پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۰

چند روز پیش یهو دلم میدون انقلاب خواست.....بعد از اونجایی که با گوگل حرف می زنم...توی سرچ زدم...دلم میدون انقلاب می خواد کتابسرای نیک....اولین پیشنهاد گوگل....نوشته آرشیو همین جا بود...مال چند سال پیش بود....حالا تصمیم گرفتم...آزرومو براورده کنم...

یه روز باید برم....
کتاب جدیدی که خوندم...
اسمش من او را دوست داشتم مال آنا گاوالدا

کتاب خوبی بود...اما من گریز دلپذیر و بیشتر دوست داشتم..نثر خوب و روونی داره....



...............
دیروز سوار یه تاکسی شدم..که در واقع تابلو آژانس..بالای ماشین بود...یه پراید...بود..معمولا صندلی های عقب پراید..سه تا آدم جا نمی شن..مگه لاغر باشن....من عقب نشستم..یه آقا هم جلو بود...بعد هم دوتا خانوم سوار شدن...وسط های راه...خانمی وسطی و نفر جلو پیاده شدن....خانومی که عقب ماشین نشسته بود....مسن بود و چادری و کمی هم تپل بود... وقتی دید جلو خالی شد...رفت جلو بشینه...که راننده قبل اینکه در وببنده دوبار بهش گفت..خانوم در و یواش ببند...خانوم هم از نظر من معمولی بست...اما راننده..یهو صداشو برد بالا...مگه نمی گم...در و یواش ببند...اصلا چرا اومدی جلو ....چقد بگم...خوبه دوبار بهت گفتم.....سیصد تومن کرایه میدین..50 تومن خرج در میشه...خانوم هم معذرت خواهی می کرد..هی ام می گفت...آقا نگه دار پیاده میشم..اصلا..راننده هی گاز می داد...هوا گرم بود....احساس کردم..الان خفه میشم...می خواستم..سر راننده جیغ بزنم...بگم..بسه دیگه..منتظر بودم..خانوم رو پیاده کنه ..من هم پیاده شم..اما نگه نمی داشت....دیگه طاقت نیوردم...و آقا..همین کنار پیاده می شم....از میدون کتابی تا سیدخندان و پیاده رفتم...آقتاب توی سرم می خورد...

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰

لوبیای چشم بلبلی سحر آمیز


دو هفته پیش خسته و کوفته که بر می گشتم خونه و داشتم فکر می کردم واسه ناهار فردا چی درست کنم..یادم اومد لوبیا چشم بلبلی نداریم...از سوپری سر راه خریدم و خودم وکشون کشون رسوندم...خونه...تصمیم گرفتم..قبل اینکه دوش بگیرم..لوبیا بزارم روی گاز بپزه....اما از گرما نا در بدن نداشتم...اومدم بسته لوبیا رو باز کنم..یهو پلاستیک پاره شد و نصف لوبیاها..وسط آشپز خونه ولو شد....قیافه ام دیدنی بود....خلاصه دونه دونه لوبیا ها رو جمع کردم....
اما حالا با اینکه دو هفته گذشته... هردفعه کف آشپز خونه رو شستم..جریان آب دوتا لوبیا از یه گوشه ای میاره...می تر سم...یه لوبیا...اون پشت مشت ها بمونه..هی من ام آب بریزم...سبز بشه...
بعد یهو یه درخت لوبیای چشم بلبلی سحر آمیز...تو آشپزخونه مون سبز بشه...شاید بشه باهاش برم تو قصر توی آسمون...شاید...

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۰

خب بعد مدت ها....اومدم بنویسم....اصلا نمی دونم کسی اینجا رو می خونه یا نه....
گاهی فکر می کنم...برم یه صفحه جدید باز کنم...شاید اونجا ناشناس راحت تر از فکر های ویزویزی توی سرم بنویسم...
اما بعد می بینم خیلی فرق نمی کنه..بعد یه مدت...بالاخره کشف می شم...( حالا چقد مهم و مشهور انگار!)
از طرفی این صفحه..به من حس قدیم ها رو می ده..اون موقع هایی کارت البرز 3 تومنی می خریدم....و ذوق زده...واسه خودم می نوشتم...اینجا رو دوست دارم..
از طرفی همین پار خطم..که میام بنویسم..
حریم شخصی ندارم...توی شرکت...که الی ماشاء الله سر توی مانیتورم هست...
بگذریم..
امروز یه وبلاگی توی شرکت کشف کردم...اصلا یه لحظه فکر کردم..
خودمم...یه دختری مثل من هست..که کارش و دوست نداره....
اما گیر کرده...حس هاش.....
نمی دونم..گاهی فکر می کنم.یه زمانی...اگه یه آدمی می اومد...شرایط موجود الان ام و بهم می گفت...
حرفاش خنده دار و مسخره به نظرم می اومد...که نتونه تصمیم بگیره..
اما حالا خودم توی همون شرایطم...ونمی تونم تصمیم درست بگیرم...
اگه سندرم خود سانسوری نداشتم...شاید می نوشتم..چی آزارم میده..
وچی باعث شده...اینجور سردرگم...یه موضوع ساده باشم..چه می دونم والا.
از این به بعد فکر کنم بیشتر بنویسم...امیدوارم..یعنی...
راستی...یه چیز دیگه...بچه دار شدن...یه دغدغه ای دیگه است...
من هنوز آمادگی توی خودم نمی بینم.از اون ور فکرمی کنم...توی ایران یه بچه...با این جو..*%)&$@#$ و خیلی چیزای دیگه.....واقعا...سختشه...
بعد..هی می گن...یه سنی می رسی که دلت بچه می خواد.....بعد هی دکتر می گه تا عاقل نشدی...
نمی دونم..مثل همیشه..ذهنم این موضوع می ندازه...ته صف ذهنم..توی فکرای که واسه خودشون همیشه رژه می رن..ریز..ریز
اما هی بهشون ومی گم..بعدا...

شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۰

طبیعت - اردیبهشت

خب...بعد از مدت ها اومدم...دیروز جای همه خالی...بعد از مدت ها تنبلی رفتیم دارآباد چشمه درازلش...یه مسیر خیلی  دراز و رفتیم.!!!...و می تونید الان حدس بزنید....پاهام چقد گرفته....اون وسط مسط های کوه..خیلی قشنگ بود....یه حس رویایی بود....عین فیلما....کوه های سبز با آبشار....گل پونه بود اسمش  اگه اشتباه نکنم.....و چشمه..ریواس...پاهامو گذاشتم توی آب خنک......الان خوبم....و یادم رفته...خیلی چیزا....و خیلی گره گوره ها...

اگر احساس ناامیدی می کنین...اگر از همه چی دلسرد شدین....اگر فکر می کنین..مرده شور این زندگی و ببرن...

اگر از دست کسی و یا کسانی .. دلخورین....اگه زندگی حرص تون میده.....اگر غرغر خون تون بالا رفته.....

اردبیهشت و از دست ندین...یه طبیعت گیر بیارین...اگه شد برین کوه..نشد..دشتی دمنی...هرجا....اون وسط ها که هیچکی نیست..بشنین و نگاه کنین... به صداها گوش بدین..وزش باد و حس کنین.....نمی گم..حالتون خوب خوب میشه..اما بهتر میشین..انرژی می گیرین...

اگر رفتین..جای من ام خالی کنید.....

شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹

کمی مانده به عید

این روزا...دم گل فروشی ها...کنار پیاده روها...سبزی و ماهی ...گلدون های گله...یه حس خوبیه..هی می رم...نگاه می کنم...گل های رنگ رانگ بنفشه....لاله عباسی..صورتی..بنفش..زرد...قرمز....

بعد  هی  یاد مریم یادگار می افتم......

شب ها مرکز خرید های نزدیک خونمون قل قل است....توی دلم می گم..اگه همه اینها یهو با هم بگن...شعار بدن......

بعد پیش خودم می گم..مریم بی خیال... این چند روز..مردم  دوست دارن غرق بشن...توی شادی که مدت هاست...ندارن...

 

هفت سین هم چیدم....هفت سینم و دوست دارم.....از بعضی نقاط عید تکونی صرف نظر کردم....چون دیگه جون ندارم...

اما آرایشگاه...بالاخره کلاه مورد نظرشون روی سرم نهادن!...رفتم یه آرایشگاهی که خانومه واسه ابروش معروفه...

بعد فقط یه کلام بهش گفتم...نمی خوام نازک بشه...و یکی از ابرو هام کمتره...یه جوری خودتون درستش کنین.....وقتی ابرو برداشت....اصلا آینه نداد چک کنم...اینقد..دماغش سر بالا بود......اومدم خودم توی آینه دیدم..دیدم...اصلا انگار نه انگار....که این ابرو برداشتن...و یکی  کلفت تر از اون یکیه....هی اومدم برم بهش بگم...دیدم...از این مدل هاست که می زنه...دوتا ابروی نازک تحویلم می ده و خلاص..( واسه اثبات اینکه درست کارش و انجام داده...روی من ایراد می زاره..).....هی اومدم یه چیزی بهش بگم...نمی دونم چرا هیچی بهش نگفتم....بعد آرایشگاه رفتم..پیش خواهرم... ابرو هامو ببینه.....گفت..اینکه که اصلا کاری نکرده....دوباره...با خواهرم رفتم یه آرایشگاه دیگه...!....و خدا رو شکر....ابرو هامو خوب برداشت....

 

سال نو رو به همه دوستان خوبم..به همه شماهایی که دارین جمله ها رو می خونین تبریک می گم...بهترین رو براتون آرزو می کنم....

به یاد بابا ...چله چله ها..فقط یه روز تا عید مونده...

