چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸


نزدیک های آخر ساله و دلم می خواد یه چیزی خوبی اینجا بنویسم.وقت کمه و کارهای کوچیک کوچیک زیادی مونده...
می خوام آرزو می کنم..هر چند آزروی تکراریه...ولی امیدوارم سال جدید شروع نویی برای همه باشه و امید توش موج بزنه...
سال آینده سال صبر و استقامته...بی زحمت دست به دست..بدین به بغلی. هی توی عید دیدنی ها هی به همه بگین....که یادمون نره..به همین بگین امسال سال صبر و استقامته...
برای همتون روزهای خوبی آرزو می کنم...

فرصت چندانی ندارم..دلم می خواست برم برای همه پیام تبریک بزارم
ولی نشد
فکر نکنم تا بعد تعطیلات بتونم بیام تواینترنت
باز هم سال نو همه مبارک
به یاد بابا که می گفت
چلچله ها فقط 2 روز تا عید مونده

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

از اینترنت روزانه ام 29 دقیقه مونده.....دلم می خواد برم توی لینک ها و اینترنت غرق بشم..تا حالم بهتر بشه....اما نمیشه... و حال بدی دارم..


هایده داره توی گوشم می خونه که

صدام کن که دوباره بشم عاشق عاشق
بیام با یه اشاره ، بیام با یه اشاره
یه اشاره یه اشاره یه اشاره



ماجرای کارم مفصله...اما در این حد بدونید که می خوام کارمو عوض کنم..و دنبال کارم...اما چون شروع کارم با یه شرکت به نسبه بزرگ بوده...حالا استاندارد هام..خیلی با جاهای دیگه جور در نمیاد...به چیزهایی عادت کردم...که در عمل برام نبودنشون سخته...
اگه تو شرکت خصوصی کار می کنید..هر چند وقت یه بار کارتون عوض کنید..روزگار ایران..وضعیت سرمایه داراش به باد بنده..


..از اون ور امروز بعد از ظهر یه مصاحبه کاری داشتم..
نمی دونم به شانس ربطش بدم یا نه...اما..موضوع از این قراره که شرکتی که برای مصاحبه می خواستم برم توش یه جورایی خدمات پس از فروش داره...حالا اینها هم اتاق انتظارشون همون جا بود که مشتری ها میان. یا بر عکس..ماها رو می فرستادن اتاقی که مشتری ها می اومدن....بعد من داشتم فرم پر می کردم...یهو دیدم یه خانوم و یه آقای شاکی اومدن...از اونجایی که مملکت ما گل و بلبله....این خانوم و آقا برای گرفتن حق شون باید داد وهوار می کردن...از حوصله اتون خارجه که توضیح بدم...چی بود قضیه ..ولی براتون ناآشنا نیست..حتما حداقل یه بار براتون پیش اومده... واقعیت اش اینه که یه وسیله برقی بگیرین از اولش ام خراب باشه....بعد یک سال و نیم دستت به هیچ جا بند نباشه...کارهای خونه ات مختل بشه...اون وقت هی یه آقاهه براشون از قانون..درصد پول شورای حل اختلاف می گفت...
آقای شاکی هم ، از این مدل ها بود..که چاق بود ویه دل گنده داشت و صدای بسیار بلند..عصبانی می شد..داد می زد...
من20 دقیقه زودتر از موقع رسیده بودم...20 دقیقه منتظر بودم...تپش قلب گرفتم..هی می خواستم بیام بیرون...هی گفت ام مریم قوی باش..آدم نباید نازک نارنجی.. باشه..اما سرم شروع کرد به وز وز کردن..حالم بد شد...الان اومدم اینجا نشستم...واسه خودم اشک می ریزم..خیلی بهم انرژی منفی وارد شد.....آخه این چه زندگی ما داریم...چرا من نمی تونم کار دلخواه و پیدا کنم..
چرا اون آقاهه اینقد داد زد....می دونید جالبی اش کجا بود ..این بود که به خاطر تحریم ها..قطعات تعمیری به این آسونی ها وارد ایران نمیشه بشه.....
نمی دونم والا چی بگم...آدم بره به کی چی بگه...
که اصلا چی بشه...!..

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸


دل گرفتگی هایم بر باد
حال را دریاب
زندگی کوتاه است.
مثل بادی چرخان در میان برگ ها.
مثل خوابی شیرین در میان گلها.
مثل حرفی کوتاه از میان لب ها.
مثل آهی سوزان از میان دلها
مثل ...
زندگی کوتاه است.
خستگی هایت در باد.
دل گرفتگی هایت در باد.
...از اتفاق های این چند روز می گذرم و می سپرمشون به باد.

امروز یکی از خدماتمون اومد دم میزم ، یه اشاره کرد بهم که برم پیشش.توی آشپزخونه میگه ، می تونی 50 تومن بهم بدی ،
هنوز عیدهی ها رو که قرار بوده بهمون بدن ندادن.قول می دم عیدی ها رو که دادن بهت بدم.بهش گفت باشه بزار برم حساب و ببنیم
اگه توی حسابم بود خبرت می کنم.بله من 50 تومن ام هم تو کیف ام نیست!
الان هم رفتم 50 تومن از خود پرداز گرفتم...فقط دارم به اون روزی فکر می کنم که بشم امید این خدمات مون ولی نتونم براش کاری کنم و دل اش بگیره...نمی دونم والا...حالا امروز یه رویی زده...فردا کی زنده است کی مرده....؟..شاید اصلا جاهامون عوض شد..والا...روزگاره دیگه...آدم دردش وبره به کی بگه.مملکت روی نفت خوابیده اون وقت یکی لنگ 50 تومنه!...که هرچی ام می کشیم از این نفت می کشیم..کاش خشک می شد! همه خیالشون راحت می شد !


خونه مونو 5 شنبه پیش کمی تکوندیم..پرده ها رو هم شستیم زدیم..مونده تمیز کاری داخل کابینت های آشپز خونه و کمد دیواری ، یخچال ها و تمیز کردن رویه های مبل و فرش ها.جا کفشی.شستن ملافه ها..لوسترها....از این مدل کارهاست که حوصله می خواد...امیدوارم بتونم به مقدار متنابهی وسیله و لباس بریزم دور یا رد کنم بره...کمی دور وبرم خلوت شه...اعصاب ندارم!
این روزها به این فکر می کنم که سال جدید و جه جوری نقاشی کنم.اغلب یه سری تصمیم می گیرم.اما نصفه نصفه ول میشن.
ام...باید بنویسمشون...باید روشون فکر کنم ..شماها چه جوری واسه خودتون انگیزه ایجاد می کنین؟..


