پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵

و اینک....

راستش از اول سال تا الان الکی من 25 سالم بود...اما الان به طور رسمی رفتم تو 25 سال...
بعد خوب یادش بخیر همیشه هر سال دوتا تولد بود یه تولد ابرک یه تولد من
بعدانش....دیگه
خوشحالم ...خیلی فرقی نکرده من هنوز آدامس دوست دارم....زود خندم می گیره...اما دیرتر گریه می کنم...
بعد کاملا موجود قوی شدم در مقابل حرفای بی منطق و ناسزا...دیگه اونقدرا بهم برنمی خوره...
خیلی ام دیگه گیر نمی دم به خودم...که مریم تو باید اینو می گفتی نگفتی...یعنی یه جورایی بی خیال تر شدم...
دیگه بخوام از تغییر و تحولات بگم...کمتر حوصله درس دارم....و این خیلی بده که به قولای خودم عمل نمی کنم...اما هنوز اون اخلاق ظربتی..زریتی ضربتی..ذربتی و دارم....که گاهی یهو رای ام میگره کارمو انجام بدم... اگه برم تو مود یه کارتا آخرش انجام میدم.....

بعد همه ابن حرفا...واسه خودم و همه شماهایی که اینجا را می خوندید بهترین آرزوها رو می کنم....

این کیک خوشگل ام هستی خانوم داده.....همه مهمون ..کیک......:D


پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۵

روزا عین برق و باد میگذرن....گاهی جرات نمی کنم برگردم یه نیگاه به عقب بندازم...
می خوام....روزامو بیشتر کنم....دلم تنگ شده واسه 10 صبح....
باید روزا زودتر از خواب بیدارشم....نمی دونم....عادت کردم...به عجله....همه اش در حال عجله ام...
همش انگار یه کار جامونده دارم...
می خوام مکث کنم....یه نیگاه به دورو برم بندازم..گاهی حس می کنم....این عجله منو دور کرده ....مثلا از سیما...چه طوره برم بهش بگم....بهم نقاشی یاد بده...

آهای زندگی بیا توی دستام.....
می خوام هر روزتو همون روز زندگی کنم....
اینقد گیر دیروز و فردا نباشم...

......

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵

خب فکرامو کردم....من فکر خودم میگم...ولو اینکه بخندن...یا بگن چه بیکار و دل خجسته....
تلاش خودمو می کنم تا اوضاع و بهتر کنم......کمه کمه اش اینه که یه شروع واسه تغییر

بعد...
یه جورایی خوشحالم..بابا و دخترانش..درسته که بابا یه خبر گذاشته ورفته
حتما این نسترن کوچولو بابا رو حسابی مشغول کرده
به قول معروف قدم نو رسیده مبارک بابا


راستی یه بازی هست با آهنربا...مثل اینکه تلویزیون تبیلغش ام میکنه به اسم "مگ"...
یا یه همین چیزی....درست یادم نیست...
خلاصه که خیلی جالبه....
یه سری گوی فلزیه با آهنرباهای استوانه ای شکل....
بسته به تعداد قطعات می شه یه عالمه شکلای هیجان انگیز درست کرد...

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۵

به کدومین گناه
یه چیزی عینه وزنه روی قلب آدم سنگینی می کنه


یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵

تصور کنید که سی دی رام آدم درست کار نکنه....بعد آدم یهو تصمیم بگیره..ویندوز عوض کنه...
و دقیقا بعد فرمت....سی دی رام قاطی کنه....کامپیوترم شب شده بود...عین غار تاریک....
..اما هر جوری بود...بالاخره ویندوز رو ریختم.....الان هیچی روش نیست ختی ورد
بعدانش....
.......یه مشت حرف مایوس کننده و ناامید وارانه است.....
مریم خسته شده.....
میگن اگه چیزی بتونه ناراحتت کنه...نشونه یه ضعف توی تواه.....
من از وجود اون ضعف ناراحتم....از اینکه بعضی موقع ها....یه اتفاق یه برخورد...
عصبی ام می کنه....
یه چیزی اشتباهه...
"نباید سعی کنیم آنچه را دیگران سعی دارند در خود رشد دهیم، باید آن چیزی را کشف کنیم که خود از خویش انتظار داریم
بدین گونه دیگر لازم نیست چیزی را با خود عهد کنیم چون با لذت و شادی دگرگون خواهیم شد."
دومین مکتوب