 


دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۹

خب...الان...یه فیلم دیدم..احساسی...دلم می خواد بنویسمش...امشب کانال 5 گذاشت..به اسم پدرم و پسرم...یا پسرم و پدرم!...یه فیلم ترکی بود..من و یاد روزای انداخت...که نه گفتم...
..آخر نوشته هام می زارم..اگه کسی دوست داشت می تونه بخونه
ممنون دوستانی هستم که کامنت می زارن.....من دوست دارم..براتون کامنت بزارم...یا.توی کامنت های اینجا..براتون جواب بزارم...اما قیلترشکن با دایل لاپ خیلی کنده کنده...توی شرکت ام...که قربونش برم..پرینت مانیتورم و همه دارن...بگذریم...
روزای آخر سال تند تند داره می گذره.... نصف خوشی عیده....قبلشه....وقتی می رسه...سریع تموم میشه....
..........................
من از اول فیلم ندیدم...اما ماجرا از این قرار بود که صادق با پسرش به اسم دنیس..( اگه اشتباه نکنم)....اومد خونه پدریش....صادق...مردی 40 ساله به نظر می رسید..با پسری 7 ..8 ساله....صادق..چند سال پیش...خونه پدری اش و ترک می کنه...و یه زندگی جدید و شروع می کنه...اونجا ازدواج می کنه و بچه دار میشه....وقتی برگشت خونه پدری اش..مادرش و برادرش خیلی تحویلش گرفتن...ولی پدرش توی خودش بود ...و مدتی طول کشید...تا پدر بزرگ با نوه و پسرش جور بشه...
برادر صادق ..اسمش سلیم بود...سلیم ..مردی ساده..بود با اینکه هیکل بزرگی داشت..گریه می کرد... دو تا بچه داشت....
خلاصه ماجرا...معلوم شد..مادر دنیس فوت کرده بود....صادق بیمار بود و روزهای آخر زندگی اش بود....می خواست..دنیس خونه ای داشته باشه....خلاصه..یه شب این حرف ها رو به باباش گفت....گفت...دوست نداشته باباش براش تصمیم بگیره....که چی بخونه..با کی ازدواج کنه.....از اون ور پدرش می گفت...الان باید من و درک کنی..که تو که الان نگران پسرتی....تو هم نامزدت و رها کردی..رفتی با یکی دیگه از دواج کنی.....خلاصه...صادق حالش بد شد...رفت بیمارستان...پدرش...رفت سراغ اون دختری که باهاش نامزد بود..دختره براش گفت...تا مدتی مردم پشت سرم میگفتن...تو من و رها کردی....ولی دیگه عوض شدم...صادق هم گفت..شنیدم داری ازدواج می کنی..و من و ببخش...و دختره هم گفت...بخشیده بودتش..و از این حرفا......خلاصه ..صادق....بعد از مدتی فوت کرد....قشنگ ترین صحنه اش اونجایی بود...که
همه داشتن می اومدن...برای مراسم..تدفین..وسط راه پدربزرگ...ماشین ها رو نگه داشت...وسط جاده ایستاد..همون جایی که صادق ترکش کرده بود....پدر گریه می کرد..پیراهنشو...پاره کرد..دستاهاشو..آغوششو باز کرد..و می گفت..اگه 15 سال پیش...نمی زاشتم....بره...الان اینطوری نمی شد..صحنه احساسی بود..اشک که من و مهلت نمی داد...یهو اون وسط یکی از فامیل ها به سلیم گفت..با سرعت برو به سمت پدرت...سلیم...با سرعت به طرف پدرش رفت...پدرش به زمین خورد..( من یهو هنگ کردم..چی بود این..)..بعد اون فامیلشون اومد پیش پدر و گفت....کسی که بخواد بره..میره..و اگه تو می ایستادی...هم فرقی نمی کرد....
بعد یهو یه صجنه نشون داد.....سلیم هنوز داره می دوه....سلیم یه شخصیت ساده داشت..یهو آدم از کارش خنده اش می گرفت....وسط گریه...خنده.....
یا مثلا یه خاله...شیک داشتن...که لباس چیتان پیتان می پوشید...اما سوار الاغ می شد....
آخر های فیلم....نشون داد چه جوری دنیس با موضع کنار اومد...یه سری اشک و لبخند هم اونجا....ریختم و زدم...
این فیلم و دوست داشتم و به دلم نشست....

سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

دلم می خواد..یه چیزی بنویسم....درسته که اینجا فیلتره..اما واقعا چه فرقی می کنه....من که جدیدا..اول فیلتر شکن باز می کنم...کلا همه چی فیلتره خدا رو شکر.!..چیزی به عید نمونده...تقریبا تازه توی این خونه اومدیم...ولی خب...یه سری تمیز کاری می خواد...

که هنوز نه وقتش جور شده نه حسش...چیزی هم به عید نمونده...یه سری حرف تملبار شده توی دلم دارم...گفتنی نیست....نوشتنی نیست....بگذریم...

نمی دونم.....چه طور میشه..به فکر آدم هایی نبود که آزاد نیستن...
نمی دونم...

الان دارم... به ابرو های لنگه به لنگه ام توی وب کم نگاه می کنم...هی می زارم..پر بشه...هی گند می زنن..به ابرو های آدم...وقتی ام میری تو آرایشگاه ها...که دارن از فیس وافاده می ترکن....!..والا به خدا...الان ام نامرتبه..

شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

ممنون آقای راننده


...مدتی توی وبلاگم..یا دارم از مریضی ها می نالم..یا یه ماجرای تاکسی
دارم...یا در حال غر زدن از محل کارم هستم..من شرمنده شما خواننده عزیزم...نمی دونم چه اصراریه می آم هی غر می زنم...اما نمی دونم...فکر می کنم اگه بنویسم بهتره..
واقعا نمی دونم این زانو درده...از کجا سر و کله اش پیدا شده..توهم هم نیست..زانوم صدا می ده...توی اینترنت خوندم صدای زانو به همراه درد....نشونه مشکل و باید رفت پیش دکتر....ولی اصلا روی مود دکتر رفتن نیستم...هوا هم که سرد میشه...بدتر میشه...چه می دونم والا....فعلا باهاش می سازم...