* به خاطر محدویت اینترنت ام امور کامنت گذاری و جواب گذاری ام 8 خط در میون انجام میشه
ببخشید خلاصه

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

فوقش لیسانس

کمی قضیه اش طولانیه که چی شد ، همسر محترم اسم من و برای امتحان ارشد امسال نوشت....اما داستان و از اینجا شروع می کنیم که من هیچی نخوندم و با دانش چندین سال قبل ام ، در حالی که به خودم امید می دادم ، اونجا بهم تیتاپ و ساندیس میدن ، بلند شدم رفتم سر جلسه امتحان ، اونم نه یه روز بلکه دو روز!
صبح 5 شنبه در حالی که نفس زنان سر بالایی خیابون دم درب حوزه اولی ، در می نوردیدم....ساعت 8 رسیدم دم در ..امتحان قرار بود 8 شروع بشه ، ولی خوب...خیلی ها مثل من بودن...دم در موبایل ها رو تحویل می گرفتن...من که حس خوبی نداشتم از این کار..موبایل و خاموش کردم در جیب شلوارم پنهان نمودمش...خلاصه بعد از رسیدن به درب دانشکده..
....
من هم سریع پریدم تو سالن ، و سعی کردم کلاس مورد نظر پیدا کنم...،جونم براتون بگه....شاید دیده باشین صندلی چسبیده بعضی کلاس ها چه جوریه....چهارتا صندلی به هم وصله و حد فاصل هر صندلی یه میز کوچیکه برای گذاشتن کیف و اینجور چیزاها...
ولی به حدی این صندلی ها کوچیک بود که من فکر نمیکنم یه آدم سایز 46 توش جا میشد...البته فکر نکنید من خیلی کپلی ام..اما اگه کپلی بودم تکلیف چی بود.... واقعا کوچیک بود...حالا این مساله چندان مهم نبود..مشکل دیگه این بود که اگه نفر آخر صندلی چهارم تکون می خورد ، من هم باهاش تکون می خوردم...
کناری ام یه دختری بود که عادت داشت پاهاش و تکون می داد....می رفت روی روان ام...من ام شروع می کردم به تکون دادن پام...بعد دختره متوجه میشد و آروم میشد.. این قضیه بارها و بارها تکرار شد...البته من که اصلا امتحان دادنه برام یه چیزی در حد شوخی بود ولی خداییش اگه کسی درس خونده بود..هرچی تمرکز داشت می رفت بر باد هوا...


" عکس خیلی تزیینی می باشد"

خلاصه کمی که گذشت....تیتاپ به دست وارد محطه دانشگاه شدم .... راه افتادم به سمت تجریش....تجریش...واسه خودم یه روسری برای عید خریدم...تصمیم گرفتم برم خونه..اما وسط راه تغییر عقیده دادم و رفتم به سوی حوزه دوم واسه امتحان بعدی...


اونجا از نظر تحویل گرفتن وسائل بل بشورتر از صبح بود..اما من باز موبایل خاموش در جیب راهی سالن امتحان شدم...اما از شانس یه جای بسیار خوش آب و هوا نصیب ام شد.میز و صندلی ام از این مدل میز های طراحی صنعتی بود...بایه صندلی جداگانه..جام هم دم در کلاس بود و یه باد خوشایندی می وزید...و آخر مکان مناسب برای تمرکز بود...اونجا هم بعد از گرفتن کلوچه و ساندیس زدم بیرون....
همین ماجرا و مکان و کپی کنید و ، واسه صبح جمعه پیست کنید

....




اماهمه اینها رو نوشتم....برای ام یه چیزی خیلی جالب بود...5 شنبه با کج خلقی و غرغر به همسر طفلکی راه افتادم..اما صبح جمعه با ذوق شوق رفتم....از این جا به بعد به تحلیل افکاری که سر جلسه در من غوطه ور میشد می رسیم...

من از اینکه بین اون آدما و دخترای کم سن و سال بودم شاد بودم...دوست داشتم باهاشون حرف بزنم...و خیلی تعجب کردم...بی مقدمه باهاشون سر حرف و باز می کردم و حرف می زدم...گاهی یه خاطره هایی از ته مه های دلم می ریخت بیرون..یه حسی تو مایه های حسی اون موقع هایی که خودم دانشگاه می رفتم...هرچند دانشگاه رفتن ام چندان خاطره آمیز نبود ولی....هرچی بود..یه سری حس خوب داشتم...وقتی میدم...دخترها باهم شوخی های مسخره می کنن شاد می شدم و لبخند می زدم...و یادم می رفت..که کجام..حس جوونی بهم دست میداد...



اینجا تو شرکت بر خلاف قدیما... با کسی خیلی نمی جوشم...یه حسی دارم که خیلی باهاش کل کل نمی کنم...با کسی صمیمی نمی شم... و بهتره کسی دغدغه های شخصی ام و ندونه....البته یه سری تغییرات هم بی تاثیر نبود توی این قضیه...اما از عوامل محیطی هم که بگذریم....، تلاشی هم نمی کنم که ارتباط برقرار کنم..در حد همون سلام علیک و خوش و بشی هرزگاهی...
حس مشترکی با آدمای دور و برم تو شرکت ندارم. جذب کسی چندان نمی شم..واسه همین این دو روزه شگفت زده شده بودم از خودم....... دیروز آدماهایی می دیدم که شناختی نداشتم ازشون اما طرز لباس پوشیدن و نگاه کردنشون ، من و به سمت شون جذب می کرد.....و دلم می خواست..شروع کنم باهاشون حرف بزنم....
بله من سر امتحان به جای حل کردن سوال ها داشتم به این چیزها فکر می کردم...حسی بود که تا تو شرایطش قرار نمی گرفتم ، نمی فهمیدم....لازم به ذکره که در مورد کفیت سوال ها هم، نظر خاصی ندارم....ولی بچه هایی که می دیدم اکثرا متعقد بودند ، آدم باید چه خاکی تو سرش کنه تا قبول بشه...4 ، 5 ساله سوالهایی میدن که استاندارد نیست...و اینکه خلاصه سخت بوده و اینا...

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

نوشته زیر پراکنده است........پیشاپیش تعطیلاتتون خوش وخرم..

یه لیستی جلومه از قیمت های محصولات خانگی
از سبزی خرده شده گرفته تا سیر داغ.....به نظرام قیمت هاش بالاست....
تازه سفارش غذا برای مهمونی هم داره...بعضی بچه های شرکت سفارش غذا میدن..میگن کارهاش تمیزه...من یکی از غذاهای خونگی اش و خوردم..اما به نظرم غذا های مامان ام خوشمزه تر بود..
وقتی لیست شو دیدم تو دلم گفتم ...من میام اینجا مثلا کار می کنم...بعد با پولام می رم مثلا قرمه سبزی سرخ شده این خانوم و می خرم..اون خانومه هم لابد با پولاش از خدمات شرکت ما استفاده می کنه بعد از 1000 دست...نمی دونم...چه لوپ مسخره ای..
شایدم زندگی یعنی همین...چرخیدن.مثل زمین مثل ذره..شاید آدم باید سعی کنه...هی شعاع اش و زیاد کنه...تا دیرتر تکراری بشه..

