يه سایت تازه کشفیدم. نغمه Dream
کلیپاش تمیز و ظریفه ،شایدم چون کار یه دختره :)
هوای خوب بغل بغل
نشد همه جاهای سایتش برم....یه سرم به قسمت کارای بقیه زدم.....اومدم اینو ببینم
لود شدن این قشنگه ، ولی از قسمت انتظارش بیرون نیومد.
به آدماکاش توجه کنید
دیگه اینکه ، اگه صفحه اول و یه ذره واضح تر تنظیم کنه ، خیلی خوب تر میشه آخه ،اولش یه ذره آدم گیج می شه.
موفق باشی نغمه خانوم
دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۱
الان نامه این سایت درمورد تحریم شورا دیدم، نظر مو می دم، هر چند که ممکنه اشتباه باشه
، اگه شرکت نکنیم با این تحریم چه اتفاقای بهتری می تونه بیافته؟ ، بعد چه راهی پیشنهاد می کنند برای رفع چیزای که نوشتن.خیلی وقته که این بی قانونی ها هست و درستم می گن
اما کنار کشیدن باعث اجرای قانون نمیشه.
می دونم که طبق گذشته خیلی مهم نیست ، ولی من شرکت می کنم. نهایتش اینه که هیچ اتفاقی نمی افته. اما اگه یه در صدم فایده داشته باشه تعیین اش می کنم....و چیزی و از دست ندادم.
، اگه شرکت نکنیم با این تحریم چه اتفاقای بهتری می تونه بیافته؟ ، بعد چه راهی پیشنهاد می کنند برای رفع چیزای که نوشتن.خیلی وقته که این بی قانونی ها هست و درستم می گن
اما کنار کشیدن باعث اجرای قانون نمیشه.
می دونم که طبق گذشته خیلی مهم نیست ، ولی من شرکت می کنم. نهایتش اینه که هیچ اتفاقی نمی افته. اما اگه یه در صدم فایده داشته باشه تعیین اش می کنم....و چیزی و از دست ندادم.
چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۱
صبحای این مدلی که میشه،... یه سری سی دی صدای طبیعت داریم صدای گنجیشک ، گوسفند.....گاو ....رعد وبرق ..بارون...کوه..صدای پرنده های دیگه...ساز دهنی ..همه قاطی هم زمینه اشم آهنگ داره......وقتی دلم می گیره....می زنم به دشت و دمن این سی دی ا ، تا حدودی هم موثره فکر می کنی بلند شدی رفتی توی طبیعت
کاش می شد برای شما هم بزارم .
کاش می شد برای شما هم بزارم .
شایدم سرما خوردم، شایدم از خستگیه ، هر چی هست تمام بدنم درد می کنه ، دو سه روزه همش تو خیابونم
دیشب موقع برگشت توی اون سرما ، برای من سرد بود ... یه سری دست فروش دیدم......موضوع دلسوزی ، غم عالم و آدم خوردن نیست ،اما بین اون همه دست فروش یکشون بود از سرما چشماش قرمز شده بود همشون می لرزیدن ولی .. این یکی فرق داشت ناچاری توی چشماش بود با بقیه فرق داشت....خب ؟.نمی دونم، شاید برای همین که
دیشب موقع برگشت توی اون سرما ، برای من سرد بود ... یه سری دست فروش دیدم......موضوع دلسوزی ، غم عالم و آدم خوردن نیست ،اما بین اون همه دست فروش یکشون بود از سرما چشماش قرمز شده بود همشون می لرزیدن ولی .. این یکی فرق داشت ناچاری توی چشماش بود با بقیه فرق داشت....خب ؟.نمی دونم، شاید برای همین که
دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۱
دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۱
مقصدمون یه جای دیگه بود اما امروز چشممو که باز کردم دیدم 3 تایی توی دربندیم یعنی اصلا قرار نبود بریم اونجا .هوای خنک ، خلوت، یه مسیر رفتنی دیگه چی می خواستیم......بعدم کلی راه رفتن و حرف زدن. یه جوری خیلی جالب بود تغییر جهت آنی .....فکر نمی کردم اینقدر خوب از آب در بیاد.رفت جزو روزای تاریخی21 /11/81
یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۱
تا اتفاقی نیافتاده بزارم .........:).......
پس مشکل از کمد نیست مشکل از صاحب کمده که انتروپی ایش زیادی زیاده، تازه کم حافظه ایشم هم مزیده بر علت شده:).
