این روزا...دم گل فروشی ها...کنار پیاده روها...سبزی و ماهی ...گلدون های گله...یه حس خوبیه..هی می رم...نگاه می کنم...گل های رنگ رانگ بنفشه....لاله عباسی..صورتی..بنفش..زرد...قرمز.... بعد هی یاد مریم یادگار می افتم...... شب ها مرکز خرید های نزدیک خونمون قل قل است....توی دلم می گم..اگه همه اینها یهو با هم بگن...شعار بدن...... بعد پیش خودم می گم..مریم بی خیال... این چند روز..مردم دوست دارن غرق بشن...توی شادی که مدت هاست...ندارن... هفت سین هم چیدم....هفت سینم و دوست دارم.....از بعضی نقاط عید تکونی صرف نظر کردم....چون دیگه جون ندارم... اما آرایشگاه...بالاخره کلاه مورد نظرشون روی سرم نهادن!...رفتم یه آرایشگاهی که خانومه واسه ابروش معروفه... بعد فقط یه کلام بهش گفتم...نمی خوام نازک بشه...و یکی از ابرو هام کمتره...یه جوری خودتون درستش کنین.....وقتی ابرو برداشت....اصلا آینه نداد چک کنم...اینقد..دماغش سر بالا بود......اومدم خودم توی آینه دیدم..دیدم...اصلا انگار نه انگار....که این ابرو برداشتن...و یکی کلفت تر از اون یکیه....هی اومدم برم بهش بگم...دیدم...از این مدل هاست که می زنه...دوتا ابروی نازک تحویلم می ده و خلاص..( واسه اثبات اینکه درست کارش و انجام داده...روی من ایراد می زاره..).....هی اومدم یه چیزی بهش بگم...نمی دونم چرا هیچی بهش نگفتم....بعد آرایشگاه رفتم..پیش خواهرم... ابرو هامو ببینه.....گفت..اینکه که اصلا کاری نکرده....دوباره...با خواهرم رفتم یه آرایشگاه دیگه...!....و خدا رو شکر....ابرو هامو خوب برداشت.... سال نو رو به همه دوستان خوبم..به همه شماهایی که دارین جمله ها رو می خونین تبریک می گم...بهترین رو براتون آرزو می کنم.... به یاد بابا ...چله چله ها..فقط یه روز تا عید مونده... |
شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹
کمی مانده به عید
دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۹
..آخر نوشته هام می زارم..اگه کسی دوست داشت می تونه بخونه
ممنون دوستانی هستم که کامنت می زارن.....من دوست دارم..براتون کامنت بزارم...یا.توی کامنت های اینجا..براتون جواب بزارم...اما قیلترشکن با دایل لاپ خیلی کنده کنده...توی شرکت ام...که قربونش برم..پرینت مانیتورم و همه دارن...بگذریم...
روزای آخر سال تند تند داره می گذره.... نصف خوشی عیده....قبلشه....وقتی می رسه...سریع تموم میشه....
..........................
من از اول فیلم ندیدم...اما ماجرا از این قرار بود که صادق با پسرش به اسم دنیس..( اگه اشتباه نکنم)....اومد خونه پدریش....صادق...مردی 40 ساله به نظر می رسید..با پسری 7 ..8 ساله....صادق..چند سال پیش...خونه پدری اش و ترک می کنه...و یه زندگی جدید و شروع می کنه...اونجا ازدواج می کنه و بچه دار میشه....وقتی برگشت خونه پدری اش..مادرش و برادرش خیلی تحویلش گرفتن...ولی پدرش توی خودش بود ...و مدتی طول کشید...تا پدر بزرگ با نوه و پسرش جور بشه...
برادر صادق ..اسمش سلیم بود...سلیم ..مردی ساده..بود با اینکه هیکل بزرگی داشت..گریه می کرد... دو تا بچه داشت....
خلاصه ماجرا...معلوم شد..مادر دنیس فوت کرده بود....صادق بیمار بود و روزهای آخر زندگی اش بود....می خواست..دنیس خونه ای داشته باشه....خلاصه..یه شب این حرف ها رو به باباش گفت....گفت...دوست نداشته باباش براش تصمیم بگیره....که چی بخونه..با کی ازدواج کنه.....از اون ور پدرش می گفت...الان باید من و درک کنی..که تو که الان نگران پسرتی....تو هم نامزدت و رها کردی..رفتی با یکی دیگه از دواج کنی.....خلاصه...صادق حالش بد شد...رفت بیمارستان...پدرش...رفت سراغ اون دختری که باهاش نامزد بود..دختره براش گفت...تا مدتی مردم پشت سرم میگفتن...تو من و رها کردی....ولی دیگه عوض شدم...صادق هم گفت..شنیدم داری ازدواج می کنی..و من و ببخش...و دختره هم گفت...بخشیده بودتش..و از این حرفا......خلاصه ..صادق....بعد از مدتی فوت کرد....قشنگ ترین صحنه اش اونجایی بود...که
همه داشتن می اومدن...برای مراسم..تدفین..وسط راه پدربزرگ...ماشین ها رو نگه داشت...وسط جاده ایستاد..همون جایی که صادق ترکش کرده بود....پدر گریه می کرد..پیراهنشو...پاره کرد..دستاهاشو..آغوششو باز کرد..و می گفت..اگه 15 سال پیش...نمی زاشتم....بره...الان اینطوری نمی شد..صحنه احساسی بود..اشک که من و مهلت نمی داد...یهو اون وسط یکی از فامیل ها به سلیم گفت..با سرعت برو به سمت پدرت...سلیم...با سرعت به طرف پدرش رفت...پدرش به زمین خورد..( من یهو هنگ کردم..چی بود این..)..بعد اون فامیلشون اومد پیش پدر و گفت....کسی که بخواد بره..میره..و اگه تو می ایستادی...هم فرقی نمی کرد....
