دیشب از سردرد نمی دونستم چیکار کنم...دلم می خواست....سرمو از روی گردنم بردارم...واقعا سنگینی می کرد...چشمام درد می کرد....وقتی آدم سرش درد می کنه چیکار میشه کرد؟...نه خوابم می برد..نه حوصله صدا داشتم..نه کتاب...
نه تلوزیون...نه مسکنه اثر می کرد...؟..نه توان حرف زدن داشتم...؟
راستی من اینجا رو تازه کشف کردم....در مورد این نوشته اش...فکر کردم...حتی
به حرفای خودم..و دیگران...
اممم
اگر یکوق متوجه شدید که دلتان میخواهد غیر مستقیم به کسی چیزی را حالی کنید بدانید که یک جایی توی شخصیت خودتان اشکال دارد.
شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹
چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

دیروز عصر موقع برگشت...نزدیک خونه مامان اینا بودم...چشمم افتاد به برگ های چنار نارنجی
روی زمین....یهو یادم افتاد..اون موقع ها که منتظر سرویس مدرسه بودم...چقدر به برگ ها و مدلشون دقت می کردم...گاهی برگهای قشنگ و برمی داشتم...مدتها بود که برگ های ریخته شده درخت ها و ندیده بودم.
نمی دونم دقیقا ازچه زمانی اتفاق افتاد....درست یا غلط...یه سری آرزوها و امیدها زندگی آدم و شاد می کنه ...قشنگ می کنه..نمی دونم از کی...اما شاید کم کم جلو اومد...طوری که نفهمیدم...چی شد که "امید" دیگه اون رنگ و نداره...
اما هنوز چهارشنبه ها رو دوست دارم..چهارشنبه ها...روز دیدن دوستای قدیمی ...چهارشنبه هفته پیش...یکی از دوستام ازتوی ف.ی/س بوک پیدام کرد و فرداش باهم تلفنی حرف زدیم...ایران نبود و از همه تنهایی اش می گفت...در مقابلش من ایران بودم.اما.با غر های متفاوت .اما فکر می کردم...میشه آدم ایران باشه...توی جمع باشه...اما باز تنها باشه....البته فکر کنم تنهایی اون واقعی تر بود..به صورت فیزیکی کسی نبود که بچه اش و برای یه ساعت پیشش بزاره...اما ما ها که اینجا با هم هستیم..که خیلی هم نمی تونیم بهم کمک بدیم....خودم و می گم...خیلی شاهکار کنم.کارهای خودم و جمع کنم...اما شاید خیالمون راحته...که آره..یکی هست که می تونه یه ربعه و خودشو بهت برسونه...یکی هست.که نزدیکه...
نمی دونم..

راستی امروز صبح یادم رفت..پول توی کیف مو چک کنم...سوار تاکسی که شدم...یهو یادم اومد..اندکی پول باید توی کیفم باشه!...تمام پول توی کیفم دو تا 200 با دو تا سکه50 و یه دونه سکه 25 تومنی بود با یه چک پول 50 تومنی که جدیدا این ATM ها به زور به آدم می دن..نمی دونستم چیکار کنم.. مسیری که می رم 600... چون وسط راه پیاده می شم بعضی ها 500 می گیرن.....اول می خواستم..پیاده بشم...اما خجالت کشیدم...بعد دوباره فکر کردم..بگم آقا..اندازه 500 تومن من وببر.!.دیدم ضایع است...ولی کلن لال شده بودم از خجالت...خلاصه اش کل کیفم گشتم..بلکه یه چیزی پیدا کنم...اما هیچی نبود.
.خلاصه .دیگه وقتی رسیدیم به مقصد..با کمال خجالت...500 تومن دادم به راننده...راننده تو آینه نگاهم کرد و گفت خانوم میشه..600.!...احساس کردم..صورتم گر گرفته بود...گوشام داغ شده بود گفتم..آقا شرمنده..من صبح تو کیفم ونگاه نکردم...همین قدر توشه....یه چک پولم هست..ولی...آقاه...از موضوع قبلی اومد بیرون..یه لبخند زد و گفت..اشکالی نداره...با شرمندگی 25 تومنی رو بهش دادم..و اونم در کمال آرامش قبول کرد..
.خلاصه که اینجوری...
یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹
من هنوز ساعت بدن ام روی ساعت قبلی است..از نظر خواب...
دیروز...به مقدار متنابهی خسته و کوفته بودم..
تا رسیدم خونه.مثل ژله روی زمین پخش شدم...
اول فکر کردم یه غذای گلابی واسه ناهار فردا درست کنم...مثل استبلی پلو....گوشت چرخ کرده رو گذاشتم بیرون...برنج ام خیس کردم
اما هر چی بیشتر می گذشت...بیشتر خستگی پدیدار می شد..دیدم اصلا حسش نیست...سردرده داره...کری می خونه.......در نتیجه به کباب پشقابی رضایت دادم... ولاکن....مغزم نیمه فعال بود...زیر گاز زیاد کرده بودم...به آنی...کباب زیرش کمی سوخت و به حالت پودر کباب در اومد....اما قابل خوردن بود...خلاصه اش که ما امروز ناهار پودر کباب داشتیم...
بعدنش..شب موقع خواب ...افتاده بودیم..رو دنده خنده...از مدل ریسه ای ها.....دل درد گرفتم...اما شب خواب خوبی رفتم....بعد هم ساعت 6 چشمام باز شد....دیدیم که دلمون نیمرو می خواد......جا تون خالی نیمرو خوردیم...با نون بربری...
دیروز...به مقدار متنابهی خسته و کوفته بودم..
تا رسیدم خونه.مثل ژله روی زمین پخش شدم...
اول فکر کردم یه غذای گلابی واسه ناهار فردا درست کنم...مثل استبلی پلو....گوشت چرخ کرده رو گذاشتم بیرون...برنج ام خیس کردم
اما هر چی بیشتر می گذشت...بیشتر خستگی پدیدار می شد..دیدم اصلا حسش نیست...سردرده داره...کری می خونه.......در نتیجه به کباب پشقابی رضایت دادم... ولاکن....مغزم نیمه فعال بود...زیر گاز زیاد کرده بودم...به آنی...کباب زیرش کمی سوخت و به حالت پودر کباب در اومد....اما قابل خوردن بود...خلاصه اش که ما امروز ناهار پودر کباب داشتیم...
بعدنش..شب موقع خواب ...افتاده بودیم..رو دنده خنده...از مدل ریسه ای ها.....دل درد گرفتم...اما شب خواب خوبی رفتم....بعد هم ساعت 6 چشمام باز شد....دیدیم که دلمون نیمرو می خواد......جا تون خالی نیمرو خوردیم...با نون بربری...
دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

دقیقا نمی دونم توام چه اتفاقی می افته...اما یهو می رم توی یه مودی تا یه مدتی در مورد سوار شدن تاکسی و اینها...
گاهی واسه تاکسی...هر ماشینی که میاد سوار می شم..گاهی ..اگه فقط اگه جلو خالی باشه...گاهی اگه فقط خانوم عقب باشه...