امیدوارم..هرکی تو هر جایگاهی که هست...موقعیت اش و دوست داشته باشه....هرچی جلوتر می رم....همش روبرو میشم
با آدمایی که سر جای خودشون نیستن..از جمله خودم...و این عین مسلسل ادامه داره...هریکی جای یکی دیگه است..
همه در حال غر زدن هستن...این همه گلایه و شکایت....رمقی نذاشته ، تا ببینم چه آسمونی بالای سرمه..
که زنده ام و نفس می کشم.....حتی اگه الان ام ، همه سیستم ایران درست بشه..چند هزار سال طول میکشه تا ما عادت هامون کنار بزاریم..تا ساختارهامون درست بشه..؟...

خدایا من یه آرزو دارم...نمی گم ، آرزومو برآورده کن چون می دونم دوباره می فرستی اش پیش خودم..میگی خودت باید برآورده شون کنی...اما ازت می خوام کمکم کنی..که اینقد کارامو نصفه نیمه ول نکنم..خدایا انگیزه ام عین اسیتون سریع می پره....هیچ کسی هم به غیر خودم نمی تونه کاری کنه...چقد آدما پیچیدن...من چقدر لایه لایه ام....

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

هر کی قیافه من او الان ببینه به عقلم شک می کنه...یه دستمال کاغدی از وسط تا کردم گذاشتم حدفاصل بینی و عینک ام.
چشمام آستیگماته..وقتی پای کا مپیوترم عینک می زنم اگه نزنم..سر درد و چشم درد می گیرم.ولی بعضی وقتا..بینی ام خسته میشه..مثل الان...الان که دستمال کاغذی گذاشتم. حس بهتری دارم...پارتیشن های اینجا و مدل نشستن ما هم یه چیزی تو مایه های اتوبوسه..فرض کنید من ته اتوبوس ام...تا کسی نیاد وسط راهرو ما اتفاقی نمی افته....بگذریم...


اینترنت ما رو هم محدود کردن...تا چهار تا دونه ایمیل و باز کنی..دو تا صفحه بخونی..تموم شده رفته...همه این مسخره بازی های شرکت ما هم از کمی قبل از انتخ/ابات شروع شد و به نظر خودم به خاطر 22 ب همن ، اینقدر طناب کیسه اینترنت و سفت کردن
روزی 1 ملاقه اینترنت می ریزن تو کاسمون میگن..برو به سلامت...حس الیورتویست بهم دست میده گاهی.حالا من کار ندارم استاندارد این قصیه چیه.ولی واقعا مدل کار ماها توی این شرکت طوری نیست که دسترسی به اینرنت ، صدمه ای به کار بزنه.
تازه مثل قبل می تونستن روی یه سری سرویس ها مثل چت و دانلود محدودیت بزارن..
هر چند که آدمای شوکلات این جور موقع ها زیادن...نهایت سعی و تلاششون می کنن که این مدل حرکت ها رو سریع تو شرکت راه بندازن.. خلاصه اینجوری

حالا که من بعد مدت ها افتاده بودم به نوشتن ، کامنت گذاری ، کامنت خونی...اینجوری شد...نمی دونم تا کی این وضع ادامه داره.
به امید روزی که بانی و باعث همه محدویت ها سر عقل بیاد..اگه هم نمی خواد سر عقل بیاد ، از مسیر زندگی ماها بساطش و جمع کنه بره...یا اینکه من بساط و جمع کنم برم..!


من وبلاگ هاتونو می خونم..اما تا بیام کامنت بزارم ،سهمیه ام تموم میشه..
اووووف
فعلا..
تا به زودی

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

این فینگیل بانو اومده یه برش از زندگی منو نوشته خداییش...فقط اگه یه تغییرات جزیی پیدا کنه که اصلا میشه خوده زندگی من.
دیروزم اومدم راهکارشو بزنم به کار..هی یادم می رفت..اما هروقت یادش می افتم می خندیدم..تو راه فکر کردم.واسه دوست پسرم یه سی دی آهنگ شادام بگیرم..بعداش با همون آهنگه کمی
هیجان تولید کردم تو خونه...

.حداقل اش این بود کمی روحیه ام عوض شد.!

حالا می خوام بازام ادامه بدم..ببینم چی میشه...
..
دستش درد نکنه

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

یه ایمیلی دیدم از عکس چینی ها..که توی صف پیدا کردن کار بودن..یکی دو تااز عکس ها رو می زارم..اینم یه لینکی که الان پیدا کردم..








بعد فکر کردم...یعنی من زیاد نباید غر بزنم!

نمی دونم حکمت خدایا چیه...خدایا منو ببخش...اما کاش یه تکونی به این زمین بدی ( زلزله ..نه ا..) ..یه سری آدما رو این ور اون ور پرت کنی.
آخه انصاف نیست اینجوری..

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

دلم آب هویج می خواد..آب سیب.. پرتقال...یه سوپ نیمه گرم که بوی گشنیز بده..سرما خوردم بی مقدمه..شرکتمون هم توی یه دوره های چند ماه یهو می زنه روی کانال خسیسی دستمال کاغذی نمی ده.از صبح تا حالا با چند تا دونه دستمال کاغذی توی کیفم روزگارمو گذروندم.یعنی اگه الان گوگل بودما!..روی تخت ولو شده بودم داشتم سرما خوردگی مو در می کردم!.ای روزگار..







می دونید..اوصلا ، سرما خوردگی هام مثل خودم درونگرا بود..یعنی مثلا وقتی قرار بود سرما بخورم ، ممکنه بود تا دو هفته سر حال نباشم اما مریضی اثری از خودش نشون نمی ده.گاهی اونقد توی بدن ام می چرخید ، که بعد خودش تموم میشد!..یعنی به این موضوع توجه نداشتم تا اینکه یاد حرف مامان ام افتادم که می گفت ، از همون بچگی کلا علایم سرماخوردگی توی بدن ات خیلی طول می کشید خودشو نشون بده.بعد هم کلی طول می کشید تا خوب بشی.
حالا من نمی دونم سرما خوردگی می تونه درون گرا یا برون گرا باشه.در هر صورت اینکه...دیروز یهو عطسه بارون شدم و گلو درد ، بدون مقدمه خاصی.احتمالا یه ویروس شدیدا برونگرا توی این هوای آلوده داره بد جور بالا و پایین می پره.به یه چیز دیگه هم شک دارم ، من غذا بیرون اوصلا نمی خورم برای ناهار ، اما دیروز یهو هوس ساندویچ کردم...نکنه دست آقا ساندویچی ویروسی بوده .آخه یهو بعد ناهار اینطوری شدم.هر چند که دیگه کار از کار گذشته..فقط خدا کنه زود رد شه بره و تمام مراحل اش هم برون گرا باشه.تا 5 شنبه بعد ازظهر که می خوام برم خونه بچه نوزاد دار ، زودی خوب بشم.ببخشید..اما بینی ام شده عین شیر سماور! اونم توی این کسادی دستمال کاغذی....







یه آهنگ ازDido بزارم براتون..
کمی باهاش خوش باشین..البته خیلی آهنگش خیلی خاص نیست.

.بیشتر متن آهنگش آدم و با خودش این ور اون می بره..

من ام واسه دل خودم اونجوی که توی دلمه یه خرده ترجمه کردم..