امیدوارم روزنهای امید خودشون قد علم کنن....و من از مود غمینناک بیام بیرون....

از این حرفا که بگذریم....باز تو محله ما موش کور اومده....تمام پیاده رو ها خراب کردن....من میگم...نمیشه
پیاده ره ها رو کشویی کنن....یه روز لوله گازه یه روز آبه....یه روز تلفنه.....

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

دست و دلم به نوشتن نمی ره...نه اینجا...نه توی دفترم...نه حتی توی تیکه های کاغذ...نه گوشه کتابا...
منتظرم...حالم خوب بشه..کی؟....نمی دونم...رفتم سراغ پوشه آهنگا........جدیدا خوشم میاد معنی و رو بنویسم
نمی دونم....همین جوری نوشتم...

If tomorrow never come

گاهی اوقات وقتی شب میشه و دیروقته
من در حالی که بیدارم و درازکشیدم
به او که خوابه نگاه می کنم
توی رویاهای آرومش غرقه خوابه
چراغ ها رو خاموش می کنم...و توی تاریکی دراز میکشم
فکرایی از سرم رد میشه
اگه فردا صبح از خواب بیدار نشم
ممکنه به طوری که من توی قبلم احساسش می کنم شک کنه؟
اگه فردا نیاد......آیا او می فهمه که چقد دوستش داشتم
آیا من سعی خودمو کردم...که هر طریقی که هست ، هر روز بهش نشون بدم...
او تنها کسه منه...
و اگه زمان من روی زمین تموم بشه
و او با دنیایی بدون من مواجه بشه
آیا اون عشقی که من در گذشته بهش دادم
اونقد هست که برای همیشه کافی باشه..
اگه فردا نیاد

چون من تو زندگی ام عشق گمشده دارم...
کسایی که نمی دونستند چقدر دوستشون دارم...
حالا با احساس پشیمونی زندگی می کنم
اون احساس واقعی من هیچوقت واسه اونا آشکار نشد...
واسه همین من به خودم قول دادم هر روز بهش بگم چقد او برام مهمه
و دیگه نزارم اتفاق گذشته بیافته
چون ممکنه شانس دیگه ای نداشته باشم...که بهش بگم..چه احساسی در موردش دارم
اگه فردا نیاد......آیا او می فهمه که چقد دوستش داشتم
آیا من سعی خودمو کردم...که هر راهی که هست ، هر روز بهش نشون بدم...
او تنها کسه منه...
و اگه زمان روی زمین تموم بشه
و او با دنیایی بدون من مواجه بشه
آیا اون عشقی که من در گذشته بهش دادم
اونقد هست که برای همیشه کافی باشه..
اگه فردا نیاد


........
برای همین به کسی که دوستش دارید بگید اونچه را فکر می کنید...در مورد
اگه فردا نیاد

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

با اینکه این آلمانا فامیلمونن...هیچ دوست نداشتم ببرن...
و واقعا حیف شد که آرژانتین حذف شد.( با حس افسوس و دریغ این جمله رو بخونید )
..آخه من نمی فهمم چه موقعه دروازه بان مصدوم شدن بود...
حیف شد...چه بازیایی قشنگی و که میشد باشه دیگه حالا نیست...
اینقده دلم می خواست..با برزیل بازی می کردن...
بعدم...این بازی انگلستان ، پرتغال...هیچ دلم نمی خواست پرتغال ببره...