گاهی گیر می دم پراید سوار نمی شم ( وقتی آدم چاق سوار بشه اون عقب همه با هم پرس می شن)....یا پیکان داغون( پر از سر وصداست..اعصاب ندارم)....گاهی فقط تاکسی...یعنی یاد پروسه خواستگار رد کنی ها می افتم...
الان روی مود ترجیحا تاکسی ام...صندلی جلو.( کتاب بخونم)..اگه عقب خالی بود..نفر اول پشت سر راننده...تا اونجایی که ممکنه پراید نه!....اصلا نفر وسط عقب اعصاب ندارم...
خلاصه...دیروز گیر شدیدی داده بودم...تاکسی سوار شم....هی ماشین ها می اومدن بوق می زدن و می رفتن....حتی چند مدل صندلی جلو خالی غیر تاکسی..هم اومد...اما نمی دونم چرا زبونه نمی چرخید...خلاصه که یهو یه پراید خالی غیر تاکسی رفت پشت سرم ایستاد و هی داشت مقصد من وداد می زد...اما گیرداده بودم سوار نشم!...بعد یهو یا تاکسی پیکان داغون..صندلی جلو خالی اومد... تا اومدم سوار بشم..سیگار و دستش دیدم...یه قدم برداشتم دیدم..اُه..اُه...بوی بدی می اومد....
اعتماد به نفس ام بردم بالا . گفتم آقا ببخشید سوار نمی شم...دست هامو تکون دادم که یعنی نه...آقاه فهمید مال سیگاره...گفت خانوم خاموش کردم..انداختم دور بیا بیا...بیا....بیا....من و هی دور تر می شدم.. اما اون ایستاده بود...هنوز صداش می اومد که پریدم..سوار یه پراید شدم...صندلی عقب پشت راننده...
کمی که گذشت دیدم کلافه ام..رفتم سراغ دلم...دلم پیش راننده تاکسی بود...نکنه کار درستی نکردم...آخه سیگارشو که خاموش کرده بود...اما آخه چه جوری باید بهش می گفتم...بوی توی ماشین ات تا بیرون هم می آد...نمی دونم...
شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹
وسط اسباب کشی...و من هی دلم می خواد وسیله کم کنم...یهو ته کمد یه جعبه قرمز پیدا می کنم...یه جعبه..که مال ساعت بوده...یهو یادم می آد وقتی بچه بودم...این جعبه مال داداشم بود...داداشم دوتا جعبه داشت..یکی قرمز یکی مشکی..همیشه بالای کمدش بود..و من آرزو داشتم یکی از این جعبه ها مال من باشه....یادم نمی آد...که خودم گیر دادم..
یا داداشم بهم داد...اما هر چی بود...این جعبه قرمزه..نماد آرزوی بر آورده شده منه...با اینکه درش خرابه...اما هر وقت بهش نگاه می کنم...یه حس قدیمی کوچولو می پره توی دلم...نمی تونم بندازمش دور...دور و برم از این خرت و پرت ها زیاده...یاد اون ردینگ کلاس زبانم می افتم..که آدم های رو به دوسته منظم و نا منظم تقسیم می کرد.توی اون نوشته..آدم های منظم..یه رابطه نزدیکی با دور انداختن داشتن...در این حد که روزنامه همون روز بعد از خوندن می انداختن دور.و .نامه رو بعد از خوندن...چیزی به اسم یادگاری و خاطره نگه نمی دارن...اماآدم های نامنظم..دور بروشون پر از این چیز هاست..
وقتی شروع می کنن به مرتب کردن...یه عالمه چیز کنار می زارن که سر فرصت بهش یه نظم بدن!..و این داستان همچنان ادامه داره...
یا داداشم بهم داد...اما هر چی بود...این جعبه قرمزه..نماد آرزوی بر آورده شده منه...با اینکه درش خرابه...اما هر وقت بهش نگاه می کنم...یه حس قدیمی کوچولو می پره توی دلم...نمی تونم بندازمش دور...دور و برم از این خرت و پرت ها زیاده...یاد اون ردینگ کلاس زبانم می افتم..که آدم های رو به دوسته منظم و نا منظم تقسیم می کرد.توی اون نوشته..آدم های منظم..یه رابطه نزدیکی با دور انداختن داشتن...در این حد که روزنامه همون روز بعد از خوندن می انداختن دور.و .نامه رو بعد از خوندن...چیزی به اسم یادگاری و خاطره نگه نمی دارن...اماآدم های نامنظم..دور بروشون پر از این چیز هاست..
وقتی شروع می کنن به مرتب کردن...یه عالمه چیز کنار می زارن که سر فرصت بهش یه نظم بدن!..و این داستان همچنان ادامه داره...
دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹
خب...
داشتم به اینجا فکر می کردم...
...یه
دو هفته ای دسترسی به اینترنت ندارم..
گفتم یه خبری بدم.....
پشت در نمونید...
راستی
نمی دونم به این
ted
رفتین یانه
..سرعت اینترنت بالا می خواد
بعضی سخنرانی هاش زیرنویس فارسی داره...
بد نیست...که بپرین وسط یه موضوع جدید
تا به زودی
...
داشتم به اینجا فکر می کردم...
...یه
دو هفته ای دسترسی به اینترنت ندارم..
گفتم یه خبری بدم.....
پشت در نمونید...
راستی
نمی دونم به این
ted
رفتین یانه
..سرعت اینترنت بالا می خواد
بعضی سخنرانی هاش زیرنویس فارسی داره...
بد نیست...که بپرین وسط یه موضوع جدید
تا به زودی
...
دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹

خب...یه وبلاگ کشف کردم..منصفانه...از فکرای که توی سرش وول می خوره خوشم می آد...
این دفعه هورمن هام..بچه مثبت شدن و عجیب آروم سر به راه...البته گاهی حس می کنم یه جورایی می ره داخل دل خودش....جیقولی نیست... فعلا که به جایی گیر نداده..
شایدم هوا خنک تر شده..یا مثلا دسترسی اینترنت ام بیشتر شده....یا مثلا خوشی مسافرت ..یا نقاشی ...در هر صورت...
گفتم یه دفعه هم از هورمن هام تمجید کنم...و اینا.....
سهشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹
الان مدیر محترم...اومده کنار همکار جلویی ام...نمی دونم..دارن چه فرمی و پر می کنن...کارشون طولانی شده..
من نبودم..مدیر مون صندلی من و برداشته...قبلانا...یه توجهی می کرد...یه معذرت خواهی...چیزی...اما خودش و زده بود به اون راه.... یه کلمه حرفی در این مورد نزد..البته من رفتم واسه خودم صندلی اوردم...موقع اوردن هم اصلا یه نگاه ننداخت...
من خوشم نمی آد روی صندلی ام کسی بشینه...
من از لجم...فیلتر شکن باز کردم و بساط...تازه این پنکه هم رو بیشتر کشیدم به سمت خودم..گرمش بشه...زودتر بره!!