حسی که میاد و می ره

یه روزایی دلم می خواد..یه روزایی نه..گاهی می تونم حسش کنم و یهو اون حسه می ره..بعضی روزا می تونم حقیقت و بهت بگم و گاهی هم اینطوری نیست.یه ذره که حس و حالم تغییر می کنه مثل اینکه خورشید غروب می کنه


It Comes and It Goes

Some days I wanna, and some days I don’t. Sometimes I can feel it and suddenly it’s gone… Some days I can tell you the truth and some days I just don’t. Only a change of mood sun goes down ......

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

امروز چهارشنبه است. من چهارشنبه ها رو دوست دارم ، هر چی فکر می کنم ، دلیلی خاصی توش نمی بینم.ولی معمولا چهارشنبه هااتفاق های خوب با ته مایه های هیجان برام می افته.خیلی هم سعی می کنم ؛ دنبال دلیل و منطق خاصی نباشم. یه روز توی هفته دلمو الکی خوش میکنم.معمولا هم جواب میده.خیلی منتظر چیز خاصی نمی مونم.اما اگه هم اتفاقی افتاد توی دلم می گم..امم این همون چهارشنبه است که منتظرش بودما....!


راستی دیشب ساعت 7 و خورده ای بود دیدم کانال 5 داره سریال رابینسون کروز می زاره.هنوز یادمه کتاب مال دادشم بود..




کتاب سایزش کوچیک بود.نمی دونم چند سالم بود خوندم.راهنمایی بودم یا دبستان.ولی هنوز خوش اومدن داستانه توی ذهن ام هست.
با اینکه از تلویزیون ایران دل خوش ندارم.ولی دلم می خواد سریال و دنبال کنم.





دیگه اینکه...در مورد اون غمه.ممنون از دلداری ها و پیشنهاد ها و آرزوهای خوبتون.دارم سعی می کنم. قبول کنم که در مورد مقطع زمانی که به دنیا اومدم و جایی که به دنیا اومدم.کار خاصی نمی تونم بکنم.ولی خیلی کارها برای تغییر شرایط خودم و شاید دیگران می تونستم بکنم که نکردم.غم کسانی که از دست شون دادیم. هنوز هست.فقط می تونم بگم روحشون شاد.

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

وقتی خاله پری قراره بیاد سراغم...حال و روز روحی ام هیچ خوب نیست.شدیدا بهم می ریزم ، جالبه که سالهاست به این موضوع عادت نکردم و عمیقا توی حس هام غرق میشم و نمی تونم توی اون زمان به خودم مسلط بشم ، این وسط ، اگه شرایط محیطی ام مساعد نباشه.یه دلخوری دومینویی به وجود میاد.( به یه چیزی گیر می دم ، بعد همون موضوع می خوره به یه نفر ، و بعدا اون میشه یه موضوع که سر آغاز مشکل دیگه ای)...هفته پیش اصلا خوب نبود..4 نفرآدم و اساسی رنجوندم!!...

بگذریم ، دیشب دلم از این گهواره ننویی ها می خواست ، توی فضای آزاد ، وقتی نه هوا سرد باشه نه گرم.



اما یه غمی توی دلم هست که ربطی به خاله نداره و عمومی ایه ،یه سوالی که براش جوابی ندارم ، کشته شدن آدم بی سلاح ،
بی دفاع... یه غم پر حجمه...یه مدل غمی که نمی تونم بسته بندی اش کنم بزارم ته دلم سر فرصت بهش برسم.
غمه میاد کناره همه شادی هام ، دل خوشی هام میشینه و اونقدر قوی هست که می تونه انگیزه های کوچک و بزرگ و کنار بزنه
من نمی دونم باهاش چیکار کنم..از دستش ناراحت نیستم ، اما هر چی براش توضیح میدم ، میگه اینها همش توجیه ...الان مدت هاست به هم نگاه می کنیم...و من واقعا نمی دونم...
...
واقعا نمی دونم ..

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

یه اتفاق کوچیک افتاد...در حد کسری از ثانیه...یه جمله کوتاه رد وبدل شد...که اگر کسی بشنونه..هیچ چیز خاصی ازش برداشت نمی کنه...اما واسه من مثل یه ضربه کوچیک به روی تیکه های شیشه ای بود که با دقت روی هم گذاشته شده بودن...و یهو..ریختن زمین

شایدم نریختن..فقط لرزیدن...اما هرچی بود باورهام متوقف شدن .یعنی یه حالتی که خودمم نمی دونم چیه...شاید معنی قابل فهمش اینکه ، بهم برخورده...یا توی ذوق ام خورده....ودیگه با تئوری های قبلی ام.. جور در نمیاد...
هرچی بر می گردم عقب ، و اتفاق های قبلی رو بررسی می کنم..چیز خاصی پیدا نمی کنم..جز..اینکه من آدم حساسی هستم
نقاله گونیا روی حس هام زیاد می زارم و همه اینجور نیستن.....و احتمالا باز این من ام که باید شرایط و درک کنم..
مشکل خاصی نیست...اما ته دلم...نمی دونم چشه و باید براش چیکار کنم....

دیروز این وبلاگ رو کشف کردم...از نگاه تحلیلی اش به هرچی خوشم میاد....فعلا دارم آرشیو شو می خونم...برای من همیشه جالب بوده که توی جاهای دیگه چه جوری زندگی می گذره...توی این وبلاگ خوندم.( نوشته سوم مهر ماه 1388-9/25/2009) ... مثلا توی آلمان..عروس یکی دوبار میره آون آرایشگاهی که قرار درستش کنن...از مدل موهاش مطمین میشه...نه اینکه مثل اینجا.. چشماشو 2 ساعت ببنده بعد یهو باز کنه ببینه..اونی نیست که می خواسته..وقت ام نباشه...واقعا ایده پیچیده ای نیست...من اگه آرایشگاه داشتم...حتما این ایده رو می زدم به کار. از اون طرف دیگه از ما که گذشت اما اگر عروس بودم حاضر بودم.. بابت این موضوع هزینه بدم
یا مثلا مقایسه آمریکا با آلمان و.....خیلی چیزهای دیگه..( لینک به اصل مطلب و توی وبلاگش پیدا نکردم..).
نوشته :سوم آذر ماه 1388-11/24/2009

** اه راستی دیروز...19 دسامبر روزی بود که من چند سال پیش این وب لاگ وراه انداختم....اون موقع ها خیلی آرزو تو کله ام بود...
نه که حالا نباشه..اما خب...یه جور زیادی روزمره شدید شدم...الگو های ذهنم کمتر بلند پروازی می کنن....ای روزگاررر.....

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

دیشب.ساعت 9:30.اینا...منو و همسری توی یه مبل یه نفره با هم نشسته بودیم که گرم بشیم...یعنی من سردم بود.فکر کنم شوفاژهاون هواگیری می خواد.

وقتی یکی تو خونه راه میره..هوا تکون می خوره..سوز میاد!! یعنی یه باد سرد می وزه...


برای فردا که بشه امروز ناهار داشتیم برای همین سمت آشپزخونه نرفتم. بعداش طبق معمول کل کانال ها ما ه وا ره قطع بود. تلویزوین خودمون که هیچی نداشت....یه خرده...غم بی دلیل شبه فلسفی ته دلم بود..


