پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲

پرتقال فروش که سهله ، گیلاس فروش و زرد آلو فروش و.. باید پیدا می کردیم...هر چی بود گذشت....
این مدت هزار دفعه تقویمو باز و بسته کردم حتی صحت تاریخ رو با تقویمای دیگه چک کردم ساعتا رو ، که نکنه یه چیزی خیلی گنده رو نبینم یا یادم بره....بردا از حفظم طبفه فلان برد فلان چی روش نوشته....
شبه چهارشنبه یکی زنگ زد....بعد گفت خب....امتحان آخری و خوب دادی...؟؟...گفتم ، فردا چهارشنبه استا...
گفت : امروز چهارشنبه بود که....آقا این قلب منو می گی شال و کلاه کرد بوده بیاد توی دهنم که فهمیدن نخیر فردا چهارشنبه است.....به هرحال ببینمش یه برخورد فیزیکی این بچه نیاز داره....

****
به یه کار واش روحی روانی اساسی نیاز دارم.


*********




************

این لینکا هم ، شاید به خاطر غار اصحاف کهف بودن، تکراری یا قدیمه باشه...اما خب می زارمشون

حتما ببنید، یه خرد دیر میاد

بازی


:)

چطورید؟

دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۲

اوضاع تا حدودی متری شده...اینجا روبروی صفحه است ، صدای جمهوری وب لاگ




3 تا امتحان دیگه مونده...اون دوتا رو یه کاری می کنم .اما از آخری می ترسم...یه عالمه پرتقال فروش داره که باید پیدا کنی....وقتی به کل علم و دانش بشری جهانی لایتناهی فکر می کنم از کلافگی خودم خندم می گیره! :)...اما به خدا یه وقتایی بد جوری میشه همه چی...شبیه بند بازی...امتحان بعدی ام متون..بخونید عربی..آدم باید متون و همون اولا بگیره...باز آدم اون اولا یه چیزایی که نه خیلی یادشه...الان صفحه عربی مغزم پاک شده........!

دیروز قبل اینکه مراقبا بیان سر جلسه.... زودتر رفته بودیم تو سالن...داشتیم یه سری چیزای اساسی رو میز می نوشتیم....که یهو دیدیم یکی داره بلند بلند می گه..." برادر ننویس رو میز ننویس...." من یکی که یهو یکه خوردم...برگشتیم ببینیم قضیه چیه....دیدیم یکی از بچه هاست....نیششم تا بناگوشه بازه....کوفت!

وعده من 9 بهمن کیلومتر 11

چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۲

هر چی فکر می کنم ...که چند خط بنویسم...:).نمی دونم چرا نمیشه...وب لاگ ایبلیتیم اومده پایین
چند روز همینجوری این افتاده توی سرم یکی از بچه ها گفت
رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون
یاد صبح افتادم....یکی از کلاسام هست که طفلک استاده از اول ترم میگه ماشین حساب بیارید اما بچه ها یه خط در میون میارن....امروز گفت اگه یه روزی همه تون ماشین حساب بیارید می رم توی تقویمم اون روز می نویسم یوم الله...:)
راستی اگه توی این یکی دوماه اوضاع میلمیتری شد...اینجا چیز جدیدی نیومد...غاطی واطی ....چیزی به ذهنم نمی رسه...
راستی سه شنبه ها ستون آخر صفحه آخر شرق و، بومرنگ بخونید...
دوستتون دارم :X

;)

دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۲

ا ینقد دیروز می گفتم کی میشه ، الان بشه....بیا اینم الان....آخه صب یه امتحان داشتم که خفن بود...می دونستم که سخته....برای من که سخت بود...سرم از صب ارکست سمفونی بر گزار کرده....سر دردی...بنگ بنگ...
بدبختی وقتی سرم درد می گیره دماغمم درد می گیره نمی دونم چرا...چشمامم...اصلا صورتم درد می گیره....
بگذریم به قول اسپیکر...
Should I,.... Would I...., Could I.....,

این دو تا کوچول نیگاه کنید.... گذاشتمشون بک گراوند...تا نگام بهشون می افته خندم می گیره....شما هم بخندید ببینم.....


چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۲


:) اگه این عکس رو با اندازه خودش بزارم وب لاگم کش می آید
اشتانیول شو می زارم ..... اینجا ببینیدش


دلم یه چیزی می خواد که نمی دونم چیه ؟
می تونه خوردنی باشه....مثل آلبا لو خشکه...یه لیوان شیر...یا یه آدامس تند....
شایدم یه فیلم درست و حسابی
یا یه مداد رنگی
یه کتاب دوست داشتنی....
امممم دیگه چی می تونه باشه....؟

سه‌شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۲

ميازار موري که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوشست.....


پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۲

خدایا به مامانم بگو نزاره آب بیاد تو چشمام...

چقد این بچه نازه

روی عکس و کلیک کنید.:)

با تشکر از 20six

دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۲

مثلا یه چیز خیلی مبرهن....چی بگم....در راستای بستن .دست و پا...
آره...فکر کنید کلی دلیل و مدرک بیارید که میشه با پا راه رفت....بعد ثابت کنید شما پا دارید و می خوایدراه برید........یه چیزی واضح تر از این...
نخواستم که بخودم یاد بدم که برای چیزای واضح حق ام باید بدوم...هی راهمو عوض کردم گفتم جهنم وقت، یه راه دیگه ، کی حوصله این آدما رو داره.....اما این دفعه نشد...امضاء رو گرفتم...فقط فردا باید ثبت بشه...
می ترسم یه دلیل بی ربط دیگه بیارن....اگه این کار و کنن خودم با یه هفت تیر میرم سراغشون
ماجرا چیه ؟ هیچی حیف وقتتون که بخونید...
بگذریم……

دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲

صدای فلوته قشنگه نه؟.... یه وقتایی یه چیزایی می چسبه


همیشه سیب.....:)


این شعر حافظ و خیلی دوست دارم ، یه روز با حوصله همه شو با دستای خودم تایپ می کنم...فقط بنویسم بنویسم تا یادم نره ... وقتی رفتم اینجا از قیافه کتاب خوشم اومد تا زدم روش....
همون شعره اومد.

