دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

خب...
داشتم به اینجا فکر می کردم...
...یه
دو هفته ای دسترسی به اینترنت ندارم..
گفتم یه خبری بدم.....
پشت در نمونید...

راستی

نمی دونم به این
ted
رفتین یانه
..سرعت اینترنت بالا می خواد
بعضی سخنرانی هاش زیرنویس فارسی داره...
بد نیست...که بپرین وسط یه موضوع جدید

تا به زودی
...

دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹




خب...یه وبلاگ کشف کردم..منصفانه...از فکرای که توی سرش وول می خوره خوشم می آد...

این دفعه هورمن هام..بچه مثبت شدن و عجیب آروم سر به راه...البته گاهی حس می کنم یه جورایی می ره داخل دل خودش....جیقولی نیست... فعلا که به جایی گیر نداده..
شایدم هوا خنک تر شده..یا مثلا دسترسی اینترنت ام بیشتر شده....یا مثلا خوشی مسافرت ..یا نقاشی ...در هر صورت...
گفتم یه دفعه هم از هورمن هام تمجید کنم...و اینا.....

سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹

الان مدیر محترم...اومده کنار همکار جلویی ام...نمی دونم..دارن چه فرمی و پر می کنن...کارشون طولانی شده..
من نبودم..مدیر مون صندلی من و برداشته...قبلانا...یه توجهی می کرد...یه معذرت خواهی...چیزی...اما خودش و زده بود به اون راه.... یه کلمه حرفی در این مورد نزد..البته من رفتم واسه خودم صندلی اوردم...موقع اوردن هم اصلا یه نگاه ننداخت...
من خوشم نمی آد روی صندلی ام کسی بشینه...
من از لجم...فیلتر شکن باز کردم و بساط...تازه این پنکه هم رو بیشتر کشیدم به سمت خودم..گرمش بشه...زودتر بره!!
یعنی چقد بد شدم من!...نمی دونم...یه حس بود دیگه
می خوام بدونم به صرف اینکه مدیره...می تونه بیاد..صندلی منو بر داره...؟؟..

.در گیریم ها...یه دوتا گره...افتاده به کارمون.....این هوا هم گرمه...یعنی کافیه...یکی به پر وپام بپیچه..یعنی ها...
*&%$%$$%^&%%^^&^%

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

دیروز اینقد هوا گرم بود که دلم می خواست برم تو یخچال بشینم......گرما رفته بود توی مغزم.. عین این سوسک ها.وسط اتاق ولو شده بودم چون هوای کف خونه از روی مبل ها خنک تر بود...وقتی از گرما چشمام گرم میشه..سردرده که می افته به جونم...

هی پاهامو می شستم... شربت آبلیمو خاکشیر خوردم..ناهار واسه فردا نداشتیم...باید می رفتم پای گاز و ناهار...اما گرمای گاز...
من ام دیدم برنج سفید پخته شده داریم..عدس گذاشتم پخت ..گوشت چرخ کرده ام جدا تفت دادم...همه رو گذاشتم کنار هم .شد ناهار امروز!

اممم..
آرزوهای من..باور بشین..
ترس هام میشه برین
خواهش می کنم

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

فرش های خیلی سفید....

من کلا تو خط ازدواج نبودم...خداییش خیلی مقاومت کردم...بگذریم...وارد جزییات نمی شم...
مامان و بابای من مثل خیلی از مامان باباهای دیگه...هی خرد خرد جهزیه تهیه می کردن...کاری ندارم که کارشون درست بود یا نه...اصلا جهزیه دادن خوبه یا نه...چی می دونم... اصلا بی خیال می شدن ..یا مثلا با اون پول ها یه کار دیگه می کردن...نمی دونم..در هر صورت گذشته..اما خب...من ام کلا توی یه فضای دیگه بودم..وقتی حرف ازدواج می شد..با جیغ بنفش روبرو می شدن..واسه همین اصلا من و تو جریان نمی زاشتن...تازه فکر نمی کردن اینقد طول بکشه...هاهاهاها...البته من ام دختری خوبی بودما...

