چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸


دیشب...در حالی که نا حرکت نداشتم و چون شوفاژ های ساختمون نمی دونم چرا روشن نمی کنن در حالی که بلوز بافتنی پوشیده بودم..و سردم بود و خودمو به همسری چسبونده بودم تا از گرمای بدنش گرمم بشه...زدم کانال دیدار..داشت یه فیلم و نشون می داد...البته من از اول ندیدم...اما همون چند دقیقه اول...بازی معصومانه یه بچه.. من و گرفت...

داستان از این قرار بود که .."سلام" ( اسم بچه افغان..محور اصلی داستان).یه پسربچه 9 ..10 ساله بود..با پدر بزرگش که بینایی نداشت..فکر کنم توی شهر کرمان زندگی می کردن...سلام یه پرنده تو قفس داشت و فال می فروخت..و به کمک پدر بزرگش چاه می کندند و در آمدشون از این راه بود....."سلام" علاقه زیادی به پرواز داشت...گاهی می رفت بالای تپه ها و کوه ها...و مثل پرنده ها دستاشو توی هوا تکون می داد..شاید یکی از دلایل علاقه سلام به پرواز...رسیدن به مادرش بود....آخه .پدر ومادر "سلام" توی جنگ کشته شده بودن..سلام ..گاهی برای مادرش نامه می نوشت...و نمی دونست چه جوری نامه ها شو به مادرش بده....

در همین بین. یه جایی بود که یه فرودگاه کوچک محلی توی بیابون های اون اطراف بود و گاهی یه هواپیمای کوچیک اونجا می نشست...بچه ها گاهی می اومدن اونجا...و از پشت سیم خاردار هواپیما و نگاه می کردن..بین اشون هم یه مرد مسن بود..که به قول خودش یه بچه پیر بود...و همیشه با حسرت به طیاره نگاه می کرد و آرزوی پرواز داشت..و اینقد به مهندس طیاره گیر داد..تا خلبان یه روز دلش به حالش سوخت و سوارش کرد ویه دوری با هواپیما زدن...."سلام" هم با یه پسری ایرانی به اسم سعید دوست شده بود..سعید هم دلش می خواست خلبان بشه...اون روزی که اون مرد مسن از هواپیما پیاده شد..سلام و سعید هم پشت سیم خاردار بودن ..سلام با تمام وجودش خلبان و صدا زد و ازش خواست نامه ای که تو دستش بود و ببره به آسمون وبه مادرش بده *
خلبان هم قبول کرد...

روزها می گذشت و سلام توی چاه کار می کرد و تونست با پولش یه دوچرخه بخره...باز یه روز دیگه که سلام و سعید پشت سیم خاردار ها بودن و داشتن هواپیما رو نگاه می کردن...خلبان اوناها رو صدا زد و گفت دیگه به این محل پرواز نمی کنه..برای همین می تونه یکی از اون دوتا رو سوار کنه یه دوری بزنن..سلام به سعید می گفت تو برو..چون تو آرزو داری خلبان بشی و سعید هم گفت کار تو واجب تره...خلاصه سلام سوار هواپیما شد و همون بالا..خلبان نامه شو بهش داد از پنجره بیرون انداخت...
در آخر هم که سلام دستاشو به حل پرواز توی گندم زارها گرفته بود و می دوید فیلم تمام شد....

اما بعداش قیافه من دیدنی بود...از گریه دماغم قرمز و گنده شده و چشمام تو رفته بود...* دقیقا اونجایی که با تمام وجود خلبان و صدا می زد تا نامه شو بگیره..داشتم از گریه خفه می شدم..

یا یه جایی بود...دوستش سعید بهش گفت تو دلت نمی خواد خلبان بشی...سلام گفت..من تا کلاس سوم بیشتر نخوندم و نمی تونم..اینقدر این بچه قشنگ بازی می کرد که من باز اشک ریختم برای اینکه به آرزوهاش به خاطر یه جنگ یا هر دلیلی محیطی دیگه ای نمی رسه...

من تحمل غم و غصه بچه ها رو ندارم...باور پاکشون به زندگی..بعد وقتی یه چیزی مثل فقر..جنگ.. اونا رو محدود می کنه....


یا یه جا بود پدربزرگش ازش می خواست که تنهاش نذاره..بهش می گفت...تو بچه بودی که من بزرگ کردم...وابستگی عاطفی آدما به اینکه یکی کنارشون باشه...
هیچ جای فیلم...صحنه ناراحت کننده شدیدی نبود... سلام. و پدر بزرگش..سعید و مادرش با همه مشکلاتی که داشتن..اکثرا لبخند به لبشون بود...اما اونقد قشنگ حس ها رو منتقل می کرند...که من نمی تونستم خودمو کنترل کنم....با ذوق کردنشون ذوق می کردم...با ترساشون می ترسیدم...با دلشورهاشون دلم شور می زد...خلاصه توی فیلم غرق شده ام...حیف که اسم فیلم و نفهمیدم چی بود...

