سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

امروز صبج سوار تاکسی که بودم....راننده داشت برای همه در مورد ترافیک حرف می زد و راه هایی که عوض کرده...من ام تو فکرای خودم بودم...داشتم دعا می کردم..داشتم فکر می کردم..که اگه انطوری بشه ..اونوری بشه...که اگه تغییره پیش بیاد....که یهو راننده گفت.... " هر چا بری آسمون همین رنگه...

راستی امروز یه آب میوه گرفتم به اسم " کیلا " به کسر کاف
نوشیدنی تمشک...حاوی قطعات میوه..
تو اینترنت گشتم کارخونه سایت نداره...
من تاحالا نخورده بودم...
مزه اش بد نیست ...اما چون توش ذره های تمشک داره من خیلی خوشم اومد...
تمشک یکی از میوههای دوست داشتنیه منه......

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

جدا من کجام ؟...باز افتادم تو سربالایی زندگی ....نفس کم اوردم...

بگذریم...
ببنید اگه دکترید..هیچ وقت از مریضتون نپرسید آمپول می خواید یا کپسول...خب معدودا کسایی که میگن آمپول...خودتون که می دونید آمپول بهتر اثر می کنه...نسخه نوشتن که محل نظر سنجی نیست...! پشیمون شدم...گفتم کپسول...کپسول به چه بزرگی..درسته که من هسته آلبالو قورت میدم...اما این دیگه خیلی نامردیه...خیر سرم رفتم پیش متخصص گوش حلق و بینی..زود خوب بشم..اما خوب بشو نیست این گوشم...این دواهایی هم که میده..داروخانه ها ندارن...هی باید داروخونه بزرگ کشف کنم...من می خوام بدونم این همه علم پیشرفت کرده..نمی تونن یه دارو اختراع کنن سر دو روز گوش آدم خوب بشه....اینقد موضوع پیچیده است ؟ اگه اینبار خوب نشم دیگه نمی رم پیش این دکتره...اگه دکتر سریع و سیر سراغ دارید معرفی کنید.لطفا..

بعدانش...

من سالی ماهی یه معدود مواقعی تصمیم خودش میاد که قالب ابنجا رو عوض کنم...اما نمی دونم چرا اینکار و نمی کنم...انگار با این کارم می خوام گذشت زمان و نگه دارم...یا شایدم...یه جوری تنبلیه...اما خلاصه اش..اومدم یه دونه از همین قالبای بلاگر مرمت کنم...هی این فارسی این ور اون ور پرید که حوصلمو سر برد.. بعد من ام ولش کردم...حالا اگه حوصله رخ بنمایایه...شاید لباس اینجا رو عوض کنم...

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

جهانی سوم بودن.....

این روزا...یهو نمی فهمم چی میشه که....فکرم میره...به اینکه
اگه جهان سومی نبودیم ؟....
وسط ترافیک...وقتی تو صف بانک ام ساعت 9...وقتی گیر یه امضا اداری ام...
وقتی مجبورم حرفای احمقانه رو تایید کنم....وقتی نمی تونم یه فایل ویدیو از اینترنت ببینم و واسه دیدن یه صفحه اینترنت 10 بارباید رفرش بزنم........وقتی یه تصمیم بی حساب و کتاب..بی منطق...بیچارمون می کنه....
وقتی مجبورام دروغ بگم که همچی درست میشه....
دست خودم نیست...آخر جوابای سوالای بی جوابم...شده جهان سومی بودن..
نمی فهمم...درکش برام سخته...
فرق ما بقیه دنیا چیه...؟ ....یه چیزی اون ته مه های دلم گره می خوره..هر روز بیشتر از روز قبل...


یه چیز بی ربط......اینقده دلم می خواست....به لااقل4 .. 5 تا تا زبون دنیا مسلط بودم...

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

امم...داره برف می آید...همه جا سفیده و کرپ کرپ... این صدای پام تو برف بوذ....
این بازی هم...که از طرف بابا دعوت شدم...
5 تاچیزی که فک نمکن شماها بدونید...