..:).بادکنکی که قول داده بودم



اممم ....
آهان حتما آهنگ onlytime ، Enya را شنیدید..
..این دوست گل...باعث شد یه 900 بار دیگه به این آهنگه گوش کنم...

یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵

25 سال گذشت و من زندگی قورت دادم...
یه قورت بزرگ ...گاهی فهمیدن سخت میشه...اما باید سکوت کرد....
اسم وبلاگ و یادم نمی یاد ...کی بود؟....نوشته بود..." هیچوقت نگذارید یه آدم انگیزه تون بشه "
من اون موقع اون جمله رو نفهمیدم.....اما الان زندگی و قورت دادم....
چرا چهارشنبه نمیاد...برم کلاس زبان....
....

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

اممم....
چند روز پیش با چند تا از بچه های دانشگاه قرار گزاشتیم همدیگر رو ببینیم...
قرارمون نزدیک پارک ساعی بود و من زودتر رسیدم....
گرانچی خریده بودم....همین جوری واسه اینکه وقت بگذره...رفتم نزدیک اون قسمتی که حیونا هستن...طوطی . خرگوش...بعد رفتم نزدیک لاکپشت ها...یه چیزی حدود 12 ..تا لاکپشت توی یه جای تقریبا میشه گفته 7 ..8 متر مکعب یا حتی کمتر بودن...بعد هویج می خوردن...حالا کاری به طرفداری حیونا اینا...قفس . ..طبیعت ندارم....ولی فک کردم....که...این لاکپشت ها هم جهانی سومین...چقد زندگی یه لاکپشت ..تو اینجای کوچولو با یه لاکپشت توی...چه می دونم دریای مدیترانه فرق داره...؟ ( دریای مدیترانه لاکپشت داره ؟ ....) خلاصه اش که اینجوری....

بعدم قبل تر از اینکه بیام تو پارک..رفتم توی یه شهرکتاب ...یه کتاب گرفتم به اسم "وانهاده " نوشته سیمون دوبووار...نمی دونم این کتاب خوندید یا نه...ولی اگه نخوندید حتما بخونید...فک می کنم...از اون کتابایی که خانوما خوششون میاد..البته مدل اش از این جورایی که آخرش رو هواست...اما از همون تقریبا صفحه 5 .. 6 ..پرت میشی وسط داستان...من که دیشب خوندم...خوابم گرفت صبح ساعت 5 بیدار شدم....بقیه اش و خوندم...یه حس همزات پنداری شدید مونثانه ( زنانه...؟ ) موقع خوندن آدم پیدا می کنه....
خیلی واسم جالبه...با اینکه زن داستان مال یه کشور دیگه است..وبا یه فرهنگ دیگه....پایه فکرمون یکی ایه... بخونید حتما این کتاب ....:)


بعدم...یه نکته باید بگم...به صورت جهان شمول...ببینید این ایده خوبیه که قبل از اینکه برید دستشویی یه در بزنید و بعد دستگیره رو حرکت بدید....جهت اینکه اگر طرف در قفل نکرده باشه....حداقل برای ثانیه ای آمادگی داشته باشد....اما..نمی فهمم چه توجیهی وجود دارد...وقتی که دستگیره در رو می چرخونید و می فهمید در قفله...اما در می زنید..هر انسانی که اون تو هست....تمام سعی و تلاشش واسه اینکه بیاد بیرون....و در زدن شما...کار اعصاب خورد کنیه ؟...می بخشید ولی باید اینو می گفتم...

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

دیشب اومدم بنویسم...
بعد این بلاگر خراب بود
Down for Maintenance
Blogger is temporarily unavailable due to an unexpected problem.
We will be back up as soon as possible.