اما ماجرا تاکسی امروز
:)

5 شنبه هوا رسما گرم شد...من ام امروز بی خیال شال و لباس بافتنی شدم..لباسم کم بود...عصری منتظر تاکسی بودم....سوز می اومد...سردم شده بود...زانوم شروع کرده بود به ویزویز..از درد توش داغ شده بود..یه داغ دردناک....از اون طرف...از وقتی این بنزین گرون شده...ترجیح می دم سوار تاکسی بشم...چون اگه قراره بیشتر بردارن..ترجیح می دم تاکسی دار بر داره...خلاصه...گیر دادم..تاکسی بیاد..داشتم تسلیم زانوم می شدم...گفتم..هر ماشینی رسید سوار می شم..که یهو..یه تاکسی پژو زرد...جلو خالی رسید...و ذوق زده شدم و پریدم جلو...ماشین تقریبا نو بود...بوی سیگار نمی داد ....یه آهنگ قشنگ هم گذاشته بود...توی تاکسی گرم بود...یه حسی خوبی اومد توم....تازه راننده خیلی خوب رانندگی می کرد..اصلا متوجه ترمزش نمی شدم...هی جلوی این و اون نمی پیچید...بوق نمی زد...دلم می خواست...موقع پیاده شدن...بگم..آقا خیلی ممنون...خیلی بهم خوش گذشت...اما خجالت می کشیدم....خلاصه یه موج مثبتی پیچیده بود تو فضای تاکسی....
نزدیک ها مقصد....یهو راننده با مردی که پشت سرم نشته بود...باب صحبت در مورد برف احتمالی و هوا شروع کرد...بعد نمی دونم چی شد...که یهو گفت...آقا..امروز یه صحنه قشنگ دیدم...مدت ها بود..همچین چیزی ندیده بودم...من تو شهرداری کار می کنم..یه کارگاهی هست...تو اتوبان..فلان....یه راننده نیسان...که مسن و پیر بود...با سرعت..یهو از در کارگاه زد..بیرون ( در کارگاه...به وسط اتوبان باز می شد..یه همچین چیزایی)...همون موقع یه ماشین تویوتا ( اگه اشتباه نکنم.-ماشین خارجی گرون. شما در نظر بگیر.)...رد می شد...راننده نیسان..زد وسط در تویوتا...راننده نیسان...مقصر اصلی بود....می گفت من اون لحظه بیکار بودم..داشتم...ماجرا نگاه می کردم....یه پسر 25 سال از ماشین پیاده شد....پیرمرد..هم از ماشین پیاده شد و داشت دستاش می لرزید....یهو پسر جوون...دست پیرمرد و رو گرفت و گفت..آقا فدای سرت..چرا می لرزی..برو سوار ماشین بشو برو.......
راننده تاکسی می گفت..خیلی ماشین خسارت دیده بود...بالای 10 میلیون...اما پسره.تا دید این پیرمرده داره می لرزه...یهو بخشیدش...می گفت...اگه مثلا..پیرمرده شروع می کرد به ناله ...و پسره بعدش می بخشید...اینقد قشنگ نبود که یهو همون اول...اصلا نزاشت..پیرمرد چیزی بگه...راننده گفت..امسال جزو 5 تا صحنه قشنگی بود که دیدم...


به نظرم اومد آدم مثبتیه...شاید واسه همین...حس خوبی توی ماشینش داشتم.....من که روم نشد...چیزی بهش بگم...
ولی اینجا می نویسم...مرسی که اینقد توی تاکسی ات خوب بود....ممنون بابت حس خوبی که توی تاکسی ریخته بودی..
شاد باشی...


*******


همچنان...توی شرکت نمی تونم خیلی وبلاگ بخونم..کامنت بزارم....به سرم زده وای مکس ایرانسل بگیرم...
تا چه پیش آید...

دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۹

سلام
نصفه شبه ....
بیدار شدم قرص بخورم خوابم نبرد...افتادم روی دور مریضی..مریضی توی مریضی..دکتر میگه ضعیف شدی!
به مقدار متنابهی قرص می خورم...
هی با خودم میگم...آب زیاد بخور...اما هی پشت گوش می ندازم...
نمی دونم چرا اینجوری شد...دفعه
پیش که خالی پری اومد سراغم و اخلاقم گند بود..همون وسطا..یه مهمون شهرستان اومد...فریزم خالی بود..
آماده نبودم..با مهمون خیلی سرد برخورد کردم*..خیلی...طفلک...همش با خودم می گفتم چرا زودتر نگفت...چرا ساعت 10 شب روز قبلش خبر داد..
بگذریم..بعد فهمیدم حیلی وقته درگیر یه مریضیه... اومده بره یه دکتر جدید...شاید شرم از گفتن..بیماریش..باعث شده بود..که زودتر نگه..**
فکر کنم دل و اونو شکوندم...البته آخرین روزی که دیدمش...ازش معذرت خواهی کردم...و خاله پری مقصر جلوه دادم...
اونم گفت این حرفا چیه...
اما چند روز بعد که ازخونمون رفت..انواع و اقسام ویروس ها اومدن سراغم..
.چند روز پیش زنگ زدم..حالشو بپرسم..
اونم از وقتی از خونه ما رفته بود سرماخوردگی بیچاره اش کرده بود...می خواستم باز ازش معذرت بخوام..اما نتونستم...
چه میدونم...
بدترین چیز برام استرس و ناراحتی...
فکر می کنم..چرا یاد نگرفتم..حرف دلمو به روش درست بزنم..*.
چرا..؟...اگه حرفامو درست و به موقع می زدم...شاید الان مریض نبودم..
کسی ازم نرجیده بود...این یه مهارت...
چند روز پیش این نوشته.." برای تو" دیدم..**.
واقعا بعضی حرفاش در مورد من صدق می کرد...
اگه مادرو یا پدر هستید..اینو به یچه تون یاد بدید..
اگه اون مهمون به روش درست به من خبر داده بود..اگر من ناراحتی مو به روش درست اعلام می کردم...
شاید الان اوضاع خیلی فرق می کرد..
البته...همه چی نمی تونم بندازم گردن اون روز...یه نمونه بود..توی یه عالمه..سکوت من..
خب دیگه...
من برم...
راستی سرکار...همچنان..جام بده..همه دور وبرم رژه می رن...
نمی تونم زیاد کامنت بزارم..توی خونه هم اینرنت دایل آپ خیلی کنده...
برام دعا کنید...خوب بشم.

مریم- یادگار..اینترنت من کنده..یا باز وبلاگتو فرستادی رو هوا..اگه اینوجوری اون دکمه ان دو بزن .

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

وبلاگ نویسی در وسط میدان شهر!

شما می تونید تصور کنید من الان وسط پارک نشستم دارم  و مانیتورم مثل یه ال سی دی گنده وسط پارکه...و هر کی رد میشه...یه نظری چیزی میده!..می خوام یه کفش تق تقی واسه این خدماتمون بگیرم وقتی مثل روح از پشت سرم رد میشه...بفهمم پشت سرمه... الان هم توی ورد با فونت خاکستری مایل به سفید دارم می نویسم.....چند سی سی حریم شخصی واسه خودم ایجاد کنم..

یعنی بمیره اون طراح این دکوراسیون جدید.. ایشالا .نه نمیره...نمی دونم..امیدوارم .اون لپ تاپش توی تلویزون فرودگاه پخش جهانی بشه...امیدوارم به زودی زود..اون صندلی ریاستش بیافته وسط یه جای شلوغ ..

به نظر من غر یه نشانه است..مثل درد که یه نشونه است...من اگر غر می زنم...نارضایی تلمبار شده دارم...دوست ندارم همسر جان بگه...چقد غر می زنی...چه می دونم...همسر اسم سختیه...چی بگم..اسمش و می زارم..خوش شانس..!..باید در مورد اسمش فکر کنم...

با این وضعیت کامنت ها رو از ایمیل می خونم و با ایمیل وبلاگ به روز می کنم..البته اگه بزارن...

 

شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

یه روز در تاکسی

دیروز موقع برگشت به خونه...توی تاکسی که نشستم..دو تا خانوم عقب بودن...من هم رفتم کنار اونها نشستم..ناخواسته...حرف های یکی از دخترها رو می شنیدم.جالب اینجا بود که صدای اونی که وسط نشسته..بود نمی شنیدم..اما صدای اونی که کنار پنجره پشت راننده بود وکامل می شنیدم....همون اول..موبایلش زنگ خورد..

ختره به دوستش گفت..محمداِ...توی لیستم نوشتم محمدجونم...اما وقتی  زنگ می زنه جونمش کامل نشون نمی ده...و بعد تلفن جواب داد... گفت...نه عزیزم..مترو خیلی شلوغ بود خیلی واقعا نمی شد سوار بشیم...من ودوستم با هم الان تو تاکسی هستیم...خب تو کجا برات راحت تره....باشه..خداحافظ...

بعد رو به دوستش کرد و گفت...می گه چرا صدای کسی نمی آد؟؟..واسه همین گفتم توی تاکسی ام....من وقتی با مامان هم بیرون می رم..گوشی نگه می داره..می گه می خوام صدای مامانت و بشنوم..!...

من صدای دوستش و نمی شنیدم که چی می گفت...فقط جواب های دخترو رو می شنیدم....

می دونی..

همین چند روز پیش دختر عموم که خیلی دختر خوبی هم هست..یه لحظه اومد دم خونمون...من هم می خواستم برم با ماشین خرید....می خواستم تا یه جایی برسونمش...چون می دونستم..الان محمد گیر می ده که کیه ...بهش گفتم هیچی حرف نزنه...تمام مدت هم توی ماشین موبایل روشن بود !....اون بنده خدا هم بدون حرف زدن پیاده کردم...

من اصلا تنها بدون محمد جایی نرفتم..یکی دوبار تاحالا تنها اومد..مثل الان...

...........می دونی...از همون اول که عقد کردیم...من خیلی مراعاتش و کردم...واقعا الان بهتر شده ...من سیم کارت مو همه چی عوض کردم...هرچی گفت گوش دادم....می دونی من کلا به ماشین ها علاقه دارم..مدل شونو..سیلندرشونو...