فقط کاش نمی گفتن فال ، یاد فالگیرای کف بین می افتم.....
مثلا می گفتن ، حافظ خوندن یا یه چیز دیگه...

.
یاد یه چیزی افتادم....فک کنم ، اول دوم دبیرستان بودم...یه شب که بارون میومد...من روی صندلی به حالت 90 درجه خوابم برده بود یعنی توی خواب وبیداری بودم....
از یه طرف ، همسایه بغلی ما ، کلا خونه شو نو خراب کرده بود داشتن می ساختن ، رسیده بود به جایی که اسکلت ساختمون می زنن ، ما هم مدتی بود که صدای بهم خوردن تیر آهن را که دسته کمی از رعد وبرق نداره تحمل می کردیم....این و داشته باشید....
خلاصه وان شب یه رعد و برق شدید زد ، اما چون نیمه خواب بودم ، یه لحظه فکر کردم ، این تیر آهنای همسایه بغلی کنده شده و داره میاد روی خونه ما.....هیچوقت یادم نمی ره ، وقتی چشمامو باز کردم دیدم یه دومتر از جام پریدم و دقیقا اونور اتاق فرود اومدم، وقلبم رسیده بود توی دهنم. بعد چند دقیقه به خودم اومدم فهمیدم چی شده...:)

چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۲

خیلی عجیبان ،
مثلا این آخه چه جوری ؟

یکشنبه بود ، تقریبا یه ساعتی بیکار بودم ، دنبال یه کلاس کمی دنج بودم ، که بگذره ،.....همین جوری بین دوتا کلاس یکی و انتخاب کردم ، یهو دیدم ، نازنین توی کلاس نشسته ، کلا غیر مترقبه بود ،....دیگه چی می خواستم ، با یه چیپس جشن گرفتیم و یاد ایام گذشته رو گرامی داشتیم :). وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم ، اما بعد یه چیزی اومد تو دلم ،....واقعیتی که همچی یه روز تموم میشه ، من این قسمت زندگی و، دوست ندارم.
درسته که هر چیزی تموم بشه ، یه چیز دیگه شروع میشه ....اما تا به همون شروع عادت می کنی ، اونم تموم میشه.

دلم ساعت ده صبح می خواد توی خونه ، جمعه نباشه ، وسط هفته.:)

پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۲

پرونده رو مختومه اعلام کنیم ؟
چشم پرونده رو مختومه اعلام می کنیم.
اول اینکه

جایزه نوبل ؟

،نوبل دینامیت و اختراع کرد ، اما بعد دید ، که اختراعش باعث کشتن ، آدما میشه ، از کارش ناراحت شد و تصمیم گرفت ، در امد این اختراعشو برای کسانی که برای علم کار می کنن قرار بده .

اگه در مورد خود این سازمان و اساس و بنیانش شک داشته باشیم ، چیزی نمی تونم بگم ، اما اگه خودم و جای تو بزارم و فرض ام و بر این بزارم ، که چون با ایران خوب نیستن ، و می خواستن از این موضوع استفاده کنن ، خب ، حتی برای همین کار ، باید به اندازه کافی دلیل داشته باشن ، تا هیات اونجا رو قانع کن ، یعنی می خوام بگم ، حتی برای یه کار بر فرض ناحق ، به اندازه کافی دلیل باید ارایه بدن. پس اونقدرا هم بی حساب کتاب نیست و مغرضانه. مثلا یه کاندید دیگه فکر کنم آقا جری بوده ، اونکه موضع سیاسی بیشتری داشت ....چرا اونو انتخاب نکردن

اما این جمله " وقتی به دروازه خودی گل می زنی ، دشمن تشویقت می کنه "

ببین من که نباید ملاک قضاوتمو رفتار دیگران قرار بدم ، یعنی اگه اونا تشویق نمی کردن ، بعد باید نتیجه می گرفتم که شیرین عبادی خوبه ؟ فکر می کنم آدم بهتره ببینه عقل و منطقش چی میگه .

بعدم کارای که شیرین عبادی انجام داده به نظرم کم نیست نیازی به گفتن آدمایی مثل من نیست. ولی خب تا ونجایی که می دونم
. مثلا:
قاتل ليلا فتحي دختر يازده ساله كردستاني كه به طور وحشيانه اي مورد تجاوز سه مرد قرار گرفت پيگيري شود. و ده ها مورد مشابه ديگر .....

نمی خوام چیزی و کسی وبزرگ کنم ، اما فعالیت مفید زیاد داشته. .


دیگه اینکه ، همیشه کار سیاسی بد نیست ، فعالیت شیرین عبادی در رابطه با سیاست هم هست ، خب جایزه اشم سیاسی میشه ، به نظر م چیز بدی نیست

آخر سرم اینکه وقتی در مورد یه کسی می خوایم صحبت کنیم ، باید مجموعه اونو ببینیم ، جمعی از چیزای مثبت و منفی ، هیچ کس به طور مطلق همه کاراش و نظراتش درست نیست ، برایند شو بگیر ، فکر می کنم برایند شیرین عبادی مستحق جایزه بود ، لوزومی هم نداره که فکر کنیم چون با ایران مخالفن ، پس بهش جایزه دادن.


