یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹



شما کم خوابی...( دوشب 3 نصف شب خوابیدم 9 بیدار شدم)..به همراه 3 روز پیاده نوردی مفرط....با قدوم امروز خاله پ/ر.. جمع بزنی...می تونی بفهمی که می خوام سر به سر این تلفن ام نباشه..کابلشو بکشم...اما نمیشه...

جمعه رفتیم پارک جمشیدیه...از این برنامه شادی های شهرداری به راه بود...میگن خیلی وقته از این برنامه ها هست من که بار اولم بود ..یعنی مدل سنگین رنگین دیده بودم...اما این خیلی توش قر بود...وقتی سوسن خانوم .. حالا نمه..نمه..خوندن رسما شاخام زد بیرون...یه بچه ذوق مرگ شده بود...روی سن واسه خودش از این ور به اون ور می دوید...و ملت از ته دل می خندیدن...


البته از هر چی یه نصفه می خوندن...چه می دونم...
برام جالب بود که مردم همه آهنگ های زیر ز/مینی اون ور زمین . و حفظ بودن و بلند می خوندن.. اما آهنگ های ایرج بسطامی و سنتی..کسی بلد نبود...و خود مجری هم هم فرض کرده بود مجلس خودمونیه.........حتی خودشون اشاره کردن اگه بیشتر ادامه بدن سر از که/ریز/ک در میارن...! چه می دونم والا...
اینقد بدبین شدم..که فکر می کنم..این برنامه هاشون واسه سوپاپ اطمینان..دیدن ملت افسردن.. دارن شادی تزریق می کنن..بعد از اون ور می رن طرح/ع/ف/ا/ف می دن...اه..نمی خوام بهش فکر کنم..


در هر صورت بسی خوش گذشت ...و ملت به صورت نشسته رقصیدن....و مهمون های ما هم الکی الکی یه یه برنامه شاد نصبیشون شد...

ظاهرا تا اواسط مرداد ماه شب های تعطیلی همون گروه توی پارک های قیطریه و نیاوران ..برنامه دارن...


وای که چقد خوابم میاد....همچین که می رم تو چرت..یکی باهام کار داره...!!

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

امم احتمالا الان بیان من و بکشن ببرن توی جلسه تکرار مکرارتمون...ولی الان من تو حالت کوچه علی چپ هستم..
اما یه لینک اومده دستم...که میشه کشورها ی مختلف و از جهات مختلف با هم مقایسه کرد...باید برم بخونم ببینم
که مبنای آمارش چه جوریه..




اما یه حسی اومد توم.. بگم..نمی دونم..یه حس تاسف توام با درد..دردناک..حسرت ناک..نمی دونم.آزادی شخصی ما از چند جایی که رندوم انتخاب کردم کمتره..توی همسایه پاکستان اوضاعش خرابه...ولی محدوه ایران هم خیلی تنگه یه جورایی حداقل ها توی هر چیزی داره...اون تحصیلات و سلامتی هم...که به نظرم بهم ربط دارن...بیشتر از پشتکار خود مردم میاد..هرچند تو امور بهداشت وآموزش این جور مسایل دولت هم باید فعال باشه...
حال خودتون برید مقایسه کنید...ببینید...که مردم ایران دارن با حداقل ها زندگی می کنن و اینکه اون چند ضلعی های بزرگ...بعدش اون سوال همیشگی..چرا اینجوریه..؟
خب بعدش ؟

* روی عکس کلیک کنید بزرگ می شه...

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

امید...
امروز رفتم یه مصاحبه دیگه...آقاهه..یه آقایی مثبتی بود..همون اول..تکلیفمو معلوم کرد..گفت واسه کاری که ما می خواهیم شما مناسب نیستی..ولی..چندتا راهکار بهم داد...وحتی بدون اینکه بهش بگم..خودش گفت به نظرم بهتره فیلدی که هستی عوض کنی...یهو حس کردم باهاش سینک شدم...و فکرای تو سرمو تایید کرد بدون اینکه بهش بگم خیلی خوشحال شدم چون..می تونست برام وقت نزاره....مثل اون آقا دیروزیه بگه...ماها همه بالای لیسانس هستیم و فقط چند تا آزادی* و چند تا لیسانس توی ماهاست..!

یه راهی بهم داد این آقاهه..در حد ایده است..اصلا شاید به جایی نرسه...اما می تونه منو تا مدتی خوشحال کنه...می تونه بشه یه انگیزه..یه امید با درصد خلوص خوب...
به این نتیجه رسیدیم..دیدن آدم های خوب بهم امید می ده...
این و نوشتم که یادم نره...امید می تونه توی چند کلمه حرف ساده باشه...می تونه توی به اشتراک گذاشتن تجربه باشه...تو وقت گذاشتن واسه دیگران...