1. آلبالو خشکه و خود آلبلالو را با هسته می خورم اصولا.
2. . یه بار موقع بیرون بردن ماشین ماشین توی در حیاط گیر کرد و همسایمون ماشین و اورد بیرون.
3. به طور متوسط روزانه بدو بیراه زیاد می شنوم
4. موقع ای که تمرکز می کنم زبونم و بیرون میارم.
5. موقعی که کلاس سوم بودم یه خطی اختراع کرده بودم ، وکلمه های فارسی سرهم می نوشتم و بچه های کلاسمون دفترشون می داند من اسم شون اون شکلی براشون بنویسم.

و اعضای مدعو

1. نارنجی
2. .بهار
3. .توپوق
4. .amelie
5.شکلات

مریمدعوت کرده بودم..که دیدم زودتر اعتراف کرده
:)

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

بیسکویت خوردم ، کنار بخاری یه خرده کتاب داستان خوندم..گرم شدم...
اممم...فعلا دنیای بیرونی ام در حال تغییره...
بر خلاف همیشه که دنیای توام جلو تر ازدور بر ام بود...اتفاقای می افتن که اصلا به ذهن ام خطور نمی کرد...مثلا پیدا کردن چیزای هیجان انگیز توی سرچ گوگل...انگار دنیای دور وبرم..پر جنب و جوشه...
راستی همین روزا...وبلاگم.. 5 سالش تموم شد وارد 6 امین مرحله زندگی شد..
...وبلاگم...دوستت دارم....( خود تحویل گیری ;) )
راستی یه چیز بی ربطه دیگه...من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم...همیشه برای هر کسی آرزو می کردم..این آرزو رو هم می کردم که همه آرزو هاش و رویاهاش بر آورده بشه...امروزیه چیز دیدم..
"آرزو می کنم ، رویاهات درک کنی و بفهمی"...
یکی از نتایج اخلاقی این می تونه باشه...که دورتون پر از آرزوهای بر اورده شده است...تا حالا حسش کردین ؟
یا ممکنه آرزویی بر آورده نشه...اما آدم به یه درک درست از آرزوش برسه...اونوقت می تونه درست تر ادامه بده...

شب خوش

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

بوی به می یاد...مامان داره مربای به درست می کنه...
من احتمالا سرما دارم می خورم...داره گلوم درد می گیره...
بعدم...دلم اینجا رو خواست....

...
" حضور..کمی حضورت را داشتم....بودنت..خواسته ای زیادی است...خنده ات...صدای خنده ات.....اگه میشد صد تا عکس ازت می گرفتم...."

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

من الان بالای سرم شاخه های گوزن و حس می کنم....یه جور حس گوزنیت ..
والا....تنها حرکت مثبت من تو این دوره زمونه...کلاس زبانمه...که اونم این ترم...مستمع آزادم...
وقتی میرسم اونقد فکرام خسته است که ترجیح میدم..فقط بشنوم...اخیرا هم تمرین حل نمی کنم...از روی بچه ها می نویسم...بعد خب واسه همین دستمو موقع خوندن تمرین بالا نمی برم....نگاهمو می دزدم...که یهو ازم نپرسه...و واقعا یه جورایی از خودم نا امید....بودم.. اما اوصلا قبل هر درس چند تا سوال در مورد درس هست...که باید نظر بدی..توی این نظرا..شرکت می کردم...چون نیاز به خوندن از قبل نبود...این تنها فعالیت من بود....تا اینکه جلسه قبل سر کلاس ..به طرز غیر معمولی خانومون تصمیم گرفت در مورد همه بچه ها حرف بزنه....و اسم منو جزو کسایی اورد که از فعالیت های کلاسی شون راضی بود...من بهت زده شده بودم...باورم نمی شد....شایدام حس کرده بود که نیاز به تشویق دارم...نمی دونم...ولی خیلی خوشحالم کرد...یه خوشحالی خالص بود..