یه پرانتز کوچولو ، اگه مفهوم این جایزه این باشه که توی ایران حقوق بشر رعایت نمیشه، نباید ناراحت شد، چون اینجوری هست.
خب این همه فعالیت برای به دست اوردن حقوق آدما نشونه اینکه نبوده دیگه .
اما خب به هر حال هر کسی یه نظری داره ، می دونی اکثر مواقع آدما توی موضوعای سیاسی و مذهبی به توافق نمی رسن.
اما خب میشه فکرا رو بهم نزدیک تر کرد :).

دوست مهربونی نظرش این بود که جایزه شیرین عبادی سیاسی و..... اول پیش خودم گفتم همه حرفای لازم و گفتن چی دیگه بنویسم تازه من ام که خیلی سر در نمیارم اما بعد خودم جای این دوست گذاشتم
.نتیجه اش شد یه سری حرف ، که تو پست بعدی می زارم. :).
راستی ممنون.:)

دوشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۲

راستی زهی خوشحالی ..... ، اینقد این مدت خبرای ، افسانه نوروزی ، زهرا کاظمی دیده بودم که ....چی بگم والا، خلاصه خیلی جایزه شیرین
عبادی خوش موقعی بود،
اصلا کلا ، خیلی ذوق داشت.
مبارکمون باشه
شادی سپيده

" زندگی شاید این است
یک فریب ساده وکوچک
آنهم ازدست عزیزی که برایت هیچکس چون اوگرامی نیست
"بیگمان باید همین باشد.

دیدید ، یه وقتایی آدم می گه وقتی بزرگ شدم و این و اختراع می کنم....:) ولی جدی به یه چیزایی فکر می کنی ، می گی چه جالب میشه اگه یه همچین چیزی باشه ، .....
مثلا من خیلی وقت پیش به چیزی فکر می کردم ، که عکس و تبدیل به متن کنه ، صدا رو تبدیل به عکس کنه....متن و به صدا....اصلا هر چیزی و به هر چیزی تبدیل کنه، چون خیلی به روزام تازه امروز فهمیدم با اسکنر میشه ، عکس و به متن تبدیل کنی ، یه چیزاییم اومده که صفحه نت وبهش بدی ، فایل صداشو میده ....مسواکم براتون می زنه....خلاصه دیگه اینجوری
می گم ، یه چیزی اختراع کنیم که همه اطلاعاته یه مغزی و به مغر دیگه کاملا انتقال بده ،قول میدیم کپی رایتم رعایت کنیم. :)

پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۲

تقریبا سالی یه بار یکی گذرش به کرمانشاه می افته و برامون کاک میاره، شاید اینجام بشه پیدا کرد نمی دونم ، هر جوری هست به نظر من که خوشمزه است.چرا تازگیا اینقد شکمو گرا شدم ؟





جینگلیسه جینگلسه آلیسا .....:)
دو سه چند روزیه که هرز گاهی یکی از پلک چشمم می لرزه تا می دوم برم تو آیینه بینم چه جوری می لرزه تموم میشه ، چطوره یه آینه تو دست بگیرم تا دیگه نلرزه.
همه بودنت قایم شده توی یه بای بای ،کلمه ها کمن ،ممنون از همین بودنت ، برام قد یه دنیاست

دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲

مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12




پشت كاجستان، برف.
برف، يك دسته كلاغ.


جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.

شاخ پيچك، و رسيدن، و حياط.
من، و دلتنگ، و اين شيشة خيس.
مي نويسم، و فضا.
مي نويسم، و دو ديوار، و چندين گنجشك.
يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خواند.

زندگي يعني: يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي؟
دلخوشي ها كم نيست: مثلا اين خورشيدؤ
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.
يك نفر ديشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است
و هنوز، آب مي ريزد پايين، اسب ها مي نوشند.

قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس.

جنبش واژه زیست
انار اومدها......
صبح زود کلاس داشتم......بعد تو خواب وبیداریم بودم ....تا رسیدم رفتم که به صورتم یه آبی بزنم.... همین جوری که می رفتم دیدم توی راهرو جای یکی از اتاقا رو عوض کردن ، یعنی از روی نوشت هاش خوندم....دوتا اتاق اون ور تر دستشویی بود....رفتم توی دستشویی ...یهو دیدم یه پسره داره توی آیینه موهاشو مرتب می کنه ،... جا خوردم یه لحظه فکر کردم،اینا اومدن جای دستشویی هام عوض کردن... زود اومدم بیرون که از روی نوشتش بخونم.....اومدم بیرون بالای در و نیگاه کردم ، فقط یهو شنیدم یه عده دارن بلند بلند می خندن ،.... احتمالا دوستای همین پسره بودن ..... اینقد خندیدن که هر چی خواب بود از سرم پرید . ...:)

پنجشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۲

تهران یه کشباف واقعیه ، هر چی آدم میاد توش بازام جا داره ، هر چی ماشین میاد
باز ام کش میاد. یه روزایی همین جوری می مونم که چطوری نفس می کشیم
***
فیتیله فردا تعطیله
مرسی نگین جان....
جای من ام توی بهار اونجا خالی کنید....مخصوصا وقتی روزا بلند میشه :)
بعضی موقع ها یه چیزایی می بینی
یه دختری بود ، فکر کنم ، یه سال پیش بود که دیدم همون مسیری که از دانشگاه بر می گردم خونه ، اونم میاد. سره یکی از کلاسا هم دیدمش. فک می کردم انتقالیه.....یا مهمون شده ، صورت خندونی داشت ، نمی دونم چه جوری شد ولی باهاش آشنا شدم .دیگه اگه کلاسامون باهم تموم می شد. گاهی با هم بر می گشتیم ، همیشه با یه اضطراب و یه حالت ناراحتی از قبلنای دانشگاه می گفت فقط یه دفعه خودش گفت ، یه چند ترم دانشگاه نیومده، بعد با کلی پیگیری برگشته.....من ام هیچی در این مورد ازش نپرسیدم.....
تا اینکه توی حذف و اضافه دیدمش ....هر دوتایمون برگه رو گرفتیم ....بعد برگمونو باید یکی از کسایی که تو آموزشه چک می کرد.من کارم تموم شد اومدم بیرون. دیدم همین دوستم که می گم ، دیر کرد.....وقتی برگشت ، قیافه اش...ناراحت بود....تا گفتم چی شده ، بغض گلوشو گرفته بود...گفت من تا حالا سه ، چهار بار برای این آقا توضیح دادم که چرا چند سال دانشگاه نیومدم. اما هر دفعه که منو می بینه باید براش بگم ، جلوی اون همه آدم... اونطوری با آدم صحبت می کنه.دیگه گریه مهلتش نداد.
نمی دونم شاید یه اتفاق ساده به نظر بیاد ، شایدم واقعا اون آقا هر دفعه یادش می ره.( اما لحن حرف زدنش چی ؟ توجیهی نداره )....
رفتم تو فکر ، چه راحت دل بعضی را بدون اینکه بفهمیم می شکونیم....نکنه من ام....

یکشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۲

تمبرابرانی امریکایی
عکسش
***
و اینک


امروز ، نمی دونم چه جوری شد گذار چند تا از بچه های ورودی 82 به من خورد ، نگاه های مضطربشون، نفهمیدم چه جوری آروم شدن . شاید دنبال یکی بودن که باهاش حرف بزنن.
جای دوستام که خالی بود.از بچه های خودمون اگه کسی یکی و می دید که آشناست می دوید پیشش. بعدم یه چیزی توی این زمینه می گفت که، دیگه دانشگاه اونی نیست که وقتی دوستاش بودن

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

دو سه روز از تابستون گذشته اما نمی دونم چرا اینقد پاییز شده ، نه؟
این ساعتم رو که یهو می کشن عقب ، آدم عادت نداره
خوبه که هوا خنک شده ، اما اصلا از شبای طولانی خوشم نمیاد....
ساعت 6 بعد از ظهر که نباید شب باشه

چطوره برم استرالیا پیش نگین خانوم، بابا
الان اونجا بهاره…
راستی نگین جان تولدت مبارک ، توام که شهریوری هستی....
برات آرزوهای خوب خوب می کنم....ایشالا همیشه شاد و سلامت باشی

این کیک ام امتحان کن یه خرده دیر شد اما خوشمزه است .....:X


دسته گل به آب میدیم....
دسته گل به آب دادنیه .....نبود

((( :X )))

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲

کاش در دور ها وب لاگ ابرک بود .شاید اونوقت یه سری به وب لاگش می زد.
رسمشه؟
دلمون برات تنگ شده....
کجایی ؟
کجاااااا
دیروز مثل اینکه جشن شکوفه ها بود .....من یه سوالی همیشه برام هست...ما که کلاس اولمون نصفش جنگ شد و مدرسه ها تعطیل شد چی جوری سواد دار شدیم؟اصلا من فکر می کنم یکی از دلایل دیکته خرابم ، به خاطر جنگه :)
ولی جالب بود من با دوتا از دوستام که همسایمون بودن ، مژگان و آزاده تو یه مدرسه بودیم....اونا کلاس دوم بودن، روز اول زنگ تفریح اول که شد دیدم بقیه بچه های کلاس با کیفاشون میرن تو حیاط ....! من ام دیدم اینجوریه زنگ تفریح دوم کیفمو بردم....از مژگان و آزاده پرسیدم که چرا شما دوتا کیفاتونو نمیارین؟
گفتن ، کلاس اولیا چند روز اول این کار و می کنن اما بعد دیگه زنگ تفریح کیفاشونو میزارن تو کلاس....:) من ام از فرداش کیفمو گذاشتم تو کلاس :)
اسمه خانومم خانوم " بهی " بود . آره " بهی ".....هیچوقت یادم نمی ره....یه دختر بود اسمش سارا بود...هر چی من به این سارا می گفتم بابا من دست چپم بزار سر میز بشینم نمی زاشت....آخر سر یه دفعه خانم بهی اومد زیر میز و نیگاه کرد و گفت من نمی دونم اینجا چه گنجیه که شما دوتا می خواین اینجا بشینین.....خلاصه این سارا مامانشم اورد! :).....بگذریم اصلا دیگه جنگ شد و همچی تموم.
خواب دیدم ،یکی از دوستام یه عالمه مداد رنگی ، مدادشمعی ، پاکنای بودار رنگ و وارنگ...اسباب بازیای کوچولو اورده....از خواب که بیدار شدم ، گفتم حتما نی نی اش به دنیا اومده... تلفن زدم نی نی اش به دنیا اومده بود :)

با تشکر از اطلاع رسانی خواب :)

چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۲

تا حالا ، دورتون شلوغ بوده، شلوغی که دوست داشته باشید.... ، بعد تموم بشه برن ، دلتون چه جوری میشه ؟ الان من همون جوریم..... یه جوری باید حواسمو پرت کنم ، چه طوره یه چند روزی برم یه جایی چتر بندازم.....:)!....
خونه خواهرم؟....
یه شاهکار ، گوشی تلفن و گرفتم جلوی تلویزون و با نهایت جدیت سعی می کنم کانال عوض کنم.....آره بهم خندیدن :)