بعد یهو یه صجنه نشون داد.....سلیم هنوز داره می دوه....سلیم یه شخصیت ساده داشت..یهو آدم از کارش خنده اش می گرفت....وسط گریه...خنده.....
یا مثلا یه خاله...شیک داشتن...که لباس چیتان پیتان می پوشید...اما سوار الاغ می شد....
آخر های فیلم....نشون داد چه جوری دنیس با موضع کنار اومد...یه سری اشک و لبخند هم اونجا....ریختم و زدم...
این فیلم و دوست داشتم و به دلم نشست....
سهشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹
که هنوز نه وقتش جور شده نه حسش...چیزی هم به عید نمونده...یه سری حرف تملبار شده توی دلم دارم...گفتنی نیست....نوشتنی نیست....بگذریم...
نمی دونم.....چه طور میشه..به فکر آدم هایی نبود که آزاد نیستن...
نمی دونم...
الان دارم... به ابرو های لنگه به لنگه ام توی وب کم نگاه می کنم...هی می زارم..پر بشه...هی گند می زنن..به ابرو های آدم...وقتی ام میری تو آرایشگاه ها...که دارن از فیس وافاده می ترکن....!..والا به خدا...الان ام نامرتبه..
شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹
...مدتی توی وبلاگم..یا دارم از مریضی ها می نالم..یا یه ماجرای تاکسی
دارم...یا در حال غر زدن از محل کارم هستم..من شرمنده شما خواننده عزیزم...نمی دونم چه اصراریه می آم هی غر می زنم...اما نمی دونم...فکر می کنم اگه بنویسم بهتره..
واقعا نمی دونم این زانو درده...از کجا سر و کله اش پیدا شده..توهم هم نیست..زانوم صدا می ده...توی اینترنت خوندم صدای زانو به همراه درد....نشونه مشکل و باید رفت پیش دکتر....ولی اصلا روی مود دکتر رفتن نیستم...هوا هم که سرد میشه...بدتر میشه...چه می دونم والا....فعلا باهاش می سازم...
اما ماجرا تاکسی امروز
:)
5 شنبه هوا رسما گرم شد...من ام امروز بی خیال شال و لباس بافتنی شدم..لباسم کم بود...عصری منتظر تاکسی بودم....سوز می اومد...سردم شده بود...زانوم شروع کرده بود به ویزویز..از درد توش داغ شده بود..یه داغ دردناک....از اون طرف...از وقتی این بنزین گرون شده...ترجیح می دم سوار تاکسی بشم...چون اگه قراره بیشتر بردارن..ترجیح می دم تاکسی دار بر داره...خلاصه...گیر دادم..تاکسی بیاد..داشتم تسلیم زانوم می شدم...گفتم..هر ماشینی رسید سوار می شم..که یهو..یه تاکسی پژو زرد...جلو خالی رسید...و ذوق زده شدم و پریدم جلو...ماشین تقریبا نو بود...بوی سیگار نمی داد ....یه آهنگ قشنگ هم گذاشته بود...توی تاکسی گرم بود...یه حسی خوبی اومد توم....تازه راننده خیلی خوب رانندگی می کرد..اصلا متوجه ترمزش نمی شدم...هی جلوی این و اون نمی پیچید...بوق نمی زد...دلم می خواست...موقع پیاده شدن...بگم..آقا خیلی ممنون...خیلی بهم خوش گذشت...اما خجالت می کشیدم....خلاصه یه موج مثبتی پیچیده بود تو فضای تاکسی....