پس مشکل از کمد نیست مشکل از صاحب کمده که انتروپی ایش زیادی زیاده، تازه کم حافظه ایشم هم مزیده بر علت شده:).

کامپیوترم وقتی روشن می کنم خیلی دیر می یاد بالا ، اولا می نشستم حرص می خوردم......حالا دیگه دکمه شو می زنم می رم یه سری کارامو انجام میدم وقتی بر می گردم صفحه اومده:)!!! به اين می گن هم زیستی مسالمت آمیز، جمعه هم طبق معمول همین کار و کردم ، که یهو دیدم از توی اتاق داره یه چیزی شبیه صدای رعد و برق می یاد ،وقتی اومدم تو اتاق دیدم از کیس داره دود میزنه بالا ، بله پاور سوخته بود، همین جوری مونده بودم.......راستشو بخواید غصمم گرفت یعنی اگه تو اتاقم بودم که کاریم نمی تونستم بکنم به قول دکتر کامپیوترم جلوی نوسانات برق و بگیرم.......
می دونید این بار دومه که پاور سوخته، امروز یه پاور دیگه گرفتم....توی گارانتی این کی نوشته عیوب فنی در اثر آب آتش ضربه نوسانات برق مواد شیمیایی........شامل ضمانت نامه نمی شود.البته ضمانت این چیزا بیشتر من باب مزاحه؛ )
حالا هر صدایی که می یاد یهو می ترسم نکنه نوسانه دوباره بیاد
می دونید این بار دومه که پاور سوخته، امروز یه پاور دیگه گرفتم....توی گارانتی این کی نوشته عیوب فنی در اثر آب آتش ضربه نوسانات برق مواد شیمیایی........شامل ضمانت نامه نمی شود.البته ضمانت این چیزا بیشتر من باب مزاحه؛ )
حالا هر صدایی که می یاد یهو می ترسم نکنه نوسانه دوباره بیاد
سهشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۱
پس بگو چرا دیروز اینقدر خوب بود...:)
عمو شل اینو برات فرستاده ابرک جونم
اگر نمی تونم هميشه مال تو باشم
اجازه بده گاهی ، زمانی از آن تو باشم
و اگه نمی تونم گاهی زمانی از آن تو باشم
بگذار هر وقت که تو می گويی ، کنار تو باشم
اگه نمی تونم دوست خوب و پاک تو باشم
اجازه بده دوست پست و کثيف تو باشم
اگر نمی تونم عشق راستين تو باشم
بگذار باعث سرگرمی تو باشم
اما مرا اين طوری ترک نکن
بگذار در زندگی تو، دست کم چيزی باشم
...:)همیشه خوشحال باشی ،
عمو شل اینو برات فرستاده ابرک جونم
اگر نمی تونم هميشه مال تو باشم
اجازه بده گاهی ، زمانی از آن تو باشم
و اگه نمی تونم گاهی زمانی از آن تو باشم
بگذار هر وقت که تو می گويی ، کنار تو باشم
اگه نمی تونم دوست خوب و پاک تو باشم
اجازه بده دوست پست و کثيف تو باشم
اگر نمی تونم عشق راستين تو باشم
بگذار باعث سرگرمی تو باشم
اما مرا اين طوری ترک نکن
بگذار در زندگی تو، دست کم چيزی باشم
...:)همیشه خوشحال باشی ،
دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۱
برام دعا کنيد....همین الان....یه دیقه....خب....
دعا تون تموم شد..زود....خب...دعا کردید...نه تا دعا نکنید نمیشه برید خط بعدی.....
.....آفرین
دیروز خیلی بد بود....خیلی ......اما الان خیلی خوبه.....صبح پیش بچه ها بودم.....خنده اونا منو خندوند...عصریم یکی از دوستام اومد....کاش یه روزی بتونم همین قدر که سیما منو خوشحال کرد کسی خوشحال کنم.....
یه لینک بامزه......فکر کنم عربیه....
اینجا هم سایت سیما بینا است..دف ...و.....:)
راستی خدایا....ممنون...یعنی خیلی
دعا تون تموم شد..زود....خب...دعا کردید...نه تا دعا نکنید نمیشه برید خط بعدی.....
.....آفرین
دیروز خیلی بد بود....خیلی ......اما الان خیلی خوبه.....صبح پیش بچه ها بودم.....خنده اونا منو خندوند...عصریم یکی از دوستام اومد....کاش یه روزی بتونم همین قدر که سیما منو خوشحال کرد کسی خوشحال کنم.....