بعد من ام واسه اینکه دلم خوش باشه همه نوشت های دیشب و نگه داشتم الان
past می کنم.
راستی معادل فارسی past چی بنویسم؟
نوشته های دیشب و می چسبونم :D


خب نمی دونم امشب چرا اینقد تو خیابونا ترافیک بود...
خبری بود امشب ؟ یا فوتبال نداشت ؟

اممم...راستش..عصری دعوام شد...داد زدم..طبق معمول از کرده خود پشیمان!...
تا الان دوتا بطری آب خوردم...
نمی فهمم...چرا یه کارایی می کنن حرص درار...:D……
یه آدمم بی ربطم نمی دونم از کجا بلند شده بود اومده بود..داشت این صحنه بدیع و تماشا می کرد...آه...

الان ورزش کردم...دوش گرفتم...یه پرتقالم خوردم....دیگه هم بهش فکر نمی کنم
برم سراغ سوزان پولیس شوتر..همون کتابه " روزگار بهتری از راه می رسد"....

در ضمن من دلم واست تنگ شده


گاه بسیار آشفته ایم و سردرگم
گویی کوهی از کار ها در برابر ماست
و گره هایی که بسیار باید گشود.
وزمان کافی برای این همه فراهم نیست
گویی فراموش می کنیم که هر روز معجزه زیبایی است
سرشار از شادی و عشق
مجبور نیستی تمام گره ها را یک روزه بازگشایی و تمام هدف ها را
یکباره نشانه روی
امروز همان کن که می توانی
و باقی را گو که فردایی هست
برای آسایش خود ، بودن با دوستان و عزیزان
بازی و تفریح و نشستن در زیر آفتاب
وقتی را برگزین
بر خود سخت نگیر تا ببینی که سختی ها چگون آسانتر می شوند و
چگونه می توانی کارهای بیشتری را پیش ببری
ونیز دریابی که زندگی اینگونه با آرامشی بیشتر می گذرد.
و روز هاشادمانه تر به شب می رسند.
وتو خود سرزنده تری و راضی تر

دونا لوین

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

آخیش...چقد که خوبه وب لاگ هست....
می خوام باز چار زانو بشینم توی وبلاگم....اینقده کیف میده...

...چون به خودم قول داده بودم...که نتیجه اش بنویسم....

خلاف اون چیزی که فکر می کردم تا حدودی اتفاق افتاد....
واقعیت اینکه نباید خیلی بدبین بود و نه خیلی خوشبین بود...
آدم باید سعی کنه متعادل باشه.....


راستی سلاااااااااااااااااااااااااااام بابا این معما بابا رو دید؟.....من که کلی فکر دارم می کنم ....یه حکمتی توی این دوتابودن گوی هاهست....


بعدم...نمی خواستم....اینطوری بشه......
می دونید...نمی دونم چرا اینجوری میشه....یه چیزای هست که اکثر آدمای دور برم می فهمن....
من نمی فهمم....یه چیزای هم هست که اکثرا نمی فهمن من می فهمم....بعد خب خوب نیست....
چون مجبورم... همه اش تلاش کنم....اون چیزای که نمی فهمم بفهمم....و بفهمونم اون چیزی که می خوام بگم.....من یه چیزی میگم...یه چیزی دیگه برداشت میشه....یه چیزی بهم میگن من یه جوری دیگه برداشت می کنم.....سخته واسم...که غالب متدوال و بگیرم.....و به روش خودم میرم جلو....
اونوقش...یه چیزی میگم....یه حرفی می زنم...در حالی که منظورم و یه جور دیگه می فهمن....
من فکر می کنم...

بگذریم.....دم غنیمته.....اونی که گذشت رفت.....الان و باید دزدید....

مریم بخشیدمت...

فردا یه روز دیگه است....

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

...اهای چهارشنبه .
پنجره رو باز کردم.....به نظر من یکی ازچیزای قشنگ دنیا .....باد و طوفانه....و رعدو برق ام مخصوصا برق هیجان انگیزش ترمی کنه.....من که دوست دارم.......
ودیدم ..اونچه رو باید می دیدم....مریم یادت نره.....