.بعد هم رفتم که خونه بخت...هیچ گیر ندادم که اینا از مد افتاده یا نیافتاده.(..یادم باشه یه ماجرارو براتون بگم..)***...اما یه چیزی که خیلی روی نروم بود فرش بود...یعنی یه دفعه بابام یه جفت فرش خوب دیده بود..خریده بود...بعد هم گذاشتنش واسه من..من هم کاری بهشون نداشتم...تا قبل عروسی ....البته فرش های خوش نقشی هستن..اما خیلی زمینه سفیدش زیاده..

با این هوای دودی تهران.!!. اصلا آدم همش توهم لکه بر می داره..بس که روشنه.من همش روش روفرشی پهن می کنم....بعد این روفرشی هی جمع میشه...هی بیشتر میره روی روانم....اصلا ترجیح می دم...از این فرش های ابریشم مصنوعی ماشینی بگیرم...که فکرکنم بهش مو نمی چسبه...سبک ام هست..هر وقت دلم خواست بشورمشون...حالا دلم می خواد اون فرش ها رو بفروشم..اما همسرم می گه...کار جالبی نیست....یه جوری هدیه است.... بیا اینها رو جمع کن...بزار یه گوشه..فرش ماشینی هم بخر..اما من می گم..فرشی که لوله شده باشه..چه فایده داره..اصلا ما که جا نداریم..کجا جا بدیم...چی می دونم والا

*...مثل اینکه حرف اینجا رسید . به گوش این خانومه...
بارالها...خیلی ممنون که دیگه نمی آد توی مانیتورم نگاه کنه...خواهش می کنم بهش بگو..نیاد از بقیه پیش من بگه...حس خوبی ندارم به این کار...نمی دونم چی بگم..از اون یکی دفاع می کنم..سکوت می کنم...نمی دونم.
حس منفی قل قل می کنه...
بارالها یه موضوع دومی هم هست....تو که خودت می دونی من نمی خوام از زیر کار در برم..اما تو که مشکلمو می دونی.. .. دو نفر می خوان یه کار گل و به من بسپردن...بیا یه جوری اصلا این کار گله و حذف کن...هم اون دوتا راحت میشن..هم من...راه حلم واسش هست...


***
ماجرا: یکی از دوستهای فامیلمون..یه دختره بود که کلا وضع مالی شون خوب بود.عروسی دختره مثلا فرض کنید..قرار بود سال 87 باشه...کلی می رن جهاز می خرن. خونه رو می چینن..نمی دونم چی شده بود که یه سال مراسم عقب افتاد..مثلا سال 88 قرار شد عروسی بگیرن... مامان عروس..دوباره...از اول جهاز خریده بود...چون مال سال 87 قدیمی شده بوده......نمی دونم چرا هنوزام..این چیزها رو درک نمی کنم..نمی فهمم..بابا بی خیال...

شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹

این نوشته حاوی یه سری غر غر های پراکنده است...

*کمرم کمی گرفته...نمی دونم مال بازی گل کوچیک با بچه داداشمه یا یه چیز دیگه...اگه اینجوری باشه...که خیلی بدنم خشکه.....در حد مورچه ام حرکت نداشتم...بعدانش...هوا گرمه در حد مرگ گرمه...آدم پوستش کنده می شه...
هوای 40 درجه....وای خدا...بعد از ظهر که از آسفالت ها بخار بلند می شه و دوده هوا می خواد خفه ات کنه...
میشینی توی تاکسی ها داغ....کولر کیلویی چنده!...هی باید خدا خدا کنی...توی تاکسی بوی سیگار نیاد...هی نگات به دست راننده باشه که بهش سیگار وصل نباشه...دیشب خواب می دیدم...سوار تاکسی شدم...سه نفر توی تاکسی با هم سیگار می کشیدن....حتی بوی سیگار ها رو تو خواب حس کردم...ای بگم خدا چیکارت کنه.. با این خوابات!
*من بدم نیومد برزیل باخت...هیچ راه حلی واسه پاس های بلند این هلند های قد بلند نداشتند...توپ وسط هوا می چرخید...
قد و قواره هلندی ها منو یاد آواتار می نداخت..می دونم به اون بلندی نبودند...اما بلند بودند!......