یعنی چقد بد شدم من!...نمی دونم...یه حس بود دیگه
می خوام بدونم به صرف اینکه مدیره...می تونه بیاد..صندلی منو بر داره...؟؟..
.در گیریم ها...یه دوتا گره...افتاده به کارمون.....این هوا هم گرمه...یعنی کافیه...یکی به پر وپام بپیچه..یعنی ها...
*&%$%$$%^&%%^^&^%
من نبودم..مدیر مون صندلی من و برداشته...قبلانا...یه توجهی می کرد...یه معذرت خواهی...چیزی...اما خودش و زده بود به اون راه.... یه کلمه حرفی در این مورد نزد..البته من رفتم واسه خودم صندلی اوردم...موقع اوردن هم اصلا یه نگاه ننداخت...
من خوشم نمی آد روی صندلی ام کسی بشینه...
من از لجم...فیلتر شکن باز کردم و بساط...تازه این پنکه هم رو بیشتر کشیدم به سمت خودم..گرمش بشه...زودتر بره!!
یعنی چقد بد شدم من!...نمی دونم...یه حس بود دیگه
می خوام بدونم به صرف اینکه مدیره...می تونه بیاد..صندلی منو بر داره...؟؟..
.در گیریم ها...یه دوتا گره...افتاده به کارمون.....این هوا هم گرمه...یعنی کافیه...یکی به پر وپام بپیچه..یعنی ها...
*&%$%$$%^&%%^^&^%
دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹
دیروز اینقد هوا گرم بود که دلم می خواست برم تو یخچال بشینم......گرما رفته بود توی مغزم.. عین این سوسک ها.وسط اتاق ولو شده بودم چون هوای کف خونه از روی مبل ها خنک تر بود...وقتی از گرما چشمام گرم میشه..سردرده که می افته به جونم...
هی پاهامو می شستم... شربت آبلیمو خاکشیر خوردم..ناهار واسه فردا نداشتیم...باید می رفتم پای گاز و ناهار...اما گرمای گاز...
من ام دیدم برنج سفید پخته شده داریم..عدس گذاشتم پخت ..گوشت چرخ کرده ام جدا تفت دادم...همه رو گذاشتم کنار هم .شد ناهار امروز!
اممم..
آرزوهای من..باور بشین..
ترس هام میشه برین
خواهش می کنم
هی پاهامو می شستم... شربت آبلیمو خاکشیر خوردم..ناهار واسه فردا نداشتیم...باید می رفتم پای گاز و ناهار...اما گرمای گاز...
من ام دیدم برنج سفید پخته شده داریم..عدس گذاشتم پخت ..گوشت چرخ کرده ام جدا تفت دادم...همه رو گذاشتم کنار هم .شد ناهار امروز!
اممم..
آرزوهای من..باور بشین..
ترس هام میشه برین
خواهش می کنم
سهشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹
فرش های خیلی سفید....
من کلا تو خط ازدواج نبودم...خداییش خیلی مقاومت کردم...بگذریم...وارد جزییات نمی شم...
مامان و بابای من مثل خیلی از مامان باباهای دیگه...هی خرد خرد جهزیه تهیه می کردن...کاری ندارم که کارشون درست بود یا نه...اصلا جهزیه دادن خوبه یا نه...چی می دونم... اصلا بی خیال می شدن ..یا مثلا با اون پول ها یه کار دیگه می کردن...نمی دونم..در هر صورت گذشته..اما خب...من ام کلا توی یه فضای دیگه بودم..وقتی حرف ازدواج می شد..با جیغ بنفش روبرو می شدن..واسه همین اصلا من و تو جریان نمی زاشتن...تازه فکر نمی کردن اینقد طول بکشه...هاهاهاها...البته من ام دختری خوبی بودما...
.بعد هم رفتم که خونه بخت...هیچ گیر ندادم که اینا از مد افتاده یا نیافتاده.(..یادم باشه یه ماجرارو براتون بگم..)***...اما یه چیزی که خیلی روی نروم بود فرش بود...یعنی یه دفعه بابام یه جفت فرش خوب دیده بود..خریده بود...بعد هم گذاشتنش واسه من..من هم کاری بهشون نداشتم...تا قبل عروسی ....البته فرش های خوش نقشی هستن..اما خیلی زمینه سفیدش زیاده..
با این هوای دودی تهران.!!. اصلا آدم همش توهم لکه بر می داره..بس که روشنه.من همش روش روفرشی پهن می کنم....بعد این روفرشی هی جمع میشه...هی بیشتر میره روی روانم....اصلا ترجیح می دم...از این فرش های ابریشم مصنوعی ماشینی بگیرم...که فکرکنم بهش مو نمی چسبه...سبک ام هست..هر وقت دلم خواست بشورمشون...حالا دلم می خواد اون فرش ها رو بفروشم..اما همسرم می گه...کار جالبی نیست....یه جوری هدیه است.... بیا اینها رو جمع کن...بزار یه گوشه..فرش ماشینی هم بخر..اما من می گم..فرشی که لوله شده باشه..چه فایده داره..اصلا ما که جا نداریم..کجا جا بدیم...چی می دونم والا
*...مثل اینکه حرف اینجا رسید . به گوش این خانومه...
بارالها...خیلی ممنون که دیگه نمی آد توی مانیتورم نگاه کنه...خواهش می کنم بهش بگو..نیاد از بقیه پیش من بگه...حس خوبی ندارم به این کار...نمی دونم چی بگم..از اون یکی دفاع می کنم..سکوت می کنم...نمی دونم.
حس منفی قل قل می کنه...
بارالها یه موضوع دومی هم هست....تو که خودت می دونی من نمی خوام از زیر کار در برم..اما تو که مشکلمو می دونی.. .. دو نفر می خوان یه کار گل و به من بسپردن...بیا یه جوری اصلا این کار گله و حذف کن...هم اون دوتا راحت میشن..هم من...راه حلم واسش هست...
***
ماجرا: یکی از دوستهای فامیلمون..یه دختره بود که کلا وضع مالی شون خوب بود.عروسی دختره مثلا فرض کنید..قرار بود سال 87 باشه...کلی می رن جهاز می خرن. خونه رو می چینن..نمی دونم چی شده بود که یه سال مراسم عقب افتاد..مثلا سال 88 قرار شد عروسی بگیرن... مامان عروس..دوباره...از اول جهاز خریده بود...چون مال سال 87 قدیمی شده بوده......نمی دونم چرا هنوزام..این چیزها رو درک نمی کنم..نمی فهمم..بابا بی خیال...
من کلا تو خط ازدواج نبودم...خداییش خیلی مقاومت کردم...بگذریم...وارد جزییات نمی شم...
مامان و بابای من مثل خیلی از مامان باباهای دیگه...هی خرد خرد جهزیه تهیه می کردن...کاری ندارم که کارشون درست بود یا نه...اصلا جهزیه دادن خوبه یا نه...چی می دونم... اصلا بی خیال می شدن ..یا مثلا با اون پول ها یه کار دیگه می کردن...نمی دونم..در هر صورت گذشته..اما خب...من ام کلا توی یه فضای دیگه بودم..وقتی حرف ازدواج می شد..با جیغ بنفش روبرو می شدن..واسه همین اصلا من و تو جریان نمی زاشتن...تازه فکر نمی کردن اینقد طول بکشه...هاهاهاها...البته من ام دختری خوبی بودما...