یه مسافرت چند روزه فکر خوبی می تون باشه......

On a dark desert highway, cool wind in my hair........

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵

از 8:30 صبح تا الان....یه ملیون تا افکار به این مغر ام خطور کرده......دیگه الان یه جوارایی ته نشین شدم...
ببینید....واقعا...ما واسه خودمون یه سری قاعده قانون به وجود اوردیدم...واسه اش اسم گذاشتیم...بعد براش وقت گذاشتیم...بعد همون چیزا میشن مهم...ولی واقعیت اینه که همش در نهایت واسه اینه که این زندگی بگذره یعنی می دونید....یه روند تکراریه توی مدلای مختلف....تعریفای خودمونه....بعد خوب امتیاز بندی می کنیم....یه دستگاه اختراع می کنیم...یه شرینی می پزیم...همه و همه در نهایت یه چیزان....و بعد منفی اونو در نظر بگیری.....همه اش می شه سر کاری.....
اما واقعیت اینه که نمی شه بیکار بود...
دلم می خواد جلوی هدف بنویسم...: هیچی ...نقشه در حال اجرا : بگم...هیچی......نقشه آینده : هیچی...
بدجوری توی همه چی و خالی می بینم....
اما مریم اگه این کارا نکنیم....پس چه جوری ادامه بدیم..چه جوری بریم جلو؟....این روز قراره شب بشه...
گاهی به نظرم....یه چاله است ...چاله رو خالی میکنیم... بعد دوباره همونو پر می کنیم....

اما با همه اینا...دلم نمی آید...دوست دارم...حتی اگه همه چی سر کاری باشه.....سرکاری درست انجام بدم
گاهی فک می کنم....این خوش باوری و بهش میگن حماقت....

خب خیلی....چرت و پرت نوشتم.....

مجددا با تمام وجودم آرزو می کنم....تمامی افکار منفی ام خلاف اش ثابت بشه.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

یه اتفاق خنده دار افتاد...

از وقتی دستگاه کارت زنی شرکت تبدیل یه انگشت زنی شده ...یه مشکلی که پیش میاد...اینه که انگشت و قبول نمی کنه..یعنی ممکنه بعد از چار پنج بار که انگشت نشانه تو می زاری...صدای بوق تایید و بشنوی و شماره تو رویت کنی....واسه همین اغلب از ساعت 8 تا 8 ربع و اینا یه صف 10 ، نفری دم دستگاه کارت زنی یا همون انگشت زنی. برقراره......می تونید یه ردیف آدم که انگشتاشونو آماده کردن ....تصور کنید...:)
امروز صبح قبل 8 رسیدم....یه آقایی داشت سعی می کرد..انگشت خودشو به ثبت برسونه....ولی هر کاری می کرد..قبول نمی کرد...آقا هم حواسش نبود من پشت سرشم....شروع کرد با دستگاه حرف زدن....
جون تو من خودم دیگه...من ..د بزن دیگه من ام بهرام....بابا قبول کن...من ام....من ام...بهرام...من....


و هوا گرم شده.....از الان تا مرداد...من می میرم از گرما.... طبق معمول از اینکه روزا بلند شدن خوشحالم...من طاقت گرما ندارم.....

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

امروز رفتم نمایشگاه....
ماحصل نمایشگاه :

چه کسی پنیر مرا دزدید؟
قورباغه ات را قورت بده!
چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟
چگونه قورباغه قورت بدهیم؟
چه کسی پنیر را.....؟
هر روز یک قورباغه...؟
........
.....
...
یعنی تو اکثر غرفه ها این دوتا کتاب و با سایز و مدل مختلف موجود بود.......
من که دیگه حالم بد میشد وقتی این دوتا کتاب رو می دیدم....
خیلی شلوغ بود......از سر ناچاری توی شلوغی می گشتم....نصف این آدما هی صدا می زدند " مریم "...