یهو همسری رفت یه سری آهنگ اورد...یه سلکشن توی اداره داشته بود کپی کرده بود اورده بود خونه...


با حمیرا شروع کردیم..من رفته بودم تو حس داشتم گوش می دادم..همسری هم شروع کرد به از زمزهه کردن..بعد..دیدم..همسری شروع کرد به قر دادن...بهش میگم با این آهنگ مگه میشه رقصید...می خنده ...یهو می بینم...خودمم با شلوار گرمکن وسطام دارم باهاش قر می دم...و از خنده غش کردم...همسری هم یه آهنگ بابا کرم مانندام گذاشت و هنرش تکمیل کرد....
بعداش رفت نشست و عروس مهتاب گذاشت ...یهو یاد عید غدیر پارسال افتادم ولباس سفیدم...رفتم تو حس و یه لحظه فکر کردم همون عروس پارسالم.....دلم خواست دوباره همون لباسی که کلی دق ام داد دوباره بپوشم و برقصم...حس خوبی بود که کم پیش میاد بریزه توام




خلاصه اش. از جو که بیرون اومدم....یهو دیدم...هم گرمم شده هم غم ته دلم پرید..همسری رفت برای خودش کتاب بخونه...من ام تا 11:50 قر دادم...
خلاصه اگه سردتونه شبا آهنگ بزارین برقصین...

سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸



دیشب مامان حالش خوب نبود...پیشش موندم...من اینجور موقع ها...دست و پاهایم چلفتی می شود!..یه چیز هی ته دلم لیز می خوره..نکنه مامان حالش خیلی بد بشه و تمرکز ندارم..واسه همین هی دور خودم می چرخم...اما خواهرم...اعتماد به نفس داره..
ذهنش جواب میده...ولی من همش دارم سعی می کنم..خودمو و جمع جور کنم...خلاصه دیشب اونجا موندم..صبح دیدم مامان ام بهتر شده تصمیم گرفتم بیام سر کار....از اون طرف ام یه کاری خونه خودمون داشتم..


من ام دیدم دیرم که شده...حداقل برم خونه خودمون...کارمو انجام بدم و بعد برم سر کار..




وقتی رسیدم توی خونمون..دم آینه اتاق خواب..سکوت صبح خونه من و پرت کرده...توی یه حس...یاد اون چند روزی افتادم که کمرم درد گرفته بود و استراحت می کردم و تک و تنها توی خونه بودم تا عصر که همسری بیاد...بعداش..یاد اون قضیه افتادم...که بعضی شرایط برای آدم تداعی کننده یه سری حس است..که به آدم منتقل میشه...برای همین..وقتی شادین آهنگی که تاحالا نشندین..بزارین گوش بدین..یا عطری و که تا حالا نزدین بزنین...یا اگه تو مود اعتماد به نفس هستین...همین کار رو کنین



بعد از اون..وقتی اون آهنگ رو گوش میدین یا عطر و می زنین...حس شادی یا اعتماد به نفس..یا هر حسی که می خواهین..بهتون منتقل میشه....
پارسال این موقع ها..دوی مارتن ..مراسم عروسی ام بود...با همسری هی برگه کارامونو چک می کردیم ، وقتی تیک می خورد..یا دورش مربع می کشیدیم...همسری کلی ذوق می ریخت توی چشماش...خدایا شکرت...

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸


یه تی شرت آبی رنگ دارم...که جزو لباس های نیمه گرمه..با وجود آستین کوتاه بودن...واسه هوای پاییزی کافیه..من اوصلا اعصاب لباس سنگین و ندارم...داشتم می گفتم...تی شرت آبیه رو با شلوارک زرد پوشیدم...به آینه که نگاه می کنم...شبیه دخترا بی خیال ها شدم....ولو می شم رو مبل..و کتاب خانوم مسعود بهنود می خونم...صبح جمعه است....من صبحای جمعه کم پیش میاد خیلی خوابم ببره 8:30 بیدار بودم...همسری هم خواب.... فکر کنم تا 10:30 اینا کتاب خوندم...کتابه رو خیلی وقت پیشا..گرفته بودم..نشده بود بخونم..از خونه مامان اینا اوردمش...و چند روزیه مشغولشم.......داستان کتاب در مورد..دختری که نوه مظفرالدین شاه بوده.....و اتفاقایی که اون زمان افتاده...موقع کتاب خوندن...یاد اون زمانی می افتم..که با چه زحمتی این اسم ها را تو درس تاریخ حفظ می کردم...ولی توی داستان خانوم.. در قالب داستان...ماجراهای تاریخی و می گه...و الان توی ذهنم میاد..که کی چیکار کرده...


.حرص خوردن آدم های داستان...برای به دست اوردن و مشروطه...یه حس مشترکی مثل حس های الانه.....واقعا ..ما ایرانی ها چند ساله...داریم به در و دیوار می زنیم...دموکراسی داشته باشیم...چقدر باید خون ریخته بشه...چند سال...


نمی دونم .روح تنبلی نهفته در ماها...که دلمون می خواد...پول زیاد بدون..کار زیاد به دست بیاریم..ربطی داره...به این موضوع...؟...آخه همیشه آدم هایی هستن..که به خاطر منافع شون حاضرن..هم چی و له کنن...


بگذریم...خلاصه دارم این کتابه رو می خونم....والان دلم می خواد کتابه اینجا بود...می خوندم...


جدیدا...یه آروزی ساده دارم...بدون دغدغه مرخصی...توی آفتابی پاییزی..خونه باشم...پشت پنجره ولو بشم و کتاب بخونم...کیک و بیسکویت و شیر بخورم شایدم پفک ...منتظر چیزی نباشم...ناهار هم خودش اتوماتیک آماده باشه...خونه هم مرتب باشه...بی خیالی مطلق....تلفن ام زنگ نزنه لطفا..

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

خبرای بالاترین....می خونم...و دلم برای دانشجو ها می تپه. بچه های شریف اعتصاب غدا کردن...خدایا کمکشون کن...ته دلم برای امنیت و سلامتی شون می لرزه...
توی مملکتی که قانون معنی نداره...نمی دونم آدم به غیر از خدا به کی می تونه پناه ببره.....الان باز اشکام سرازیر شده....شانس اوردم..جای نشستن ام توی دید نیست.....
من هم فقط از اشکام انگار اینجا می نویسم....ولی دست خودم نیست....من دقیقا...بعد از انتخابات..حالم خوب نیست...مثل موج سینوسی کمی بالا و پایین می رم...گاهی شاد میشم...اما ...فکرام و دلم آروم نمی گیره.....


نوشته های نبوی اگر به فیلتر شکن دسترسی ندارین اینجا می نویسم...