.بعد هم رفتم که خونه بخت...هیچ گیر ندادم که اینا از مد افتاده یا نیافتاده.(..یادم باشه یه ماجرارو براتون بگم..)***...اما یه چیزی که خیلی روی نروم بود فرش بود...یعنی یه دفعه بابام یه جفت فرش خوب دیده بود..خریده بود...بعد هم گذاشتنش واسه من..من هم کاری بهشون نداشتم...تا قبل عروسی ....البته فرش های خوش نقشی هستن..اما خیلی زمینه سفیدش زیاده..
با این هوای دودی تهران.!!. اصلا آدم همش توهم لکه بر می داره..بس که روشنه.من همش روش روفرشی پهن می کنم....بعد این روفرشی هی جمع میشه...هی بیشتر میره روی روانم....اصلا ترجیح می دم...از این فرش های ابریشم مصنوعی ماشینی بگیرم...که فکرکنم بهش مو نمی چسبه...سبک ام هست..هر وقت دلم خواست بشورمشون...حالا دلم می خواد اون فرش ها رو بفروشم..اما همسرم می گه...کار جالبی نیست....یه جوری هدیه است.... بیا اینها رو جمع کن...بزار یه گوشه..فرش ماشینی هم بخر..اما من می گم..فرشی که لوله شده باشه..چه فایده داره..اصلا ما که جا نداریم..کجا جا بدیم...چی می دونم والا
*...مثل اینکه حرف اینجا رسید . به گوش این خانومه...
بارالها...خیلی ممنون که دیگه نمی آد توی مانیتورم نگاه کنه...خواهش می کنم بهش بگو..نیاد از بقیه پیش من بگه...حس خوبی ندارم به این کار...نمی دونم چی بگم..از اون یکی دفاع می کنم..سکوت می کنم...نمی دونم.
حس منفی قل قل می کنه...
بارالها یه موضوع دومی هم هست....تو که خودت می دونی من نمی خوام از زیر کار در برم..اما تو که مشکلمو می دونی.. .. دو نفر می خوان یه کار گل و به من بسپردن...بیا یه جوری اصلا این کار گله و حذف کن...هم اون دوتا راحت میشن..هم من...راه حلم واسش هست...
***
ماجرا: یکی از دوستهای فامیلمون..یه دختره بود که کلا وضع مالی شون خوب بود.عروسی دختره مثلا فرض کنید..قرار بود سال 87 باشه...کلی می رن جهاز می خرن. خونه رو می چینن..نمی دونم چی شده بود که یه سال مراسم عقب افتاد..مثلا سال 88 قرار شد عروسی بگیرن... مامان عروس..دوباره...از اول جهاز خریده بود...چون مال سال 87 قدیمی شده بوده......نمی دونم چرا هنوزام..این چیزها رو درک نمی کنم..نمی فهمم..بابا بی خیال...
شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹
این نوشته حاوی یه سری غر غر های پراکنده است...
*کمرم کمی گرفته...نمی دونم مال بازی گل کوچیک با بچه داداشمه یا یه چیز دیگه...اگه اینجوری باشه...که خیلی بدنم خشکه.....در حد مورچه ام حرکت نداشتم...بعدانش...هوا گرمه در حد مرگ گرمه...آدم پوستش کنده می شه...
هوای 40 درجه....وای خدا...بعد از ظهر که از آسفالت ها بخار بلند می شه و دوده هوا می خواد خفه ات کنه...
میشینی توی تاکسی ها داغ....کولر کیلویی چنده!...هی باید خدا خدا کنی...توی تاکسی بوی سیگار نیاد...هی نگات به دست راننده باشه که بهش سیگار وصل نباشه...دیشب خواب می دیدم...سوار تاکسی شدم...سه نفر توی تاکسی با هم سیگار می کشیدن....حتی بوی سیگار ها رو تو خواب حس کردم...ای بگم خدا چیکارت کنه.. با این خوابات!
*من بدم نیومد برزیل باخت...هیچ راه حلی واسه پاس های بلند این هلند های قد بلند نداشتند...توپ وسط هوا می چرخید...
قد و قواره هلندی ها منو یاد آواتار می نداخت..می دونم به اون بلندی نبودند...اما بلند بودند!......
*بارالها
خودت خوب می دونی که اوصلا من سرم به کار خودمه....حوصله آدم هایی که هی تو زندگی این و اون سرک
می کشن و ندارم....اینی که هی می آد زل می زنه تو مانیتور من و به راه راست هدایت کن....
من خوش ندارم کسی تو مانیتورم زل بزنه..یه نفر جدید اومده....قبلا منشی بوده...با همه احترامی که برای منشی ها قایلم..یه ویژیگی باید منشی ها داشته باشن...که گاهی لازمه کارشونه...اونم اینکه از همه چی سر دربیارن...چون مدیر بالا سرشون...چون خودشون سرشون شلوغه..این وظیفه رو به منشی هاشون می سپرن..و اگه چیزی که باید بدونه ندونه....یهو رنگی شون می کنن.....ولی بعد که از جلد منشی در میان...باید یاد بگیرن...که خیلی چیرها به اونها ربطی نداره...و اگه یه ذونکن یه سال اون گوشه داره خاک میخوره..بزار بخوره..تا صاحبش بیاد...یه روحیه تکلیف تعیین کنی واسه همه دارن....که می ره روی روانم.....
خدایا...من قصد آزار کسی و ندارم.خودم پر عیب وایرادم..یه جوری روابطمون خوب جلو ببر..کاش دلم دریا بود...
*کمرم کمی گرفته...نمی دونم مال بازی گل کوچیک با بچه داداشمه یا یه چیز دیگه...اگه اینجوری باشه...که خیلی بدنم خشکه.....در حد مورچه ام حرکت نداشتم...بعدانش...هوا گرمه در حد مرگ گرمه...آدم پوستش کنده می شه...
هوای 40 درجه....وای خدا...بعد از ظهر که از آسفالت ها بخار بلند می شه و دوده هوا می خواد خفه ات کنه...
میشینی توی تاکسی ها داغ....کولر کیلویی چنده!...هی باید خدا خدا کنی...توی تاکسی بوی سیگار نیاد...هی نگات به دست راننده باشه که بهش سیگار وصل نباشه...دیشب خواب می دیدم...سوار تاکسی شدم...سه نفر توی تاکسی با هم سیگار می کشیدن....حتی بوی سیگار ها رو تو خواب حس کردم...ای بگم خدا چیکارت کنه.. با این خوابات!
*من بدم نیومد برزیل باخت...هیچ راه حلی واسه پاس های بلند این هلند های قد بلند نداشتند...توپ وسط هوا می چرخید...
قد و قواره هلندی ها منو یاد آواتار می نداخت..می دونم به اون بلندی نبودند...اما بلند بودند!......