نزدیک ها مقصد....یهو راننده با مردی که پشت سرم نشته بود...باب صحبت در مورد برف احتمالی و هوا شروع کرد...بعد نمی دونم چی شد...که یهو گفت...آقا..امروز یه صحنه قشنگ دیدم...مدت ها بود..همچین چیزی ندیده بودم...من تو شهرداری کار می کنم..یه کارگاهی هست...تو اتوبان..فلان....یه راننده نیسان...که مسن و پیر بود...با سرعت..یهو از در کارگاه زد..بیرون ( در کارگاه...به وسط اتوبان باز می شد..یه همچین چیزایی)...همون موقع یه ماشین تویوتا ( اگه اشتباه نکنم.-ماشین خارجی گرون. شما در نظر بگیر.)...رد می شد...راننده نیسان..زد وسط در تویوتا...راننده نیسان...مقصر اصلی بود....می گفت من اون لحظه بیکار بودم..داشتم...ماجرا نگاه می کردم....یه پسر 25 سال از ماشین پیاده شد....پیرمرد..هم از ماشین پیاده شد و داشت دستاش می لرزید....یهو پسر جوون...دست پیرمرد و رو گرفت و گفت..آقا فدای سرت..چرا می لرزی..برو سوار ماشین بشو برو.......
راننده تاکسی می گفت..خیلی ماشین خسارت دیده بود...بالای 10 میلیون...اما پسره.تا دید این پیرمرده داره می لرزه...یهو بخشیدش...می گفت...اگه مثلا..پیرمرده شروع می کرد به ناله ...و پسره بعدش می بخشید...اینقد قشنگ نبود که یهو همون اول...اصلا نزاشت..پیرمرد چیزی بگه...راننده گفت..امسال جزو 5 تا صحنه قشنگی بود که دیدم...
به نظرم اومد آدم مثبتیه...شاید واسه همین...حس خوبی توی ماشینش داشتم.....من که روم نشد...چیزی بهش بگم...
ولی اینجا می نویسم...مرسی که اینقد توی تاکسی ات خوب بود....ممنون بابت حس خوبی که توی تاکسی ریخته بودی..
شاد باشی...
*******
همچنان...توی شرکت نمی تونم خیلی وبلاگ بخونم..کامنت بزارم....به سرم زده وای مکس ایرانسل بگیرم...
تا چه پیش آید...
دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۹
نصفه شبه ....
بیدار شدم قرص بخورم خوابم نبرد...افتادم روی دور مریضی..مریضی توی مریضی..دکتر میگه ضعیف شدی!
به مقدار متنابهی قرص می خورم...
هی با خودم میگم...آب زیاد بخور...اما هی پشت گوش می ندازم...
نمی دونم چرا اینجوری شد...دفعه
پیش که خالی پری اومد سراغم و اخلاقم گند بود..همون وسطا..یه مهمون شهرستان اومد...فریزم خالی بود..
آماده نبودم..با مهمون خیلی سرد برخورد کردم*..خیلی...طفلک...همش با خودم می گفتم چرا زودتر نگفت...چرا ساعت 10 شب روز قبلش خبر داد..
بگذریم..بعد فهمیدم حیلی وقته درگیر یه مریضیه... اومده بره یه دکتر جدید...شاید شرم از گفتن..بیماریش..باعث شده بود..که زودتر نگه..**
فکر کنم دل و اونو شکوندم...البته آخرین روزی که دیدمش...ازش معذرت خواهی کردم...و خاله پری مقصر جلوه دادم...
اونم گفت این حرفا چیه...
اما چند روز بعد که ازخونمون رفت..انواع و اقسام ویروس ها اومدن سراغم..
.چند روز پیش زنگ زدم..حالشو بپرسم..
اونم از وقتی از خونه ما رفته بود سرماخوردگی بیچاره اش کرده بود...می خواستم باز ازش معذرت بخوام..اما نتونستم...
چه میدونم...
بدترین چیز برام استرس و ناراحتی...
فکر می کنم..چرا یاد نگرفتم..حرف دلمو به روش درست بزنم..*.
چرا..؟...اگه حرفامو درست و به موقع می زدم...شاید الان مریض نبودم..
کسی ازم نرجیده بود...این یه مهارت...
چند روز پیش این نوشته.." برای تو" دیدم..**.
واقعا بعضی حرفاش در مورد من صدق می کرد...
اگه مادرو یا پدر هستید..اینو به یچه تون یاد بدید..
اگه اون مهمون به روش درست به من خبر داده بود..اگر من ناراحتی مو به روش درست اعلام می کردم...
شاید الان اوضاع خیلی فرق می کرد..
البته...همه چی نمی تونم بندازم گردن اون روز...یه نمونه بود..توی یه عالمه..سکوت من..
خب دیگه...
من برم...
راستی سرکار...همچنان..جام بده..همه دور وبرم رژه می رن...
نمی تونم زیاد کامنت بزارم..توی خونه هم اینرنت دایل آپ خیلی کنده...
برام دعا کنید...خوب بشم.
مریم- یادگار..اینترنت من کنده..یا باز وبلاگتو فرستادی رو هوا..اگه اینوجوری اون دکمه ان دو بزن .
سهشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹
وبلاگ نویسی در وسط میدان شهر!