فردا روز سیزده آبان است
ابراهیم نبوی

فردا روز سیزده آبان است، میرحسین موسوی این روز را سبزترین روز سال نامید و ما آن را سبزترین روز جنبش سبز می کنیم. آنچه معلوم و مشخص است اینکه حکومت از یک ماه قبل از حضور سبز مردم در این روز وحشت دارد و چنانکه به نظر می رسد، مردم با تمام وجود خودشان را برای حضور در مراسم آماده کرده اند. آنها برای جلوگیری از این حضور هر کاری می توانستند کردند، و هر کاری بتوانند برای کمرنگ نشان دادن حضور سبزها یا پنهان کردن آن پشت جمعیت نمایشی خود، خواهند کرد. یک روز شریعتمداری تهدید کرد، روزی دیگر بادامچیان تطمیع کرد، روز سوم رهبری هراس خود را نشان داد، روز چهارم بسیج اعلام کرد سه میلیون دانش آموز به خیابان می آورد، روز پنجم اعلام کردند که بخاطر آنفلوآنزا برخی مدارس تعطیل است و سرآخر در نهایت عجز و استیصال هم جنبش مان به حکومت تحمیل شد و هم رنگ سبزمان و طرح ژنریک دولتی " جنبش سبز علوی" را از طبله عطاری داروخانه سیزده آبان شان درآوردند و سعی کردند رنگ سبز پاک ما را مصادره به نامطلوب کنند. اینها همه فقط از یک چیز نشان دارد، این که حکومت در استیصال و سردرگمی سنگین مانده است و دست راست افراطی اش به دست چپ عقب مانده اش هر روز یک رژیم غذایی را تجویز می کند. با همان دکترایی که از آکسفورد تقلب کرده اند، داروی دردهای ملت را می دزدند و هر روز با آن یک داروی جدید به مردم می خورانند. اما، جنبش سبز، سرافراز و بزرگ و تنومند، با ریشه ای در خاک میهن و شاخ و برگی سبز در سبز در آسمان فرهنگ و اندیشه ایرانی، و متکی به مردمی که نه توده های نامعلوم که رهبران خوشفکر و اندیشمند این جنبش اند، با حضوری بزرگ و سبز و درخشان و روشن، فردای تمام میهن را به سبزترین روز تاریخ ایران تبدیل می کند. درس از گذشته خود می گیریم و دیروز و امروز دولت سیاه احمدی را با دقت نگاه می کنیم و با توجه به همه آنچه در خانه هایمان تمرین کرده ایم، به خیابان می رویم تا بزرگراه نیکبختی ملت را باز هم به سوی آینده بیشتر و بیشتر هموار کنیم. موارد زیر را به عنوان یکی از دوستان جنبش سبز سفارش می کنم.
اول، هر کاری داریم تا همین یکی دو ساعت دیگر بکنیم، احتمالا اینترنت و سیستم موبایل ممکن است در مدت راهپیمایی یا از 24 ساعت قبل از آن قطع بشود، به همین دلیل هیچ کاری را برای روز آخر نگذاریم. روز آخر همین حالاست. البته ممکن است چنین اتفاقی نیافتد، اگر نیافتاد که چه بهتر، اما در هیچ حالتی ارتباطات و هماهنگی های مان را نباید در روز آخر بکنیم، و می دانم که همه بیش از من با نظم و دقت عمل می کنند.
دوم، راز اصلی جنبش سبز این است، متاسفانه ما نمی دانیم و باور نداریم که چه جمع عظیم و بزرگی همراه جنبش سبز هستند، و درست برخلاف ما، آنها متوهم اند که جمعی عظیم را در اختیار دارند. ما تعیین کننده همه چیز در کشور هستیم، هیچ مقامی و قدرتی جرات ندارد در مقابل عظمت جمعیت میلیونی مردم در سراسر ایران، بایستد و همانطور که در روز قدس و نماز جمعه نشان دادیم، حکومت و دولت و پلیس به گوشه ای می گریزند و فقط زمانی جرات به خیابان آمدن می کنند که مردم به خانه رفته باشند. اما تشکیل جمع، مساله اصلی ماست، ما در میان مردم امنیت داریم و آنها به همین دلیل نمی خواهند بگذارند جمع عظیم ما تشکیل شود. اما وقتی که سیل مردم سبزپوش به خیابان بیایند، هیچ چیز مانع مردم نخواهد شد. حکومت می داند و باید بداند که در هر جا ایرانی ها باشند، در هر خانه ای سبزها هستند. در بیت رهبری هم صدای سبزها از گلوی نخبه ترین نخبگان درمی آید و استبداد را وادار به عقب نشینی می کند. ما باید بدانیم که بی شمار و بسیاریم و همین هم دلیل ماست.
سوم، سیاست رفتار مسالمت آمیز و ضد خشونت مهمترین سیاست جنبش سبز است. ما بلندترین فریاد را می توانیم بکشیم، اما دست به خشونت نمی بریم. و همین رمز پیروزی ماست. شجاعت مهم است نه خشونت. ما در این ماهها نشان داده ایم که هدف جنبش سبز احقاق حقوق ما در کلیه موارد از جمله بازگرداندن دولت سبز مردم به آنان است. گذر ایام و بازی های سیاسی نمی تواند حق ما را از ما بگیرد و فقط ایستادگی و شهامتی که جنبش سبز تا امروز نشان داده حق را به ما بازمی گرداند. تا به حال قربانیان بسیاری را با خشونت از ما گرفته اند، اما ما خشونت نکردیم، هرچه بود ناشی از اداره نظم توسط اراذل و اوباش بود و طبیعی است دولتی که پلیس و بسیج اش زیر فرمان اراذل و اوباش است، مخالفانش نرمخوترین و مسالمت جو ترین مردمانند. ما باید بر حق مان تاکید کنیم و به شعار مرگ و نفرت کمتر فکر کنیم، البته مرگ دیکتاتوری، موضوعی است که همواره باید برآن تاکید کرد.
چهارم، سیزده آبان روز ماست، ما حق داریم روزی برای صلح با تمام جهان داشته باشیم و اصولا ما مردمی صلح جو و اهل مسالمت و همزیستی با ملتها و دولتهای دوست هستیم و واقعیت نشان می دهد که هیچ حکومت و ملتی با مردمانی که می خواهند سالم و ساده و انسانی زندگی کنند دشمنی ندارد، اگر سی سال قبل دوستان ما سفارت آمریکا را گرفتند و بعدها همه بر غلط بودن آن رفتار تاکید کردیم، حالا فرزندان همان پدران می خواهند در جهانی بی کینه و بی نفرت زندگی کنند. ما در شعارهای مان خواهیم گفت که دشمن هیچ حکومتی نیستیم و با هیچ کسی که در زندگی ما دخالت نکند عنادی نداریم. حکومت های جهان هم باید بدانند که حق ندارند با کسانی که دولت ما را می دزدند و حق ما را به غارت می کنند، بنشینند و بگویند و بخندند، بی آنکه منافع ملی ما در نظر گرفته شده باشد. آنها باید میان مردمی که حق دارند و دولتی که حق مردم را به گروگان گرفته است، انتخاب کنند. یا با ما باشند، یا با آنها.
پنجم، فردا روزی تعیین کننده در سرنوشت ماست، حضور جمعیتی عظیم در همه کشور، ما را برای مراحل بعدی جنبش آماده می کند. یادمان نمی رود که اگر روز قدس دو میلیون ایرانی در تهران و میلیونها ایرانی در تمام کشور به خیابان نیامده بودند، امروز شاید رهبران جنبش همه زندانی بودند و روند دستگیری و سرکوب متوقف نشده بود. حضور ما در خیابان برای عقب نشاندن دولت غاصب است. ما برای خودمان، برای جامه های سبزمان، برای کشور زیبا و عزیزمان، برای ملت بزرگ مان، برای تاریخ پرافتخارمان، برای فرزندان مان، فردا امنیت و آسایش را تامین می کنیم. و این آغاز یک مرحله تازه در جنبش است، همان طور که حالا دانشگاههای ما در پاسخ به نوچه دیکتاتورها و بچه بازجوها، کفش ها را در دست می گیرند، اما حتی حیف از کفش های ما که بر سر بی ارزش آنها نثار شود، می تواند پایگاه و جایگاه گفتگوی مردم شود، حضور ما در خیابان می تواند به حکومت بفهماند که باید دولت سبز ما را پس بدهند. فردا روز عبور ما از گذرگاهی است که جنبش سبز را به آینده می برد.
ششم، رهبری و خرد جمعی: ما یقینا پوپولیست نیستیم، اما از سوی دیگر ساده لوح هم نیستیم، ما مردمی که حق مان به غارت رفته، در یک دیالکتیک درست با رهبران جنبش، آنها را به موقعیت دقیق می بریم. کسی که نماینده مردم است، باید خواست مردم را بشناسد، آقای بادامچیان از کروبی و موسوی و خاتمی خواست برای اثبات وفاداری شان به نظام، از هواداران شان بخواهند که بدون نشانه سبز و با شعار علیه استکبار جهانی به خیابان بروند. آقای بادامچیان حرفی را زده است که اگر موسوی و خاتمی و کروبی بگویند، طبیعتا دیگر در موقعیت رهبری مردم قرار نمی گیرند. بادامچیان یادش رفته که خاتمی و موسوی که امروز چنین ملتمسانه دست به دامان شان شده است، همان اصلاح طلبانی هستند که به تعبیر ایشان پنج سال قبل مرده بودند، این همه التماس بالای قبر مرده سزاوار سیاستمداری نیست که فکر می کند مردم را و جامعه را می شناسد.
هفتم، ما نمی ترسیم، اما احتیاط می کنیم: پلیس و ساده لوح هایی مانند رادان و احمدی مقدم فکر می کنند که احتمالا فردا صدهزار نفر مردم می آیند و آنها می توانند آنها را کنترل کنند، در حالی که همه چیز نشان می دهد که فردا روز حضور باورنکردنی مردم در خیابان خواهد بود، لابد خواهید گفت چگونه پیش بینی چیزی را می کنم که خود آن را باورنکردنی می دانم. این گفته، متکی بر چیزی است که در این ماهها رخ داده است. روزهای باورنکردنی و عجیب بسیاری در انتظار ماست. حکومت مجبور به عقب نشینی است و مردم این وضع را نمی خواهند، اما مردم نمی خواهند در این واپسین روزهای ترک اراذل و اوباش چکمه پوش و کوتوله های سیاسی و دروغگو ها و دین فروشان، کشورمان آسیب ببیند. ما نمی خواهیم آنچه را که یک یک فرزندان ملت در این سالها ساخته اند، ویران شود و ویرانخانه ای نصیب ما شود، ضمن اینکه می دانیم که معنای وادار کردن حکومت دیکتاتوری به دموکراسی و مردم سالاری، رعایت قواعد دموکراتیک حتی برای دیکتاتورها هم هست. به همین دلیل ما در تمام رفتارهای خود، شهروندانی عاقل و منطقی و قائل به حق مردم و مخالفانمان خواهیم بود.
هشتم، فردا به خیابان می رویم، پلیس گفته است که امنیت را فقط برای محل برگزاری تجمع، یعنی مقابل سفارت سابق آمریکا تامین می کند، به نظر من همه چیز به رفتار افراد و میزان حضور مردم در مسیربستگی دارد. نشانه های سبز را تا زمانی که به محل تجمع نرسیدید علنی نکنید، دستبندهای سبز را در جیب بگذارید و ضمن احتیاط کامل از هیچ چیز نترسید، اسم رمز این است، ما بی شماریم و هر حکومتی در مقابل مردم بی شمار بی اقتدار است. فردا سبز ترین روز ماست، برای آزادی و برای ایران به خیابان می رویم.12 آبان 1388