رهی معیری

یکشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۲

ظهر که رسیدم ، ناهار و خوردم ، داشتم از خواب می مردم.....، الان که دیگه از گرما بیدار شدم ، دیدم صدای پارو میاد ، به خودم گفتم ،بی عقل شدی ، برف توی تابستون ، اما همین جوری صدای پارو میود......فکر می کنید چی بود ؟ همسایه داشت فرش می شست.....
این چند روزه ، اگه یه سر خپوست ، منو می دید اسممو می زاشت ، می دود در خیابان....پله رونده ، .....
یه چیز خوب ، خیلی وقت بود دلم می خواست ، یه چیز از بوبن با ترجمه نگار صدقی بخونم ، کتاب و باز کردم ، فکر می کنید چی اومد ؟
زبانه های آتش از دور دیده می شود.مریم آبی آسمانی اول از همه متوجه آن شده است.در کوچه های شهر آمستردام قدم می زد و از بین چرخ دوچر خه ها رد می شد و مواظب بود تصادف نشود.از گردش روزانه خسته شده وروی دشتی از لاله های سرخ دراز کشیده بود که بوی دود به مشامش رسید . .........

:) نمی دونم اصلا کل کتاب در مورد چیه ، باید بخونمش ولی این اتفاق تصادفی برام جالب بود..:)..
راستی یه موش کور اومد تو محلمون.....، خیابون ودور و بر خاکارو بر گردونده ، به جان خودم. :)


ممنون ای شمع دهنده.....:X
:)
دوست دارم.

دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۲

دنبال یه چیزه دیگه بودم ، بعد یهو این عکسو رو دیدم ، ربطی نداره ، ولی خب گفتم شما ام ببنین


نمی فهمم ، قضیه از چه قراره ،باکسمو که باز کردم دیدم یه عالمه نامه اومده، همشون بااسمای Details ، ...نمی دونم thank you ….movie…
، از طرف دوستای خودم ، یا دوستای دوستام! یا آدمای دیگه....تقریبا هر 3 تا 4 دقیقه یه دونه از اینا اومد.. هیچی ام توش نیست.....چرا اینجوری میشه ؟
فقط از ظهر 60 تا ازا این نامه ها اومده ،!.....هر چی پاک می کنم بازام میان!
اعصابمو راه راه کرده....
خوبید؟ :)

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

لیما عظیمی


یه ضرب المثلی هست که می گه : صد سال اول زندگی سخته :)
، فکر کنم ، 122 ساله که شدم ، دیگه همچی مرتب و منظم باشه :))

ایشالا که دل همه تون شاد باشه و تنتونم سالم :)



یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۲

الان 22 سال و چند ساعتمه :)



با یه عالمه آرزوهای خوب خوب ;)
می خوام یه جوری بهش بگم که دیگه حرفاشو ادامه نده ، اما اصلا حواسش نیست ، همین طوری داره پشت سر هم حرف می زنه ، بد جایی نشسته ، از زیر میز پاهامو می کشم تا به پاش بزنم ، اما معلوم نیست پاهاش کجاست ، مثل اینکه نوک پام به یه چیزی خورد ...
.اما نه پایه صندلی بود مثل اینکه .....
یهو می بینم با کنجکاوی داره زیر میز نیگاه می کنه و بلند بلند میگه ااااا مریم تو پات زدی به پام ، دلم ریخت پایین ، ترسیدم ، پای توه....فکر کردم یه چیزی بود .....

سه‌شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۲

بابا بزرگم یه عمو داره ، که همسن خودشوه ، شاید وقتی بچه بودن با هم بازی می کردن ....نمی دونم ، ولی من اینقد این عمو دوست دارم ....یه مردی که حتی با سنی که الان داره خیلی خوش اخلاق و...مهربونه ....به قول یکی از دوستام از اون آدمایی که باید مجسمه اش و طلا بگیرن ، بزنن وسط شهر...... می دونید آدم با صداقتیه.... از اون تیپایی که کلی ماجرا داره ازکسایی که فقط به خاطر حرفای این عمو ، یهو عوض شدن.....خلاصه که امروز اومده بود خونمون.....کسی ام خونه نبود ، بر خلاف همیشه که وقتی تنهام ومهمون میاد ، نمی دونم چیکار کنم تا وقت بگذره.....، با هم اونقد حرف زدیم که اصلا نفهمیدم چی شد که مامان و بابام رسیدن خونه.....واقعا دوست داشتنیه

شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲

قبلنا که پشت تلفن به کسی آدرس توضیح می دادم کلی حرص می خوردم چرا بعد از 8 دفعه تکرار نمی فهمه ، حالا الان یکی کلی برام توضیح داد ،احتمالا کلی ام دستاشو تو هوا تکون داده ! اما خب تا حدودی فهمیدم قضیه از چه قراره :) فک کنم خیلی حرص خورد.
:D
?
کاش وب لاگ آدم سی دی می خورد

سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۲

به همه مامانا تبریک میگم....