فیلم صحنه های ریز قشنگی داشت...
من دوستش داشتم

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

*زنان کویت


خبر دیشب در مورد زنان کویت که شنیدم...از ته دلم خوشحال شدم...
فرقی نمی کنه....این زن ها مال کجا باشن...
خوشحالم برای حداقل آزادی که دارن ریز ریز بدست میارن...
دیشب ته دلم حس خنکی اومد...

برای مردم افغان هم خوشحالم...
با اون مملکت خرابی که دارن...
دارن سعی می کنن و باز انتخابات دارن....
حتی اگه باز تو مرحله 2 تقلب بشه..
باز یه گام جلوترن...


فقط با چشمای ناامید به ایران نگاه می کنم...
یعنی چند سال یا چند صد سال دیگه...ما هم حق حقمون می گیریم؟؟...
امیدوارم خیلی دور نباشه و با چشمای خودم ببنیم..




*زنان کویتی بدون مجوز شوهر گذرنامه می‌گیرند

زنان کویت در سال 2005 حق رای به دست آوردند
زنان کویتی حق کسب گذرنامه و سفر بدون رضایت و موافقت شوهر را دریافت کرده اند.

عالی ترین دادگاه کویت در حکم جدید خود اعلام کرد که قانونی پنجاه ساله که به موجب آن زنان نیازمند رضایت شوهر برای به دست آوردن گذرنامه و مجوز سفر بودند، ناقض قانون اساسی است.

طبق این قانون، شوهر هر زن می بایست ورقه های صدور گذرنامه او را امضاء می کرد.

این دادگاه گفت که این قانون شأن انسانی زنان را پایمال کرده است.

این جدیدترین تغییر در قوانین کویت به منظور افزایش حقوق زنان در این کشور است.

زنان کویت در سال 2005 حق رای به دست آوردند و در انتخابات اخیر چند زن کویتی به مجلس این کشور راه یافتند.

در انتخابات اخیر مجلس کویت چهار زن تحصیلکرده آمریکا توانستند به مجلس پنجاه نفری این کشور راه یابند. در دو دوره انتخابات گذشته زنان نتوانسته بودند به پیروزی دست یابند.

زنان در کویت بیش از نیمی از رای دهندگان را تشکیل می دهند اما تا سال 2005 این حق را نداشتند تا در رای گیری شرکت کنند یا خود در انتخابات به صورت کاندیدا حضور یابند.

حضور دو تن از نمایندگان زن بدون حجاب اسلامی در جلسات مجلس، با اعتراض چند نماینده اسلامگرا رو به رو شد.

زنان کویتی طی چند سال اخیر توانسته اند بر خلاف زنان برخی کشورهای همسایه مانند عربستان، به برخی حقوق خود دست یابند. به غیر از حق رای و انتخاب شدن و صدور گذرنامه، آنها حق رانندگی را نیز دارند.

فعالان حقوق زن در کویت می گویند تا زمان کسب حقوق خود و برابری وعده داده شده در قانون اساسی، هنوز راه زیادی باقی مانده است.

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

یه چیزی توی دلم از این ور به اون ور پرت میشه موقع گوش دادن این اهنگ....
صدا و آهنگ باهم می رقصن....معنی شعر...همه و با هم...هر چند وقت یه بار که دلم هوا این اهنگ می کنه..این آهنگه رو برا خودم می زارم.

اغلب هم گوشه چشمم از اشک خیس میشه..اشکش نه از نوع غمه نه شادی.....یه حس بدون تکرار توشه....یه زنده بودنی توشه که نمی دونم از چه جنسی...یه حس خوب ِ...اما خوب هم کلمه مناسبی براش نیست...
یه حس بی نام



زرد و سرخ و ارغوانی



برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز

درختان پاییز در خون غنودند
سرودی به یاد بهاران سرودند:
ریخت ز چشم شاخه ها، خون دل زمین چو برگ
از همه سو روان شده، اشک خزان ببین چو برگ
ریخته بر زمین سرد، این همه برگ سرخ و زرد
آه بهار آرزو، بر سر ما گذر نکرد

توشه ای از بهاران ندارم
یادگاری ز یاران ندارم
گرد خاموشی و خستگی
روی قلبم نشسته

همچو خزان خموش و زرد
در ره تو نشسته ام
تا تو مگر قدم نهی
باز به چشم خسته ام

زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸

تو کلافگی ترافیک صبح...یهو پرت شدم تو شعرای سهراب...

مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.


سهراب ميگويد

... مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12




ابري نيست .
بادي نيست.
مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.

مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط.

نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست.
چيزهايي هست ، كه نمي دانم.
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه مي بينم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سايه برگي در آب:
چه درونم تنهاست.
چه درونم تنهاست


تصمیم 1 :امید وار باش...

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

یه حسه اینرسی....شدیدی دارم....

فکرایی که آروم نمی گیرن....

اما حرکتی هم توش نیست....

دلی که هر چی ازش می پرسم...چته...

نمی فهممش

روزایی که بی هدف می گذرن...

اما همه اینا دلیل نمیشه...من به خودم نیام

دوست ندارم..3 ..4 سال دیگه حسرت الان م بخورم

نمی دونم..حال مزخرف الان ام به خاطر این اوضاع سیاسی بود

قولب قولب....نا امیدی خوردم...

میگن وقتی حالتون خوب نیست...

آهنگ جینگولی گوش بدین...

نه از این آهنگا..


اما ته دلم یه جایی هم صدا میشه با این آهنگه

زندگی

خدایا . خدایا
خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که
میخواستیم . میخواستیم
میخواستیم مثل این روزو نبینیم . که دیدیم که
ناز اون . بلای اون . حسرت دل . عذاب عالم
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
وای بر ما . وای بر ما
خبر از لحظه پرواز نداشتیم
تا میخواستیم لب معشوقو ببوسیم . پریدیم که
زندگی قصه تلخیست که از آغازش
بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
دل میگه باز فردا رو از نو بساز
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
خدایا . خدایا
خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که
میخواستیم . میخواستیم
میخواستیم مثل این روزو نبینیم . که دیدیم که
ناز اون . بلای اون . حسرت دل . عذاب عالم
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم ک

آهنگ: هایده

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

من اینجا رو دوست دارم...
یه آرامشی تو ادیتورش هست....
من و می بره...به سالای قبل...
قدیما....
5و 6 سال پیش...
روبروی کولر خونه مامان اینا
کامپیوتر ام
بعد ذوق آفریدن
نوشتن...
غصه هام علاقمندیام...
دانشگاه ام..آرزو هام...
این عکس توپ بسکتبال...
که ساعت ها نگاه اش می کردم....
که توپه داره گل میشه....

یه حس ای توشه....

فکر نمی کردم..یه صفحه اینقد قدرت داشته باشه...

امروز بستنی قیفی خوردم...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸

خدا رو چهارصد هزار مرتبه شکر، یه عالمه پاور پوینت و ایمیل و از اینا هست...که موقع له شدن .یاد اونا بیافتی و..یه خرده...خودت دست از سر خودت بر می داری..به خودم میگم... ...آره مریم...این همون شکست است که باید درس ازش بگیری و سرت و بالا بگیری و از کجا معلوم بد باشه.....ولی آخه بار اول ام نیست..این چند ایم باره که من شدم نردبون بقیه....خیلی بده...حس می کنم...با پاهاشون زدن تو سر من و به من ام خندیدن.....لامصب تخیلی ام دارم...نردبون رو می بینم و اون آدما رو...بعد یه وجدان گنده میاد میگه...تقصیره توه...تو...تو..تو
تقصیر خودته....بعد اینجوری هی توی خودت می پیچی...گیر می کنی....نه میشه از خودت بیرون بیایی نه حوصله خودت و داری...
ای روزگار

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

دل سوختن..

هیچ خوب نیست....چه اونی که دلش می سوزه واسه کسی....و چه طرف مقابلی که براش دلسوزی میشه...خیلی ها میگن...خوشم نمیاد به من احساس ترحم داشته باشی...
حالا به اینا کار ندارم.....
اما یه وقتایی دلم می سوزه....واسه آدمایی که استرس میگرین و این تو چشماشون...معلومه...اینایی که قراره مصاحبه دارن...
نمی دونم..شاید همه امیدشون به اینکه مصاحبه موفقیت آمیز باشه...مردمک چشمون می لرزه...یعنی هی نگاهشون...از این ور به سمت دری که قراره برن توش می چرخه...دو تا دستشون توی هم گره خورده....
اینجور موقع ها دلم می خواد برم....روبروشون بهشون بگم...هیچی مهمتر از خود تو نیست....
ای بابا....تو اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی....

دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۶


و بین دو دنیا بودن....
لحظه هایی که عالم و آدم به کارت کار دارن...
اما تو با هیچ کدوم کاری نداری...
با یکی کار داری که اصلا حواسش نیست
....
و اونایی که با من کار دارن من اصلا حواسم بهشون نیست...
خیلی خوب بود که توازن برقرار میشد.

پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶

اممم....فکر کن من برای باز کردن بلاگ رینگ چیزی حول و هوشه..هول حوشه؟..چهل دقیقه است...دارم می گردم...خدایا آخه چرا فیلتر وجود داره...
من لینک یه سری از کسایی که وبلاگشونو می خوام..
فقط می خوام پیدا کنم...
نیومده دارم غر می زنم....

بعدانش...خوبین...خوشین ؟

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

خب...بلاخره شاخ غول وشکستم و بعد 6 سال لباس اینجا رو عوض کردم...
تنها مشکل این چپ و راستی که فعلا با این ادیتورسعی می کنم بفرستم راست....
داشتم به آرشیوم نگاه می کردم...سمت راست...دیدم دوسال اول تعداد پست های هر ماه ام زیاد بوده و یواش یواش رسیده به ماهی یه دونه
دلیلای زیادی داشته...خب قبلنا برام جدیدتر بود...
..فکرام کمتر اشغال بود..

یه روزی به نظرام اومد حداکثر عمر یه وبلاگ شخصی بیشتر از 5 سال نیست...
مگه اینکه وبلاگ آدم اجتماعی خبری علمی باشه...
نمی دونم..در هر صورت من هنوز تصمیم دارم بنویسم...
:D
بعدام دارم تمرین می کنم...به حال فکر کنم...به همین الان...به انگشت هایی که دارم رو کیبرد می زنم...به خود خود خود خود الان

جمعه، تیر ۰۱، ۱۳۸۶

چیزی بالغ بر 38 دقیقه است دارم تلاش می کنم
اینجا رو باز کنم...وقتی کلمه داشبورد دیدم اینقده خوشحال شدم...
نمی دونم چرا اینجوری شده نمیشه لاگین کرد
هستی گل ام هم همین و می گه...
من کامنت های بلاگر نمی تونم باز کنم...
اممم
دلم برای اینجا تنگ شده...

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

باورش سخت عجيب است كه تمام انسان ها تنها در پي به دست آوردن ناميرايي هر لحظه خود را با مرگ رو به رو مي سازند !!

خوش اومدی هستی جونم

:X


یه آهنگ...قدیمی همیشه همراه...
چرخ توی چرخ...
....
بعضی از آهنگا...بیشتر هر موجود زنده ای دیگه ای
قدرت درک ات و دارن...
می دن اون چیزی که باید بدن...

جمعه تون به خیر

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶



بستنی دسته حمعی

یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۶

حالم خوبه.....امم...سوالام اونقدا مهم نبود....واقعا حالم بد شد وقتی فهمیدم اساس سوالم اشتباه بود...
:)..رفتم توکمای فکری.....اما خب یه تجربه خوب بود...که گنده تر فکر کنم....امم...نمی دونم کی می خوام یاد بگیرم..که یه چیزو اینقد بزرگ نکنم...کی یاد می گیرم..آسون بگیرم......
دلم بستنی می خواد...بستنی چند نفره....

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

امسال هم گذشت....هر فصل اش یه رنگ بود....خیلی روزا دویدم....خیلی روزا..آروم گرفتم...
نمی دونم....یه چیزی می خواستم از زندگی بگیرم...اما نشد...به جاش یه سری چیزای دیگه گرفتم...و یه سری چیزارو از دست دادم...و حالا آخر سال .یه سوال دارم...که قراره سال بعد معلوم بشه...اونقدرا در کل مهم نیست...اما برای خودم مهمه....یه چیزی تو مایه های اثبات خودم به خودم....سال جدید منتظرتم...منتظرتم که بیای...
.....فعلا که تبدیل به یه گلوله آتشفشانی شدم....امیدوارم این تعطیلات آرومم کنه...:)
گاهی غبطه می خورم..به این گلای ریز..که بی تفاوت به همچی ، سر بلند می کنن...




بعدانش ا ین آهنگای رضا صادقی همه شنیدن...این " فردا با ماست "...من خیلی دوست دارم...البته یه تم غمناک داره که مناسب عیدو اینا نیست...اما خب به دل می نشینه...

دلم می خواد برای همه آرزوهای خوب خوب کنم- سال نو مبارک

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

امروز صبج سوار تاکسی که بودم....راننده داشت برای همه در مورد ترافیک حرف می زد و راه هایی که عوض کرده...من ام تو فکرای خودم بودم...داشتم دعا می کردم..داشتم فکر می کردم..که اگه انطوری بشه ..اونوری بشه...که اگه تغییره پیش بیاد....که یهو راننده گفت.... " هر چا بری آسمون همین رنگه...