یه اتفاق جالبم افتاد...
یکی از همکلاسی های دبیرستانمو که تو فیس بوک هفته پیش پیدا کرده بودم
یهو اونجا دیدم..کلی خوشحال شدیم و هیجان زده.....
بعدش دیگه همین..

*منظور فارغ التحصیل دانشگاه آزاد

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

دیروز...مچ هورمون هامو گرفتم..دیدم...دارم توی فکرام به در ودیوار گیر می دم..به همه چی....کمی دقیق تر که شدم
فهمیدم..دارم وارد محدوده خاله پری می شم...گاهی از یه هفته قبل درگیر می شم... وخدا به خیر کنه....
مجددا هشدارهای لازم وبه همسر دادم که به گیرهام کاری نداشته باشه....
دیشب خواب می دیدم...دوتا اردک با اون منقارهای مسطحشون... دست چپمو گرفتن...و فشار می دن و نمی زارن...برم...با یه بدبختی خودمو از دستشون آزاد کردم...کلی هم ترسیده بودم...



امشب قراره برام مهمون بیاد...تو بهترین حالت 6 می رسم خونه...کمی از بساط شام و دیشب
مهیا کردم...
عصری هم یه کاری دارم مدل استرسی..اونم شبی که مهمون دارم و باید زود برسم...کاش الان فردا بود..یا حتی...مثلا شام مهمون رو داده بودم داشتیم مثلا میوه می خوردیم...


مامان من مهمون و از توی کوچه می کشه می آره خونه...آشپزی اش هم تند وسریعه...همیشه هم توی یخچالش غذا واسه مهمون ناخونده داره.......ولی من توی این مورد دست و پاچلفتی ام...آشپزی ام کنده...هرچی هم مامان ام هی بهم می گفت بیا یاد بگیر..زیر بار نمی رفتم...الان وقتی مهمون می خواد بیاد...استرس می گیرم.که..نکنه غذام خوب نشه..


* این عکسه واقعا خیلی تزینیه..
من که واسه امشب یه مدل غذا درست می کنم..

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

جمعه اولین بازی جام جهانی ودیدیم..آفریقای جنوبی و مکزیک.
یعنی اول توی دلم گفتم..این آفریقای جنوبی ها...بد نیست..ببرن...جلوی مردم شون ...ذوق مردمشون..حیف نشه......اما...بعد که با شیپوراشون ویز ویز زنبور راه انداختن.. خوشحال شدم..نبردن....حالا بدجنسی هر چی می خواد باشه....اما اگه ببرن..تماشاچی ها شون هی می خوان ویز ویز راه بندازن...روان آدم صاف میشه..
کلا..بابا و داداش ام فوتبالی نبودن...حالا اینکه توی خونه...همسرجان موقع فوتبال من و نمی بینه..کمی سخته...
وقتی باهاش حرف می زنم...کلا حواسش نیست..البته خوب که فکر می کنم...می بینم وقتی فیلم نگاه می کنم..
خوشم نمی آد...هی یکی ازم سوال بپرسه...اما خوب...یه جور کرمه...که موقع فوتبال نگاه کردن همسر...
هی ازش سوال بپرسم..
از زمین و زمان هم داره آتیش می باره از گرما...گوشت چرخ کردمون تموم شده...هیچ ایده غیر خورشتی وغیر مرغی که موادش توی خونه باشه ...واسه غذا ناهارفردا ندارم...چی درست کنم.یعنی!؟

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

دیروزانه

ساعت 11 صبح بود..دیدم...خوابم میاد وگشنمه...و بی حوصلگی داره..تبدیل به برج 14 طبقه می شه...فکر کردم..اگه الان یه بستنی کیم بخورم چقد خوب میشه...
توی بدن ام حس نبود...بعدش گفت یالا مریم...آرزو به این کوچیکی برو براوردش کن...کیف پول قرمز و موبایل و برداشتم...یعنی اگه کسی وسط راه ببینتم...مثلا دارم می رم داروخونه..یا یه چیزی تو این مایه ها....رسیدم سر چارراه..یهو دوتا از همکار رو دیدم..که مثل من کیف کوچیکشون همراهشون بود...بدون اینکه من چیزی بگم..گفتن...ا..تو هم اومدی سراغ ATM ..اون ورچارراه کار می کنه....من ام فقط تشکر کردم..و راه مو گرفتم رفتم....نرفتم سمت سوپر نزدیکه...یه سوپره .دیگه هست...از ایناهاست که میشه توش چرخید..کمی دورتره نسبت به اون یکی...بعد یهو یادم افتاد..فردا قراره بریم مهمونی تو تالار. ..یه مانتو شاد مجلسی ندارم..به سرم زد..تا سر خیابونو پیاده برم...یه مانتو فروشی گنده اونجاهست...یه مانتو شلوار..یعنی کت بلند.. دیدم.بد نبود..کرمی خنک بود...89500..بی خیالش شدم...دوسه تا مانتو نخی بود...دیدم حسش نیست...اومدم بیرون..