وقتی بچه بودم ، بالای کمدمون زندگی می کردم ، یعنی یه وقتایی می رفتم اونجا نقاشی می کشیدم ، با کاغذ چیز میز درست می کردم ، یه سال یه چند روزی خیلی بالای کمد بودم ، می خواستم برای مامانم نقاشی بکشم ، اونم نفهمه.....می گفت مریم اونجا چیکار داری می کنی ؟ بعد چند روز نقاشی مو بهش نشون دادم ، خیلی خوشش اومد به همه نشون داد.
راستی من از اول سال تا حالا می خواستم بگم که روزای 28 جالبه....امروز
82/5/28 :)

یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲

ZOom
تاریخ آرزو

خب یه سری از آرزو ها وقتی براورده میشن ، که دیگه تاریخشون گذشته ، و فایده ندارن خیلیا شون چون براورده شودنشون به سال نوری می رسه دیگه یادمون میره ،اما این دفعه یه چیزی زود براورده شد، یعنی آرزوم نبودا.... دو ماه پیش خیلی دنبال یه کاری بودم ، اما جور نشد ، امروز تو کلاس که بودم ، یهو همون کسی که کارش داشتم ، اومد پیشم ، خندم گرفته بود .اما دیگه فایده نداشت چون اصلا صورت مساله منتفی بود ، پیش خودم فکر کردم ، اگه همین اتفاق 2 ماه پیش می افتد چقدر می تونست همه چی عوض بشه ، بعدم فکر کردم چند تا از همین آرزوهای حالا هر چقدرم کوچیک ، براورده شده ، دور و برم هستن که اصلا بهشون توجه نکردم
میان این زندگی و حکایاتی که ترس در دل کودکی می اندازد، فرق چندانی نیست.

بوبن
:) :X
به جای اینکه کرما شکار بشن ، کرمه کامپیوتره منو شکار کرده بود ،یه عدد آنتی کرم ریختم .
کرمم کرمای قدیم که پرنده ها می خوردنشون

پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۲

دوباره اومد این پیامه


ابرک جونم این :( یعنی چی ؟ زود بخند ببینم .

ببین ، اگر پر نده ای ، پرنده ای سحر خیز باش
وکرمی برای صبحانه ات شکار کن
اگر پر نده ای ، سحر خیزترین پرنده باش
اما اگر کرمی تا دیر وقت بخواب

عمو شل
نمی دونم چرا یه دو سه روزیه ، بعضی موقع ها ، کامپیوترم ریست میشه یعنی یه پیغام میاد ، که همه چی جمع و جور کن ، الان ریست میشم ، عین این چراغای راهنمایی ، از 60 ثانیه شروع می کنه به شمردن تا به صفر برسه بعد ریست ،
می خوام برم با سازمان محیط زیست همکاری کنم ، جاتون خالی صبح دوساعت منتظر یکی بودمو نیومد ، الان اونجا کلی درخت و چمن و از این چیزا سبز شده......

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲

قشنگ است
نه که من این طورببینم
خودش قشنگ است
آن خار
که روییده است
از بالای دیوار آجری همسایه مان
با گل های قرمز کوچکش

تئودور 9ساله

می دونید دارم به چی نیگاه می کنم ، این کانتره یه زمانایی یه جوری دیگه بود.... ،
یاد حسین رفیعی افتادم و هپت هپت هپتادو هپت :).....
میشه اگه توی این چند روزه اومدید دیدید 7777 امی هستید بهم بگید ؟
هودر ام که آزاد شد با نوایی خوش
:)
مواظب شیشه مانیتور باشید:)


|
|
/\

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۲



;)
اصلا حال و حوصله صف و قت قبلی ... واین جور چیزا رو ندارم ، هر چی ام عقب بندازی بدتر میشه ....، دیگه امروز میرم دنبال همین کار معطلی....:) صدا همه در اومده از بس عقب انداختم.

یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۲

My world is our world
And this world is your world
And your world is my world
And my world is your world is mine



خبر خوب نگین خانومو دیدید ؟ من که خیلی ذوق کردم :X
:)



پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲

خیلی وقته می خوام این شعر نبوی و بنویسم ،نشده ،ریتمش قشنگه، یه خورده زیاده ، ولی خب حالا یه تیکه هایشو می زارم .

یه چیزی گم شده تو خاطرهام
دوتا چشم خیره پشت پنجره
وقتی از پنجره می شده دید بزنی
سایه یه دختر چادر سیاه
که دوچرخه از کنارش می گذشت
صدای اکبر آقا شاطر نونوایی زیر چارسو
چشای نرگس همسایه که می سوخت دلش واسه علی
صدای شرشر بارون بهار
صدای پاهای نرگس ، صدای پای علی

توی خاطرات کوچه چه صداها که می آد
صدای کل کشیدن روز عروسی فاطی
که می خواستش مملی
.......
یه چیزی گم شده تو خاطرهام
پسری که دوست نداشت بزرگ بشه
پسری که نمی خواست آقا بشه
نمی خواست روزی اسیر دودوتا چارتا بشه
نمی خواست اول صبح کت و شلوار بپوشه
نمی خواست به زور بره ، به زور بیاد
نمی خواست کسی جریمه اش بکنه
نمی خواست زیر قراردادی رو امضاء کنه
نمی خواست وقتی بارون می باره
چترشو دست بگیره

یه چیزی گمشده تو خاطرهاهم
دوباره کوچیک شدم
بچگی هامو می خوام

خیلی وقته از قبض تلفنمون خبری نیست . فکر کنم این دفعه از اون موقع هایی که باید متواری بشم :)

همش بستگی به این داره که بخوای چه جوری به قضیه نگاه کنی

یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲

حرفای نیلوفر و خوندید؟
:)(بيا غاغذت رو بخونيم = بيا روزنامه ات رو ( دوتايي با هم !!!) بخونيم)
خیلی بامزه است
یاد بعضی از کلمه های بچه داداشم افتادم :)

دمسال : دستمال
هواسی : هواپیما
کوپتر: هلیکوپتر
مغس : مگس
آمه: عمه:)
اتوسی: اتوبوس
تولد: هر نوع ژله
شوتور: شتر
پیژو: پژو


یه دیقه برید توی قیافه این پیرمرده ، دستاش ، صورتش ، لباساش،قندون ، خنده اش
بفرمایید چایی



چند روزه همین طوری خیابون متر می کنم ، اگه خدای نکرده یه، یه متری چیزی به خیابونا اضافه شده بود
به شهرداری بگم ، یهو یکی خبرم کرد سالگرد شعر طنز " در حلقه رندان ".وقتی رفتم همه صندلیا که پر بود و بالکن به کنار، یه دیوار که بهش تکیه بدی غنمیت بود پیدا کردنش. سرمم از صبحش درد می کرد اما اونقدر خندیدم که بهتر شد.وسطاش یه صندلی خالی شد رفتم نشستم ،
اگه تا حالا نرفتید یادتون نره یکشنبه اول هر ماه ، حوزه هنری خیابون حافظ

یه شعری خوندد چون کلمه وب لاگ توش بود قسمتی شو می نویسم!،اینقد تند می خوند که فقط 5 مصرعشو نوشتم.

