دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۱

عکس از تهران قدیم

من یه سری..عکس از تهران قدیم می خوام..عکس آدم..خانومای کت و دامن مشکی...عکس گرامافون...قاب عکسای قدیمی...در و دیوار قدیمی...مردايی با کت و شلوار قدیمی...کجا می تونم این عکسا رو پيدا کنم...؟...؟؟؟؟سایتی وجود داره..جایی سراغ دارین؟....من هرچی گشتم...چیزی ندیدم..جز یه سری عکس از بنزای تهران الف
5 واحد

این ترم فقط 8 واحد بهم رسید....از این 8 واحد.. توی ادغام کلاسا ( 6 واحد)..توی یه ساعت افتادند...به عبارت واضح تر من فقط 5 واحد دارم....!!!..جالبه کلاسایی هم که برای حذف و اضافه ارائه دادن..اونایی که من می خوام بیشترشون تداخل ساعت دارن.....تا حذف و اضافه بهش فکر نمی کنم...:)
رييس
:)....قبول دارم....که یه دو ماهیه...ادمی که بودم نيستم....کم تحمل شدم....ولی..خب دیگه اينجوری بوده...گذشته....
ولی بعضيام دیگه شورشو در ميارن.....يادم يه دفعه توی وب لاگ سيزِيف خوندم...يه چنين جمله ای بود....
" بايد برم...یه کتاب در مورد روانشناسی ميز . بنویسم....."..منظورزش ميز آدمای رييس بود.... خدا رو شکر تا حالا رييسی نداشتم.....ولی ديروز....سر يه چیز کا ملا الکی...یه رييس..اعصاب منو ريخت بهم.....جاتون خالی....نمی شد سرش داد بزنم..کلی معطلم کرد.....منطقش مبهم بود...منطقش حفظ میز بود.؟؟؟..حفظ میز؟؟؟...نمی زاشت حرف بزنم..حرفم حرف خودش بود....ولش کن نگم بهتره....از اتاقش که اومدم بیرون .دیدم دونه دونه اشکام داره میاد...رفتم....توی دستشویی گریه کردم...نمی فهمهمم...چرا...خندیدن جلوی همه اشکالی نداره..ولی گریه تو باید قایم کنی....اونم توی دستشویی!!!!حوصله نداشتم....دستشویی و تحمل کنم...چشمام قرمز...صورتم....!!!!..فایده نداشت..زدم بیرون.....سرمو بالا گرفتم..هر کی دلش می خواست ..می تونست..هر چی دلش می خواد فکر کنه....نمی تونستم...به خودم اجبار کنم..که گریه نکنم...
..گریه همیشه ..معنی بدی نداره.....وقتی...خیلی عصبانی میشم..گریه برام یه واکنشه..................
دیروز با همه بد بودنش تموم شد و رفت......تصمیم گرفتم....خوش اخلاق بشم..:)

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱

قبلنا بهتر بود....یعنی نمی دونم چه جوری بود..اما هر جوری بود....بین خوشحالی و ناراحتیم فاصله بود....می فهمیدم...موضوع از چه قراره..اما هر چی جلوتر میام....فاصله کمتر وکمتر میشه..یه مدتی که شادی و غم ...همش با همن.....اصلا مهلت نمیده........راستش یه خورده برام سخته...که ناراحتیمو برای اونایی که شادن نشون ندم...سرشون داد نزنم....خوش اخلاق باشم......گیج میشم....کدوماش درسته.....باید...قبول کنی....هم...غمو هم..... زندگی ……..
...دیروز اینو کشیدم...همین جوری.....راستی اگه مثل من شدید...به این اهنگ گوش بدید..فکر می کنم........ توش یه چیزی هست..که پذیرفته..یه ... ....داره فکر می کنه...



تصادف...رفتن برای همیشه....کسایی که توی بی هوشی هستن....و همه کسایی که از تو می خوان کمکشون باشی...و باهاشون مهربون باشی....


یه مدتی( یه ماه...) همش توی فکرم..که یه CD…XP....پیدا کنم...تا فونت فارسی مو درست کنم...هی یادم می رفت.....نشد..من ام همش توی ادیتور لامپ بودم.....یه مدتی هم هست یه چند تا CD ..روی میزه.. که مال امیده..فکر نمی کردم....به کار من بیاد.....حالا امروز با کمال تعجب دیدم....XP....هم توش هست.....آب در کوزه .....من به دنبال XP می گردم....!