برگشتم سمت سوپر دوست داشتنی...چشمم خورد...به یه مدل ویفر مینو..پرتقالی..
با پوسته آبی... آبی پر رنگ ویفر یه جور خاصی بود...من و برد به بچگی..
مثل اون مدلی که وقتی بچه بودم... بابام یا خواهرم می رفتن تعاونی...تیتاپ می خریدن..با این مدل ویفرها..خیلی وقت بود ندیده بودم...دوتا بسته برداشتم..با دومدل بیسکوت شکلاتی..واینا..خواستم بستنی بردارم..
دیدم..این خیابونه..محل رفت و آمد همکاراست...به جاش آب میوه برداشتم.وسط راه خوردم....بعدش اومدم شرکت..7 تا میس کال داشتم..اونم از یه نفر...چیز خاصی ام نبود..
سر جمع نیم ساعت نبودم..

عصری اون یکی ویفر و دادم به همسر...اونم یاد بچگی هاش افتاد...وقتی که خیلی بچه بودن.از این مدل ویفرا می گرفتن....یه دونه ویفره رو بین خواهر و خودش تقسیم می کردن..

* هرچی گشتم..عکس ویفر پرتقالی پیدا نکردم..من ام موزی اش گزاشتم
همون مدل قدیم هاست..

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹


یعنی اگه این باد خنکه از پنجره نمی اومد..الان من داشتم همه رو می جوییدم ...گرما رو روان امه ....کولرسالن ما هم قدرت خدا...بعداز یه هفته که تازه روشن شده...خراب شده..
بعدانش...یه مدت مدیدی که همش دارم ناله می کنم...کسایی که هم اینجا رو می خونن..که شاهدن... حس رضایت توم نیست...نیست...نیست....
بعد چند روز پیش فینگیل بانو...حرف آخر دلمو دیدم تو وبلاگ نوشته...فقط بعضی شرایط من باهاش فرق داره...
من همش می رم نظر ملت و می خونم...ببینم چی می نویسن....نمی تونم بگم خوشحال شدم.اما کمی آروم تر شدم... دیدم...خیلی ها...دچار حس و حال شبیه من هستن...راستش من که واسه خودم تشخیص افسردگی دادم....حالا دیدم....چقد آدم هستن...که به خاطر شرایط اجتماعی ، اقتصادی. و خیلی چیزای دیگه....همین حس ودارن........
یه حس نارضایتی توام با غم...نا امیدی...
حالا این وسط...من گاهی واسه خودم...تخیل یه کار خوب می زدم..یا مثلا گاهی تخیل مهاجرت می زدم..کاری که فعلا اصلا شرایطشو نداریم...توی تخیلاتم خودمو اونجوری که دوست دارم تصور می کنم. یا بهتر بگم..تصور می کردم...اما حالا همه چیزی که بشه توش کمی امید پیدا کنم...هر روز هر روز کمتر میشه....حتی دیگه تخیل هام کمکی نمی کنن...

از یه طرف دیگه...یه خانومی که 30 سال اروپا بوده...و اونجا هم دکترا گرفته...جدیدا اومده همکارم شده...
نمی دونم دقیقا چرا یه 7..8 سال برگشته...ولی عمیقا از هرجایی به غیر از ایران گریزانه....یه روز منشی مون داشت در مورد برگشتش با هاش حرف می زد..اما من تلفن داشتم...حرفاشونو درست نفهمیدم فقط یه چیزایی در مورد هویت و اینا شنیدم..اینکه سن ات که می ره بالا...دلت می خواد کنار چیزایی باشی که بهشون تعلق داری...یه چیزی توی این مایه ها
گاهی از کارهاش تعریف می کنه....و حتی یه بار هم گفت...خیلی موقعیت کاری خوبی داشته...اما نمی دونم..چرا همه چی ول کرده...اومده...تازه...باز هم از حرفای خودش متوجه شدم..که الان شرایط مادی ایده آلی نداره...و مشغول دو دوتا چار تا آخر ماهه...چه می دونم....من که شرایط زندگی اش و نمی دونم...بهتره...واسه خودم یه راه حلی پیدا کنم...


این روزا دنبال امید می گردم....مثبت اندیشی و اینا ها بهش اثر نداره...یه امید واقعی روشن...یه امید مطمئن..که بشه روش حساب کرد...