*بارالها
خودت خوب می دونی که اوصلا من سرم به کار خودمه....حوصله آدم هایی که هی تو زندگی این و اون سرک
می کشن و ندارم....اینی که هی می آد زل می زنه تو مانیتور من و به راه راست هدایت کن....
من خوش ندارم کسی تو مانیتورم زل بزنه..یه نفر جدید اومده....قبلا منشی بوده...با همه احترامی که برای منشی ها قایلم..یه ویژیگی باید منشی ها داشته باشن...که گاهی لازمه کارشونه...اونم اینکه از همه چی سر دربیارن...چون مدیر بالا سرشون...چون خودشون سرشون شلوغه..این وظیفه رو به منشی هاشون می سپرن..و اگه چیزی که باید بدونه ندونه....یهو رنگی شون می کنن.....ولی بعد که از جلد منشی در میان...باید یاد بگیرن...که خیلی چیرها به اونها ربطی نداره...و اگه یه ذونکن یه سال اون گوشه داره خاک میخوره..بزار بخوره..تا صاحبش بیاد...یه روحیه تکلیف تعیین کنی واسه همه دارن....که می ره روی روانم.....
خدایا...من قصد آزار کسی و ندارم.خودم پر عیب وایرادم..یه جوری روابطمون خوب جلو ببر..کاش دلم دریا بود...

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹



شما کم خوابی...( دوشب 3 نصف شب خوابیدم 9 بیدار شدم)..به همراه 3 روز پیاده نوردی مفرط....با قدوم امروز خاله پ/ر.. جمع بزنی...می تونی بفهمی که می خوام سر به سر این تلفن ام نباشه..کابلشو بکشم...اما نمیشه...

جمعه رفتیم پارک جمشیدیه...از این برنامه شادی های شهرداری به راه بود...میگن خیلی وقته از این برنامه ها هست من که بار اولم بود ..یعنی مدل سنگین رنگین دیده بودم...اما این خیلی توش قر بود...وقتی سوسن خانوم .. حالا نمه..نمه..خوندن رسما شاخام زد بیرون...یه بچه ذوق مرگ شده بود...روی سن واسه خودش از این ور به اون ور می دوید...و ملت از ته دل می خندیدن...


البته از هر چی یه نصفه می خوندن...چه می دونم...
برام جالب بود که مردم همه آهنگ های زیر ز/مینی اون ور زمین . و حفظ بودن و بلند می خوندن.. اما آهنگ های ایرج بسطامی و سنتی..کسی بلد نبود...و خود مجری هم هم فرض کرده بود مجلس خودمونیه.........حتی خودشون اشاره کردن اگه بیشتر ادامه بدن سر از که/ریز/ک در میارن...! چه می دونم والا...
اینقد بدبین شدم..که فکر می کنم..این برنامه هاشون واسه سوپاپ اطمینان..دیدن ملت افسردن.. دارن شادی تزریق می کنن..بعد از اون ور می رن طرح/ع/ف/ا/ف می دن...اه..نمی خوام بهش فکر کنم..


در هر صورت بسی خوش گذشت ...و ملت به صورت نشسته رقصیدن....و مهمون های ما هم الکی الکی یه یه برنامه شاد نصبیشون شد...

ظاهرا تا اواسط مرداد ماه شب های تعطیلی همون گروه توی پارک های قیطریه و نیاوران ..برنامه دارن...


وای که چقد خوابم میاد....همچین که می رم تو چرت..یکی باهام کار داره...!!

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

امم احتمالا الان بیان من و بکشن ببرن توی جلسه تکرار مکرارتمون...ولی الان من تو حالت کوچه علی چپ هستم..
اما یه لینک اومده دستم...که میشه کشورها ی مختلف و از جهات مختلف با هم مقایسه کرد...باید برم بخونم ببینم
که مبنای آمارش چه جوریه..




