير روش ميومد...يه عالمه ابر کوچولوي خو شگل.........يه پوشه جيغ!..خيلي جالبي..يادم نمي ره.......

ولي اگه شما هم وقت کرديد بريد...برنامه اش هر شب هست....جالبه....يه رقص دسته جمعي....با نور....تنبلي نکنيد...برييد ببنيد....



ديروز تا ساعت يک ظهر خوابيدم.........رکورد شکوندم.البته صبح.... برام نقشه کشيده بود ندو ....تا ساعت ۹ بيرون بودم .اومدم.خوابيدم تا يک........... بعد از ظهرم خوابيدم.............
اينقدر خوب بود .......باورم نميشه مردادم تموم داره ميشه..يه ديقه وايسا بهت برسم.....
جاتون خالي دارم ليمو مي خورم.....خاليه خالي... با نمک...کلي خوشمزه اس..............بفرماييد....(|....|)....نصفش کردم.........


جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۱

--------

داوري کردن در کار شما از روي لغزشهايتان چنان است که فصل ها را به سبب گذران بودنشان ملامت کنند.
اري شما يک اقيانوس بي کرانيد... و وقتي کشتيهاي سنگين در ساحل هستي شما به گل مي نشينند و به ناچار در انتظار مد آب مي مانند...باز شما همچون اقيانوس نمي توانيد شتاب کنيد و مد آب را پيش از آمدن فرا خوانيد...


اگر شما را به قياس کمترين کارتان بسنجند..چنان است که بخواهند قدرت اقيانوس را از روي کفها و حباب هاي نا توان قياس کنند....


چه جالب بود......مرسي خليل جبران...:)


الان ساعت 3 خورده اي....دارم نوشته اي ديروزمو مي خونم.......:)....عجب وب لاگ راني کردم...:)......ولي يه چيزي.. توي حرفام مي بينم.......
خب حالا اگه يه آدمي خواست بهتر باشه...يعني خوشش اومد عين يه نفر باشه...اشکالي داره...؟؟....پس چه جوري يه نفر مي تونه بهتر باشه....خب وقتي ديد يکي آدم خوبيه...مثل اون ميشه....اشکالي داره؟........:)....اصلا شايد يه آدمايي ميان دور بر ما...فرصتي هستن براي اينکه...خودمونو بهتر کنيم.....تازه خيليم خوبه....نمي دونم....اينا چيزايي بود که توي سرم مي چرخيد........... اممم.....چه طوره برم سراغ خليل جبران همينجوري......
..يه چيزه عجيب اومد...

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۱


ببينم شما يا هو فارسي ديده بوديد..؟؟؟...من تازه امروز ديدم....خيلي بامزه اس.......يعني فکرشون بامزه اس...نرفتم توشو بگردم.بينم چه جوريه...

دوچرخه @--^@من فونت دوچرخه رو ريخته بودم......نمي دونم...دارم صفحه شو به خاطره فونتش درست مي بينم....يا يونيکدي شده ؟؟....نا مهر بونا براش کپي رايت گذاشتن....حالا دوتا عکس بود بهش لينک مي دادما....ولي اگه عين آدم مي بينيد...ديگه خودتون بريد بخونيد....بعدم.....آهنگ زمينه اش برام آشناست...نمي دونم....يه دو سه دقيه اي فکر کردم....فکر کنم..يه زماني بک...وب لاگ دنتيست بوده...سرس اش که نميشه خوند.....در هر صورت...اگه يونيکدي شده من ديگه مشکلي ندارم....فقط...حيف عکساش شد....وقتي روش کليک راست مي کني بهت بر مي خوره...اصلا دليل از منظورشونو نمي فهمم...:)