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸


دیشب...در حالی که نا حرکت نداشتم و چون شوفاژ های ساختمون نمی دونم چرا روشن نمی کنن در حالی که بلوز بافتنی پوشیده بودم..و سردم بود و خودمو به همسری چسبونده بودم تا از گرمای بدنش گرمم بشه...زدم کانال دیدار..داشت یه فیلم و نشون می داد...البته من از اول ندیدم...اما همون چند دقیقه اول...بازی معصومانه یه بچه.. من و گرفت...

داستان از این قرار بود که .."سلام" ( اسم بچه افغان..محور اصلی داستان).یه پسربچه 9 ..10 ساله بود..با پدر بزرگش که بینایی نداشت..فکر کنم توی شهر کرمان زندگی می کردن...سلام یه پرنده تو قفس داشت و فال می فروخت..و به کمک پدر بزرگش چاه می کندند و در آمدشون از این راه بود....."سلام" علاقه زیادی به پرواز داشت...گاهی می رفت بالای تپه ها و کوه ها...و مثل پرنده ها دستاشو توی هوا تکون می داد..شاید یکی از دلایل علاقه سلام به پرواز...رسیدن به مادرش بود....آخه .پدر ومادر "سلام" توی جنگ کشته شده بودن..سلام ..گاهی برای مادرش نامه می نوشت...و نمی دونست چه جوری نامه ها شو به مادرش بده....

در همین بین. یه جایی بود که یه فرودگاه کوچک محلی توی بیابون های اون اطراف بود و گاهی یه هواپیمای کوچیک اونجا می نشست...بچه ها گاهی می اومدن اونجا...و از پشت سیم خاردار هواپیما و نگاه می کردن..بین اشون هم یه مرد مسن بود..که به قول خودش یه بچه پیر بود...و همیشه با حسرت به طیاره نگاه می کرد و آرزوی پرواز داشت..و اینقد به مهندس طیاره گیر داد..تا خلبان یه روز دلش به حالش سوخت و سوارش کرد ویه دوری با هواپیما زدن...."سلام" هم با یه پسری ایرانی به اسم سعید دوست شده بود..سعید هم دلش می خواست خلبان بشه...اون روزی که اون مرد مسن از هواپیما پیاده شد..سلام و سعید هم پشت سیم خاردار بودن ..سلام با تمام وجودش خلبان و صدا زد و ازش خواست نامه ای که تو دستش بود و ببره به آسمون وبه مادرش بده *
خلبان هم قبول کرد...