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

دیشب خواب..جنب/ش سب/زی می دیدم...صدای موتورهای ی/گان ویژه می اومد....داشتم فرار می کردم برم توی یه ساختمون...بعدش.از این سرباز معمولی ها که کاری به کارمون نداشتن...دم در اون ساختمون بودن....یکی شون اسلحه گرفت رو بروم..گفتم بابا من دارم می رم..بزار برم.....مثل مسلسل اسباب بازی ها یه سری جرقه مرقه زد.به سمت من....اما من چیزی ام نشد..هیچی دیگه...همین این مدل خوابام کم بود!..

فکر کنم سرما خوردگی ام تبدیل شده به آلرژی...فقط ببخشید..همش در حال فین..هستم!!..
دو روزه برنج که درست می کنم شفته می شه...یعنی موضوع اینکه حس و حال ندارم...دقت کنم..
اممم...در پنجره یه مدلی باز گذاشتم..یه باد خوشی به من می وزه....سرم گیج و یجه...
یه وبلاگی کشف کردم...خوشم اومده ازش...
این پست آخرش با مزه بود
کلا خیلی پراکنده نوشتم..
دقیقا مدل وضعیت فکرای توی سرمه.....

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

باز سرما خوردم....دیروز نیومدم سرکار..انگار کوه کنده بودم..بدنم کوفته بود با گلو درد..بعدانش..کمی تلویزیون نگاه کردم..یه برنامه مستند بود از کابل کشی برق و وصل کردن لامپ هالوژنی توی خونه.....از اون طرف .دیشب نمی دونم..تو خواب گلوم درد می کرد...اثر برنامه مستنده بود...
چی بود...خواب دیدم...سیم مسی و بریدم...و چند تا تیکه سیم مسی توی گلوم گیر کرده..!! هر چی گلومو می شستم..
قرقره می کردم...هی گلوم می سوخت...آخر سر دست و بردم توی دهنم..و چند تا سیم ریز مسی که گیر کرده بود و در اوردم..یه دونه پونز هم توی گلوم بود..در اوردم.!!!..بعدش راحت شدم...من نمی دونم اون پونزه چی بود تو خوابم توی گلوم گیر کرده بود..

امم...الان فقط به این فکر می کنم که زودتر 5 شنبه بیاد و جمعه....نه به کارم می خوام فکر کنم..نه به هیچ چیزدیگه..
یه جور تنبلی مدل جلو کولری..روی مبل...جلو تلویزیون فیلم دار...یه ظرف بستنی....


* هر چی دنبال مانتو خنک می گردم...اکثرا آستین هاشون کوتاه..
آخه یعنی چی..؟
کلا هم گرونن الکی و بی خود..
حس هفت تیر رفتن و ندارم...
یعنی شدم آخر تنبلی..

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

خب....دیروز یه کامیون غر بودم.یه چیزایی نوشتم ..اما پست نکردم.....رفته بودم یه اداره دولتی از این اتاق به اون اتاق...تا اتاق معاون...آخرسرم باید تا شنبه صبر کنیم...می دونیدخیلی بیشتر اینکه از بی نتیجه بودن و انتظار واسه کارم ناراحت بشم..واسه صحنه هایی که می دیدم ناراحت شدم و ...وقتی مردم و می دیدم...که ببخشید..بلا نسبت همه..(خودمم جزوشون بودم)...مثل گ/و/سف/ند....حیرون و سرگردون..ریخته بودن تو سالن..مدیره اتاقش و داده بود یه کارمند که یه سری کار کامپیوتری انجام بده...خودش نشسته بود وسط راهرو...
ملت و راهنمایی می کرد...تصور کنید...30 نفر دور یه آدم حلقه بزنن...که تمومی هم نداشتن...
اگه بگم کار نمی کردن بی انصافیه...موضوع عدم یه مدیریت درسته...یه اطلاع رسانی درست...یه برنامه ریزی.با پیش بینی از مشکلات احتمالی...
یعنی واقعا بی حساب کتابی اونجا نشون دهنده...بل شوری سیستم دول/ت و در نهایت شخص شخیص! محترم ریس د/ول/ت بود
یه پیرمرد ودیدم که از کلافگی اشک توی چشماش حلقه زد بود وخسته بود.....این چیزا آزارم میده...یه چیزی توی دلم اتفاق می افته که نمی دونم چیه...اما هرچی بیشتر می گذره...تحملم کمتر میشه...نمیدونم شاید عیب توی منه...چون...خیلی ها اونجا می اومدن...اما نمی دونم...من که باهاشون حرف نزدم..که.. چی بگم....
من هیچ نیمه پری از اون سیستم نامنظم نمی بینم...