شما می تونید تصور کنید من الان وسط پارک نشستم دارم و مانیتورم مثل یه ال سی دی گنده وسط پارکه...و هر کی رد میشه...یه نظری چیزی میده!..می خوام یه کفش تق تقی واسه این خدماتمون بگیرم وقتی مثل روح از پشت سرم رد میشه...بفهمم پشت سرمه... الان هم توی ورد با فونت خاکستری مایل به سفید دارم می نویسم.....چند سی سی حریم شخصی واسه خودم ایجاد کنم.. یعنی بمیره اون طراح این دکوراسیون جدید.. ایشالا .نه نمیره...نمی دونم..امیدوارم .اون لپ تاپش توی تلویزون فرودگاه پخش جهانی بشه...امیدوارم به زودی زود..اون صندلی ریاستش بیافته وسط یه جای شلوغ .. به نظر من غر یه نشانه است..مثل درد که یه نشونه است...من اگر غر می زنم...نارضایی تلمبار شده دارم...دوست ندارم همسر جان بگه...چقد غر می زنی...چه می دونم...همسر اسم سختیه...چی بگم..اسمش و می زارم..خوش شانس..!..باید در مورد اسمش فکر کنم... با این وضعیت کامنت ها رو از ایمیل می خونم و با ایمیل وبلاگ به روز می کنم..البته اگه بزارن... |
شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹
یه روز در تاکسی
دیروز موقع برگشت به خونه...توی تاکسی که نشستم..دو تا خانوم عقب بودن...من هم رفتم کنار اونها نشستم..ناخواسته...حرف های یکی از دخترها رو می شنیدم.جالب اینجا بود که صدای اونی که وسط نشسته..بود نمی شنیدم..اما صدای اونی که کنار پنجره پشت راننده بود وکامل می شنیدم....همون اول..موبایلش زنگ خورد.. .دختره به دوستش گفت..محمداِ...توی لیستم نوشتم محمدجونم...اما وقتی زنگ می زنه جونمش کامل نشون نمی ده...و بعد تلفن جواب داد... گفت...نه عزیزم..مترو خیلی شلوغ بود خیلی واقعا نمی شد سوار بشیم...من ودوستم با هم الان تو تاکسی هستیم...خب تو کجا برات راحت تره....باشه..خداحافظ... بعد رو به دوستش کرد و گفت...می گه چرا صدای کسی نمی آد؟؟..واسه همین گفتم توی تاکسی ام....من وقتی با مامان هم بیرون می رم..گوشی نگه می داره..می گه می خوام صدای مامانت و بشنوم..!... من صدای دوستش و نمی شنیدم که چی می گفت...فقط جواب های دخترو رو می شنیدم.... می دونی.. همین چند روز پیش دختر عموم که خیلی دختر خوبی هم هست..یه لحظه اومد دم خونمون...من هم می خواستم برم با ماشین خرید....می خواستم تا یه جایی برسونمش...چون می دونستم..الان محمد گیر می ده که کیه ...بهش گفتم هیچی حرف نزنه...تمام مدت هم توی ماشین موبایل روشن بود !....اون بنده خدا هم بدون حرف زدن پیاده کردم... من اصلا تنها بدون محمد جایی نرفتم..یکی دوبار تاحالا تنها اومد..مثل الان... ...........می دونی...از همون اول که عقد کردیم...من خیلی مراعاتش و کردم...واقعا الان بهتر شده ...من سیم کارت مو همه چی عوض کردم...هرچی گفت گوش دادم....می دونی من کلا به ماشین ها علاقه دارم..مدل شونو..سیلندرشونو... بعد توی خیابون..یهو برمی گشتم...یه ماشین نگاه می کردم..می گفتم چه ماشین قشنگی...دیگه تا دو روز باهام قهر بود..می گفت...تو از پسره توی ماشین خوشت اومده!!..بهش می گفتم دیونه...مگه من آدم ندیدم...خلاصه دیگه...توی ماشین...که می شستم..دیگه به هیچی نگاه نمی کردم... ................................. اون اول ها....من یه کلاسی می رفتم....این 5 ساعت توی ماشین می نشست...تا من کلاسم تموم بشه... یه بار چون هوا گرم بود..توی ماشین گرما زده شد...بردیمش بیمارستان...!... الان...کلی باهاش حرف زدم...می رم آرایشگاه روزا...( فکر کنم..می رفت کار می کرد..)...اونجا که دیگه فقط زنونه است..یه ذره حرف می زنم..دلم وا میشه... .......... خودشم می دونه...کلی سفر رفته...می گه هیچ دختری نتونسته با این اخلاق من..کنار بیاد..تو فقط تونستی... من ام بهش گفتم...اگه فقط دوستی بود..محال بود تحملت کنم..من هدف ام زندگی..... نمی دونم تلفنش زنگ خورد..یا خودش زنگ زد....بعد از دوستش پرسید اینجا کجاست...دوستش از من پرسید...من و راننده تاکسی و مسافر جلویی همه با هم گفتیم..کجاست... ( توی دلمون شاید می خواستیم کمکش بدیم)....همون لحظه...کمی سرمو چرخوندم..تا قیافه دختره رو ببینم...قیافه دوست داشتنی داشت... تقریبا رسیده بودیم..من ام تلفن زنگ زد...و دیگه نفهیدم چی شد...نمی دونم واقعا...چی بنویسم...گفتم..شاید یه روزی یه مردی ..پسری بیاد اینو بخونه...وکمی فکر کنه...که آیا درسته که با محدودیت هاش..کاری کنه همسرش..نتونه ساده ترین کارها رو انجام بده...آیا بهتر نیست..یه راه حلی برای حس هاش پیدا کنه و کسی کمک بگیره...اول قدم اینکه قبول کنه..کارش درست نیست... |
یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹
من همین دور وبرام..اما واقعیتش...یه سری موضاعات پیش اومد...کم رنگ شدم...یکی اش اینه که تکرار شدیدی و حس می کردم و می کنم...و هی می نوشتم و هی پاک می کردم...پیش خودم می گفتم که چی بیام هی غر بزنم...
