شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

یه حسه اینرسی....شدیدی دارم....

فکرایی که آروم نمی گیرن....

اما حرکتی هم توش نیست....

دلی که هر چی ازش می پرسم...چته...

نمی فهممش

روزایی که بی هدف می گذرن...

اما همه اینا دلیل نمیشه...من به خودم نیام

دوست ندارم..3 ..4 سال دیگه حسرت الان م بخورم

نمی دونم..حال مزخرف الان ام به خاطر این اوضاع سیاسی بود

قولب قولب....نا امیدی خوردم...

میگن وقتی حالتون خوب نیست...

آهنگ جینگولی گوش بدین...

نه از این آهنگا..


اما ته دلم یه جایی هم صدا میشه با این آهنگه

زندگی

خدایا . خدایا
خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که
میخواستیم . میخواستیم
میخواستیم مثل این روزو نبینیم . که دیدیم که
ناز اون . بلای اون . حسرت دل . عذاب عالم
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
وای بر ما . وای بر ما
خبر از لحظه پرواز نداشتیم
تا میخواستیم لب معشوقو ببوسیم . پریدیم که
زندگی قصه تلخیست که از آغازش
بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
دل میگه باز فردا رو از نو بساز
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
خدایا . خدایا
خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که
میخواستیم . میخواستیم
میخواستیم مثل این روزو نبینیم . که دیدیم که
ناز اون . بلای اون . حسرت دل . عذاب عالم
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم ک

آهنگ: هایده

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

من اینجا رو دوست دارم...
یه آرامشی تو ادیتورش هست....
من و می بره...به سالای قبل...
قدیما....
5و 6 سال پیش...
روبروی کولر خونه مامان اینا
کامپیوتر ام
بعد ذوق آفریدن
نوشتن...
غصه هام علاقمندیام...
دانشگاه ام..آرزو هام...
این عکس توپ بسکتبال...
که ساعت ها نگاه اش می کردم....
که توپه داره گل میشه....

یه حس ای توشه....

فکر نمی کردم..یه صفحه اینقد قدرت داشته باشه...

امروز بستنی قیفی خوردم...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸

خدا رو چهارصد هزار مرتبه شکر، یه عالمه پاور پوینت و ایمیل و از اینا هست...که موقع له شدن .یاد اونا بیافتی و..یه خرده...خودت دست از سر خودت بر می داری..به خودم میگم... ...آره مریم...این همون شکست است که باید درس ازش بگیری و سرت و بالا بگیری و از کجا معلوم بد باشه.....ولی آخه بار اول ام نیست..این چند ایم باره که من شدم نردبون بقیه....خیلی بده...حس می کنم...با پاهاشون زدن تو سر من و به من ام خندیدن.....لامصب تخیلی ام دارم...نردبون رو می بینم و اون آدما رو...بعد یه وجدان گنده میاد میگه...تقصیره توه...تو...تو..تو
تقصیر خودته....بعد اینجوری هی توی خودت می پیچی...گیر می کنی....نه میشه از خودت بیرون بیایی نه حوصله خودت و داری...
ای روزگار

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

دل سوختن..

هیچ خوب نیست....چه اونی که دلش می سوزه واسه کسی....و چه طرف مقابلی که براش دلسوزی میشه...خیلی ها میگن...خوشم نمیاد به من احساس ترحم داشته باشی...
حالا به اینا کار ندارم.....
اما یه وقتایی دلم می سوزه....واسه آدمایی که استرس میگرین و این تو چشماشون...معلومه...اینایی که قراره مصاحبه دارن...
نمی دونم..شاید همه امیدشون به اینکه مصاحبه موفقیت آمیز باشه...مردمک چشمون می لرزه...یعنی هی نگاهشون...از این ور به سمت دری که قراره برن توش می چرخه...دو تا دستشون توی هم گره خورده....
اینجور موقع ها دلم می خواد برم....روبروشون بهشون بگم...هیچی مهمتر از خود تو نیست....
ای بابا....تو اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی....

دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۶


و بین دو دنیا بودن....
لحظه هایی که عالم و آدم به کارت کار دارن...
اما تو با هیچ کدوم کاری نداری...
با یکی کار داری که اصلا حواسش نیست
....
و اونایی که با من کار دارن من اصلا حواسم بهشون نیست...
خیلی خوب بود که توازن برقرار میشد.

پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶

اممم....فکر کن من برای باز کردن بلاگ رینگ چیزی حول و هوشه..هول حوشه؟..چهل دقیقه است...دارم می گردم...خدایا آخه چرا فیلتر وجود داره...
من لینک یه سری از کسایی که وبلاگشونو می خوام..
فقط می خوام پیدا کنم...
نیومده دارم غر می زنم....

بعدانش...خوبین...خوشین ؟

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

خب...بلاخره شاخ غول وشکستم و بعد 6 سال لباس اینجا رو عوض کردم...
تنها مشکل این چپ و راستی که فعلا با این ادیتورسعی می کنم بفرستم راست....
داشتم به آرشیوم نگاه می کردم...سمت راست...دیدم دوسال اول تعداد پست های هر ماه ام زیاد بوده و یواش یواش رسیده به ماهی یه دونه
دلیلای زیادی داشته...خب قبلنا برام جدیدتر بود...
..فکرام کمتر اشغال بود..

یه روزی به نظرام اومد حداکثر عمر یه وبلاگ شخصی بیشتر از 5 سال نیست...
مگه اینکه وبلاگ آدم اجتماعی خبری علمی باشه...
نمی دونم..در هر صورت من هنوز تصمیم دارم بنویسم...
:D
بعدام دارم تمرین می کنم...به حال فکر کنم...به همین الان...به انگشت هایی که دارم رو کیبرد می زنم...به خود خود خود خود الان

جمعه، تیر ۰۱، ۱۳۸۶

چیزی بالغ بر 38 دقیقه است دارم تلاش می کنم
اینجا رو باز کنم...وقتی کلمه داشبورد دیدم اینقده خوشحال شدم...
نمی دونم چرا اینجوری شده نمیشه لاگین کرد
هستی گل ام هم همین و می گه...
من کامنت های بلاگر نمی تونم باز کنم...
اممم
دلم برای اینجا تنگ شده...

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

باورش سخت عجيب است كه تمام انسان ها تنها در پي به دست آوردن ناميرايي هر لحظه خود را با مرگ رو به رو مي سازند !!

خوش اومدی هستی جونم

:X


یه آهنگ...قدیمی همیشه همراه...
چرخ توی چرخ...
....
بعضی از آهنگا...بیشتر هر موجود زنده ای دیگه ای
قدرت درک ات و دارن...
می دن اون چیزی که باید بدن...

جمعه تون به خیر

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶



بستنی دسته حمعی

یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۶

حالم خوبه.....امم...سوالام اونقدا مهم نبود....واقعا حالم بد شد وقتی فهمیدم اساس سوالم اشتباه بود...
:)..رفتم توکمای فکری.....اما خب یه تجربه خوب بود...که گنده تر فکر کنم....امم...نمی دونم کی می خوام یاد بگیرم..که یه چیزو اینقد بزرگ نکنم...کی یاد می گیرم..آسون بگیرم......
دلم بستنی می خواد...بستنی چند نفره....

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

امسال هم گذشت....هر فصل اش یه رنگ بود....خیلی روزا دویدم....خیلی روزا..آروم گرفتم...
نمی دونم....یه چیزی می خواستم از زندگی بگیرم...اما نشد...به جاش یه سری چیزای دیگه گرفتم...و یه سری چیزارو از دست دادم...و حالا آخر سال .یه سوال دارم...که قراره سال بعد معلوم بشه...اونقدرا در کل مهم نیست...اما برای خودم مهمه....یه چیزی تو مایه های اثبات خودم به خودم....سال جدید منتظرتم...منتظرتم که بیای...
.....فعلا که تبدیل به یه گلوله آتشفشانی شدم....امیدوارم این تعطیلات آرومم کنه...:)
گاهی غبطه می خورم..به این گلای ریز..که بی تفاوت به همچی ، سر بلند می کنن...




بعدانش ا ین آهنگای رضا صادقی همه شنیدن...این " فردا با ماست "...من خیلی دوست دارم...البته یه تم غمناک داره که مناسب عیدو اینا نیست...اما خب به دل می نشینه...

دلم می خواد برای همه آرزوهای خوب خوب کنم- سال نو مبارک

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

امروز صبج سوار تاکسی که بودم....راننده داشت برای همه در مورد ترافیک حرف می زد و راه هایی که عوض کرده...من ام تو فکرای خودم بودم...داشتم دعا می کردم..داشتم فکر می کردم..که اگه انطوری بشه ..اونوری بشه...که اگه تغییره پیش بیاد....که یهو راننده گفت.... " هر چا بری آسمون همین رنگه...