یه خواب عجیب دیدم....
توصیف اش سخته....
میدون اصلی نزدیک خون ما در حال بازسازی و و یه جورایی شبیه میدنه جنگه....
من خواب دیدم میدون یه سمتش درست شده...
وسمتی که درست شده بود...یه نمایی از پرنده بود..تو خواب من فکر میکردم سیمرغه...
یه پرنده سبز بزرگ...بعد یه سری ستون های که کنده کاری شبیه تنه درخت داشت...
طبق معمول تو خواب داشتم عکس می گرفتم.... میدونه تبدیل شده بود به پر از کارای هنری دستی مثل موزه ها...

میگن..اوصلا آدم توی خواباش چیزای می بینه که دلش می خواد..چیزایی که فکرشو راحت می کنه...

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

سبکم......سبک.....
آبی...راه راه...قرمز...نخودی خط دار....اخموی ساکت....چیزی و عوض نکرده...
.....سبکم...سبک...

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۵

خوشحالم که داره بارون میاد....دلم وبلاگمو می خواد.....

توی دست چپ ام...تویی ، توی دست چپ ام آرزو هامه....
توی دست راست ام....دنیای واقعی ایه...تو؟...راستش نمی دونم هستی یا نیستی...
توی دست راست ام.... می بینم که کف پام درد می کنه....حتی با بستن ام خوب نمیشه....توی دست راست ام میبینم....که یه دخترام....یه دختر که با آرزوهای توی دست چپش نتونسته کنار بیاد...
توی دست چپ ام یه عالمه ایده و فکرای خوشگله...توی دستای راست ام....یه آدم است که میگه خوب بعداش ؟ و مریم جوابی براش نداره....توی دست راست ام ...آدمایی ان...به خاطر یه عکس یا شایدم آلبوم مدونا...CD مو غیر مجاز مدونن...مخدوش می کنن....توی دست چپ ام یه آدم است ...میگه...آدم باید تو هر شرایطی بهترین تلاشششو بکنه.....توی دست راستم یه آدم هست که میگه اینا همه اش ساده فکریه....زرنگی یعنی بدجنسی.....توی دست چپ ام....باور بودنه....توی دست راست ام.....تکرار بودنه.....

خوشحالم که بارون میاد...

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵

چشم چپم مدام می سوخت با چای شستم...راحت شدم...
بعدم....این روزا...عین خل آ....واقعا لغت بهتری پیدا نمی کنم....به آدما..و کاری که انجام میدن دقت می کنم
خوب نگاهشون می کنم..بعد از خودم می پرسم آیا اونا کارشونو دوست دارن...یا من می تونستم جای اونا باشم؟
امم..درسته که ...این خوده آدم که باید یه کاری کنه در کنار کارش یه چیز جدید بیاد....
اما من منظورم نفس کاره....یه حرکت مشخص ...تکراری...
آیا کاری وجود داره که نفس کار هر روز یه شروع کاملا متفاوت باشه؟
**********
فرض کن آدم بشه معمار یه قصر....اما این روزا کی قصر می خواد؟
***************
آهای زندگی بیا دو دستام...


شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

مطمئن نیستم که با خودم رو راست شده باشم...
اما شایدم دارم سعی میکنم واقعیت و بپذیرم....
امروز سر کلاس گوشه دفتر ام می نوشتم
" فهمیدم که " تو " مفهوم زندگی ام بودی ...حالا بدون تو
زندگی برام " بی مفهوم" شده....
یه رد خالیه...خوش ندارم از این مودای غمناک....
اما خب...بالای یه ارتفاع ام....شایدم ته دره....در عین دیدن نمی بینم
واقعا چه لوزومی داشت این همه به هم گره بخوره و پیچیده بشه
که نتونم بفرستمت بیرون....که نتونه که نشه.....
شایدم از بس امسال بادام تلخ خوردم....اینقد تلخ شدم...