يه خورده بزرگتر


توي عمرم هيچوقت اينقدر از اومدن ۵ شنبه جمعه خوشحال نمي شدم....به خدا.حتي اون موقعي که مدرسه مي رفتم.خوشحال انگيز نبود به اندازه حالا....ديروز که نرفتم کار آموزي تا ۹ خوابيدم.......کلي کيف داشت.....هر چند که ظهر کلاس داشتم.....
ولي....نمي دونم دلم يه چيز جالب مي خواد يه اتفاق جالب.....هر روز صب بلند شو برو...عصر بيا....اگه کلاساي دانشگاه نبود و من بچه ها رو نمي ديدم ...دق مي کردم....
هيچي مثل اين نيست...که دو ديقه پيش بچه ها باشي....بگي و بخندي....مي دونيد.توي کار آموزي بيشتر شون بزرگ هستن....دختراشونم.نمي دونم جان مطلب اينه که چيزايي که تو دوست داري . بچه هاي دانشگاه دوست دارن از نظر اونها سکوت مطلقه با چشماي بي حوصله .گوش هايي که به حرفات توجهي ندارن.حقم دارن...شايد چند سال ديگه من ام مثل اونا بشم.......به جاش ...چيزاي که براي اونا جالبه....من يکي اوصلا در موردش نظري ندارم....:)....مي دونيد بعضي موقع ها از دستشون خندم ميگره....خنده دارترين قسمتش اونجايي که مي خوان کلاس بزارن........هر چي نيگاه مي کنم....براي چي...من که ساده تر از اين ديگه نمي تونم باشم.اينا چرا هي سعي مي کنن...غير خودشون باشن..من عاشق آدمايم که هميشه و همه وقت خودشون باشن ..حتي اگه مخالف من باشن.....با ثبات.
..مثلا يکي از بچه هاي هم دانشگاهيم اومد...بزرگتر از منه ولي من قيافشو مي شناختم.رفتم سلاميدم و با هاش دوستيدم.........دختره خوبيه... نمي دونم اون هر جوري دوست داره مي تونه باشه....ولباس بپوشه....صورتش برنزه شده اس..........دو روز بعد يکي از دخترايي که دوسال اونجا کار مي کرد.....صورتشو برنزه کرد...رنگ موهاش رنگ موهاي همون دختر هم دانشگاهيم شد......نمي گم بده...ولي بهتره خودش باشه......اگه به اندازه کافي دليل داشت......خب حالا تغيير تيپ بده...........خودت باش...(البته بگم اينم دختر خوبيه ها...).......بعدم.......... من چون يه دفعه براي کاراي اداريش رفته بودم و يهو توي اون قسمت سرک کشيده بودم........مي تونم بگم عناصر ذکور....اون قسمت با اومدن کار آموزا خوش تيپ تر شدن...!!!......بابا خودتون باشين.........ما هم يکي مثل شماييم............يکي مثل شما.....:)....يا از اين به بعد هميشه خوش تيپ باشيد.......اصلا حال و حوصله اينجور رفتاراي الکي و ندارم........سعي مي کنم
خوده خودم باشم.....و اين چيزي که دوست دارم.....يه پسري اونجا هستش...که خودش باقي مونده.با همون موهاي بهم ريخته .....روغن زده اش.....ولي عين آدم از همون اول وقتي بهش مي سلامي جوابتو مي ده...خيلي عادي نيگات مي کنه...جواب سوالاتم ميده...بلدم نبود ميگه بلد نيستم...اما.يه سري ديگه هستن.......هر چي نيگاشون مي کنم به سلاميم.نمي دونم...هي يه جوري از دستت مي فرارن....اما هي خوش تيپ و خوش تيپ تر ميشن.....؛ ).......بابا بي خيال
.......اين طرز فکر غلط که تا يه دختري پسري از ۸ کيلو متري هم رد شدن......يه عالمه معني بي خود مي ريزه توي سر اين و اون و اين چيزي که من تا عمر دارم يادمه باهاش مبارزه کردم....من قبل از اين که دختر باشم يه آدمم و ...فکراي خودمو دارم کي گفته چون دخترم بايد...هيچي نگم....چو ن حرف زدنم....يه سري تعبير و تفسير مسخره دنبالش داره...نگاهايي که به خدا حوصلوشونو ندارم.... از يه طرفمم اونجا که هستم دليلي نمي بينم......هي ساکت باشم.........فقط يه خورده حال و حوصله مي خواد که حاليشون کني .هر گردي گردو نيست.هر لبخندي.لبخند نيست.هر نگاهي .نگاه نيست.......هر سلامي سلام نيست...اخيش.راحت شدم.اين حرفا رو که از وقتي اونجا رفتم و توي دلم مونده....بود و اينجا گفتم..........موردش پيش بياد عين همين حرفا رو بهشو ن مي زنم.............چرا فکر مي کنن....هر دختري با يه پسر حرف زد ازش خوشش مياد..يا نمياد........مگه ما وقتي دوتا دختر حرف مي زنن يا دوتا پسر از اين تعبير تفسيرا مياريم..........نمي دونم کاش هممون يه خورده بزرگتر ميشدم..فقط يه خورده بزرگتر بازتر...فکر بهتر............

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱

دوچرخه...@--^@

حرفهاي بچه ها به پيرترين پدر بزرگ دنيا...

اين هفته تو اتاق 3 *6 يکي از کتاباي هيوا مسيح و خوندم....يه ذره اولشو مي زارم....

سلام پدر بزرگ عزيزم!
پدر بزرگ سفيد! من زياد نمي توانم بلد باشم که بنويسم.
پدر بزرگ من گريه را خوب ياد گرفته ام.پدرم نيست را.
مادرم را که هميشه توي يک پارچه قايم شده است را.
مادرم مثل يک سايه است پدر بزرگ.مثل يک تيکه پارچه که در باد راه مي رود.
چشم هاي من کمي تنگ است. من اهل يکي از روستاهاي شهر قندهار هستم در افغانستان
پدر بزرگ من ديروز منفجر شد و من گريه ام آنقدر بزرگ شد که يک نفر سيلي محکمي به زد......پدر بزرگ جان ما خيلي بچه ها هستيم زياد..توي لباس هاي بلند.................
......
................
به تو مي نويسم آدمهاي بزرگ روستاي ما که قدشان به در خت سيب مي رسد...وقي کار غلطي مي کنند.مي گويند ببخشيد!....ولي من نمي دانم اين آدمهاي بزرگ تر از درخت سيب گنده تر از گاو ما که با هواپيما آمدند يا توي لباسهاي خود ما آمدند..وبا غچه هاي مارا خراب کردند...و پدر بزرگ مرا منفحر کردند و خواهرم را مردند و همه زياد حرف زدند..چرا هيچوقت نگفتند فقط همين يک کلمه رانمي گويند. چرا نمي گويند: ببخشيد