*بارالها
خودت خوب می دونی که اوصلا من سرم به کار خودمه....حوصله آدم هایی که هی تو زندگی این و اون سرک
می کشن و ندارم....اینی که هی می آد زل می زنه تو مانیتور من و به راه راست هدایت کن....
من خوش ندارم کسی تو مانیتورم زل بزنه..یه نفر جدید اومده....قبلا منشی بوده...با همه احترامی که برای منشی ها قایلم..یه ویژیگی باید منشی ها داشته باشن...که گاهی لازمه کارشونه...اونم اینکه از همه چی سر دربیارن...چون مدیر بالا سرشون...چون خودشون سرشون شلوغه..این وظیفه رو به منشی هاشون می سپرن..و اگه چیزی که باید بدونه ندونه....یهو رنگی شون می کنن.....ولی بعد که از جلد منشی در میان...باید یاد بگیرن...که خیلی چیرها به اونها ربطی نداره...و اگه یه ذونکن یه سال اون گوشه داره خاک میخوره..بزار بخوره..تا صاحبش بیاد...یه روحیه تکلیف تعیین کنی واسه همه دارن....که می ره روی روانم.....
خدایا...من قصد آزار کسی و ندارم.خودم پر عیب وایرادم..یه جوری روابطمون خوب جلو ببر..کاش دلم دریا بود...
یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

شما کم خوابی...( دوشب 3 نصف شب خوابیدم 9 بیدار شدم)..به همراه 3 روز پیاده نوردی مفرط....با قدوم امروز خاله پ/ر.. جمع بزنی...می تونی بفهمی که می خوام سر به سر این تلفن ام نباشه..کابلشو بکشم...اما نمیشه...
جمعه رفتیم پارک جمشیدیه...از این برنامه شادی های شهرداری به راه بود...میگن خیلی وقته از این برنامه ها هست من که بار اولم بود ..یعنی مدل سنگین رنگین دیده بودم...اما این خیلی توش قر بود...وقتی سوسن خانوم .. حالا نمه..نمه..خوندن رسما شاخام زد بیرون...یه بچه ذوق مرگ شده بود...روی سن واسه خودش از این ور به اون ور می دوید...و ملت از ته دل می خندیدن...
البته از هر چی یه نصفه می خوندن...چه می دونم...
برام جالب بود که مردم همه آهنگ های زیر ز/مینی اون ور زمین . و حفظ بودن و بلند می خوندن.. اما آهنگ های ایرج بسطامی و سنتی..کسی بلد نبود...و خود مجری هم هم فرض کرده بود مجلس خودمونیه.........حتی خودشون اشاره کردن اگه بیشتر ادامه بدن سر از که/ریز/ک در میارن...! چه می دونم والا...
اینقد بدبین شدم..که فکر می کنم..این برنامه هاشون واسه سوپاپ اطمینان..دیدن ملت افسردن.. دارن شادی تزریق می کنن..بعد از اون ور می رن طرح/ع/ف/ا/ف می دن...اه..نمی خوام بهش فکر کنم..
در هر صورت بسی خوش گذشت ...و ملت به صورت نشسته رقصیدن....و مهمون های ما هم الکی الکی یه یه برنامه شاد نصبیشون شد...
ظاهرا تا اواسط مرداد ماه شب های تعطیلی همون گروه توی پارک های قیطریه و نیاوران ..برنامه دارن...
وای که چقد خوابم میاد....همچین که می رم تو چرت..یکی باهام کار داره...!!
سهشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹
امم احتمالا الان بیان من و بکشن ببرن توی جلسه تکرار مکرارتمون...ولی الان من تو حالت کوچه علی چپ هستم..
اما یه لینک اومده دستم...که میشه کشورها ی مختلف و از جهات مختلف با هم مقایسه کرد...باید برم بخونم ببینم
که مبنای آمارش چه جوریه..

اما یه حسی اومد توم.. بگم..نمی دونم..یه حس تاسف توام با درد..دردناک..حسرت ناک..نمی دونم.آزادی شخصی ما از چند جایی که رندوم انتخاب کردم کمتره..توی همسایه پاکستان اوضاعش خرابه...ولی محدوه ایران هم خیلی تنگه یه جورایی حداقل ها توی هر چیزی داره...اون تحصیلات و سلامتی هم...که به نظرم بهم ربط دارن...بیشتر از پشتکار خود مردم میاد..هرچند تو امور بهداشت وآموزش این جور مسایل دولت هم باید فعال باشه...
حال خودتون برید مقایسه کنید...ببینید...که مردم ایران دارن با حداقل ها زندگی می کنن و اینکه اون چند ضلعی های بزرگ...بعدش اون سوال همیشگی..چرا اینجوریه..؟
خب بعدش ؟
* روی عکس کلیک کنید بزرگ می شه...
اما یه لینک اومده دستم...که میشه کشورها ی مختلف و از جهات مختلف با هم مقایسه کرد...باید برم بخونم ببینم
که مبنای آمارش چه جوریه..
اما یه حسی اومد توم.. بگم..نمی دونم..یه حس تاسف توام با درد..دردناک..حسرت ناک..نمی دونم.آزادی شخصی ما از چند جایی که رندوم انتخاب کردم کمتره..توی همسایه پاکستان اوضاعش خرابه...ولی محدوه ایران هم خیلی تنگه یه جورایی حداقل ها توی هر چیزی داره...اون تحصیلات و سلامتی هم...که به نظرم بهم ربط دارن...بیشتر از پشتکار خود مردم میاد..هرچند تو امور بهداشت وآموزش این جور مسایل دولت هم باید فعال باشه...
حال خودتون برید مقایسه کنید...ببینید...که مردم ایران دارن با حداقل ها زندگی می کنن و اینکه اون چند ضلعی های بزرگ...بعدش اون سوال همیشگی..چرا اینجوریه..؟
خب بعدش ؟
* روی عکس کلیک کنید بزرگ می شه...
دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹
امید...
امروز رفتم یه مصاحبه دیگه...آقاهه..یه آقایی مثبتی بود..همون اول..تکلیفمو معلوم کرد..گفت واسه کاری که ما می خواهیم شما مناسب نیستی..ولی..چندتا راهکار بهم داد...وحتی بدون اینکه بهش بگم..خودش گفت به نظرم بهتره فیلدی که هستی عوض کنی...یهو حس کردم باهاش سینک شدم...و فکرای تو سرمو تایید کرد بدون اینکه بهش بگم خیلی خوشحال شدم چون..می تونست برام وقت نزاره....مثل اون آقا دیروزیه بگه...ماها همه بالای لیسانس هستیم و فقط چند تا آزادی* و چند تا لیسانس توی ماهاست..!
یه راهی بهم داد این آقاهه..در حد ایده است..اصلا شاید به جایی نرسه...اما می تونه منو تا مدتی خوشحال کنه...می تونه بشه یه انگیزه..یه امید با درصد خلوص خوب...
به این نتیجه رسیدیم..دیدن آدم های خوب بهم امید می ده...