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۱




باباي مهربون نيلوفر اومد.....خيلي باباي خوبي هستي..گفتم خودتم نمي دوني چقدر خوبي.......
اينرنت ام نداشتم...خبر خوش و اول يه تيکه ابر کوچولو داد......خيلي خوشحال شدم.يه انرژي مثبت.....که کلي خوب بود .
هروقت اين عکس رو مي بينم..مي گم دست کوچولو دسته نيلوفره..اون يکي دستم دست بابا...

دلم مي خواست..به زندگي وب لاگم برسم..اما يه مسافرت...فوري پيش اومده.....فردا بايد برم....

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۱

نامه مريم به خدا

سلام خداي مهربون

من از ۳۰ اگوست...هيچ خبري از بابا ندارم....اگه حساب کني يه دو هفته اي ميشه....
خدايا ميشه يه نگاهي به دور وبرت بندازي...ببيني کجا بابا رو مي تونم پيدا کنم.....
اسمش سينا ست.......بهش مي گن باباي نيلوفر.......يه وب لاگم داره ...آدرسش اينه ...........bandeh.blogspot.com..... خواهشم مي کنم...پيداش کن...
مريم
مهسـا
داشتم اينا رو مي زاشتم....که
يکي از دوستاي خيلي قديمي .مهسا....تلفن زد...خيلي وقت بود ازش خبر نداشتم....داشته دفتر چه تلفنشو عوض مي کرده.....يهو اسم منو ديده........خيلي عجيب بود.....صداشو نشناختم......
خيلي دختر خوبي بود...تمام زنگ تفريح هاي راهنمايي با مهسا بودم...مهسا عادت داشت روي يه مسير دايره اي راه بره.....


شنبه.يکشنبه.دوشنبه.سه شنبه....سه شنبه بايد گزارشمو تحويل بدم...يه سرياش اماده است....غلط گيري نکردم..يه سرياشم هنوز تايپش به دستم نرسيده....:).....خيلي همه چي خوبه...!!!!!..خودمم دارم مي تايپم....تا تموم شه...

يادتونه کارتون بامزيو ....همون خرسي که با خوردن عسل قوي ميشد....شرمان ....که چند تا دست داشت...يه ساعت خواب داشت.......من الان يه چند تا دست ديگه مي خوام...........بعلاوه يه زيراکس از خودم....تا کارامو جلو بندازه...يه کامپيوتر ديگه هم براي زيراکسم مي خوام.....خوب حالا براي داشتن اينا کجا را بايد کليک کنم................:).............................؟؟؟؟....چطوره گجت بشم ؟؟يه المه کمک داشته باشم....يا چوب هري پاتر و داشتم...يا پروفسور بالاتازا.......چطوره بار بابا پاپا بشم..............بار بابا پاپا عــــــــــــــــــــــــــــوض ميشه......

وقتي آدم کاراشو مي زاره...لحظه آخر اينجوري ميشه.....اليته اين دفعه شانس اوردم ...يه نفر به مدت يه ماه بغل گوشم اختار داد....وگرنه ممکن بود تا شب سه شنبه هيچ کاري انجام نداده بودم......


جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۱

? What is meaning of meaning
خنده تو
يه روزنامه اومده توي خونمون نمي دونم..اسمش گلستان ايران..چه جوري اومده..:)....تا حالا نيومده بود...
زيادي سياسي مي زد..اغلب چيزاي خوب توي صفحه آخره روزنامه هاس.....صفحه آخر و نگاه کردم يه شعر بود...جالب بود....

از پا بلو نرودا....

نان را از من بگير ...اگر مي خواهي
هوا را از من بگير
اما خندهات را نه
گل سرخ را از من مگير
سوسني را که مي کاري
آبي که به ناگاه
در شادي تو سرازير مي شود
موجي ناگهاني از نقره را
که در تو مي زايد

............
.............