یه لینک بامزه......فکر کنم عربیه....
اینجا هم سایت سیما بینا است..دف ...و.....:)
راستی خدایا....ممنون...یعنی خیلی
شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۱
دیروز با یه بچه 2 ساله بودم.....با هم بازی کردیم......رفت زیر یه پارچه نازک قایم شد.....من ام هم جا را گشتم.....اما پيدا ش نمی کردم که...:)...زیر میز هم نیگاه کردم..خب اونجا هم نبود..:)..بعد یهو مثلا پیداش کردم.....دفعه دوم دوباره همون جا قا یم شد.....این دفعه زیر میز و نگاه نکردم....اونوقت خودش از زير اون پارچه که منو می دید....با انگشتش به زیر میز اشاره کرد...ببین اونجاست.....؟؟؟.........:).....
سهشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۱
یه سری عکس اومد...خیلی خوشم اومد..رفتم سراغ سایتش دیدم عربیه..بعدم فکر کنم ..یه سایت وبلاگیه.....شما هم برید پايين صفحه اش...عين وب لاگه..من وب لاگ عربی ندیده بودم..کامنت به عربی میشه ..تکلمه....راستی زبان عربی که " گ" نداره به وب لاگ میگن.. وب لاج....وب لاق
؟؟...ولی من عکسای این مدلی شو نفهمیدم کجاست.....:)
********************
اینجا هم چند وقت پیشا رفته بودم..سایت عربیه....برید کاراتای عربی شو ببنید...وقتی لود میشه ..بامزه اس شبیه درجه تبه....
***********************************
راستی امروز دوتا ماشین و دیدم توی جوب افتادن ...اونقدر بارون اومده بود که تمام سطح خیابون پر آب بود...طوری که جوب هم مشخص نبود....
این شکلی
؟؟...ولی من عکسای این مدلی شو نفهمیدم کجاست.....:)

********************
اینجا هم چند وقت پیشا رفته بودم..سایت عربیه....برید کاراتای عربی شو ببنید...وقتی لود میشه ..بامزه اس شبیه درجه تبه....
***********************************
راستی امروز دوتا ماشین و دیدم توی جوب افتادن ...اونقدر بارون اومده بود که تمام سطح خیابون پر آب بود...طوری که جوب هم مشخص نبود....
این شکلی
کاش می شداستاد رو هم پيوست نمره آدم میکردن،
دیروز که امتحان آخری مو دادم...... تو راه برگشت داشتم به یکی از نمره هام فکر می کردم....همینجوری فکر می کردم و فکر می کردم...به بقیه نمره ه ام...فکر می کردم..به اینکه اگه فلان نمره اینجوری بشه ...چه جوری میشه و ...خلاصه خیلی داشتم فکر می کردم .....به اتوبوس دومی رسیده بودم...خاصیت اتوبوس دومی اینکه وقتی سوارش میشم...یاد وب لاگ می افتم....یهو یه چیزی به ذهنم اومد...اگه از وب لاگا هم امتحان بگیرن چی میشه.....مثلا یه سه چهار تا از وب لاگا ر و معرفی کنن و بگن تا دوماه آرشیو قبل جزو امتحانه............
حالا الان که رفتم وب لاگ بابا رو دیدم....دیدم کوییز گذاشته.....:)......
شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۱

باز هم مادر من نخ و سوزن برداشت
روی پیراهن وصله ای دیگر کاشت
پدرم کفش مرا قالبی دیگر زد
کت و شلوارش را کرد با من هم قد
من ولی می دیدم
اشک در چشم پدر می گفت
شرمگینم ز پسر
باز شد مدرسه ها
بچه ها خوشحالند
به لباس نوی خود
همگی می بالند
شادمانم من هم
چونکه در تابستان
کار کردم بسیار
در دل نخلستان
پر شده قلک من
از همان کار و تلاش
می توان بخرم
دفتر و کیف و تراش
مهرخ این شعر و از بچگی یادش مونده بوده..بعدم یه روزی برای من نوشتش.
چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۱
صبح.. رادیو.......همشهری 10 روز توقیف شد.!...دلیل؟...نمی دونم نامه خانه کارگر و جواب نداده...
من نمی دونم چرا این میکروسکپ بازی برای جام جم و کیهان نیست!!!!