این و نوشتم که یادم نره...امید می تونه توی چند کلمه حرف ساده باشه...می تونه توی به اشتراک گذاشتن تجربه باشه...تو وقت گذاشتن واسه دیگران...
یه اتفاق جالبم افتاد...
یکی از همکلاسی های دبیرستانمو که تو فیس بوک هفته پیش پیدا کرده بودم
یهو اونجا دیدم..کلی خوشحال شدیم و هیجان زده.....
بعدش دیگه همین..
*منظور فارغ التحصیل دانشگاه آزاد
امروز رفتم یه مصاحبه دیگه...آقاهه..یه آقایی مثبتی بود..همون اول..تکلیفمو معلوم کرد..گفت واسه کاری که ما می خواهیم شما مناسب نیستی..ولی..چندتا راهکار بهم داد...وحتی بدون اینکه بهش بگم..خودش گفت به نظرم بهتره فیلدی که هستی عوض کنی...یهو حس کردم باهاش سینک شدم...و فکرای تو سرمو تایید کرد بدون اینکه بهش بگم خیلی خوشحال شدم چون..می تونست برام وقت نزاره....مثل اون آقا دیروزیه بگه...ماها همه بالای لیسانس هستیم و فقط چند تا آزادی* و چند تا لیسانس توی ماهاست..!
یه راهی بهم داد این آقاهه..در حد ایده است..اصلا شاید به جایی نرسه...اما می تونه منو تا مدتی خوشحال کنه...می تونه بشه یه انگیزه..یه امید با درصد خلوص خوب...
به این نتیجه رسیدیم..دیدن آدم های خوب بهم امید می ده...
این و نوشتم که یادم نره...امید می تونه توی چند کلمه حرف ساده باشه...می تونه توی به اشتراک گذاشتن تجربه باشه...تو وقت گذاشتن واسه دیگران...
یه اتفاق جالبم افتاد...
یکی از همکلاسی های دبیرستانمو که تو فیس بوک هفته پیش پیدا کرده بودم
یهو اونجا دیدم..کلی خوشحال شدیم و هیجان زده.....
بعدش دیگه همین..
*منظور فارغ التحصیل دانشگاه آزاد
یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹
دیروز...مچ هورمون هامو گرفتم..دیدم...دارم توی فکرام به در ودیوار گیر می دم..به همه چی....کمی دقیق تر که شدم
فهمیدم..دارم وارد محدوده خاله پری می شم...گاهی از یه هفته قبل درگیر می شم... وخدا به خیر کنه....
مجددا هشدارهای لازم وبه همسر دادم که به گیرهام کاری نداشته باشه....
دیشب خواب می دیدم...دوتا اردک با اون منقارهای مسطحشون... دست چپمو گرفتن...و فشار می دن و نمی زارن...برم...با یه بدبختی خودمو از دستشون آزاد کردم...کلی هم ترسیده بودم...
.jpg)
امشب قراره برام مهمون بیاد...تو بهترین حالت 6 می رسم خونه...کمی از بساط شام و دیشب
مهیا کردم...
عصری هم یه کاری دارم مدل استرسی..اونم شبی که مهمون دارم و باید زود برسم...کاش الان فردا بود..یا حتی...مثلا شام مهمون رو داده بودم داشتیم مثلا میوه می خوردیم...
مامان من مهمون و از توی کوچه می کشه می آره خونه...آشپزی اش هم تند وسریعه...همیشه هم توی یخچالش غذا واسه مهمون ناخونده داره.......ولی من توی این مورد دست و پاچلفتی ام...آشپزی ام کنده...هرچی هم مامان ام هی بهم می گفت بیا یاد بگیر..زیر بار نمی رفتم...الان وقتی مهمون می خواد بیاد...استرس می گیرم.که..نکنه غذام خوب نشه..
* این عکسه واقعا خیلی تزینیه..
من که واسه امشب یه مدل غذا درست می کنم..
فهمیدم..دارم وارد محدوده خاله پری می شم...گاهی از یه هفته قبل درگیر می شم... وخدا به خیر کنه....
مجددا هشدارهای لازم وبه همسر دادم که به گیرهام کاری نداشته باشه....
دیشب خواب می دیدم...دوتا اردک با اون منقارهای مسطحشون... دست چپمو گرفتن...و فشار می دن و نمی زارن...برم...با یه بدبختی خودمو از دستشون آزاد کردم...کلی هم ترسیده بودم...
.jpg)
امشب قراره برام مهمون بیاد...تو بهترین حالت 6 می رسم خونه...کمی از بساط شام و دیشب
مهیا کردم...
عصری هم یه کاری دارم مدل استرسی..اونم شبی که مهمون دارم و باید زود برسم...کاش الان فردا بود..یا حتی...مثلا شام مهمون رو داده بودم داشتیم مثلا میوه می خوردیم...
مامان من مهمون و از توی کوچه می کشه می آره خونه...آشپزی اش هم تند وسریعه...همیشه هم توی یخچالش غذا واسه مهمون ناخونده داره.......ولی من توی این مورد دست و پاچلفتی ام...آشپزی ام کنده...هرچی هم مامان ام هی بهم می گفت بیا یاد بگیر..زیر بار نمی رفتم...الان وقتی مهمون می خواد بیاد...استرس می گیرم.که..نکنه غذام خوب نشه..
* این عکسه واقعا خیلی تزینیه..
من که واسه امشب یه مدل غذا درست می کنم..
یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹
جمعه اولین بازی جام جهانی ودیدیم..آفریقای جنوبی و مکزیک.
یعنی اول توی دلم گفتم..این آفریقای جنوبی ها...بد نیست..ببرن...جلوی مردم شون ...ذوق مردمشون..حیف نشه......اما...بعد که با شیپوراشون ویز ویز زنبور راه انداختن.. خوشحال شدم..نبردن....حالا بدجنسی هر چی می خواد باشه....اما اگه ببرن..تماشاچی ها شون هی می خوان ویز ویز راه بندازن...روان آدم صاف میشه..
کلا..بابا و داداش ام فوتبالی نبودن...حالا اینکه توی خونه...همسرجان موقع فوتبال من و نمی بینه..کمی سخته...
وقتی باهاش حرف می زنم...کلا حواسش نیست..البته خوب که فکر می کنم...می بینم وقتی فیلم نگاه می کنم..
خوشم نمی آد...هی یکی ازم سوال بپرسه...اما خوب...یه جور کرمه...که موقع فوتبال نگاه کردن همسر...
هی ازش سوال بپرسم..
از زمین و زمان هم داره آتیش می باره از گرما...گوشت چرخ کردمون تموم شده...هیچ ایده غیر خورشتی وغیر مرغی که موادش توی خونه باشه ...واسه غذا ناهارفردا ندارم...چی درست کنم.یعنی!؟
یعنی اول توی دلم گفتم..این آفریقای جنوبی ها...بد نیست..ببرن...جلوی مردم شون ...ذوق مردمشون..حیف نشه......اما...بعد که با شیپوراشون ویز ویز زنبور راه انداختن.. خوشحال شدم..نبردن....حالا بدجنسی هر چی می خواد باشه....اما اگه ببرن..تماشاچی ها شون هی می خوان ویز ویز راه بندازن...روان آدم صاف میشه..