اما یه حسی اومد توم.. بگم..نمی دونم..یه حس تاسف توام با درد..دردناک..حسرت ناک..نمی دونم.آزادی شخصی ما از چند جایی که رندوم انتخاب کردم کمتره..توی همسایه پاکستان اوضاعش خرابه...ولی محدوه ایران هم خیلی تنگه یه جورایی حداقل ها توی هر چیزی داره...اون تحصیلات و سلامتی هم...که به نظرم بهم ربط دارن...بیشتر از پشتکار خود مردم میاد..هرچند تو امور بهداشت وآموزش این جور مسایل دولت هم باید فعال باشه...
حال خودتون برید مقایسه کنید...ببینید...که مردم ایران دارن با حداقل ها زندگی می کنن و اینکه اون چند ضلعی های بزرگ...بعدش اون سوال همیشگی..چرا اینجوریه..؟
خب بعدش ؟

* روی عکس کلیک کنید بزرگ می شه...

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

امید...
امروز رفتم یه مصاحبه دیگه...آقاهه..یه آقایی مثبتی بود..همون اول..تکلیفمو معلوم کرد..گفت واسه کاری که ما می خواهیم شما مناسب نیستی..ولی..چندتا راهکار بهم داد...وحتی بدون اینکه بهش بگم..خودش گفت به نظرم بهتره فیلدی که هستی عوض کنی...یهو حس کردم باهاش سینک شدم...و فکرای تو سرمو تایید کرد بدون اینکه بهش بگم خیلی خوشحال شدم چون..می تونست برام وقت نزاره....مثل اون آقا دیروزیه بگه...ماها همه بالای لیسانس هستیم و فقط چند تا آزادی* و چند تا لیسانس توی ماهاست..!

یه راهی بهم داد این آقاهه..در حد ایده است..اصلا شاید به جایی نرسه...اما می تونه منو تا مدتی خوشحال کنه...می تونه بشه یه انگیزه..یه امید با درصد خلوص خوب...
به این نتیجه رسیدیم..دیدن آدم های خوب بهم امید می ده...
این و نوشتم که یادم نره...امید می تونه توی چند کلمه حرف ساده باشه...می تونه توی به اشتراک گذاشتن تجربه باشه...تو وقت گذاشتن واسه دیگران...

یه اتفاق جالبم افتاد...
یکی از همکلاسی های دبیرستانمو که تو فیس بوک هفته پیش پیدا کرده بودم
یهو اونجا دیدم..کلی خوشحال شدیم و هیجان زده.....
بعدش دیگه همین..

*منظور فارغ التحصیل دانشگاه آزاد

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

دیروز...مچ هورمون هامو گرفتم..دیدم...دارم توی فکرام به در ودیوار گیر می دم..به همه چی....کمی دقیق تر که شدم
فهمیدم..دارم وارد محدوده خاله پری می شم...گاهی از یه هفته قبل درگیر می شم... وخدا به خیر کنه....
مجددا هشدارهای لازم وبه همسر دادم که به گیرهام کاری نداشته باشه....
دیشب خواب می دیدم...دوتا اردک با اون منقارهای مسطحشون... دست چپمو گرفتن...و فشار می دن و نمی زارن...برم...با یه بدبختی خودمو از دستشون آزاد کردم...کلی هم ترسیده بودم...



امشب قراره برام مهمون بیاد...تو بهترین حالت 6 می رسم خونه...کمی از بساط شام و دیشب
مهیا کردم...
عصری هم یه کاری دارم مدل استرسی..اونم شبی که مهمون دارم و باید زود برسم...کاش الان فردا بود..یا حتی...مثلا شام مهمون رو داده بودم داشتیم مثلا میوه می خوردیم...