راستی امروز یه آب میوه گرفتم به اسم " کیلا " به کسر کاف
نوشیدنی تمشک...حاوی قطعات میوه..
تو اینترنت گشتم کارخونه سایت نداره...
من تاحالا نخورده بودم...
مزه اش بد نیست ...اما چون توش ذره های تمشک داره من خیلی خوشم اومد...
تمشک یکی از میوههای دوست داشتنیه منه......

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

جدا من کجام ؟...باز افتادم تو سربالایی زندگی ....نفس کم اوردم...

بگذریم...
ببنید اگه دکترید..هیچ وقت از مریضتون نپرسید آمپول می خواید یا کپسول...خب معدودا کسایی که میگن آمپول...خودتون که می دونید آمپول بهتر اثر می کنه...نسخه نوشتن که محل نظر سنجی نیست...! پشیمون شدم...گفتم کپسول...کپسول به چه بزرگی..درسته که من هسته آلبالو قورت میدم...اما این دیگه خیلی نامردیه...خیر سرم رفتم پیش متخصص گوش حلق و بینی..زود خوب بشم..اما خوب بشو نیست این گوشم...این دواهایی هم که میده..داروخانه ها ندارن...هی باید داروخونه بزرگ کشف کنم...من می خوام بدونم این همه علم پیشرفت کرده..نمی تونن یه دارو اختراع کنن سر دو روز گوش آدم خوب بشه....اینقد موضوع پیچیده است ؟ اگه اینبار خوب نشم دیگه نمی رم پیش این دکتره...اگه دکتر سریع و سیر سراغ دارید معرفی کنید.لطفا..

بعدانش...

من سالی ماهی یه معدود مواقعی تصمیم خودش میاد که قالب ابنجا رو عوض کنم...اما نمی دونم چرا اینکار و نمی کنم...انگار با این کارم می خوام گذشت زمان و نگه دارم...یا شایدم...یه جوری تنبلیه...اما خلاصه اش..اومدم یه دونه از همین قالبای بلاگر مرمت کنم...هی این فارسی این ور اون ور پرید که حوصلمو سر برد.. بعد من ام ولش کردم...حالا اگه حوصله رخ بنمایایه...شاید لباس اینجا رو عوض کنم...

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

جهانی سوم بودن.....

این روزا...یهو نمی فهمم چی میشه که....فکرم میره...به اینکه
اگه جهان سومی نبودیم ؟....
وسط ترافیک...وقتی تو صف بانک ام ساعت 9...وقتی گیر یه امضا اداری ام...
وقتی مجبورم حرفای احمقانه رو تایید کنم....وقتی نمی تونم یه فایل ویدیو از اینترنت ببینم و واسه دیدن یه صفحه اینترنت 10 بارباید رفرش بزنم........وقتی یه تصمیم بی حساب و کتاب..بی منطق...بیچارمون می کنه....
وقتی مجبورام دروغ بگم که همچی درست میشه....
دست خودم نیست...آخر جوابای سوالای بی جوابم...شده جهان سومی بودن..
نمی فهمم...درکش برام سخته...
فرق ما بقیه دنیا چیه...؟ ....یه چیزی اون ته مه های دلم گره می خوره..هر روز بیشتر از روز قبل...


یه چیز بی ربط......اینقده دلم می خواست....به لااقل4 .. 5 تا تا زبون دنیا مسلط بودم...

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

امم...داره برف می آید...همه جا سفیده و کرپ کرپ... این صدای پام تو برف بوذ....
این بازی هم...که از طرف بابا دعوت شدم...
5 تاچیزی که فک نمکن شماها بدونید...

1. آلبالو خشکه و خود آلبلالو را با هسته می خورم اصولا.
2. . یه بار موقع بیرون بردن ماشین ماشین توی در حیاط گیر کرد و همسایمون ماشین و اورد بیرون.
3. به طور متوسط روزانه بدو بیراه زیاد می شنوم
4. موقع ای که تمرکز می کنم زبونم و بیرون میارم.
5. موقعی که کلاس سوم بودم یه خطی اختراع کرده بودم ، وکلمه های فارسی سرهم می نوشتم و بچه های کلاسمون دفترشون می داند من اسم شون اون شکلی براشون بنویسم.

و اعضای مدعو

1. نارنجی
2. .بهار
3. .توپوق
4. .amelie
5.شکلات

مریمدعوت کرده بودم..که دیدم زودتر اعتراف کرده
:)