کلا..بابا و داداش ام فوتبالی نبودن...حالا اینکه توی خونه...همسرجان موقع فوتبال من و نمی بینه..کمی سخته...
وقتی باهاش حرف می زنم...کلا حواسش نیست..البته خوب که فکر می کنم...می بینم وقتی فیلم نگاه می کنم..
خوشم نمی آد...هی یکی ازم سوال بپرسه...اما خوب...یه جور کرمه...که موقع فوتبال نگاه کردن همسر...
هی ازش سوال بپرسم..
از زمین و زمان هم داره آتیش می باره از گرما...گوشت چرخ کردمون تموم شده...هیچ ایده غیر خورشتی وغیر مرغی که موادش توی خونه باشه ...واسه غذا ناهارفردا ندارم...چی درست کنم.یعنی!؟
سهشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹
دیروزانه
ساعت 11 صبح بود..دیدم...خوابم میاد وگشنمه...و بی حوصلگی داره..تبدیل به برج 14 طبقه می شه...فکر کردم..اگه الان یه بستنی کیم بخورم چقد خوب میشه...
توی بدن ام حس نبود...بعدش گفت یالا مریم...آرزو به این کوچیکی برو براوردش کن...کیف پول قرمز و موبایل و برداشتم...یعنی اگه کسی وسط راه ببینتم...مثلا دارم می رم داروخونه..یا یه چیزی تو این مایه ها....رسیدم سر چارراه..یهو دوتا از همکار رو دیدم..که مثل من کیف کوچیکشون همراهشون بود...بدون اینکه من چیزی بگم..گفتن...ا..تو هم اومدی سراغ ATM ..اون ورچارراه کار می کنه....من ام فقط تشکر کردم..و راه مو گرفتم رفتم....نرفتم سمت سوپر نزدیکه...یه سوپره .دیگه هست...از ایناهاست که میشه توش چرخید..کمی دورتره نسبت به اون یکی...بعد یهو یادم افتاد..فردا قراره بریم مهمونی تو تالار. ..یه مانتو شاد مجلسی ندارم..به سرم زد..تا سر خیابونو پیاده برم...یه مانتو فروشی گنده اونجاهست...یه مانتو شلوار..یعنی کت بلند.. دیدم.بد نبود..کرمی خنک بود...89500..بی خیالش شدم...دوسه تا مانتو نخی بود...دیدم حسش نیست...اومدم بیرون..

برگشتم سمت سوپر دوست داشتنی...چشمم خورد...به یه مدل ویفر مینو..پرتقالی..
با پوسته آبی... آبی پر رنگ ویفر یه جور خاصی بود...من و برد به بچگی..
مثل اون مدلی که وقتی بچه بودم... بابام یا خواهرم می رفتن تعاونی...تیتاپ می خریدن..با این مدل ویفرها..خیلی وقت بود ندیده بودم...دوتا بسته برداشتم..با دومدل بیسکوت شکلاتی..واینا..خواستم بستنی بردارم..
دیدم..این خیابونه..محل رفت و آمد همکاراست...به جاش آب میوه برداشتم.وسط راه خوردم....بعدش اومدم شرکت..7 تا میس کال داشتم..اونم از یه نفر...چیز خاصی ام نبود..
سر جمع نیم ساعت نبودم..
عصری اون یکی ویفر و دادم به همسر...اونم یاد بچگی هاش افتاد...وقتی که خیلی بچه بودن.از این مدل ویفرا می گرفتن....یه دونه ویفره رو بین خواهر و خودش تقسیم می کردن..
* هرچی گشتم..عکس ویفر پرتقالی پیدا نکردم..من ام موزی اش گزاشتم
همون مدل قدیم هاست..
ساعت 11 صبح بود..دیدم...خوابم میاد وگشنمه...و بی حوصلگی داره..تبدیل به برج 14 طبقه می شه...فکر کردم..اگه الان یه بستنی کیم بخورم چقد خوب میشه...
توی بدن ام حس نبود...بعدش گفت یالا مریم...آرزو به این کوچیکی برو براوردش کن...کیف پول قرمز و موبایل و برداشتم...یعنی اگه کسی وسط راه ببینتم...مثلا دارم می رم داروخونه..یا یه چیزی تو این مایه ها....رسیدم سر چارراه..یهو دوتا از همکار رو دیدم..که مثل من کیف کوچیکشون همراهشون بود...بدون اینکه من چیزی بگم..گفتن...ا..تو هم اومدی سراغ ATM ..اون ورچارراه کار می کنه....من ام فقط تشکر کردم..و راه مو گرفتم رفتم....نرفتم سمت سوپر نزدیکه...یه سوپره .دیگه هست...از ایناهاست که میشه توش چرخید..کمی دورتره نسبت به اون یکی...بعد یهو یادم افتاد..فردا قراره بریم مهمونی تو تالار. ..یه مانتو شاد مجلسی ندارم..به سرم زد..تا سر خیابونو پیاده برم...یه مانتو فروشی گنده اونجاهست...یه مانتو شلوار..یعنی کت بلند.. دیدم.بد نبود..کرمی خنک بود...89500..بی خیالش شدم...دوسه تا مانتو نخی بود...دیدم حسش نیست...اومدم بیرون..

برگشتم سمت سوپر دوست داشتنی...چشمم خورد...به یه مدل ویفر مینو..پرتقالی..
با پوسته آبی... آبی پر رنگ ویفر یه جور خاصی بود...من و برد به بچگی..
مثل اون مدلی که وقتی بچه بودم... بابام یا خواهرم می رفتن تعاونی...تیتاپ می خریدن..با این مدل ویفرها..خیلی وقت بود ندیده بودم...دوتا بسته برداشتم..با دومدل بیسکوت شکلاتی..واینا..خواستم بستنی بردارم..
دیدم..این خیابونه..محل رفت و آمد همکاراست...به جاش آب میوه برداشتم.وسط راه خوردم....بعدش اومدم شرکت..7 تا میس کال داشتم..اونم از یه نفر...چیز خاصی ام نبود..
سر جمع نیم ساعت نبودم..
عصری اون یکی ویفر و دادم به همسر...اونم یاد بچگی هاش افتاد...وقتی که خیلی بچه بودن.از این مدل ویفرا می گرفتن....یه دونه ویفره رو بین خواهر و خودش تقسیم می کردن..
* هرچی گشتم..عکس ویفر پرتقالی پیدا نکردم..من ام موزی اش گزاشتم
همون مدل قدیم هاست..
یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

یعنی اگه این باد خنکه از پنجره نمی اومد..الان من داشتم همه رو می جوییدم ...گرما رو روان امه ....کولرسالن ما هم قدرت خدا...بعداز یه هفته که تازه روشن شده...خراب شده..
بعدانش...یه مدت مدیدی که همش دارم ناله می کنم...کسایی که هم اینجا رو می خونن..که شاهدن... حس رضایت توم نیست...نیست...نیست....