مامان من مهمون و از توی کوچه می کشه می آره خونه...آشپزی اش هم تند وسریعه...همیشه هم توی یخچالش غذا واسه مهمون ناخونده داره.......ولی من توی این مورد دست و پاچلفتی ام...آشپزی ام کنده...هرچی هم مامان ام هی بهم می گفت بیا یاد بگیر..زیر بار نمی رفتم...الان وقتی مهمون می خواد بیاد...استرس می گیرم.که..نکنه غذام خوب نشه..


* این عکسه واقعا خیلی تزینیه..
من که واسه امشب یه مدل غذا درست می کنم..

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

جمعه اولین بازی جام جهانی ودیدیم..آفریقای جنوبی و مکزیک.
یعنی اول توی دلم گفتم..این آفریقای جنوبی ها...بد نیست..ببرن...جلوی مردم شون ...ذوق مردمشون..حیف نشه......اما...بعد که با شیپوراشون ویز ویز زنبور راه انداختن.. خوشحال شدم..نبردن....حالا بدجنسی هر چی می خواد باشه....اما اگه ببرن..تماشاچی ها شون هی می خوان ویز ویز راه بندازن...روان آدم صاف میشه..
کلا..بابا و داداش ام فوتبالی نبودن...حالا اینکه توی خونه...همسرجان موقع فوتبال من و نمی بینه..کمی سخته...
وقتی باهاش حرف می زنم...کلا حواسش نیست..البته خوب که فکر می کنم...می بینم وقتی فیلم نگاه می کنم..
خوشم نمی آد...هی یکی ازم سوال بپرسه...اما خوب...یه جور کرمه...که موقع فوتبال نگاه کردن همسر...
هی ازش سوال بپرسم..
از زمین و زمان هم داره آتیش می باره از گرما...گوشت چرخ کردمون تموم شده...هیچ ایده غیر خورشتی وغیر مرغی که موادش توی خونه باشه ...واسه غذا ناهارفردا ندارم...چی درست کنم.یعنی!؟

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

دیروزانه

ساعت 11 صبح بود..دیدم...خوابم میاد وگشنمه...و بی حوصلگی داره..تبدیل به برج 14 طبقه می شه...فکر کردم..اگه الان یه بستنی کیم بخورم چقد خوب میشه...
توی بدن ام حس نبود...بعدش گفت یالا مریم...آرزو به این کوچیکی برو براوردش کن...کیف پول قرمز و موبایل و برداشتم...یعنی اگه کسی وسط راه ببینتم...مثلا دارم می رم داروخونه..یا یه چیزی تو این مایه ها....رسیدم سر چارراه..یهو دوتا از همکار رو دیدم..که مثل من کیف کوچیکشون همراهشون بود...بدون اینکه من چیزی بگم..گفتن...ا..تو هم اومدی سراغ ATM ..اون ورچارراه کار می کنه....من ام فقط تشکر کردم..و راه مو گرفتم رفتم....نرفتم سمت سوپر نزدیکه...یه سوپره .دیگه هست...از ایناهاست که میشه توش چرخید..کمی دورتره نسبت به اون یکی...بعد یهو یادم افتاد..فردا قراره بریم مهمونی تو تالار. ..یه مانتو شاد مجلسی ندارم..به سرم زد..تا سر خیابونو پیاده برم...یه مانتو فروشی گنده اونجاهست...یه مانتو شلوار..یعنی کت بلند.. دیدم.بد نبود..کرمی خنک بود...89500..بی خیالش شدم...دوسه تا مانتو نخی بود...دیدم حسش نیست...اومدم بیرون..





برگشتم سمت سوپر دوست داشتنی...چشمم خورد...به یه مدل ویفر مینو..پرتقالی..
با پوسته آبی... آبی پر رنگ ویفر یه جور خاصی بود...من و برد به بچگی..
مثل اون مدلی که وقتی بچه بودم... بابام یا خواهرم می رفتن تعاونی...تیتاپ می خریدن..با این مدل ویفرها..خیلی وقت بود ندیده بودم...دوتا بسته برداشتم..با دومدل بیسکوت شکلاتی..واینا..خواستم بستنی بردارم..
دیدم..این خیابونه..محل رفت و آمد همکاراست...به جاش آب میوه برداشتم.وسط راه خوردم....بعدش اومدم شرکت..7 تا میس کال داشتم..اونم از یه نفر...چیز خاصی ام نبود..
سر جمع نیم ساعت نبودم..