اول که به خاطر کلمه شهرداری تهران..نزاشتن برای شهرستان بره...گیگا بایت گیگا بایت ضمیمه به جام جم اضافه کردن
...اون از حیات نو..اگه کاریکاتور شبیه هادی خامنه ای بود..لابد جایزه هم بهش می دادن...اینا بهانه است....مشکل جای دیگه است..می ترسن........حالا موندم چرا گذاشتن باز برای 5 شنبه جمعه.!...دیگه چه روز نامه بافی مونده که ازش بترسن....واقعا که...آخه آدم اینا رو به کی بگه....
سهشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۱
JUST FOR TODAY...
~ Smile at a stranger.
~ Drop a coin where a child can find it.
~ Learn something new, then teach it to someone.
~ Don't be afraid to say "I'm sorry".
~ Look beyond the face of a person into their heart
~ Make a promise, and keep it.
~ Call someone, for no other reason than to just say "hi".
~ Stand up for what you believe in.
~ Smell the rain, feel the breeze, listen to the wind.
~ Use all your senses to their fullest.
~ Cherish all your TODAYS!.
~Author: unknown~
:)....شبیه زاویه قایمه شدم.. ..:)…این شکلی ┘┌……..عملا بعد از امتحانای دیروز امتحانای من تموم شده اس...!گفتم امروزمی گیرم می خوابم....عین خروس از 6 صبح بیدارم...
یه نفری یه روزی 3 تا امتحان با هم داشت بعد.....ظاهرا یه نفره دیگه ای ادعا کرده بود توی اون روز 16 واحد امتحان داشته رفته بوده آموزش خودشو پاره کرده... امتحان و انداختن 9....و اینگونه یه نفرنجات یافت
دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۱
چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۱
0
1
2
3
4
........
45
.........
5280
.........
8000
........
8251
8252
8253
......
8255
8259
.......
آخه من چیکاره بیدم..بین ساعت8 شب ..یا 3:30..بعدازظهر..کیلیک کنید..:).
.
..جوادرضوی وسحر ولدبیگی...
به اینکه مهران مدیری...خوبه.. بده...
.کاری ندارم...حتی دیدمنفی که بعضی وقتا داره..
نمی دونم..فقط واقعا بعضی موقع ها می خندم..
شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱
با یکی از بچه ها داشتم درس می خوندم...دیدم..چیز جالبی توی کتابمون نوشته بود...کریسمس ام که اومده..بچگی ای ما که اسکروج جزو لاینفک برنامه کودک بود......
شخصیت کلاسیک چارلز دیکنز،ابنزر اسکروج،شاید حریصترین فردی باشد که تا کنون در خیال یا وا قعیت دیده ایم. به خاطر دارید که اسکروج هرگز به آینده یا گذشته نمی اندیشید.هر روز انگیزه ای که داشت به چنگ آوردن طلای بیشتر بود.پس از آنکه عید پارسال اور ا یاد سال گذشته انداخت و عید سال بعد او را از سال آینده آگاه ساخت، به روش آزمندانه خود پایان داد.
الان یه خبر خوب مامانم داد...که انسیه دیشب...حرف زده...یعنی فقط چند تا کلمه گفته.....حتی شاید ارادی هم نباشه...اما..بعضی دکترا می گفتن..با اون تصادف دیگه نمی تونه
حرف بزنه...
این و یه ماه پیش نوشته بودم..
هنوز دستای انسیه رو توی دستم حس می کنم. دستای کشیده شو
روی تخت خوابیده ، موهاشو کوتاه کوتاه کردن یه طرف سرش باند پیچی دور سرش یه کلاه توریه... دست چپش بی حرکت روی بندشه...انسیه نمی تونه حرف بزنه..فقط دست راستش و می تونی توی دستت بگیری ...دستتو و فشار میده..اینجوری با هاش حرف می زنی...
می خوان بهش غذا بدن دهنشو باز نمی کنه نمی تونه چیزی و قورت بده..اما دکتر گفته بایداز دهن بخوره...
دهنتو باز کن..اینجوری...
آ آ....نمی تونه..فقط نگاه می کنه..
دلم می خواد زود خوب بشه...حرف بزنه...بگه ..بگه چرا لباشو محکم روی هم فشار میده..بگه همچی و بگه...
وقتی بچه بودیم...یه روز که اومد بود خونمون یه گل سینه طلایی بهش دادم...وقتی بزرگ تر شد..هنوزم از اون گل سینه می گفت...
به دستام نگاه می کنم..چشمای انسیه توشه...انسیه همین جا توی قلبم داره راه میره...من نمی تونم گریه نکنم
11/9/81..
دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱
بابای مهربون نیلوفر همیشه لطف داره..