بعد چند روز پیش فینگیل بانو...حرف آخر دلمو دیدم تو وبلاگ نوشته...فقط بعضی شرایط من باهاش فرق داره...
من همش می رم نظر ملت و می خونم...ببینم چی می نویسن....نمی تونم بگم خوشحال شدم.اما کمی آروم تر شدم... دیدم...خیلی ها...دچار حس و حال شبیه من هستن...راستش من که واسه خودم تشخیص افسردگی دادم....حالا دیدم....چقد آدم هستن...که به خاطر شرایط اجتماعی ، اقتصادی. و خیلی چیزای دیگه....همین حس ودارن........
یه حس نارضایتی توام با غم...نا امیدی...
حالا این وسط...من گاهی واسه خودم...تخیل یه کار خوب می زدم..یا مثلا گاهی تخیل مهاجرت می زدم..کاری که فعلا اصلا شرایطشو نداریم...توی تخیلاتم خودمو اونجوری که دوست دارم تصور می کنم. یا بهتر بگم..تصور می کردم...اما حالا همه چیزی که بشه توش کمی امید پیدا کنم...هر روز هر روز کمتر میشه....حتی دیگه تخیل هام کمکی نمی کنن...
از یه طرف دیگه...یه خانومی که 30 سال اروپا بوده...و اونجا هم دکترا گرفته...جدیدا اومده همکارم شده...
نمی دونم دقیقا چرا یه 7..8 سال برگشته...ولی عمیقا از هرجایی به غیر از ایران گریزانه....یه روز منشی مون داشت در مورد برگشتش با هاش حرف می زد..اما من تلفن داشتم...حرفاشونو درست نفهمیدم فقط یه چیزایی در مورد هویت و اینا شنیدم..اینکه سن ات که می ره بالا...دلت می خواد کنار چیزایی باشی که بهشون تعلق داری...یه چیزی توی این مایه ها
گاهی از کارهاش تعریف می کنه....و حتی یه بار هم گفت...خیلی موقعیت کاری خوبی داشته...اما نمی دونم..چرا همه چی ول کرده...اومده...تازه...باز هم از حرفای خودش متوجه شدم..که الان شرایط مادی ایده آلی نداره...و مشغول دو دوتا چار تا آخر ماهه...چه می دونم....من که شرایط زندگی اش و نمی دونم...بهتره...واسه خودم یه راه حلی پیدا کنم...
این روزا دنبال امید می گردم....مثبت اندیشی و اینا ها بهش اثر نداره...یه امید واقعی روشن...یه امید مطمئن..که بشه روش حساب کرد...
سهشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹
دیشب خواب..جنب/ش سب/زی می دیدم...صدای موتورهای ی/گان ویژه می اومد....داشتم فرار می کردم برم توی یه ساختمون...بعدش.از این سرباز معمولی ها که کاری به کارمون نداشتن...دم در اون ساختمون بودن....یکی شون اسلحه گرفت رو بروم..گفتم بابا من دارم می رم..بزار برم.....مثل مسلسل اسباب بازی ها یه سری جرقه مرقه زد.به سمت من....اما من چیزی ام نشد..هیچی دیگه...همین این مدل خوابام کم بود!..
فکر کنم سرما خوردگی ام تبدیل شده به آلرژی...فقط ببخشید..همش در حال فین..هستم!!..
دو روزه برنج که درست می کنم شفته می شه...یعنی موضوع اینکه حس و حال ندارم...دقت کنم..
اممم...در پنجره یه مدلی باز گذاشتم..یه باد خوشی به من می وزه....سرم گیج و یجه...
یه وبلاگی کشف کردم...خوشم اومده ازش...
این پست آخرش با مزه بود
کلا خیلی پراکنده نوشتم..
دقیقا مدل وضعیت فکرای توی سرمه.....
فکر کنم سرما خوردگی ام تبدیل شده به آلرژی...فقط ببخشید..همش در حال فین..هستم!!..
دو روزه برنج که درست می کنم شفته می شه...یعنی موضوع اینکه حس و حال ندارم...دقت کنم..
اممم...در پنجره یه مدلی باز گذاشتم..یه باد خوشی به من می وزه....سرم گیج و یجه...
یه وبلاگی کشف کردم...خوشم اومده ازش...
این پست آخرش با مزه بود
کلا خیلی پراکنده نوشتم..
دقیقا مدل وضعیت فکرای توی سرمه.....
سهشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹
باز سرما خوردم....دیروز نیومدم سرکار..انگار کوه کنده بودم..بدنم کوفته بود با گلو درد..بعدانش..کمی تلویزیون نگاه کردم..یه برنامه مستند بود از کابل کشی برق و وصل کردن لامپ هالوژنی توی خونه.....از اون طرف .دیشب نمی دونم..تو خواب گلوم درد می کرد...اثر برنامه مستنده بود...
چی بود...خواب دیدم...سیم مسی و بریدم...و چند تا تیکه سیم مسی توی گلوم گیر کرده..!! هر چی گلومو می شستم..
قرقره می کردم...هی گلوم می سوخت...آخر سر دست و بردم توی دهنم..و چند تا سیم ریز مسی که گیر کرده بود و در اوردم..یه دونه پونز هم توی گلوم بود..در اوردم.!!!..بعدش راحت شدم...من نمی دونم اون پونزه چی بود تو خوابم توی گلوم گیر کرده بود..
امم...الان فقط به این فکر می کنم که زودتر 5 شنبه بیاد و جمعه....نه به کارم می خوام فکر کنم..نه به هیچ چیزدیگه..
یه جور تنبلی مدل جلو کولری..روی مبل...جلو تلویزیون فیلم دار...یه ظرف بستنی....
* هر چی دنبال مانتو خنک می گردم...اکثرا آستین هاشون کوتاه..
آخه یعنی چی..؟
کلا هم گرونن الکی و بی خود..
حس هفت تیر رفتن و ندارم...
یعنی شدم آخر تنبلی..
چی بود...خواب دیدم...سیم مسی و بریدم...و چند تا تیکه سیم مسی توی گلوم گیر کرده..!! هر چی گلومو می شستم..
قرقره می کردم...هی گلوم می سوخت...آخر سر دست و بردم توی دهنم..و چند تا سیم ریز مسی که گیر کرده بود و در اوردم..یه دونه پونز هم توی گلوم بود..در اوردم.!!!..بعدش راحت شدم...من نمی دونم اون پونزه چی بود تو خوابم توی گلوم گیر کرده بود..
امم...الان فقط به این فکر می کنم که زودتر 5 شنبه بیاد و جمعه....نه به کارم می خوام فکر کنم..نه به هیچ چیزدیگه..
یه جور تنبلی مدل جلو کولری..روی مبل...جلو تلویزیون فیلم دار...یه ظرف بستنی....
* هر چی دنبال مانتو خنک می گردم...اکثرا آستین هاشون کوتاه..
آخه یعنی چی..؟
کلا هم گرونن الکی و بی خود..
حس هفت تیر رفتن و ندارم...
یعنی شدم آخر تنبلی..
اشتراک در:
پستها (Atom)