راستی امروز یه آب میوه گرفتم به اسم " کیلا " به کسر کاف
نوشیدنی تمشک...حاوی قطعات میوه..
تو اینترنت گشتم کارخونه سایت نداره...
من تاحالا نخورده بودم...
مزه اش بد نیست ...اما چون توش ذره های تمشک داره من خیلی خوشم اومد...
تمشک یکی از میوههای دوست داشتنیه منه......

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

جدا من کجام ؟...باز افتادم تو سربالایی زندگی ....نفس کم اوردم...

بگذریم...
ببنید اگه دکترید..هیچ وقت از مریضتون نپرسید آمپول می خواید یا کپسول...خب معدودا کسایی که میگن آمپول...خودتون که می دونید آمپول بهتر اثر می کنه...نسخه نوشتن که محل نظر سنجی نیست...! پشیمون شدم...گفتم کپسول...کپسول به چه بزرگی..درسته که من هسته آلبالو قورت میدم...اما این دیگه خیلی نامردیه...خیر سرم رفتم پیش متخصص گوش حلق و بینی..زود خوب بشم..اما خوب بشو نیست این گوشم...این دواهایی هم که میده..داروخانه ها ندارن...هی باید داروخونه بزرگ کشف کنم...من می خوام بدونم این همه علم پیشرفت کرده..نمی تونن یه دارو اختراع کنن سر دو روز گوش آدم خوب بشه....اینقد موضوع پیچیده است ؟ اگه اینبار خوب نشم دیگه نمی رم پیش این دکتره...اگه دکتر سریع و سیر سراغ دارید معرفی کنید.لطفا..

بعدانش...

من سالی ماهی یه معدود مواقعی تصمیم خودش میاد که قالب ابنجا رو عوض کنم...اما نمی دونم چرا اینکار و نمی کنم...انگار با این کارم می خوام گذشت زمان و نگه دارم...یا شایدم...یه جوری تنبلیه...اما خلاصه اش..اومدم یه دونه از همین قالبای بلاگر مرمت کنم...هی این فارسی این ور اون ور پرید که حوصلمو سر برد.. بعد من ام ولش کردم...حالا اگه حوصله رخ بنمایایه...شاید لباس اینجا رو عوض کنم...

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

جهانی سوم بودن.....

این روزا...یهو نمی فهمم چی میشه که....فکرم میره...به اینکه
اگه جهان سومی نبودیم ؟....
وسط ترافیک...وقتی تو صف بانک ام ساعت 9...وقتی گیر یه امضا اداری ام...
وقتی مجبورم حرفای احمقانه رو تایید کنم....وقتی نمی تونم یه فایل ویدیو از اینترنت ببینم و واسه دیدن یه صفحه اینترنت 10 بارباید رفرش بزنم........وقتی یه تصمیم بی حساب و کتاب..بی منطق...بیچارمون می کنه....
وقتی مجبورام دروغ بگم که همچی درست میشه....
دست خودم نیست...آخر جوابای سوالای بی جوابم...شده جهان سومی بودن..
نمی فهمم...درکش برام سخته...
فرق ما بقیه دنیا چیه...؟ ....یه چیزی اون ته مه های دلم گره می خوره..هر روز بیشتر از روز قبل...


یه چیز بی ربط......اینقده دلم می خواست....به لااقل4 .. 5 تا تا زبون دنیا مسلط بودم...

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

امم...داره برف می آید...همه جا سفیده و کرپ کرپ... این صدای پام تو برف بوذ....
این بازی هم...که از طرف بابا دعوت شدم...
5 تاچیزی که فک نمکن شماها بدونید...

1. آلبالو خشکه و خود آلبلالو را با هسته می خورم اصولا.
2. . یه بار موقع بیرون بردن ماشین ماشین توی در حیاط گیر کرد و همسایمون ماشین و اورد بیرون.
3. به طور متوسط روزانه بدو بیراه زیاد می شنوم
4. موقع ای که تمرکز می کنم زبونم و بیرون میارم.
5. موقعی که کلاس سوم بودم یه خطی اختراع کرده بودم ، وکلمه های فارسی سرهم می نوشتم و بچه های کلاسمون دفترشون می داند من اسم شون اون شکلی براشون بنویسم.