به قول معروف خوبی از خودتونه...:)
نیلوفر کوچولو...در حالی که کلید توی دستشه...!

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۱
:)... امروز یه سالگی وب لاگمه.....از اتفاق تولد یکی از دوستام هست( شیماجونم تولد مبارک)....
صبح که از خواب بیدار شدم....دیدم برف نشسته....کلی خوشحال شدم
فکر کنم تا چند وقته دیگه وب لاگای 8 بعدی بیاد..وب لاگای جیبی..وب لاگی خود به روز بشو..وب لاگای کیفی...وب لاگای یه بار مصرف..وب لاگای 9 طبقه...وب لگای...
حالا فعلا اینا اختراع بشه.
.اینجا رو کلیک کنید..اینو از وب لاگ شبه XP پیدا کردم..:)..برای شیما...برای وب لاگم...
صبح که از خواب بیدار شدم....دیدم برف نشسته....کلی خوشحال شدم
فکر کنم تا چند وقته دیگه وب لاگای 8 بعدی بیاد..وب لاگای جیبی..وب لاگی خود به روز بشو..وب لاگای کیفی...وب لاگای یه بار مصرف..وب لاگای 9 طبقه...وب لگای...
حالا فعلا اینا اختراع بشه.
.اینجا رو کلیک کنید..اینو از وب لاگ شبه XP پیدا کردم..:)..برای شیما...برای وب لاگم...
یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱
پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱
يه
.....توی ا یستگاه اتوبوس وایستادم...خیلی وقته اتوبوسی نیومده....کلی آدم جمع شده..هرچی نگاه می کنیم خبری نیست....
.روی نوک پاهام وایستم...دستام سایه صورتم می کنم تا دور و بتونم بهتر ببینم..یه چیزی داره میاد...با خوشحالی داد می زنم....
يه اتوبوس می بينم...یه اتوبوس می بینم..مممم..
مردم عرشه ايستگاه اتوبوس همه با خوشحالی داد می زنند...اتوبوس دیده اتوبوس..دستاشون با خوشحالی توی هوا تکون میدن...
.روی عرشه جشن می گیريم...
دیگه احتیاجی به جیره بندی اکسيژن نيست...همه با خيال راحت يه نفس عميق می کشيم....
چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۱
به نظر من ایران خیلی شانس اورده که توی لندن نیست....چون اگه اینجوری بود...معلوم نبود..کی آدما به اونجایی که باید برسن ، می رسیدن....دوشنبه ای من 8 کیلو توی ترافیک لاغر کردم...اتوبوسا قدم مورچه ای بر می داشتن..تاکسی ها هم که کاملا وایستاده بودن....خیابونا....رودخونه شدن... ایران خیلی شانس اورده که توی لندن نیست.
یکشنبه ای دلم می خواست.یهو بابا اینجا رو ببینه....امانشد.... اشکالی نداره...!..:)....آدم تا یه تیکه ابر کوچولو داره ...غم نداره...یه تیکه ابر کوچولو با یه دله بزرگه بزرگ....راستی بابا...برای ..همهچی..:)..خیلی ممنون.. ...:)..
دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۱
یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۱
سلام... هفت هزارو هفتصدو هفتادو هفتا
يه سال پيش .....:)....اگه گفتيد....
در چنين روزی....
خیلی جالبه...من قبل از اينکه وب لاگ بابا رو بخونم.
.فکر می کردم..یه دختر 12 ..11 ساله
.وب لاگ می نويسه..بابا هم کمکش می کنه...:)!....
اما خب همش چند ثانيه طول کشيد....که فهميدم...نيلوفر کوچولو...کوچلوه....:)
تازه ممکنه کا مپيوتر باباشو بلرزونه.....
...
يه سال پيش .....:)....اگه گفتيد....
در چنين روزی....

خیلی جالبه...من قبل از اينکه وب لاگ بابا رو بخونم.
.فکر می کردم..یه دختر 12 ..11 ساله
.وب لاگ می نويسه..بابا هم کمکش می کنه...:)!....
اما خب همش چند ثانيه طول کشيد....که فهميدم...نيلوفر کوچولو...کوچلوه....:)
تازه ممکنه کا مپيوتر باباشو بلرزونه.....
...
چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱
چهارشنبه ها رو دوست دارم....زیاد....