وضعیت کارم که همچنان روی هواست....یه چند روزه کتاب صوتی کیمیاگر و گوش دادم..سالها پیش کتابشو خونده بودم..اما الان چون درگیری ذهنم کارمه...خیلی حس همزات پنداری با اون چوپونه می کنم..انگار منتظر بودم..یکی بیاد مثل اون پادشاه بیاد از همون حرفایی که به چوپونه زد..به من ام بگه.....جو گیرشدم..نمی دونم
اما می خوام برم دنبال آرزوی شخصی ام...حتی اگه این حرفا مال کتابا باشه...حداقلش اینکه آرزوی شخصی .ام..
حتی اگه برگردم سر جای اولم....اما هنوز به ترس ام غلبه نکردم...کاش یه پادشاهی..یه نشونه ای یه چیزی می اومد..
که یه راهی مناسبی جلوی پام می زاشت...
من و ببخشید بابت غرغر هام...اما خب..اینجا تنها جایی که می تونم از همه اون چیزی توی سرم می گذره...بیام بگم...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

جدیدا نوشته هام..با هفته گذشته شروع میشه....البته نوشته زیر بیشتر تو مایه های غر و غر ایناهاست...
هفته پیش دو تا مهمون داشتیم که یه چند روزی خونمون بودن...اینجور موقع ها...کمی فضای خونه من و بیشتر کلافه ام می کنه یه جوری آدما توی هم گره می خورن....
البته گذشت اما هنوز خونه رو مرتب نکردم..یعنی این چند روزهمش یه کاری پیش اومد جنازه ام رسید خونه...یهو دلم می خواد همه اسباب اثاثیه رو بزارم وسط کوچه...از بس همه چی عمودی چیدم روی هم....باید روی مود حوصله باشم...وگرنه درست مرتب نمی شه..





بعدانش...وضعیت کارم روی هواست....یه پس زمینه مزخرف که هر وقت می خوام استراحت کنم.این موضوع و می ره وسط مغزام میشینه...و هر چقدر تلاش می کنم سرزنش بابت تصمیم اشتباه قبلی ام در مورد کارمو کنار بزارم نمی تونم...به گفتن آسونه...اما توی عمل تا حالا که نتونستم...انگار شده یه تکیه گاه روحی واسه همه تنبلی هام...یه موضوع واسه...توجیه
در نتیجه...همه بدن ام خسته است ..هم روحیه ام..خستگی که با خواب هم درست نمیشه....خوددرگیری...که جز خودم کسی کمکی نمی تونه بهم بکنه
الان هم پنجره پشت ام باز کردم...هوا عالیه...کاش می شد می رفتم مسافرت..گردش...گشت و گزار....بدون دغدغه کارم....کاش می تونستم به خودم مسلط تر بشم و همه زندگی و به کارم گره نزنم..اینقد صفر ویکی نبودم...کمی قویتر می شدم....دلم گنده تر می شد.....

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

بله چی فکر کردین

یعنی اگه شما همه جا رو فیلتر کنید و اینترنت و سرعتش و بیارین منفی 1000
باز هم ما هستیم و آزادی هست
 
 
یعنی ها اول می خواستم بی خیال وبلاگم بشم
 
اما انگار آدم هر چی محدودتر می کنن آدم بیشتر تلاش می کنه
اون محدودیت بر داره
 
از صبح تا حالا گشتم تا این راه و یافتم
 
دلم می خواد یه آلمه *&^%%&&*****%$%$%$##@$$#$%^&&****)
نثار بانی فیل/تر کنم
 
اما...خدایا پروردگارا....
ما رو از دست مغز نخودی ها نجات بده
 

من می توانم

این یک تست است

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

aya fil7&**&*teri??