عصری اون یکی ویفر و دادم به همسر...اونم یاد بچگی هاش افتاد...وقتی که خیلی بچه بودن.از این مدل ویفرا می گرفتن....یه دونه ویفره رو بین خواهر و خودش تقسیم می کردن..

* هرچی گشتم..عکس ویفر پرتقالی پیدا نکردم..من ام موزی اش گزاشتم
همون مدل قدیم هاست..

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹


یعنی اگه این باد خنکه از پنجره نمی اومد..الان من داشتم همه رو می جوییدم ...گرما رو روان امه ....کولرسالن ما هم قدرت خدا...بعداز یه هفته که تازه روشن شده...خراب شده..
بعدانش...یه مدت مدیدی که همش دارم ناله می کنم...کسایی که هم اینجا رو می خونن..که شاهدن... حس رضایت توم نیست...نیست...نیست....
بعد چند روز پیش فینگیل بانو...حرف آخر دلمو دیدم تو وبلاگ نوشته...فقط بعضی شرایط من باهاش فرق داره...
من همش می رم نظر ملت و می خونم...ببینم چی می نویسن....نمی تونم بگم خوشحال شدم.اما کمی آروم تر شدم... دیدم...خیلی ها...دچار حس و حال شبیه من هستن...راستش من که واسه خودم تشخیص افسردگی دادم....حالا دیدم....چقد آدم هستن...که به خاطر شرایط اجتماعی ، اقتصادی. و خیلی چیزای دیگه....همین حس ودارن........
یه حس نارضایتی توام با غم...نا امیدی...
حالا این وسط...من گاهی واسه خودم...تخیل یه کار خوب می زدم..یا مثلا گاهی تخیل مهاجرت می زدم..کاری که فعلا اصلا شرایطشو نداریم...توی تخیلاتم خودمو اونجوری که دوست دارم تصور می کنم. یا بهتر بگم..تصور می کردم...اما حالا همه چیزی که بشه توش کمی امید پیدا کنم...هر روز هر روز کمتر میشه....حتی دیگه تخیل هام کمکی نمی کنن...

از یه طرف دیگه...یه خانومی که 30 سال اروپا بوده...و اونجا هم دکترا گرفته...جدیدا اومده همکارم شده...
نمی دونم دقیقا چرا یه 7..8 سال برگشته...ولی عمیقا از هرجایی به غیر از ایران گریزانه....یه روز منشی مون داشت در مورد برگشتش با هاش حرف می زد..اما من تلفن داشتم...حرفاشونو درست نفهمیدم فقط یه چیزایی در مورد هویت و اینا شنیدم..اینکه سن ات که می ره بالا...دلت می خواد کنار چیزایی باشی که بهشون تعلق داری...یه چیزی توی این مایه ها
گاهی از کارهاش تعریف می کنه....و حتی یه بار هم گفت...خیلی موقعیت کاری خوبی داشته...اما نمی دونم..چرا همه چی ول کرده...اومده...تازه...باز هم از حرفای خودش متوجه شدم..که الان شرایط مادی ایده آلی نداره...و مشغول دو دوتا چار تا آخر ماهه...چه می دونم....من که شرایط زندگی اش و نمی دونم...بهتره...واسه خودم یه راه حلی پیدا کنم...


این روزا دنبال امید می گردم....مثبت اندیشی و اینا ها بهش اثر نداره...یه امید واقعی روشن...یه امید مطمئن..که بشه روش حساب کرد...

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

دیشب خواب..جنب/ش سب/زی می دیدم...صدای موتورهای ی/گان ویژه می اومد....داشتم فرار می کردم برم توی یه ساختمون...بعدش.از این سرباز معمولی ها که کاری به کارمون نداشتن...دم در اون ساختمون بودن....یکی شون اسلحه گرفت رو بروم..گفتم بابا من دارم می رم..بزار برم.....مثل مسلسل اسباب بازی ها یه سری جرقه مرقه زد.به سمت من....اما من چیزی ام نشد..هیچی دیگه...همین این مدل خوابام کم بود!..