اولین کتابی که گرفتم بیشتر به خاطر اسمش بود..." روزگار بهتری از راه می رسد ..."
یه مجموعه شعره.....آخه جدیدا به مقدار منتابهی منفی شدم....چه می دونم والا....
مهم نیست خیلی....یکی از شعر ها رو می زارم...

می بینم که دنیا به کامت نیست
ای کاش می تونستم با لبخندی و نوازشی
کامت برآورم
اما افسوس
که این تنها کافی نیست
می دانم که گاه هر چیز را دشمن خود می انگاری
اما درست در همین لحظات
دریاب که با توام
به زودی همه چیز رنگ و بوی دیگری خواهد یافت.
و می بینی که تمام اینها تنها حصارهای کوتاهی بودند ، در راه پیروزی
تا فرا رسیدن آن زمان، به یاد داشته باش
که آغوش گشوده و خندان با تو هستم.
وآماده تا آنجا که در توان دارم ، یاور تو باشم

سنیدی لی امری


این قسمت منفی وجودم...دو سه تا مورد مستدل داره....که فعلا حق باهاشه.....امیدوارم...خلاف همه اون چیزی که فکر می کنم ثابت بشه....سعی می کنم که فک کنم..روزای خوب در راه.....

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

این دفعه خونده بودم زبانمو...از اونایی که پرسیده بود....باز پرسید..ازمن که تا حالا نپرسیده بود باز نپرسید!!! معده ام درد گرفت...نپرسید دیگه....آخه ترم پیش که نصفه کلاسا رو رفتم....تا همین درس خوب خونده بودم..از اینجا به بعد دیگه باید بخونم....حیف شد نپرسید...
کلی آماده بودم..موضوع درسمون خوشبختی بود....که خوشبختی چیه ؟ چه جوری میشه بدست اورد؟ اینا؟
البته به نظرم یه قسمت از یه متن بزرگ و گذاشته بودند.... متن به هم پیوسته نبود...اما خلاصه اش این بود که ، احساسای ما از یه ماده شیمیایی که تو مغزه به وجود میاد...بعد این احساس تو حافظمون ثبت میشه...اما این ماده شیمیایی یواش یواش اثرش کم میشه....واوصلا مغز یه طوری عمل میکنه که تعادل برقرار بشه....مثلا وقتی خیلی خوشحالید...یا یه اتفاق بد افتاده بعد یه مدت به سمت این پیش میرید که به حالت نرمال می رسید...
مثلا اگه یه جایزه بزرگ ببرید فکر میک نید تا ابد خوشحال می مونید بعد یه مدت واستون عادی میشه.... ،یا مثلا دنبال یه لباس خاصید وقتی پیداش می کنید..بعد یه مدت واستون معمولی میشه دبگه اینکه یه پرفسور بوده....خانم اش یه پرده می خواسته بخره پرفسور خوشش نمی یومده..پرفسور حرف نمی زنه در حالی که متنفر بوده از طرح اون پرده...اما بعد یه مدت بهش عادت می کنه و حتی خوشش میاد!
واسه همین....هی نگید چی منو خوشبخت میکنه ...مهم اینه که شما بتونید خودتون با شرایط وفق بدید...الخصوص شرایط سخت...بتونید بگذرونید....
حالا من ابنو خودم اضافه می کنم....وفق دادن به این معنی نیست...که بی تفاوت باشید و بگید هر چه بادا باد...
نه وفق دادن یعنی اینکه وقتی تو شرایط بد قرار میگیرید...دنبال یه راه باشید که اوضاع روبه راه بشه یک - و دو اینکه نزارید دوباره اتفاق بیافته.....البته خب اینای که میگم...می تونه تا حدی حرفای قشنگ قشنگ باشه.... و تا عمل فاصله داشته باشه...