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹


هفته پیش که سرما خوردم...سرما خوردگی فکر کنم همون جوری مونده تو بدنم...یه سفر ضروری 24 ساعت ام خورد به ماجرا...
از چهار شنبه تا حالا کتف سمت چپ ام گرفته...فکر کنم...مال اتوبوس بود....خلاصه که فعلا کوفتگی بدن شده پس زمینه ام...
خیلی قراضه شدم!...
بدین مناسبت...دیروز هم تصمیم گرفتیم بریم..جمشیدیه کولکچال....البته خیلی آروم یواش رفتم در حد مورچه!.. چون حال حوصله گرفتگی پاها رو نداشتم....وسط راه...از دامنه کوه..برگ ریواس چیدیم...هنوز خود ریواس ها در نیومدن....اما ساقه برگها بودن..
جاتون خالی..خیلی خوشمزه بود...تا حالا...خودم ریواس نچیده بودم...یه جور خاصی خوشمزه بود..به قول همسر که می گفت..
میوه ای که آدم از روی درخت می چینه...انگار هنوز زنده است واسه همین خوشمزه است..شاید این ریواس ها هم اینجوری هستن...
تا ایستگاه 3 رفتیم...موقع برگشتن..تو پارک.همش می دیدیم..دست مردم یه شاخه رز قرمزه که دورخود گل زرورق سفید بود...شعف زده شدم..
یاد نوشته یه وبلاگی افتادم..که یادم نیست کی بود..اما یادمه تو ایران نبود... که یه عده یه عالمه گل داشتن و به مردم خیابون یه شاخه گل می دادن و اون هم داده بود و باعث خوشحالی اش شده بودن......
حس خوشایندی اومده بود سراغم....بعد دیدیم...یه نفری بود که یه عالمه رز قرمز داشت ، تبلیغ "پدیده شاندیز" با یه گل رز به هر کس می داد..ما هم یه دونه گل رز گرفتیم...
بعد ما از توی کوه هم واسه دل خودمون گل صحرایی چیده بودیم..دم درب ورودی..پارک..باز دوتا دختر بودن که گل می دادن..
من و صدا زدن گفتن چون تو گل دوست داری...دوتا شاخه دیگه هم بهم دادن...من ام خوشحال شدم...

حالا من ام اون گل بالایی رو گذاشتم واسه شما..
:)

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹


هفته پیش سرما خوردم... و تا توی عالم گیج و منگی بودم....بعدا...چون دو روز آخر هفته تنها بودم...رفتم خونه مامان اینا....
یه سر زدم..به کمد کتابهام....دفتر خاطرات چند سال قبل و پیدا کردم....یهو یه چند صفحه ای دیدم...مال زمانی که با بچه های دانشگاه رفته بودم مشهد....قضیه از این قرار بود که کلا از این مدل مسافرت ها توی دانشکده ما ازش خبری نبود و دانشگاه مون
یه چیزی تو مایه های دبیرستان بود....بعدم یه آگهی مشهد کلی زدن که همه بچه های دانشکده ها می تونستن بیان...یکی از دوستام قبول کرد بیاد...اما لحظه های آخر منصرف شد...نتیجه اش این شد که من تنها شدم...اما برحسب شانس وارد یه جمع 7 ، 8 نفری شدم..از بچه های مترجمی زبان عربی و مدیریت....برخلاف تصور ذهنی ای که ازشون داشتم...بی نهایت بچه های شاد و شیطونی بودن....دنبال سوژه واسه خنده و مسخره بازی...
و خیلی بهم خوش گذشت....یادمه...اومدیم سوار تاکسی بشیم و یه تاکسی دربست بگریم ....اولش که تاکسی می خواست از ما بیشتر بگیره..اما یه دختره که اسمش تهمینه بود شروع کرد به چونه زدن و نرخ و اورد پایین... .فکر کنم 6 نفر بودیم....دو نفر جلو نشست و چهار نفر عقب...من عقب نشستم...و آخر خنده بازار بود..یعنی رسما همه له شدیم...اما از خنده ریسه می رفتیم...
آخرسرش راننده گفت...شاه فنرم شیکست....!!
شب آخراکثرا رفتن توی حرم.....اما.من و تهمینه توی حیاطی بودیم که پنجره فولادی بود...یادمه تهمینه می گفت..من خوشم میاد بین این مردم بشینم...روبرومون گنبد امام رضا بود....تهمینه از حرفای دلش برام گفت...ازاینکه پسرعموش دوست داره...اما مامانش با خانواده عموش رابطه خوبی نداشت...ظاهرا پسر عمو هم تهمینه رو دوست داشته..اما خانواده تهمینه چیزی بهش نمی گن...و تهمینه بعدا خودش فهمیده بود...می گفت...من اگه اون زمان چیزی متوجه نمی شدم....اما چرا مامان ام چیزی بهم نگفت...الان.مثل دیونه ها می رم توی محله شون....که حسش کنم.......دیگه چیزی زیادی از حرفاش یادم نمیاد......فقط اون حس گم شدگی که توش می چرخید و خوب یادمه...
بعد از مسافرت....بارها توی حیاط دانشگاه دیدمشون..اما نمی دونم چی شد...که دیگه نشد باهاشون مثل اون چند روز صمیمی باشم..
وبعدش شد در حد یه سلام و علیک......