فکر کنم سرما خوردگی ام تبدیل شده به آلرژی...فقط ببخشید..همش در حال فین..هستم!!..
دو روزه برنج که درست می کنم شفته می شه...یعنی موضوع اینکه حس و حال ندارم...دقت کنم..
اممم...در پنجره یه مدلی باز گذاشتم..یه باد خوشی به من می وزه....سرم گیج و یجه...
یه وبلاگی کشف کردم...خوشم اومده ازش...
این پست آخرش با مزه بود
کلا خیلی پراکنده نوشتم..
دقیقا مدل وضعیت فکرای توی سرمه.....

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

باز سرما خوردم....دیروز نیومدم سرکار..انگار کوه کنده بودم..بدنم کوفته بود با گلو درد..بعدانش..کمی تلویزیون نگاه کردم..یه برنامه مستند بود از کابل کشی برق و وصل کردن لامپ هالوژنی توی خونه.....از اون طرف .دیشب نمی دونم..تو خواب گلوم درد می کرد...اثر برنامه مستنده بود...
چی بود...خواب دیدم...سیم مسی و بریدم...و چند تا تیکه سیم مسی توی گلوم گیر کرده..!! هر چی گلومو می شستم..
قرقره می کردم...هی گلوم می سوخت...آخر سر دست و بردم توی دهنم..و چند تا سیم ریز مسی که گیر کرده بود و در اوردم..یه دونه پونز هم توی گلوم بود..در اوردم.!!!..بعدش راحت شدم...من نمی دونم اون پونزه چی بود تو خوابم توی گلوم گیر کرده بود..

امم...الان فقط به این فکر می کنم که زودتر 5 شنبه بیاد و جمعه....نه به کارم می خوام فکر کنم..نه به هیچ چیزدیگه..
یه جور تنبلی مدل جلو کولری..روی مبل...جلو تلویزیون فیلم دار...یه ظرف بستنی....


* هر چی دنبال مانتو خنک می گردم...اکثرا آستین هاشون کوتاه..
آخه یعنی چی..؟
کلا هم گرونن الکی و بی خود..
حس هفت تیر رفتن و ندارم...
یعنی شدم آخر تنبلی..

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

خب....دیروز یه کامیون غر بودم.یه چیزایی نوشتم ..اما پست نکردم.....رفته بودم یه اداره دولتی از این اتاق به اون اتاق...تا اتاق معاون...آخرسرم باید تا شنبه صبر کنیم...می دونیدخیلی بیشتر اینکه از بی نتیجه بودن و انتظار واسه کارم ناراحت بشم..واسه صحنه هایی که می دیدم ناراحت شدم و ...وقتی مردم و می دیدم...که ببخشید..بلا نسبت همه..(خودمم جزوشون بودم)...مثل گ/و/سف/ند....حیرون و سرگردون..ریخته بودن تو سالن..مدیره اتاقش و داده بود یه کارمند که یه سری کار کامپیوتری انجام بده...خودش نشسته بود وسط راهرو...
ملت و راهنمایی می کرد...تصور کنید...30 نفر دور یه آدم حلقه بزنن...که تمومی هم نداشتن...
اگه بگم کار نمی کردن بی انصافیه...موضوع عدم یه مدیریت درسته...یه اطلاع رسانی درست...یه برنامه ریزی.با پیش بینی از مشکلات احتمالی...
یعنی واقعا بی حساب کتابی اونجا نشون دهنده...بل شوری سیستم دول/ت و در نهایت شخص شخیص! محترم ریس د/ول/ت بود
یه پیرمرد ودیدم که از کلافگی اشک توی چشماش حلقه زد بود وخسته بود.....این چیزا آزارم میده...یه چیزی توی دلم اتفاق می افته که نمی دونم چیه...اما هرچی بیشتر می گذره...تحملم کمتر میشه...نمیدونم شاید عیب توی منه...چون...خیلی ها اونجا می اومدن...اما نمی دونم...من که باهاشون حرف نزدم..که.. چی بگم....
من هیچ نیمه پری از اون سیستم نامنظم نمی بینم...