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵

درهم برهم


یه توپ دارم قل قلیه..
سرخ و سفید و آبیه..
می زنم زمین ......
هوا نمی ره.....

-واقعا چی شد که نرفتی تو هوا
-میشه توضیح بدی برای چی نرفتی تو هوا
-به نظر من هیچ دلیل قانع کننده ای وجود نداره واسه نرفتنت تو هوا
- واقعا که همچین انتظاری ازت نداشتم..یه رفتن تو هوا بود فقط
- فکر نمی کنی کارت درست نبود..تو باید می رفتی تو هوا
- با یه محاسبه ساده به راحتی می رفتی تو هوا
-.می دونی کاری خاصی نبود...
........

.....
چهار خونه ..نزدیک دور
دور نزدیک ..

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

دیم .دیم...دیم...

این اول آهنگی که داره اسپیکر می خونه...

خوشحالم که وب لاگ دارم....وب لاگ برای من عین ییلاق قشلاقه....
عین یه کلبه خارج از شهر...من وبلاگمو دوست دارم...

بعدام...فعلا..نظر خاصی نسبت به زندگی ندارم...
هیچ چیز خاصی تحت تاثیرام قرار نمی ده...گاهی دلم می خواد...یه چیزی تو مایه های الهام
یا چه می دونم....یه چیز غیر منتظره....یه چیز...شاید کلمه روحانی کلمه ای درستی نباشه
اما حس خوبی نیست....نه کتاب ...نه پیام نه صدا...نه دعا...هیچی نمی تونه بهم باور بده
دلم یه باور ناب می خواد...

دیگه اینکه روحیه درس خوندنم..با قدرت ضعیف برگشته...شاید چون حس اول مهر اومده سراغ ام.
ولی اوصلا ...وقتی هوا زود تاریک میشه....آدم زودتر میاد خونه....آدم آروم تر میشه....
روحیه خوندنش ظهور می کنه....
بعدم دیگه اینکه من ام یک لینکدونی دارم...خیلی هیجان انگیزه....فکر شو بکن...با دانلود یه نرم افزار یه دکمه اون بالا میاد...وقتی داره این ور اون می ری. دکمه رو که می زنی.....لینکه میاد تو وبلاگت....خب من تا الان بلد نبودم....همیشه فکر می کردم....مردم می رن دونه دونه لینک می زارن تو صفحه شون...فکر می کردم..این امکانات مرفهی واسه وانایی که خودشون دومین دارن...و ما خونه فری آ...نمی تونیم از این قابلیت هیجان انگیزاستفاده کنیم...اگه شما ام مثل من بودید..... طرز تهیه اش رو تو لینکا گذاشتم....سر دو سوت یه لینکدونی خواهید داشت....

خوابای خوب خوب ببینید....

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

امروز که من نوشتن میومد...نمی دونم این بلاگ اسپات چش شده...
هیچی صفحه ای نشون میده...اما الان مثل اینکه درست شده....

والا در مورد روزنامه شرق کلی نوشتن...اماخب من ام یه چیزی می خوام بگم...
من نمی فهمم مگه به خودتون شک دارید؟...برید از این بوش یاد بگیرید...
هرچی ام عروسک و...انتقاد ..این جور چیزا باشه....خم به ابرو نمیاره...
اگه گفتی دور سرم هاله بود...سرتو بالا بگیر و بگو بود...نه که تکذیب اش کنی...وگرنه واسه چی این حرف و گفتی ..تو شدی رییس جمهور یه ملت....بر فرض ام که چار تا کاریکاتور کشیدن...
مگه به حرفات به ایدهات عقیده نداری...
کسی کاریکتوررییس جمهور و نکشیده....ولی اگه به ماهیت فکراتون شک دارید..
چرا بی خودی بقیه رو مقصر می دونید...حرف همتون شده دشمنان اسلام....
این دشمنان ایران ..کار زندگی ندارن...فقط هدف شون شده که ما رو نابود کنن