اما باز گفتم بیام بنویسم...که یادم نره..توی مرز 30 سالگی نمی دونم چی از زندگی ام می خوام..و این خره روح و روان امه...
ناامیدم..با افسردگی کل کل می کنم...و حال و حوصله ندارم.....
خورشید ویاسمن جون..ممنون که یادم بودید..ببخشید..
دسترسی به اینترنت ام خیلی درست و درمون نیست...
به
امید
شادی
من همین دور وبرام..اما واقعیتش...یه سری موضاعات پیش اومد...کم رنگ شدم...یکی اش اینه که تکرار شدیدی و حس می کردم و می کنم...و هی می نوشتم و هی پاک می کردم...پیش خودم می گفتم که چی بیام هی غر بزنم...
اما باز گفتم بیام بنویسم...که یادم نره..توی مرز 30 سالگی نمی دونم چی از زندگی ام می خوام..و این خره روح و روان امه...
ناامیدم..با افسردگی کل کل می کنم...و حال و حوصله ندارم.....
خورشید ویاسمن جون..ممنون که یادم بودید..ببخشید..
دسترسی به اینترنت ام خیلی درست و درمون نیست...
به
امید
شادی
شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹
نه تلوزیون...نه مسکنه اثر می کرد...؟..نه توان حرف زدن داشتم...؟
راستی من اینجا رو تازه کشف کردم....در مورد این نوشته اش...فکر کردم...حتی
به حرفای خودم..و دیگران...
اممم
اگر یکوق متوجه شدید که دلتان میخواهد غیر مستقیم به کسی چیزی را حالی کنید بدانید که یک جایی توی شخصیت خودتان اشکال دارد.
چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

دیروز عصر موقع برگشت...نزدیک خونه مامان اینا بودم...چشمم افتاد به برگ های چنار نارنجی
روی زمین....یهو یادم افتاد..اون موقع ها که منتظر سرویس مدرسه بودم...چقدر به برگ ها و مدلشون دقت می کردم...گاهی برگهای قشنگ و برمی داشتم...مدتها بود که برگ های ریخته شده درخت ها و ندیده بودم.
نمی دونم دقیقا ازچه زمانی اتفاق افتاد....درست یا غلط...یه سری آرزوها و امیدها زندگی آدم و شاد می کنه ...قشنگ می کنه..نمی دونم از کی...اما شاید کم کم جلو اومد...طوری که نفهمیدم...چی شد که "امید" دیگه اون رنگ و نداره...
اما هنوز چهارشنبه ها رو دوست دارم..چهارشنبه ها...روز دیدن دوستای قدیمی ...چهارشنبه هفته پیش...یکی از دوستام ازتوی ف.ی/س بوک پیدام کرد و فرداش باهم تلفنی حرف زدیم...ایران نبود و از همه تنهایی اش می گفت...در مقابلش من ایران بودم.اما.با غر های متفاوت .اما فکر می کردم...میشه آدم ایران باشه...توی جمع باشه...اما باز تنها باشه....البته فکر کنم تنهایی اون واقعی تر بود..به صورت فیزیکی کسی نبود که بچه اش و برای یه ساعت پیشش بزاره...اما ما ها که اینجا با هم هستیم..که خیلی هم نمی تونیم بهم کمک بدیم....خودم و می گم...خیلی شاهکار کنم.کارهای خودم و جمع کنم...اما شاید خیالمون راحته...که آره..یکی هست که می تونه یه ربعه و خودشو بهت برسونه...یکی هست.که نزدیکه...
نمی دونم..

راستی امروز صبح یادم رفت..پول توی کیف مو چک کنم...سوار تاکسی که شدم...یهو یادم اومد..اندکی پول باید توی کیفم باشه!...تمام پول توی کیفم دو تا 200 با دو تا سکه50 و یه دونه سکه 25 تومنی بود با یه چک پول 50 تومنی که جدیدا این ATM ها به زور به آدم می دن..نمی دونستم چیکار کنم.. مسیری که می رم 600... چون وسط راه پیاده می شم بعضی ها 500 می گیرن.....اول می خواستم..پیاده بشم...اما خجالت کشیدم...بعد دوباره فکر کردم..بگم آقا..اندازه 500 تومن من وببر.!.دیدم ضایع است...ولی کلن لال شده بودم از خجالت...خلاصه اش کل کیفم گشتم..بلکه یه چیزی پیدا کنم...اما هیچی نبود.