بعد توی خیابون..یهو برمی گشتم...یه ماشین نگاه می کردم..می گفتم چه ماشین قشنگی...دیگه تا دو روز باهام قهر بود..می گفت...تو از پسره توی ماشین خوشت اومده!!..بهش می گفتم دیونه...مگه من آدم ندیدم...خلاصه دیگه...توی ماشین...که می شستم..دیگه به هیچی نگاه نمی کردم...

.................................

اون اول ها....من یه کلاسی می رفتم....این 5 ساعت توی ماشین می نشست...تا من کلاسم تموم بشه...

یه بار چون هوا گرم بود..توی ماشین گرما زده شد...بردیمش بیمارستان...!...

الان...کلی باهاش حرف زدم...می رم آرایشگاه روزا...( فکر کنم..می رفت کار می کرد..)...اونجا که دیگه فقط زنونه است..یه ذره حرف می زنم..دلم وا میشه...

..........

خودشم می دونه...کلی سفر رفته...می گه هیچ دختری نتونسته با این اخلاق من..کنار بیاد..تو فقط تونستی...

من ام بهش گفتم...اگه فقط دوستی بود..محال بود تحملت کنم..من هدف ام زندگی.....

نمی دونم تلفنش زنگ خورد..یا خودش زنگ زد....بعد از دوستش پرسید اینجا کجاست...دوستش از من پرسید...من  و راننده تاکسی و مسافر جلویی همه با هم گفتیم..کجاست... ( توی دلمون شاید می خواستیم کمکش بدیم)....همون لحظه...کمی سرمو چرخوندم..تا قیافه دختره رو ببینم...قیافه دوست داشتنی داشت...

تقریبا رسیده بودیم..من ام تلفن زنگ زد...و دیگه نفهیدم چی شد...نمی دونم واقعا...چی بنویسم...گفتم..شاید یه روزی

یه مردی ..پسری بیاد اینو بخونه...وکمی فکر کنه...که آیا درسته که با محدودیت هاش..کاری کنه همسرش..نتونه ساده ترین کارها رو انجام بده...آیا بهتر نیست..یه راه حلی برای حس هاش  پیدا کنه و کسی کمک بگیره...اول قدم اینکه قبول کنه..کارش درست نیست...

 


یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

چند روز پیش یه حرکت ورزشی کردم...و کتف و گردن یه سمتم گرفت...بد فرم...طوری که شب از درد بیدار شدم...نه می تونستم بلند شم..نه بچرخم..نفس ام بالا نمی اومد...پاهام تکون نمی خورد...اشک بی اختیار..گلوله گلوله می ریخت....بعد اینکه بلند شدم..نه می تونستم بشینم..نه بخوام...نزدیک دو ساعت نصفه شبی خونه رو متر کردم...تا اینکه توی یه حالته نصفه نشسته و کج...خوابیدم...درد بدی بود..دو روز حسابی حالمو جا اورد..و بعد یه هفته...یواش یواش رفت..الان هنوز هم...جاش یه جور خاصی درد می کنه...
من همین دور وبرام..اما واقعیتش...یه سری موضاعات پیش اومد...کم رنگ شدم...یکی اش اینه که تکرار شدیدی و حس می کردم و می کنم...و هی می نوشتم و هی پاک می کردم...پیش خودم می گفتم که چی بیام هی غر بزنم...
اما باز گفتم بیام بنویسم...که یادم نره..توی مرز 30 سالگی نمی دونم چی از زندگی ام می خوام..و این خره روح و روان امه...
ناامیدم..با افسردگی کل کل می کنم...و حال و حوصله ندارم.....


خورشید ویاسمن جون..ممنون که یادم بودید..ببخشید..
دسترسی به اینترنت ام خیلی درست و درمون نیست...
به
امید
شادی
چند روز پیش یه حرکت ورزشی کردم...و کتف و گردن یه سمتم گرفت...بد فرم...طوری که شب از درد بیدار شدم...نه می تونستم بلند شم..نه بچرخم..نفس ام بالا نمی اومد...پاهام تکون نمی خورد...اشک بی اختیار..گلوله گلوله می ریخت....بعد اینکه بلند شدم..نه می تونستم بشینم..نه بخوام...نزدیک دو ساعت نصفه شبی خونه رو متر کردم...تا اینکه توی یه حالته نصفه نشسته و کج...خوابیدم...درد بدی بود..دو روز حسابی حالمو جا اورد..و بعد یه هفته...یواش یواش رفت..الان هنوز هم...جاش یه جور خاصی درد می کنه...
من همین دور وبرام..اما واقعیتش...یه سری موضاعات پیش اومد...کم رنگ شدم...یکی اش اینه که تکرار شدیدی و حس می کردم و می کنم...و هی می نوشتم و هی پاک می کردم...پیش خودم می گفتم که چی بیام هی غر بزنم...
اما باز گفتم بیام بنویسم...که یادم نره..توی مرز 30 سالگی نمی دونم چی از زندگی ام می خوام..و این خره روح و روان امه...
ناامیدم..با افسردگی کل کل می کنم...و حال و حوصله ندارم.....