روزها می گذشت و سلام توی چاه کار می کرد و تونست با پولش یه دوچرخه بخره...باز یه روز دیگه که سلام و سعید پشت سیم خاردار ها بودن و داشتن هواپیما رو نگاه می کردن...خلبان اوناها رو صدا زد و گفت دیگه به این محل پرواز نمی کنه..برای همین می تونه یکی از اون دوتا رو سوار کنه یه دوری بزنن..سلام به سعید می گفت تو برو..چون تو آرزو داری خلبان بشی و سعید هم گفت کار تو واجب تره...خلاصه سلام سوار هواپیما شد و همون بالا..خلبان نامه شو بهش داد از پنجره بیرون انداخت...
در آخر هم که سلام دستاشو به حل پرواز توی گندم زارها گرفته بود و می دوید فیلم تمام شد....

اما بعداش قیافه من دیدنی بود...از گریه دماغم قرمز و گنده شده و چشمام تو رفته بود...* دقیقا اونجایی که با تمام وجود خلبان و صدا می زد تا نامه شو بگیره..داشتم از گریه خفه می شدم..

یا یه جایی بود...دوستش سعید بهش گفت تو دلت نمی خواد خلبان بشی...سلام گفت..من تا کلاس سوم بیشتر نخوندم و نمی تونم..اینقدر این بچه قشنگ بازی می کرد که من باز اشک ریختم برای اینکه به آرزوهاش به خاطر یه جنگ یا هر دلیلی محیطی دیگه ای نمی رسه...

من تحمل غم و غصه بچه ها رو ندارم...باور پاکشون به زندگی..بعد وقتی یه چیزی مثل فقر..جنگ.. اونا رو محدود می کنه....


یا یه جا بود پدربزرگش ازش می خواست که تنهاش نذاره..بهش می گفت...تو بچه بودی که من بزرگ کردم...وابستگی عاطفی آدما به اینکه یکی کنارشون باشه...
هیچ جای فیلم...صحنه ناراحت کننده شدیدی نبود... سلام. و پدر بزرگش..سعید و مادرش با همه مشکلاتی که داشتن..اکثرا لبخند به لبشون بود...اما اونقد قشنگ حس ها رو منتقل می کرند...که من نمی تونستم خودمو کنترل کنم....با ذوق کردنشون ذوق می کردم...با ترساشون می ترسیدم...با دلشورهاشون دلم شور می زد...خلاصه توی فیلم غرق شده ام...حیف که اسم فیلم و نفهمیدم چی بود...

فیلم صحنه های ریز قشنگی داشت...
من دوستش داشتم

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

*زنان کویت


خبر دیشب در مورد زنان کویت که شنیدم...از ته دلم خوشحال شدم...
فرقی نمی کنه....این زن ها مال کجا باشن...
خوشحالم برای حداقل آزادی که دارن ریز ریز بدست میارن...
دیشب ته دلم حس خنکی اومد...

برای مردم افغان هم خوشحالم...
با اون مملکت خرابی که دارن...
دارن سعی می کنن و باز انتخابات دارن....
حتی اگه باز تو مرحله 2 تقلب بشه..
باز یه گام جلوترن...


فقط با چشمای ناامید به ایران نگاه می کنم...
یعنی چند سال یا چند صد سال دیگه...ما هم حق حقمون می گیریم؟؟...
امیدوارم خیلی دور نباشه و با چشمای خودم ببنیم..




*زنان کویتی بدون مجوز شوهر گذرنامه می‌گیرند

زنان کویت در سال 2005 حق رای به دست آوردند
زنان کویتی حق کسب گذرنامه و سفر بدون رضایت و موافقت شوهر را دریافت کرده اند.

عالی ترین دادگاه کویت در حکم جدید خود اعلام کرد که قانونی پنجاه ساله که به موجب آن زنان نیازمند رضایت شوهر برای به دست آوردن گذرنامه و مجوز سفر بودند، ناقض قانون اساسی است.

طبق این قانون، شوهر هر زن می بایست ورقه های صدور گذرنامه او را امضاء می کرد.

این دادگاه گفت که این قانون شأن انسانی زنان را پایمال کرده است.

این جدیدترین تغییر در قوانین کویت به منظور افزایش حقوق زنان در این کشور است.

زنان کویت در سال 2005 حق رای به دست آوردند و در انتخابات اخیر چند زن کویتی به مجلس این کشور راه یافتند.

در انتخابات اخیر مجلس کویت چهار زن تحصیلکرده آمریکا توانستند به مجلس پنجاه نفری این کشور راه یابند. در دو دوره انتخابات گذشته زنان نتوانسته بودند به پیروزی دست یابند.

زنان در کویت بیش از نیمی از رای دهندگان را تشکیل می دهند اما تا سال 2005 این حق را نداشتند تا در رای گیری شرکت کنند یا خود در انتخابات به صورت کاندیدا حضور یابند.

حضور دو تن از نمایندگان زن بدون حجاب اسلامی در جلسات مجلس، با اعتراض چند نماینده اسلامگرا رو به رو شد.

زنان کویتی طی چند سال اخیر توانسته اند بر خلاف زنان برخی کشورهای همسایه مانند عربستان، به برخی حقوق خود دست یابند. به غیر از حق رای و انتخاب شدن و صدور گذرنامه، آنها حق رانندگی را نیز دارند.

فعالان حقوق زن در کویت می گویند تا زمان کسب حقوق خود و برابری وعده داده شده در قانون اساسی، هنوز راه زیادی باقی مانده است.

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

یه چیزی توی دلم از این ور به اون ور پرت میشه موقع گوش دادن این اهنگ....
صدا و آهنگ باهم می رقصن....معنی شعر...همه و با هم...هر چند وقت یه بار که دلم هوا این اهنگ می کنه..این آهنگه رو برا خودم می زارم.

اغلب هم گوشه چشمم از اشک خیس میشه..اشکش نه از نوع غمه نه شادی.....یه حس بدون تکرار توشه....یه زنده بودنی توشه که نمی دونم از چه جنسی...یه حس خوب ِ...اما خوب هم کلمه مناسبی براش نیست...
یه حس بی نام



زرد و سرخ و ارغوانی



برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز

درختان پاییز در خون غنودند
سرودی به یاد بهاران سرودند:
ریخت ز چشم شاخه ها، خون دل زمین چو برگ
از همه سو روان شده، اشک خزان ببین چو برگ
ریخته بر زمین سرد، این همه برگ سرخ و زرد
آه بهار آرزو، بر سر ما گذر نکرد

توشه ای از بهاران ندارم
یادگاری ز یاران ندارم
گرد خاموشی و خستگی
روی قلبم نشسته

همچو خزان خموش و زرد
در ره تو نشسته ام
تا تو مگر قدم نهی
باز به چشم خسته ام

زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸

تو کلافگی ترافیک صبح...یهو پرت شدم تو شعرای سهراب...

مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.


سهراب ميگويد

... مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12




ابري نيست .
بادي نيست.
مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.

مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط.

نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست.
چيزهايي هست ، كه نمي دانم.
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه مي بينم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سايه برگي در آب:
چه درونم تنهاست.
چه درونم تنهاست


تصمیم 1 :امید وار باش...