بخند بر شب
بر روز.بر ماه
بخند بر پيچا پيچ خيابانهاي جزيره
بر اين پسر بچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم مي گشايم و مي بندم
آنگاه که پاهايم مي روند و باز مي گردند

نان را . هوا را
روشني را. بهار را
از من بگير
اما خنده ات را هر گز
تا چشم از دنيا نبندم


مسافرتم تموم..شد...هنوز نرسيده....شونصد و هفتاد و دوتا...تلفن به اميد....
که برگرد...جالبه اميد دوهفته معطل اينا بود...اما خبري نبود....چيزي که مهم نيست...وقت ادماست...مگه مهمه؟....کاري که ميشه در عرض يه ساعت..راه انداخت...اينقدر الکي آدم و معطل مي کنن...چي مي دونم.....
که...سعي مي کنم که فکر کنم ..که مسافرت خوبي بوده....:)

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱

………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………

....فردا...ابرک مهربون...که عين يه خواهر مي مونه ... به دنيا مي ياد....دلم مي خواست...

دوست .مهربونم............تولدت مبارک.......:)

………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………

………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………


فرداي..فردا هم ..« ۹ شهريور».من تصميم گرفتم به دنيا بيام.....:)... نقشه کشيده بودم....لباس وب لاگمو عوض کنم....ولي نشد...اما يه عکس هست..که خيلي دوستش دارم...مي زارمش اينجا....



........ما داريم فردا ميريم مسافرتيه چند روزي ....اميدم منتظر منه کارم تموم بشه بياد پاي کامپيوتر....نمي دونم..
من هر چي فکر مي کنم چي بزارم....ٌصبح تا حالا هم که...هي اين ور وانو ور..تمر کز ندارم..:)...رفتم سراغ خليل جبران....:)

خداوند به کلمات شما گوش نخواهد کرد.مگر آن کلمات...را خود بر زبان شما جاري کند و من نمي تو انم دعاي دريا ها و جنگل ها و کو ه ها را به شما تعليم دهم.
اما شما مي توانيد که از کو هها و در يا ها و جنگل ها زاده شده ايد...مي توانيد دعاي انها را در قلب خود بيابيد...

خليل جبران...




دو چرخه.....@--^@

صبح نتونستم زودتر از ۹ بيدار شم..اول رفتم بانک شهريه مو دادم....بعد يه کار
کو چولو.... بعدم رفتم توي ايستگاه اتوبوس ....که برم دانشگاه ثبت نام کنم....
همينطوري که داشتم دوچرخه رو ورق مي زدم..داشتم با خودم فکر مي کردم...کدوم عکسا رو بزارم..اين نوشته رو بزارم؟...اصلا ..همه اش خوبه.......... که ديدم يه پسر بچه. کوچولو......فکر کنم..۷..۸..۹...سالش بود..اما قدش کوچولو بود....هي نيگاه نيگاه به ورقه هاي روزنامه مي کرد.بهش نگاه کردم...هر دوتايمون خنديدم.چشماش مي گفت:...دوچرخه رو بده به من...
يه خورده صبر کردم....سرمو انداختم پايين....هنوز دور و برم بود...هي مي چرخيد.....
يهو گفتم..مي خواي مال تو باشه
..گفت : نه..نه....
خنديدم..اونم خنديد..اما خجالتم مي کشيد... يه ذره رفت اون ور تر...سرمو انداختم پايين..مشغول خوندن دوچرخه شدم....فکر کنم يه داداش کوچکتر از خودش داشت..اين دفعه اون اومد جلو........برگه هاي دوچرخه رو جمع جور کردم...سرمو اوردم بالا...
گفتم:..بيا مال تو...
گفت: نه... ..
-بگيرش..مال تو....
هر دوتايمون خنديديم.....يواشکي نيگاه کردم...ديدم رفت پيش داداش....
نمي دونيد چه احساس خوبي بود....يه جوري ..نمي دونم کلمه اي براش ندارم....همون موقع اتوبوس اومد.....موقع بالا رفتن از اتوبوس دوتايشون اومدند...خانوم اگه خودتون مي خواييد....گفتم.نه..مال شماست....
باز م خنديديم........اگه مي دونستند.......چه کار خوبي کردن.....خيلي ا حساس خوبي دارم.....خيلي وقت بود..که اينطوري نبودم...تو اتوبوس از خوشحالي..يه ذره گريه کردم....از يه چيزايي راحت شده بودم....نمي دونم..چي بود...کوچولو هاي خوب....