چی شد ...این آقای احمدی نژاد که خودشو خیلی می خواست فان نشون بده...
تو مصاحبه با خبرنگارا... مثلا می خندید ومی گفت کاپشن احمدی نژادی پوشیدی
حالا با یه چیز بی ربط...یه روزنامه رو می بندند...
اگه شجاع بود...دستور می داد روزنامه توقیف نشه...کاریکاتور بهانه خوبی واسه شماها ست ..شما از محبوبیت فکرای شرق می ترسید.....
اما آزادی چیزی نیست که بشه توقیف کرد...

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵

و اینک....

راستش از اول سال تا الان الکی من 25 سالم بود...اما الان به طور رسمی رفتم تو 25 سال...
بعد خوب یادش بخیر همیشه هر سال دوتا تولد بود یه تولد ابرک یه تولد من
بعدانش....دیگه
خوشحالم ...خیلی فرقی نکرده من هنوز آدامس دوست دارم....زود خندم می گیره...اما دیرتر گریه می کنم...
بعد کاملا موجود قوی شدم در مقابل حرفای بی منطق و ناسزا...دیگه اونقدرا بهم برنمی خوره...
خیلی ام دیگه گیر نمی دم به خودم...که مریم تو باید اینو می گفتی نگفتی...یعنی یه جورایی بی خیال تر شدم...
دیگه بخوام از تغییر و تحولات بگم...کمتر حوصله درس دارم....و این خیلی بده که به قولای خودم عمل نمی کنم...اما هنوز اون اخلاق ظربتی..زریتی ضربتی..ذربتی و دارم....که گاهی یهو رای ام میگره کارمو انجام بدم... اگه برم تو مود یه کارتا آخرش انجام میدم.....

بعد همه ابن حرفا...واسه خودم و همه شماهایی که اینجا را می خوندید بهترین آرزوها رو می کنم....

این کیک خوشگل ام هستی خانوم داده.....همه مهمون ..کیک......:D


پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۵

روزا عین برق و باد میگذرن....گاهی جرات نمی کنم برگردم یه نیگاه به عقب بندازم...
می خوام....روزامو بیشتر کنم....دلم تنگ شده واسه 10 صبح....
باید روزا زودتر از خواب بیدارشم....نمی دونم....عادت کردم...به عجله....همه اش در حال عجله ام...
همش انگار یه کار جامونده دارم...
می خوام مکث کنم....یه نیگاه به دورو برم بندازم..گاهی حس می کنم....این عجله منو دور کرده ....مثلا از سیما...چه طوره برم بهش بگم....بهم نقاشی یاد بده...

آهای زندگی بیا توی دستام.....
می خوام هر روزتو همون روز زندگی کنم....
اینقد گیر دیروز و فردا نباشم...

......

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵

خب فکرامو کردم....من فکر خودم میگم...ولو اینکه بخندن...یا بگن چه بیکار و دل خجسته....
تلاش خودمو می کنم تا اوضاع و بهتر کنم......کمه کمه اش اینه که یه شروع واسه تغییر

بعد...
یه جورایی خوشحالم..بابا و دخترانش..درسته که بابا یه خبر گذاشته ورفته
حتما این نسترن کوچولو بابا رو حسابی مشغول کرده
به قول معروف قدم نو رسیده مبارک بابا


راستی یه بازی هست با آهنربا...مثل اینکه تلویزیون تبیلغش ام میکنه به اسم "مگ"...
یا یه همین چیزی....درست یادم نیست...
خلاصه که خیلی جالبه....
یه سری گوی فلزیه با آهنرباهای استوانه ای شکل....
بسته به تعداد قطعات می شه یه عالمه شکلای هیجان انگیز درست کرد...