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹


تنبلی نهفته تو تعطیلای عید رفته ته آخر..همه سلول هام...جا خوش کردن..آی دلم می خواد هی بخورم و بخوابم!!
دیروز وقتی از سر کار رسیدم خونه...بساط هویج پلو رو راه انداختم...و جلوی تلویزون ولو شدم...کمی که گذشت.....DVD آهنگ بی کلام بهم چشمک زد .یهو بلند شدم...مثل اون روزایی که خونه مامان اینا بودم به نرمش...جلوی شیشه بوفه ایستاده بودم و خودمو می دیدم که دارم توی کریستال ها می دودم....کلی سر حال تر شدم...سر دردام بهتر شد.....
عید هم خوب بود....خدا رو شکر...
چهارشنبه آخر سال رفتم یه جا مصاحبه... آقای مصاحبه کننده کلی حس خوب بهم منتقل کرد...درسته که شرایط ام به شرایطشون نمی خورد...اما مثلا آخرش که می خواستم برم..از اینکه سر موقع رفته بودم...ازم تشکر کرد...کمی امید پاشید توی دلم..
گاهی امید بخشی تنها کاری که ازمون بر میاد...چقد خوبه اگه توی موضع بالاتری بودیم...اگر چیزی نداریم که بدیم..حتی امید..
لااقل امید و از کسی نگیریم...سرکوفت بدون راه حل نزنیم..خلاصه که اینجوری





دیروز یه ایمیلی به دست ام رسید.پرینت گرفتم گذاشتمش دم دست..هر چند روز یه بار بخونم... از این متن مثبت ها زیاد می بینم..اما این یکی رفت نشست وسط دلم..

این روز ها موقعی از ساله که همه به فکر اهداف خودشان برای سال آینده هستند و به این فکر می کنند که در سال جدید چه کار هایی بیشتر بکنند و چه کار هایی کمتر. اینکه به آینده فکر کنید و تمام آن چیز هایی که می خواهید به دست آورید را برای خودتان مجسم کنید چیز بدی نیست اما اکثر ما در دام «فکر کردن» گرفتار شده و «انجام دادن» را از یاد می بریم. سر سفره هفت سین با خودمان قول و قرار می گذاریم که امسال این کار و آن کار را خواهم کرد و… اما یک هفته بعد از تعطیلات قول و قرارمان را از یاد می بریم.

هفت نکته مهم برای تعیین و پایبندی به اهداف خود در سال جدید

من خلاصه اش و اینجا می زام..روی لینک برید و متن و کامل وبخونید..

1- دید تان را عوض کنید

2- اطلاعات خود را افزایش دهید

3- کار های بیهوده را کنار بگذارید

4- در تعریف کردن اهداف خود به شدت واقع بین باشید

5- از دیگران کمک بگیرید

6- صبر و استقامت را از یاد نبرید

7- از همین حالا شروع کنید

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸


نزدیک های آخر ساله و دلم می خواد یه چیزی خوبی اینجا بنویسم.وقت کمه و کارهای کوچیک کوچیک زیادی مونده...
می خوام آرزو می کنم..هر چند آزروی تکراریه...ولی امیدوارم سال جدید شروع نویی برای همه باشه و امید توش موج بزنه...
سال آینده سال صبر و استقامته...بی زحمت دست به دست..بدین به بغلی. هی توی عید دیدنی ها هی به همه بگین....که یادمون نره..به همین بگین امسال سال صبر و استقامته...
برای همتون روزهای خوبی آرزو می کنم...

فرصت چندانی ندارم..دلم می خواست برم برای همه پیام تبریک بزارم
ولی نشد
فکر نکنم تا بعد تعطیلات بتونم بیام تواینترنت
باز هم سال نو همه مبارک
به یاد بابا که می گفت
چلچله ها فقط 2 روز تا عید مونده

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

از اینترنت روزانه ام 29 دقیقه مونده.....دلم می خواد برم توی لینک ها و اینترنت غرق بشم..تا حالم بهتر بشه....اما نمیشه... و حال بدی دارم..


هایده داره توی گوشم می خونه که

صدام کن که دوباره بشم عاشق عاشق
بیام با یه اشاره ، بیام با یه اشاره
یه اشاره یه اشاره یه اشاره



ماجرای کارم مفصله...اما در این حد بدونید که می خوام کارمو عوض کنم..و دنبال کارم...اما چون شروع کارم با یه شرکت به نسبه بزرگ بوده...حالا استاندارد هام..خیلی با جاهای دیگه جور در نمیاد...به چیزهایی عادت کردم...که در عمل برام نبودنشون سخته...
اگه تو شرکت خصوصی کار می کنید..هر چند وقت یه بار کارتون عوض کنید..روزگار ایران..وضعیت سرمایه داراش به باد بنده..