خورشید ویاسمن جون..ممنون که یادم بودید..ببخشید..
دسترسی به اینترنت ام خیلی درست و درمون نیست...
به
امید
شادی

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

دیشب از سردرد نمی دونستم چیکار کنم...دلم می خواست....سرمو از روی گردنم بردارم...واقعا سنگینی می کرد...چشمام درد می کرد....وقتی آدم سرش درد می کنه چیکار میشه کرد؟...نه خوابم می برد..نه حوصله صدا داشتم..نه کتاب...
نه تلوزیون...نه مسکنه اثر می کرد...؟..نه توان حرف زدن داشتم...؟

راستی من اینجا رو تازه کشف کردم....در مورد این نوشته اش...فکر کردم...حتی
به حرفای خودم..و دیگران...

اممم

اگر یکوق متوجه شدید که دلتان میخواهد غیر مستقیم به کسی چیزی را حالی کنید بدانید که یک جایی توی شخصیت خودتان اشکال دارد.

چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹


دیروز عصر موقع برگشت...نزدیک خونه مامان اینا بودم...چشمم افتاد به برگ های چنار نارنجی
روی زمین....یهو یادم افتاد..اون موقع ها که منتظر سرویس مدرسه بودم...چقدر به برگ ها و مدلشون دقت می کردم...گاهی برگهای قشنگ و برمی داشتم...مدتها بود که برگ های ریخته شده درخت ها و ندیده بودم.
نمی دونم دقیقا ازچه زمانی اتفاق افتاد....درست یا غلط...یه سری آرزوها و امیدها زندگی آدم و شاد می کنه ...قشنگ می کنه..نمی دونم از کی...اما شاید کم کم جلو اومد...طوری که نفهمیدم...چی شد که "امید" دیگه اون رنگ و نداره...

اما هنوز چهارشنبه ها رو دوست دارم..چهارشنبه ها...روز دیدن دوستای قدیمی ...چهارشنبه هفته پیش...یکی از دوستام ازتوی ف.ی/س بوک پیدام کرد و فرداش باهم تلفنی حرف زدیم...ایران نبود و از همه تنهایی اش می گفت...در مقابلش من ایران بودم.اما.با غر های متفاوت .اما فکر می کردم...میشه آدم ایران باشه...توی جمع باشه...اما باز تنها باشه....البته فکر کنم تنهایی اون واقعی تر بود..به صورت فیزیکی کسی نبود که بچه اش و برای یه ساعت پیشش بزاره...اما ما ها که اینجا با هم هستیم..که خیلی هم نمی تونیم بهم کمک بدیم....خودم و می گم...خیلی شاهکار کنم.کارهای خودم و جمع کنم...اما شاید خیالمون راحته...که آره..یکی هست که می تونه یه ربعه و خودشو بهت برسونه...یکی هست.که نزدیکه...
نمی دونم..


راستی امروز صبح یادم رفت..پول توی کیف مو چک کنم...سوار تاکسی که شدم...یهو یادم اومد..اندکی پول باید توی کیفم باشه!...تمام پول توی کیفم دو تا 200 با دو تا سکه50 و یه دونه سکه 25 تومنی بود با یه چک پول 50 تومنی که جدیدا این ATM ها به زور به آدم می دن..نمی دونستم چیکار کنم.. مسیری که می رم 600... چون وسط راه پیاده می شم بعضی ها 500 می گیرن.....اول می خواستم..پیاده بشم...اما خجالت کشیدم...بعد دوباره فکر کردم..بگم آقا..اندازه 500 تومن من وببر.!.دیدم ضایع است...ولی کلن لال شده بودم از خجالت...خلاصه اش کل کیفم گشتم..بلکه یه چیزی پیدا کنم...اما هیچی نبود.
.خلاصه .دیگه وقتی رسیدیم به مقصد..با کمال خجالت...500 تومن دادم به راننده...راننده تو آینه نگاهم کرد و گفت خانوم میشه..600.!...احساس کردم..صورتم گر گرفته بود...گوشام داغ شده بود گفتم..آقا شرمنده..من صبح تو کیفم ونگاه نکردم...همین قدر توشه....یه چک پولم هست..ولی...آقاه...از موضوع قبلی اومد بیرون..یه لبخند زد و گفت..اشکالی نداره...با شرمندگی 25 تومنی رو بهش دادم..و اونم در کمال آرامش قبول کرد..
.خلاصه که اینجوری...

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

من هنوز ساعت بدن ام روی ساعت قبلی است..از نظر خواب...

دیروز...به مقدار متنابهی خسته و کوفته بودم..

تا رسیدم خونه.مثل ژله روی زمین پخش شدم...
اول فکر کردم یه غذای گلابی واسه ناهار فردا درست کنم...مثل استبلی پلو....گوشت چرخ کرده رو گذاشتم بیرون...برنج ام خیس کردم
اما هر چی بیشتر می گذشت...بیشتر خستگی پدیدار می شد..دیدم اصلا حسش نیست...سردرده داره...کری می خونه.......در نتیجه به کباب پشقابی رضایت دادم... ولاکن....مغزم نیمه فعال بود...زیر گاز زیاد کرده بودم...به آنی...کباب زیرش کمی سوخت و به حالت پودر کباب در اومد....اما قابل خوردن بود...خلاصه اش که ما امروز ناهار پودر کباب داشتیم...

بعدنش..شب موقع خواب ...افتاده بودیم..رو دنده خنده...از مدل ریسه ای ها.....دل درد گرفتم...اما شب خواب خوبی رفتم....بعد هم ساعت 6 چشمام باز شد....دیدیم که دلمون نیمرو می خواد......جا تون خالی نیمرو خوردیم...با نون بربری...