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱



خواهش مي کنم...نشون داده بشو...
http://fara.myplace.com/16155.jpg

نشون نميده...باشه براي بعد...

يه ترمي...يه استادي داشتم....بعد از اينکه ورقه هاي ميان ترم و صحيح کرد...وقتي بچه ها از وضع نمر ه ها پرسيدن...گفت:«....من نمي دونم شما ها چرا امتحان و بد داديد...امتحان که خيلي آسون بود..اين همه..من گفتم..................اصلا يه نفر که رفته بود توي set up سوال.........برام نوشته بود...استاد ...نبايد مقدار k رو اين عدد مي داديد.....اشتباهه..........».....خلاصه کلاس منفجر شد. از خنده..........ولي جدي جدي set up من ريخته بهم.خودمم نمي دونمم چمه....فعلا....ميرم توي خودمم...تا ببينم چمه....


آزمايشگاهمم تموم شد........اولا هم گروهي نداشتم......ولي بعدان ۳ نفر اومدن به ترتيب.افسون...سارا .سحر....بايد گر و هامون ۲ تاييي بود.ولي ما چهار تايي آزمايش رو انجام مي داديم.......هر ۳ تايشون چهار پنج سال از من بزرگ تر بودن........سارا که داره فارغ التحصيل ميشه سر يه واحد بهش گير دادن..افسون و سحر هم خب درسشون طول کشيده بود..... بچه هاي خوب و دوست داشتني بودن.....سارا شاد شاد بود.....طفلکيا چيزي يادشون نموده بود.....ولي هر جوري بود گذشت.....
مي دونم که ديگه نمي بينمشون...دلم براشون تنگ شد....براي سحر...سارا...افسون..
.........يه تيکه از دلمو برداشتن.....يه تيکه از دل خودشونو گذاشتن

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۱

سن فليپا.....ممنون..:)...خوبي...

شما از کدوماش خوشتون مياد....من از اين....خوشم اومد.......

@--^@ دو چرخه........


وقتي کپي رايت دور زده ميشه..........ممنونباباي نيلوفر................ مهربوني.......مي دوني چقدر خوبي.....فکر نکنم.خودتم بدوني...
خب هنوز يونيکدي نشده.اما اگه دوست داريد صفحشو ببنيد..حالا که کليک راست نميشه کرد.......بريد توي قسمت
view\ encoding\arabicwindows





………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………

.O....O
\ | / \ | /
.\ / .. \ /


چهارشنبه يه روز خوب بود...به من که هزار و شونصد و هفتاد ودوتا خوش گذشت..................
وقتي يه جايي که باشي که ابرک جونتم اونجا باشه...:).. تازه يه ابرک جون خوب و قشنگ.....آبي آبي..يه ابر آبي.........با هاش شوکولات بخوري...:)..بعدم يه آقاي مهربون يه ليوان همينجوري بده....:)... ابرک به بهانه يه روز بزرگتر بودنش بگه من بزرگترم.......۲ ساعت رقص ببيني..همون حرکات موزون . ؛)..با صداي دف و ...موسيقي کلاسيک و ....همه چي باهم................خلاصه بهترين قسمت اش اگه به من بگيد کجا بود.........
اونجايي بود که سرمو مي چرخوندم.........ابرک و مي ديدم.....با اون خندهاي قشنگش
کلي هم از دست اين آقا قد بلندا که نمي زاشتن تصوير بدون پارازيت ببينيم .خنديدم.......

" کجايي دختر ....بشي مسِلمون..........."

ابرک قشنگ.....خيلي بامزه باس....با فکر اي جالب...خندون و شاد..........تازه يه جايم رفت.......روي ديوار تا لار ..جايي که نور و تصوير روش ميومد...يه عالمه ابر کوچولوي خو شگل.........يه پوشه جيغ!..خيلي جالبي..يادم نمي ره.......

ولي اگه شما هم وقت کرديد بريد...برنامه اش هر شب هست....جالبه....يه رقص دسته جمعي....با نور....تنبلي نکنيد...برييد ببنيد....