..از اون ور امروز بعد از ظهر یه مصاحبه کاری داشتم..
نمی دونم به شانس ربطش بدم یا نه...اما..موضوع از این قراره که شرکتی که برای مصاحبه می خواستم برم توش یه جورایی خدمات پس از فروش داره...حالا اینها هم اتاق انتظارشون همون جا بود که مشتری ها میان. یا بر عکس..ماها رو می فرستادن اتاقی که مشتری ها می اومدن....بعد من داشتم فرم پر می کردم...یهو دیدم یه خانوم و یه آقای شاکی اومدن...از اونجایی که مملکت ما گل و بلبله....این خانوم و آقا برای گرفتن حق شون باید داد وهوار می کردن...از حوصله اتون خارجه که توضیح بدم...چی بود قضیه ..ولی براتون ناآشنا نیست..حتما حداقل یه بار براتون پیش اومده... واقعیت اش اینه که یه وسیله برقی بگیرین از اولش ام خراب باشه....بعد یک سال و نیم دستت به هیچ جا بند نباشه...کارهای خونه ات مختل بشه...اون وقت هی یه آقاهه براشون از قانون..درصد پول شورای حل اختلاف می گفت...
آقای شاکی هم ، از این مدل ها بود..که چاق بود ویه دل گنده داشت و صدای بسیار بلند..عصبانی می شد..داد می زد...
من20 دقیقه زودتر از موقع رسیده بودم...20 دقیقه منتظر بودم...تپش قلب گرفتم..هی می خواستم بیام بیرون...هی گفت ام مریم قوی باش..آدم نباید نازک نارنجی.. باشه..اما سرم شروع کرد به وز وز کردن..حالم بد شد...الان اومدم اینجا نشستم...واسه خودم اشک می ریزم..خیلی بهم انرژی منفی وارد شد.....آخه این چه زندگی ما داریم...چرا من نمی تونم کار دلخواه و پیدا کنم..
چرا اون آقاهه اینقد داد زد....می دونید جالبی اش کجا بود ..این بود که به خاطر تحریم ها..قطعات تعمیری به این آسونی ها وارد ایران نمیشه بشه.....
نمی دونم والا چی بگم...آدم بره به کی چی بگه...
که اصلا چی بشه...!..

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸


دل گرفتگی هایم بر باد
حال را دریاب
زندگی کوتاه است.
مثل بادی چرخان در میان برگ ها.
مثل خوابی شیرین در میان گلها.
مثل حرفی کوتاه از میان لب ها.
مثل آهی سوزان از میان دلها
مثل ...
زندگی کوتاه است.
خستگی هایت در باد.
دل گرفتگی هایت در باد.
...از اتفاق های این چند روز می گذرم و می سپرمشون به باد.

امروز یکی از خدماتمون اومد دم میزم ، یه اشاره کرد بهم که برم پیشش.توی آشپزخونه میگه ، می تونی 50 تومن بهم بدی ،
هنوز عیدهی ها رو که قرار بوده بهمون بدن ندادن.قول می دم عیدی ها رو که دادن بهت بدم.بهش گفت باشه بزار برم حساب و ببنیم
اگه توی حسابم بود خبرت می کنم.بله من 50 تومن ام هم تو کیف ام نیست!
الان هم رفتم 50 تومن از خود پرداز گرفتم...فقط دارم به اون روزی فکر می کنم که بشم امید این خدمات مون ولی نتونم براش کاری کنم و دل اش بگیره...نمی دونم والا...حالا امروز یه رویی زده...فردا کی زنده است کی مرده....؟..شاید اصلا جاهامون عوض شد..والا...روزگاره دیگه...آدم دردش وبره به کی بگه.مملکت روی نفت خوابیده اون وقت یکی لنگ 50 تومنه!...که هرچی ام می کشیم از این نفت می کشیم..کاش خشک می شد! همه خیالشون راحت می شد !


خونه مونو 5 شنبه پیش کمی تکوندیم..پرده ها رو هم شستیم زدیم..مونده تمیز کاری داخل کابینت های آشپز خونه و کمد دیواری ، یخچال ها و تمیز کردن رویه های مبل و فرش ها.جا کفشی.شستن ملافه ها..لوسترها....از این مدل کارهاست که حوصله می خواد...امیدوارم بتونم به مقدار متنابهی وسیله و لباس بریزم دور یا رد کنم بره...کمی دور وبرم خلوت شه...اعصاب ندارم!
این روزها به این فکر می کنم که سال جدید و جه جوری نقاشی کنم.اغلب یه سری تصمیم می گیرم.اما نصفه نصفه ول میشن.
ام...باید بنویسمشون...باید روشون فکر کنم ..شماها چه جوری واسه خودتون انگیزه ایجاد می کنین؟..


* به خاطر محدویت اینترنت ام امور کامنت گذاری و جواب گذاری ام 8 خط در میون انجام میشه
ببخشید خلاصه