چیکار داری فلانی وب لاگ داره /یا که تو فایلش باگ داره
منو نر قصون با این ایملیا /pm نده با id شکیلا
اکانت بده اکانت بی پروکسی........


پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۲

هورااااا، دیگه چیزی فیلتر نیست انگار ، یعنی الان مشکلی ندارم، والا به خدا می ترسم سر کاری باشه ،
گفتم که همش تقصیر کبوترا بود
:))))))
ولی بدجوری لقمه دور سر چرخوندن بود ،
اعصابمو چار خونه کرده بود
جشن اعلام می کنم ، بعدام سال دیگه سالگرد می گیریم چطوره ؟ ;)
بزار هودر هم امتحان کنم
نشد که....هودر هنوز بسته اس که ،


چقد احتمالش هست ؟ چی؟ الان میگم .
توی دبستان یه دختری و می شناختم که یکسال از خودم بزرگتر بود.بعد از اون دیگه خبری ازش نداشتم تااینکه از قضای روزگار توی یه دانشگاه هم افتادیم ، هم محله ای هستیم.حالا یه نامه اومده خونمون که آدرسو کامل روش ننوشته ، نمی دونم چرا بین این همه خونه اومده اینجا ، اصلا برای چی پستچی توی خونه کسی دیگه ننداخته پاکت و ....از روی اسمش فهمیدم مال همون هم مدرسه ای دبستانه.....:)



کبوترا کمتر رد بشین حواس همه رو پرت کردید. دادگاه نظامیه، نباید علنی باشه

یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۲

می تونید معادل روسی اینجا رو ببنید
آلمانی اشم امتحان کنید کره ای چینی ، ...:)

تو بچگی، از سنگ جمع کردن خوشم می یومد ، مخصوصا اگه از این سنگایی بود که فکر کنم بهشون می گن رسوبی ، فکر می کردم یه چیزی مثل کشف طلا ، آخه کمتر از بقیه سنگا بود ، بعد یه مدت چند سال بعد ، یهو به نظرم اون همه سنگ چیزای بی خودی اومدن ، به نظرم کار مسخره ای بود نگه داشتن اون همه سنگ ، همشون ریختم دور، حالا یه مدتیه روحیه سنگ جمع کردن ام گل کرده :)، دارن سنگا یواش یواش زیاد میشن ....یکی اش شبیه صابونه یکی دیگه هست روش عین پولک ماهی شده .





فقط پست اول ؟

پنجشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۲

هنوز وب لاگم لاغر نشده؟ :)

دوست آن است که
توی تاب آدم را تاب می دهد
روی نردبان ترا بالا می کشد
دستی به پشتت می زند
و در آغوشت می گیرد و
خداحافظی می کند

کاترین ان دیویس
چند روز پیش ساعتم از دستم باز شد و افتاد ، اون موقع نفهمیدم که چی شده ، بعدا فهمیدم صفحه اش یه طوری جابجا شده که 12 اومده جای یک ،با نگاه اول معلوم نیست ،فقط 4 تا عددو نوشته ...فردا صبحش با کلی غر و از خواب بیدار شدم دیرم شده بود ، .....وسطای راه به ساعتم نیگاه کردم دیدم ساعت به جای یه ربع به ده یه ربع به نه ، دوباره نیگاه کردم دیدم نه یه ربع به نه ، تقریبا هنوز خواب بودم ، اصلا یه لحظه شکه شدم ، آره تو مگه حواس نداری اصلا نیگاه نمی کنی ساعت چنده منو به زور از خواب بیدار کردی ، حالا برم تو خیابون وایسم یه ساعت چیکار کنم ، همه کارات اینجوریه .......خب بعد اینکه خواب از سرم پرید فهمیدم صفحه جابجا شده .حالا چطوره یه ساعتایی درست کنیم که به جای عقربه دو تا صفحه بچرخه :)

سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۲

بسیار می شد که پیاده به تیموکو می آمد ، بانوی کهنسالی بود از
سر خپوستان آروکانی، که همیشه برای مادرم تعدادی تخم مرغ کبک می آورد.یا یک مشت تمشک .
مادر از زبان آروکانی چیزی بیش از «mai mai ـ» نمی دانست که یعنی سلام وپیرزن نیز هیچ اسپانیولی صحبت نمی کرد.
اما چای و کیک می خورد و با قدر شناسی بسیار می خندید.
ما دختر ها با اشتیاق فراوان لباسهای لایه لایه و رنگ و رنگ و دست باف او را نگاه می کردیم و النگوهای مسی و گردن بند سکه ای اش را.
وبین ما انگار مسابقه ای در می گرفت ، در به خاطر سپردن عبارتی که مثل یک شعر همیشه هنگام از جای بر خاستن و رفتن بر زبان می آورد.
دست آخر آن کلام را یاد گرفتیم. وبرای میسیونر تکرار کردیم و او آن را ترجمه کرد.
و این کلمات مثل صمیمانه ترین تعارفاتی که تاکنون به زبان آمده باشد در ذهن من جای گرفته است.:
« باز هم می آیم ، چرا که وقتی با شما هستم ، از خودم خوشم می آید. »