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹



دقیقا نمی دونم توام چه اتفاقی می افته...اما یهو می رم توی یه مودی تا یه مدتی در مورد سوار شدن تاکسی و اینها...
گاهی واسه تاکسی...هر ماشینی که میاد سوار می شم..گاهی ..اگه فقط اگه جلو خالی باشه...گاهی اگه فقط خانوم عقب باشه...
گاهی گیر می دم پراید سوار نمی شم ( وقتی آدم چاق سوار بشه اون عقب همه با هم پرس می شن)....یا پیکان داغون( پر از سر وصداست..اعصاب ندارم)....گاهی فقط تاکسی...یعنی یاد پروسه خواستگار رد کنی ها می افتم...
الان روی مود ترجیحا تاکسی ام...صندلی جلو.( کتاب بخونم)..اگه عقب خالی بود..نفر اول پشت سر راننده...تا اونجایی که ممکنه پراید نه!....اصلا نفر وسط عقب اعصاب ندارم...

خلاصه...دیروز گیر شدیدی داده بودم...تاکسی سوار شم....هی ماشین ها می اومدن بوق می زدن و می رفتن....حتی چند مدل صندلی جلو خالی غیر تاکسی..هم اومد...اما نمی دونم چرا زبونه نمی چرخید...خلاصه که یهو یه پراید خالی غیر تاکسی رفت پشت سرم ایستاد و هی داشت مقصد من وداد می زد...اما گیرداده بودم سوار نشم!...بعد یهو یا تاکسی پیکان داغون..صندلی جلو خالی اومد... تا اومدم سوار بشم..سیگار و دستش دیدم...یه قدم برداشتم دیدم..اُه..اُه...بوی بدی می اومد....
اعتماد به نفس ام بردم بالا . گفتم آقا ببخشید سوار نمی شم...دست هامو تکون دادم که یعنی نه...آقاه فهمید مال سیگاره...گفت خانوم خاموش کردم..انداختم دور بیا بیا...بیا....بیا....من و هی دور تر می شدم.. اما اون ایستاده بود...هنوز صداش می اومد که پریدم..سوار یه پراید شدم...صندلی عقب پشت راننده...
کمی که گذشت دیدم کلافه ام..رفتم سراغ دلم...دلم پیش راننده تاکسی بود...نکنه کار درستی نکردم...آخه سیگارشو که خاموش کرده بود...اما آخه چه جوری باید بهش می گفتم...بوی توی ماشین ات تا بیرون هم می آد...نمی دونم...

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

وسط اسباب کشی...و من هی دلم می خواد وسیله کم کنم...یهو ته کمد یه جعبه قرمز پیدا می کنم...یه جعبه..که مال ساعت بوده...یهو یادم می آد وقتی بچه بودم...این جعبه مال داداشم بود...داداشم دوتا جعبه داشت..یکی قرمز یکی مشکی..همیشه بالای کمدش بود..و من آرزو داشتم یکی از این جعبه ها مال من باشه....یادم نمی آد...که خودم گیر دادم..
یا داداشم بهم داد...اما هر چی بود...این جعبه قرمزه..نماد آرزوی بر آورده شده منه...با اینکه درش خرابه...اما هر وقت بهش نگاه می کنم...یه حس قدیمی کوچولو می پره توی دلم...نمی تونم بندازمش دور...دور و برم از این خرت و پرت ها زیاده...یاد اون ردینگ کلاس زبانم می افتم..که آدم های رو به دوسته منظم و نا منظم تقسیم می کرد.توی اون نوشته..آدم های منظم..یه رابطه نزدیکی با دور انداختن داشتن...در این حد که روزنامه همون روز بعد از خوندن می انداختن دور.و .نامه رو بعد از خوندن...چیزی به اسم یادگاری و خاطره نگه نمی دارن...اماآدم های نامنظم..دور بروشون پر از این چیز هاست..
وقتی شروع می کنن به مرتب کردن...یه عالمه چیز کنار می زارن که سر فرصت بهش یه نظم بدن!..و این داستان همچنان ادامه داره...

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

خب...
داشتم به اینجا فکر می کردم...
...یه
دو هفته ای دسترسی به اینترنت ندارم..
گفتم یه خبری بدم.....
پشت در نمونید...

راستی

نمی دونم به این
ted
رفتین یانه
..سرعت اینترنت بالا می خواد
بعضی سخنرانی هاش زیرنویس فارسی داره...
بد نیست...که بپرین وسط یه موضوع جدید

تا به زودی
...

دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹




خب...یه وبلاگ کشف کردم..منصفانه...از فکرای که توی سرش وول می خوره خوشم می آد...

این دفعه هورمن هام..بچه مثبت شدن و عجیب آروم سر به راه...البته گاهی حس می کنم یه جورایی می ره داخل دل خودش....جیقولی نیست... فعلا که به جایی گیر نداده..
شایدم هوا خنک تر شده..یا مثلا دسترسی اینترنت ام بیشتر شده....یا مثلا خوشی مسافرت ..یا نقاشی ...در هر صورت...
گفتم یه دفعه هم از هورمن هام تمجید کنم...و اینا.....