وضعیت کارم که همچنان روی هواست....یه چند روزه کتاب صوتی کیمیاگر و گوش دادم..سالها پیش کتابشو خونده بودم..اما الان چون درگیری ذهنم کارمه...خیلی حس همزات پنداری با اون چوپونه می کنم..انگار منتظر بودم..یکی بیاد مثل اون پادشاه بیاد از همون حرفایی که به چوپونه زد..به من ام بگه.....جو گیرشدم..نمی دونم
اما می خوام برم دنبال آرزوی شخصی ام...حتی اگه این حرفا مال کتابا باشه...حداقلش اینکه آرزوی شخصی .ام..
حتی اگه برگردم سر جای اولم....اما هنوز به ترس ام غلبه نکردم...کاش یه پادشاهی..یه نشونه ای یه چیزی می اومد..
که یه راهی مناسبی جلوی پام می زاشت...
من و ببخشید بابت غرغر هام...اما خب..اینجا تنها جایی که می تونم از همه اون چیزی توی سرم می گذره...بیام بگم...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

جدیدا نوشته هام..با هفته گذشته شروع میشه....البته نوشته زیر بیشتر تو مایه های غر و غر ایناهاست...
هفته پیش دو تا مهمون داشتیم که یه چند روزی خونمون بودن...اینجور موقع ها...کمی فضای خونه من و بیشتر کلافه ام می کنه یه جوری آدما توی هم گره می خورن....
البته گذشت اما هنوز خونه رو مرتب نکردم..یعنی این چند روزهمش یه کاری پیش اومد جنازه ام رسید خونه...یهو دلم می خواد همه اسباب اثاثیه رو بزارم وسط کوچه...از بس همه چی عمودی چیدم روی هم....باید روی مود حوصله باشم...وگرنه درست مرتب نمی شه..





بعدانش...وضعیت کارم روی هواست....یه پس زمینه مزخرف که هر وقت می خوام استراحت کنم.این موضوع و می ره وسط مغزام میشینه...و هر چقدر تلاش می کنم سرزنش بابت تصمیم اشتباه قبلی ام در مورد کارمو کنار بزارم نمی تونم...به گفتن آسونه...اما توی عمل تا حالا که نتونستم...انگار شده یه تکیه گاه روحی واسه همه تنبلی هام...یه موضوع واسه...توجیه
در نتیجه...همه بدن ام خسته است ..هم روحیه ام..خستگی که با خواب هم درست نمیشه....خوددرگیری...که جز خودم کسی کمکی نمی تونه بهم بکنه
الان هم پنجره پشت ام باز کردم...هوا عالیه...کاش می شد می رفتم مسافرت..گردش...گشت و گزار....بدون دغدغه کارم....کاش می تونستم به خودم مسلط تر بشم و همه زندگی و به کارم گره نزنم..اینقد صفر ویکی نبودم...کمی قویتر می شدم....دلم گنده تر می شد.....

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

بله چی فکر کردین

یعنی اگه شما همه جا رو فیلتر کنید و اینترنت و سرعتش و بیارین منفی 1000
باز هم ما هستیم و آزادی هست
 
 
یعنی ها اول می خواستم بی خیال وبلاگم بشم
 
اما انگار آدم هر چی محدودتر می کنن آدم بیشتر تلاش می کنه
اون محدودیت بر داره
 
از صبح تا حالا گشتم تا این راه و یافتم
 
دلم می خواد یه آلمه *&^%%&&*****%$%$%$##@$$#$%^&&****)
نثار بانی فیل/تر کنم
 
اما...خدایا پروردگارا....
ما رو از دست مغز نخودی ها نجات بده
 

من می توانم

این یک تست است

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

aya fil7&**&*teri??