.خلاصه .دیگه وقتی رسیدیم به مقصد..با کمال خجالت...500 تومن دادم به راننده...راننده تو آینه نگاهم کرد و گفت خانوم میشه..600.!...احساس کردم..صورتم گر گرفته بود...گوشام داغ شده بود گفتم..آقا شرمنده..من صبح تو کیفم ونگاه نکردم...همین قدر توشه....یه چک پولم هست..ولی...آقاه...از موضوع قبلی اومد بیرون..یه لبخند زد و گفت..اشکالی نداره...با شرمندگی 25 تومنی رو بهش دادم..و اونم در کمال آرامش قبول کرد..
.خلاصه که اینجوری...
یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹
دیروز...به مقدار متنابهی خسته و کوفته بودم..
تا رسیدم خونه.مثل ژله روی زمین پخش شدم...
اول فکر کردم یه غذای گلابی واسه ناهار فردا درست کنم...مثل استبلی پلو....گوشت چرخ کرده رو گذاشتم بیرون...برنج ام خیس کردم
اما هر چی بیشتر می گذشت...بیشتر خستگی پدیدار می شد..دیدم اصلا حسش نیست...سردرده داره...کری می خونه.......در نتیجه به کباب پشقابی رضایت دادم... ولاکن....مغزم نیمه فعال بود...زیر گاز زیاد کرده بودم...به آنی...کباب زیرش کمی سوخت و به حالت پودر کباب در اومد....اما قابل خوردن بود...خلاصه اش که ما امروز ناهار پودر کباب داشتیم...
بعدنش..شب موقع خواب ...افتاده بودیم..رو دنده خنده...از مدل ریسه ای ها.....دل درد گرفتم...اما شب خواب خوبی رفتم....بعد هم ساعت 6 چشمام باز شد....دیدیم که دلمون نیمرو می خواد......جا تون خالی نیمرو خوردیم...با نون بربری...
دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

دقیقا نمی دونم توام چه اتفاقی می افته...اما یهو می رم توی یه مودی تا یه مدتی در مورد سوار شدن تاکسی و اینها...
گاهی واسه تاکسی...هر ماشینی که میاد سوار می شم..گاهی ..اگه فقط اگه جلو خالی باشه...گاهی اگه فقط خانوم عقب باشه...
گاهی گیر می دم پراید سوار نمی شم ( وقتی آدم چاق سوار بشه اون عقب همه با هم پرس می شن)....یا پیکان داغون( پر از سر وصداست..اعصاب ندارم)....گاهی فقط تاکسی...یعنی یاد پروسه خواستگار رد کنی ها می افتم...
الان روی مود ترجیحا تاکسی ام...صندلی جلو.( کتاب بخونم)..اگه عقب خالی بود..نفر اول پشت سر راننده...تا اونجایی که ممکنه پراید نه!....اصلا نفر وسط عقب اعصاب ندارم...
خلاصه...دیروز گیر شدیدی داده بودم...تاکسی سوار شم....هی ماشین ها می اومدن بوق می زدن و می رفتن....حتی چند مدل صندلی جلو خالی غیر تاکسی..هم اومد...اما نمی دونم چرا زبونه نمی چرخید...خلاصه که یهو یه پراید خالی غیر تاکسی رفت پشت سرم ایستاد و هی داشت مقصد من وداد می زد...اما گیرداده بودم سوار نشم!...بعد یهو یا تاکسی پیکان داغون..صندلی جلو خالی اومد... تا اومدم سوار بشم..سیگار و دستش دیدم...یه قدم برداشتم دیدم..اُه..اُه...بوی بدی می اومد....
اعتماد به نفس ام بردم بالا . گفتم آقا ببخشید سوار نمی شم...دست هامو تکون دادم که یعنی نه...آقاه فهمید مال سیگاره...گفت خانوم خاموش کردم..انداختم دور بیا بیا...بیا....بیا....من و هی دور تر می شدم.. اما اون ایستاده بود...هنوز صداش می اومد که پریدم..سوار یه پراید شدم...صندلی عقب پشت راننده...
کمی که گذشت دیدم کلافه ام..رفتم سراغ دلم...دلم پیش راننده تاکسی بود...نکنه کار درستی نکردم...آخه سیگارشو که خاموش کرده بود...اما آخه چه جوری باید بهش می گفتم...بوی توی ماشین ات تا بیرون هم می آد...نمی دونم...
شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹
یا داداشم بهم داد...اما هر چی بود...این جعبه قرمزه..نماد آرزوی بر آورده شده منه...با اینکه درش خرابه...اما هر وقت بهش نگاه می کنم...یه حس قدیمی کوچولو می پره توی دلم...نمی تونم بندازمش دور...دور و برم از این خرت و پرت ها زیاده...یاد اون ردینگ کلاس زبانم می افتم..که آدم های رو به دوسته منظم و نا منظم تقسیم می کرد.توی اون نوشته..آدم های منظم..یه رابطه نزدیکی با دور انداختن داشتن...در این حد که روزنامه همون روز بعد از خوندن می انداختن دور.و .نامه رو بعد از خوندن...چیزی به اسم یادگاری و خاطره نگه نمی دارن...اماآدم های نامنظم..دور بروشون پر از این چیز هاست..
وقتی شروع می کنن به مرتب کردن...یه عالمه چیز کنار می زارن که سر فرصت بهش یه نظم بدن!..و این داستان همچنان ادامه داره...
دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹
داشتم به اینجا فکر می کردم...
...یه
دو هفته ای دسترسی به اینترنت ندارم..
گفتم یه خبری بدم.....
پشت در نمونید...
راستی
نمی دونم به این
ted
رفتین یانه
..سرعت اینترنت بالا می خواد
بعضی سخنرانی هاش زیرنویس فارسی داره...
بد نیست...که بپرین وسط یه موضوع جدید
تا به زودی
...
دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹

خب...یه وبلاگ کشف کردم..منصفانه...از فکرای که توی سرش وول می خوره خوشم می آد...
این دفعه هورمن هام..بچه مثبت شدن و عجیب آروم سر به راه...البته گاهی حس می کنم یه جورایی می ره داخل دل خودش....جیقولی نیست... فعلا که به جایی گیر نداده..
شایدم هوا خنک تر شده..یا مثلا دسترسی اینترنت ام بیشتر شده....یا مثلا خوشی مسافرت ..یا نقاشی ...در هر صورت...
گفتم یه دفعه هم از هورمن هام تمجید کنم...و اینا.....
سهشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹
من نبودم..مدیر مون صندلی من و برداشته...قبلانا...یه توجهی می کرد...یه معذرت خواهی...چیزی...اما خودش و زده بود به اون راه.... یه کلمه حرفی در این مورد نزد..البته من رفتم واسه خودم صندلی اوردم...موقع اوردن هم اصلا یه نگاه ننداخت...
من خوشم نمی آد روی صندلی ام کسی بشینه...
من از لجم...فیلتر شکن باز کردم و بساط...تازه این پنکه هم رو بیشتر کشیدم به سمت خودم..گرمش بشه...زودتر بره!!
یعنی چقد بد شدم من!...نمی دونم...یه حس بود دیگه
می خوام بدونم به صرف اینکه مدیره...می تونه بیاد..صندلی منو بر داره...؟؟..
.در گیریم ها...یه دوتا گره...افتاده به کارمون.....این هوا هم گرمه...یعنی کافیه...یکی به پر وپام بپیچه..یعنی ها...
*&%$%$$%^&%%^^&^%
دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹
هی پاهامو می شستم... شربت آبلیمو خاکشیر خوردم..ناهار واسه فردا نداشتیم...باید می رفتم پای گاز و ناهار...اما گرمای گاز...
من ام دیدم برنج سفید پخته شده داریم..عدس گذاشتم پخت ..گوشت چرخ کرده ام جدا تفت دادم...همه رو گذاشتم کنار هم .شد ناهار امروز!
اممم..
آرزوهای من..باور بشین..
ترس هام میشه برین
خواهش می کنم
سهشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹
من کلا تو خط ازدواج نبودم...خداییش خیلی مقاومت کردم...بگذریم...وارد جزییات نمی شم...
مامان و بابای من مثل خیلی از مامان باباهای دیگه...هی خرد خرد جهزیه تهیه می کردن...کاری ندارم که کارشون درست بود یا نه...اصلا جهزیه دادن خوبه یا نه...چی می دونم... اصلا بی خیال می شدن ..یا مثلا با اون پول ها یه کار دیگه می کردن...نمی دونم..در هر صورت گذشته..اما خب...من ام کلا توی یه فضای دیگه بودم..وقتی حرف ازدواج می شد..با جیغ بنفش روبرو می شدن..واسه همین اصلا من و تو جریان نمی زاشتن...تازه فکر نمی کردن اینقد طول بکشه...هاهاهاها...البته من ام دختری خوبی بودما...
.بعد هم رفتم که خونه بخت...هیچ گیر ندادم که اینا از مد افتاده یا نیافتاده.(..یادم باشه یه ماجرارو براتون بگم..)***...اما یه چیزی که خیلی روی نروم بود فرش بود...یعنی یه دفعه بابام یه جفت فرش خوب دیده بود..خریده بود...بعد هم گذاشتنش واسه من..من هم کاری بهشون نداشتم...تا قبل عروسی ....البته فرش های خوش نقشی هستن..اما خیلی زمینه سفیدش زیاده..