و اعضای مدعو

1. نارنجی
2. .بهار
3. .توپوق
4. .amelie
5.شکلات

مریمدعوت کرده بودم..که دیدم زودتر اعتراف کرده
:)

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

بیسکویت خوردم ، کنار بخاری یه خرده کتاب داستان خوندم..گرم شدم...
اممم...فعلا دنیای بیرونی ام در حال تغییره...
بر خلاف همیشه که دنیای توام جلو تر ازدور بر ام بود...اتفاقای می افتن که اصلا به ذهن ام خطور نمی کرد...مثلا پیدا کردن چیزای هیجان انگیز توی سرچ گوگل...انگار دنیای دور وبرم..پر جنب و جوشه...
راستی همین روزا...وبلاگم.. 5 سالش تموم شد وارد 6 امین مرحله زندگی شد..
...وبلاگم...دوستت دارم....( خود تحویل گیری ;) )
راستی یه چیز بی ربطه دیگه...من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم...همیشه برای هر کسی آرزو می کردم..این آرزو رو هم می کردم که همه آرزو هاش و رویاهاش بر آورده بشه...امروزیه چیز دیدم..
"آرزو می کنم ، رویاهات درک کنی و بفهمی"...
یکی از نتایج اخلاقی این می تونه باشه...که دورتون پر از آرزوهای بر اورده شده است...تا حالا حسش کردین ؟
یا ممکنه آرزویی بر آورده نشه...اما آدم به یه درک درست از آرزوش برسه...اونوقت می تونه درست تر ادامه بده...

شب خوش

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

بوی به می یاد...مامان داره مربای به درست می کنه...
من احتمالا سرما دارم می خورم...داره گلوم درد می گیره...
بعدم...دلم اینجا رو خواست....

...
" حضور..کمی حضورت را داشتم....بودنت..خواسته ای زیادی است...خنده ات...صدای خنده ات.....اگه میشد صد تا عکس ازت می گرفتم...."

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

من الان بالای سرم شاخه های گوزن و حس می کنم....یه جور حس گوزنیت ..
والا....تنها حرکت مثبت من تو این دوره زمونه...کلاس زبانمه...که اونم این ترم...مستمع آزادم...
وقتی میرسم اونقد فکرام خسته است که ترجیح میدم..فقط بشنوم...اخیرا هم تمرین حل نمی کنم...از روی بچه ها می نویسم...بعد خب واسه همین دستمو موقع خوندن تمرین بالا نمی برم....نگاهمو می دزدم...که یهو ازم نپرسه...و واقعا یه جورایی از خودم نا امید....بودم.. اما اوصلا قبل هر درس چند تا سوال در مورد درس هست...که باید نظر بدی..توی این نظرا..شرکت می کردم...چون نیاز به خوندن از قبل نبود...این تنها فعالیت من بود....تا اینکه جلسه قبل سر کلاس ..به طرز غیر معمولی خانومون تصمیم گرفت در مورد همه بچه ها حرف بزنه....و اسم منو جزو کسایی اورد که از فعالیت های کلاسی شون راضی بود...من بهت زده شده بودم...باورم نمی شد....شایدام حس کرده بود که نیاز به تشویق دارم...نمی دونم...ولی خیلی خوشحالم کرد...یه خوشحالی خالص بود..


یه خواب عجیب دیدم....
توصیف اش سخته....
میدون اصلی نزدیک خون ما در حال بازسازی و و یه جورایی شبیه میدنه جنگه....
من خواب دیدم میدون یه سمتش درست شده...
وسمتی که درست شده بود...یه نمایی از پرنده بود..تو خواب من فکر میکردم سیمرغه...
یه پرنده سبز بزرگ...بعد یه سری ستون های که کنده کاری شبیه تنه درخت داشت...
طبق معمول تو خواب داشتم عکس می گرفتم.... میدونه تبدیل شده بود به پر از کارای هنری دستی مثل موزه ها...

میگن..اوصلا آدم توی خواباش چیزای می بینه که دلش می خواد..چیزایی که فکرشو راحت می کنه...

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

سبکم......سبک.....
آبی...راه راه...قرمز...نخودی خط دار....اخموی ساکت....چیزی و عوض نکرده...
.....سبکم...سبک...