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

به نظرم میومد که باید می گفتم...و گفتم ....ممکنه کار درستی نکرده باشم...
اما وافعیتش دلم می خواست بگم .......
بعد یه مدته گیر دادم میرسم خونه...نرمش می کنم...دو درجا...شده 10 شب...هرچند که میگن خوب نیست آخر شب نرمش کنی...بی خوابی میاره...اما من که تفاوتی نمی بینم..فقط پاهام به طرز زیادی درد می گیره...
دیگه اینکه...خب من از نزدیک ندیده بودم که روی دندون نگین می زارن....امروز قبل کلاس حرفش شد..دیدم یه دختره گفت من گذاشتم...تقریبا دندون یکی مونده بود به آخری از سری دندونای جلوش بود.. نقره ای بود..
می گفت..همه شکلی اش هست شکل میکی موس!..رنگ طلایی و شرابی....نمی دونم...من هر چی فک می کنم...چی باید بشه که آدم میکی موس بچسبونه روی دندوناش...خب لابد می زارن که اختراع می کنن....بعد می گفت..بهتره روی قسمتی از دندون آدم نگین و بزاره که دندو تو پر کرده میگقت این قسمت دندونم خراب بود روی پر کردگی گذاشت...چون وقتی بر میداری جاش گود شده....
والا نمی دونم چی شده که بلاگ رینگ فیلتر نیست....آدم دیگه نمی تونه دلشو به هیچی خوش کنه....حتما یه فکری تو کله شونه....حالا هر چی.... من هی می رم توی بلاگ رینگ لیست رو ادیت کنم..اصلا همش 5 تا دونه توشه...و تازه تغییراتمن نمی بینم....کسی هست که من فلیتر زده رو راهنمایی کنه ؟

راستی اینجا رو ببین

شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۵

خب ....حالم خوب شد....
خدا رو شکر می کنم...بخاطر نفسی که میکشم....رد شد رفت

باز این هوا گرم شد...کاش یه بارونی می اومد....از این طوفانای بهاری ..
من طوفان دوست دارم
اینم واسه اونایی که ستون فقرات درد دارند.
این یه دونه دیگه

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵

اممم...
شدم شبیه....عین این مستطیل خالیه که روی گوشیم...میاد....شارژر.؟..
امتحان کردم...نشد..کتاب..اهنگ...شوکلات... کلاس زبان...آدامس...درس خوندن...سبکی...
طبیعت...کفش.....پر نمیشه ......پر نشدم..خالی ام...

رفتم تو کار نگاشت...معادل این رفتار توی یه رفتار دیگه این حرکت تو یه چیز دیگه..این آدم توی یه آدم دیگه....

کاش میشد دست آدما رو نخوند...

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴

:) ....
امروزم گذشت...امممم....از صب تا حالا...کلی شوکولات خوردم...هر گونه رابطه این شوکولاتو با عید تکذیب می کنم....
بعد..اینجا رو خونید به نظر میاد کار بومرنگ باشه...واقعا این استعدادی نهفته اش دم عید خوب شکوفا میشه....
خیلی جالبه..
دیگه اینکه احتمالا من فلش 8 ندارم...که نمی تونم..عیدی فاطمه فرجمندی و ببینم.....ولی مطمئنا مثل هر سال قشنگه....پس شما امتحان کنید...امیدوارم ببیند...
امیدوارم....سال 85 متنوع باشه...هیجان انگیز...اعصاب مصاب جنگ هم ندارم.....کاش ....این آقا.سر عقل میومد..یا یه کشوری چیزی پیدا میشد..می رفت واسه اونا رییس جمهور میشد...

گوگل ای که عیده شده .

سال خوبی و واسه همه آرزوم می کنم.....یه سال خوب..برای همه.و همه اونایی که اینجا رو می خونن ...از دوست آشنا گرفته تاanonymous ... آشنای غربیه
سال نو مبارک.............