با این هوای دودی تهران.!!. اصلا آدم همش توهم لکه بر می داره..بس که روشنه.من همش روش روفرشی پهن می کنم....بعد این روفرشی هی جمع میشه...هی بیشتر میره روی روانم....اصلا ترجیح می دم...از این فرش های ابریشم مصنوعی ماشینی بگیرم...که فکرکنم بهش مو نمی چسبه...سبک ام هست..هر وقت دلم خواست بشورمشون...حالا دلم می خواد اون فرش ها رو بفروشم..اما همسرم می گه...کار جالبی نیست....یه جوری هدیه است.... بیا اینها رو جمع کن...بزار یه گوشه..فرش ماشینی هم بخر..اما من می گم..فرشی که لوله شده باشه..چه فایده داره..اصلا ما که جا نداریم..کجا جا بدیم...چی می دونم والا
*...مثل اینکه حرف اینجا رسید . به گوش این خانومه...
بارالها...خیلی ممنون که دیگه نمی آد توی مانیتورم نگاه کنه...خواهش می کنم بهش بگو..نیاد از بقیه پیش من بگه...حس خوبی ندارم به این کار...نمی دونم چی بگم..از اون یکی دفاع می کنم..سکوت می کنم...نمی دونم.
حس منفی قل قل می کنه...
بارالها یه موضوع دومی هم هست....تو که خودت می دونی من نمی خوام از زیر کار در برم..اما تو که مشکلمو می دونی.. .. دو نفر می خوان یه کار گل و به من بسپردن...بیا یه جوری اصلا این کار گله و حذف کن...هم اون دوتا راحت میشن..هم من...راه حلم واسش هست...
***
ماجرا: یکی از دوستهای فامیلمون..یه دختره بود که کلا وضع مالی شون خوب بود.عروسی دختره مثلا فرض کنید..قرار بود سال 87 باشه...کلی می رن جهاز می خرن. خونه رو می چینن..نمی دونم چی شده بود که یه سال مراسم عقب افتاد..مثلا سال 88 قرار شد عروسی بگیرن... مامان عروس..دوباره...از اول جهاز خریده بود...چون مال سال 87 قدیمی شده بوده......نمی دونم چرا هنوزام..این چیزها رو درک نمی کنم..نمی فهمم..بابا بی خیال...
شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹
*کمرم کمی گرفته...نمی دونم مال بازی گل کوچیک با بچه داداشمه یا یه چیز دیگه...اگه اینجوری باشه...که خیلی بدنم خشکه.....در حد مورچه ام حرکت نداشتم...بعدانش...هوا گرمه در حد مرگ گرمه...آدم پوستش کنده می شه...
هوای 40 درجه....وای خدا...بعد از ظهر که از آسفالت ها بخار بلند می شه و دوده هوا می خواد خفه ات کنه...
میشینی توی تاکسی ها داغ....کولر کیلویی چنده!...هی باید خدا خدا کنی...توی تاکسی بوی سیگار نیاد...هی نگات به دست راننده باشه که بهش سیگار وصل نباشه...دیشب خواب می دیدم...سوار تاکسی شدم...سه نفر توی تاکسی با هم سیگار می کشیدن....حتی بوی سیگار ها رو تو خواب حس کردم...ای بگم خدا چیکارت کنه.. با این خوابات!
*من بدم نیومد برزیل باخت...هیچ راه حلی واسه پاس های بلند این هلند های قد بلند نداشتند...توپ وسط هوا می چرخید...
قد و قواره هلندی ها منو یاد آواتار می نداخت..می دونم به اون بلندی نبودند...اما بلند بودند!......
*بارالها
خودت خوب می دونی که اوصلا من سرم به کار خودمه....حوصله آدم هایی که هی تو زندگی این و اون سرک
می کشن و ندارم....اینی که هی می آد زل می زنه تو مانیتور من و به راه راست هدایت کن....
من خوش ندارم کسی تو مانیتورم زل بزنه..یه نفر جدید اومده....قبلا منشی بوده...با همه احترامی که برای منشی ها قایلم..یه ویژیگی باید منشی ها داشته باشن...که گاهی لازمه کارشونه...اونم اینکه از همه چی سر دربیارن...چون مدیر بالا سرشون...چون خودشون سرشون شلوغه..این وظیفه رو به منشی هاشون می سپرن..و اگه چیزی که باید بدونه ندونه....یهو رنگی شون می کنن.....ولی بعد که از جلد منشی در میان...باید یاد بگیرن...که خیلی چیرها به اونها ربطی نداره...و اگه یه ذونکن یه سال اون گوشه داره خاک میخوره..بزار بخوره..تا صاحبش بیاد...یه روحیه تکلیف تعیین کنی واسه همه دارن....که می ره روی روانم.....
خدایا...من قصد آزار کسی و ندارم.خودم پر عیب وایرادم..یه جوری روابطمون خوب جلو ببر..کاش دلم دریا بود...