الیزابت ماسک


این متن بالایی بخونید جالبه
می دونید اصل ماجرا چی بود ؟ اینا نمی خواستن اینجوری بشه که، یهو یه کبوتری رد می شده بقیه شرکتا هم حواسشون پرت میشه ، یهو مثل پارس آنلاین میشن ، وگرنه نمی خواستن که چیزی و فیلتر کنن ، بعد دوباره یهو یه هفت هشت بیستایی کبوتر با هم رد میشه ، خیلی دیگه حواسشون پرت میشه هودر هم فیلتر میشه ، حواسه دیگه پرت میشه
من که هنوز باید یه سه کیلومتر آدرس هر وب لاگی بزارم قبلش ، درستم نشده

جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۸۲

http://anon.free.anonymizer.com/http://esme blog.blogspot.com

آهان اینجوری میشه وب لاگ رو دید ....
شما که خونه زندگی از خودتون دارید ، اگه اینو می بینید بنویسید تو وب لاگتون
مردگی

من هیچ وب لاگی نمی بینم، حتی هودر که توی بلاگ اسپات نیست

همین کارو می کنین ، که آدم سر خورده اجتماعی میشه ، پس فردا که تبهکار شدم ، خلافکار شدم ....نتیجه همین کاراتونه ، آخه اینم شد زندگی ، این مردگی...
احتمالا دو روز دیگه اینجا هم بسته اس ،حالا تا اون موقع اگه روح و روانش بود :(



شنیدم ، سال دیگه 18 تیر می خوان ، دور دانشگاه تهران ، خندق بکنن.

یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۲

خواهيم ديد

كشاورز كم درآمد به جاي تراكتور از اسب پيري براي شخم زدن استفاده مي كرد. يك روز بعداز ظهر اسب در حين كار در مزرعه افتاد و مرد. همه روستاييان گفتند:
«چه اتفاق وحشتناكي».
كشاورزباآرامش گفت:«خواهيم ديد».
خونسردي و آرامش او باعث شد كه همه افراد روستا گردهم بيايند، با او هم عقيده شوندواسب جديدي رابه اواهدا كنند.
حالاهمه مي گفتند:«چه مردخوش شانسي».
كشاورزگفت:«خواهيم ديد».
دو روز بعد اسب جديد از پرچين پريد و فرار كرد. همه گفتند، «چه مرد بدبختي».
كشاورزخنديدوگفت:«خواهيم ديد».
بالاخره، اسب راه خود را پيدا كرد و همه گفتند: «چه مرد خوش شانسي».
كشاورزگفت:وخواهيم ديد.
پس از مدتي پسر جواني به اسب سواري رفت، افتاد و پايش شكست.
همه گفتند:«چه بدشانس».
كشاورزگفت:«خواهيم ديد».
دو روز بعد ارتش براي سربازگيري به روستا رفت، به دليل شكستگي پاي پسر، او را نپذيرفتند.همه گفتند:«چه پسرخوش شانسي».
كشاورزخنديدوگفت:«خواهيم ديد...»

سيلوياريون
ترجمه: الهام مؤدب

داستانک

فقط یه چیزی ، یعنی همین جوری میشه به آدم یه اسب بدن ؟ حالا...



آنتاليا در خانه

به صرف هوای خنک ، یخچال ، امکانات صوتی تصویری ، فقط یه مشکل وجود داره ، اونم این فکر است که آروم نمی گیره بشینه ، هزار و نود وچهار دفعه گفته اینطوری اینجوری.... ، امروز ثبت نامه ترم تابستونه ، منتهی نمیرم ثبت نام....چون اعصاب گرما رو ندارم ، هر چی می خواد بشه بشه.بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، هست ؟ :)....می دونید یاد چی افتادم ، یه شعر بود که خودشو یادم نمیاد ولی اینو می خواست بگه

تو که به من می گی بالاتر از سیاهی رنگی نیست ، پس چرا موهای سیاه من سفید شده ؟


ظاهرا صفحه وب لاگم دیر میاد بالا ، هر چی خواستم وزنش کنم ، نشد ، مثل اینکه چاق تر از این حرفا شده ، هنگ کرد ، خلاصه ممنوع العکس خودمو اعلام می کنم ، یه مدت رژیم عکس می گیرم تا لاغر بشه

پنجشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۲

فريدون عموزاده خلیلی هم رفت......
.....
حتي اگر موقع خواندن همين نامه ها، هي چشم هايش سوخته باشد و سوخته باشد و سوخته باشد از بس خرچنگ قورباغه است خط شما! حتي اگر... اه ... كي دارد اين جا، توي دفتر دوچرخه پياز پوست مي كند، پياز رنده مي كند اين روز آخر! كاش هر چه پيازه توي دنيا مي گنديد تا هيچ چشمي به خاطر پوست كندن هيچ پيازي به آب نيفتد. كاش هر چه پيازه توي دنيا پيش از جوانه كردن پير مي شد و مي پوسيد و مي رفت پي كارش... به خصوص توي روزهاي رفتن و خداحافظي...
اگر چه بيشتر روزها، روزهاي خداحافظي اند انگار...
فريدون عموزاده خليلي


عجب جالب شد ، همون یکشنبه ، تازه کتاب زن آینده رو گرفته بودم ، همون روزم خوندمش : X :).....عین وقتایی شد که اینویزبلی. :)

یه کلمه یاد گرفتم شما هم باید بدونید
برازش : fit