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۵

به کدومین گناه
یه چیزی عینه وزنه روی قلب آدم سنگینی می کنه


یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵

تصور کنید که سی دی رام آدم درست کار نکنه....بعد آدم یهو تصمیم بگیره..ویندوز عوض کنه...
و دقیقا بعد فرمت....سی دی رام قاطی کنه....کامپیوترم شب شده بود...عین غار تاریک....
..اما هر جوری بود...بالاخره ویندوز رو ریختم.....الان هیچی روش نیست ختی ورد
بعدانش....
.......یه مشت حرف مایوس کننده و ناامید وارانه است.....
مریم خسته شده.....
میگن اگه چیزی بتونه ناراحتت کنه...نشونه یه ضعف توی تواه.....
من از وجود اون ضعف ناراحتم....از اینکه بعضی موقع ها....یه اتفاق یه برخورد...
عصبی ام می کنه....
یه چیزی اشتباهه...
"نباید سعی کنیم آنچه را دیگران سعی دارند در خود رشد دهیم، باید آن چیزی را کشف کنیم که خود از خویش انتظار داریم
بدین گونه دیگر لازم نیست چیزی را با خود عهد کنیم چون با لذت و شادی دگرگون خواهیم شد."
دومین مکتوب

امیدوارم روزنهای امید خودشون قد علم کنن....و من از مود غمینناک بیام بیرون....

از این حرفا که بگذریم....باز تو محله ما موش کور اومده....تمام پیاده رو ها خراب کردن....من میگم...نمیشه
پیاده ره ها رو کشویی کنن....یه روز لوله گازه یه روز آبه....یه روز تلفنه.....

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

دست و دلم به نوشتن نمی ره...نه اینجا...نه توی دفترم...نه حتی توی تیکه های کاغذ...نه گوشه کتابا...
منتظرم...حالم خوب بشه..کی؟....نمی دونم...رفتم سراغ پوشه آهنگا........جدیدا خوشم میاد معنی و رو بنویسم
نمی دونم....همین جوری نوشتم...

If tomorrow never come

گاهی اوقات وقتی شب میشه و دیروقته
من در حالی که بیدارم و درازکشیدم
به او که خوابه نگاه می کنم
توی رویاهای آرومش غرقه خوابه
چراغ ها رو خاموش می کنم...و توی تاریکی دراز میکشم
فکرایی از سرم رد میشه
اگه فردا صبح از خواب بیدار نشم
ممکنه به طوری که من توی قبلم احساسش می کنم شک کنه؟
اگه فردا نیاد......آیا او می فهمه که چقد دوستش داشتم
آیا من سعی خودمو کردم...که هر طریقی که هست ، هر روز بهش نشون بدم...
او تنها کسه منه...
و اگه زمان من روی زمین تموم بشه
و او با دنیایی بدون من مواجه بشه
آیا اون عشقی که من در گذشته بهش دادم
اونقد هست که برای همیشه کافی باشه..
اگه فردا نیاد

چون من تو زندگی ام عشق گمشده دارم...
کسایی که نمی دونستند چقدر دوستشون دارم...
حالا با احساس پشیمونی زندگی می کنم
اون احساس واقعی من هیچوقت واسه اونا آشکار نشد...
واسه همین من به خودم قول دادم هر روز بهش بگم چقد او برام مهمه
و دیگه نزارم اتفاق گذشته بیافته
چون ممکنه شانس دیگه ای نداشته باشم...که بهش بگم..چه احساسی در موردش دارم
اگه فردا نیاد......آیا او می فهمه که چقد دوستش داشتم
آیا من سعی خودمو کردم...که هر راهی که هست ، هر روز بهش نشون بدم...
او تنها کسه منه...
و اگه زمان روی زمین تموم بشه
و او با دنیایی بدون من مواجه بشه
آیا اون عشقی که من در گذشته بهش دادم
اونقد هست که برای همیشه کافی باشه..
اگه فردا نیاد


........
برای همین به کسی که دوستش دارید بگید اونچه را فکر می کنید...در مورد
اگه فردا نیاد