چه جوری بگم..چند روزه دارم بهش فکر می کنم..یه چیزی توی دلم ازم خواسته حالا که ماه رمضان می آید...يه مدت اينترنت نگيرم...نه چیزی ناراحتم کرده..نه اتفاق بدی افتاده..یه چیزی توی دلمه..می خوام به حرفش گوش کنم....
برمی گردم..اینترنت داشتن همانا...وب لاگ خوندن و نوشتن همانا..:).
چه جوری بگم..چند روزه دارم بهش فکر می کنم..یه چیزی توی دلم ازم خواسته حالا که ماه رمضان می آید...يه مدت اينترنت نگيرم...نه چیزی ناراحتم کرده..نه اتفاق بدی افتاده..یه چیزی توی دلمه..می خوام به حرفش گوش کنم....
برمی گردم..اینترنت داشتن همانا...وب لاگ خوندن و نوشتن همانا..:).
اين شعر قشنگ و از وب لاگ احسان پريم برداشتم....
سعي کردم ايندفعه
از دريچه هاي مختلف نگات کنم
دريچه نگاه: سبز و ساده بود
دريچه صدا: نرم و آراسته بود
دريچه هوا: خشبو و آماده بود
دريچه غذا: گرم و خوشمزه بود
دريچه بدن: پر از کوه و دره بود
دريچه سرم: پر از اسباب بازي بود
دريچه دلم اما ، بازم ، تاريک و بسته موند
سعي کردم ايندفعه
از دريچه هاي مختلف نگات کنم
دريچه نگاه: سبز و ساده بود
دريچه صدا: نرم و آراسته بود
دريچه هوا: خشبو و آماده بود
دريچه غذا: گرم و خوشمزه بود
دريچه بدن: پر از کوه و دره بود
دريچه سرم: پر از اسباب بازي بود
دريچه دلم اما ، بازم ، تاريک و بسته موند
Sunday, November 03, 2002
٭ پفک..چی توز
يه صدای شاد داره مياد... مادر جون مادر جون چه خوب کاری کردی جای میز و عوض کردی...
این صدای میناست که داره مياد....من میشم خاله اش....یه عذاب وجدان....
امروز وقتی بر می گشتم يه نم بارون زد....من خوشم مياد..وقتی بارون مياد..چیزای نمک دار بخورم مثل پفک...دوتا پفک گرفتم..یکی و زیر نم نم بارون خوردم.....یکی ام برای مينا....اما فکر کردم نمیان....دومی رو هم خوردم!!!....همین الان میرم یه پفک دیگه می گیرم...
الان فکر کنم داره کانال 3 فریز و ری می زاره..به سوی جنوب...فریزر کانادایی...ری آمریکایی...یکی خیلی منظم یکی هم ریلکس...خوشم میاد...از سریالش.
نوشته شده در ساعت 9:11 AM توسط Maryam
٭ پفک..چی توز
يه صدای شاد داره مياد... مادر جون مادر جون چه خوب کاری کردی جای میز و عوض کردی...
این صدای میناست که داره مياد....من میشم خاله اش....یه عذاب وجدان....
امروز وقتی بر می گشتم يه نم بارون زد....من خوشم مياد..وقتی بارون مياد..چیزای نمک دار بخورم مثل پفک...دوتا پفک گرفتم..یکی و زیر نم نم بارون خوردم.....یکی ام برای مينا....اما فکر کردم نمیان....دومی رو هم خوردم!!!....همین الان میرم یه پفک دیگه می گیرم...
الان فکر کنم داره کانال 3 فریز و ری می زاره..به سوی جنوب...فریزر کانادایی...ری آمریکایی...یکی خیلی منظم یکی هم ریلکس...خوشم میاد...از سریالش.
نوشته شده در ساعت 9:11 AM توسط Maryam
شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۱
مرز نامرئی....
Untiy in diversity….
.این جمله بالا رو سای بابا گفته....حالا می نویسم..چی شد...
ديروز....با اصرار رفتم یه جایی..یه جلسه صحبت بود..نمیشه بهش گفت سخنرانی...یه عده دور هم جمع میشن....یکی از بین همون جمع حرف می زنه...چشمای یه نفر می گفت نیا....اما یکی دیگه اصرار داشت که بیا....نمی دونم چرا ..ولی..رفتم...دیدید..آدم وقتی توی یه جمعی میره که همدیگرو می شناسن...ولی خودت غریبه باشی...یه جور احساس عذاب وجدان داری....یه چیز مثل مرز نامرئی..کسی چیزی نمی گه..اما نگاها....یه مرز میکشن....
خلاصه..آقای که حرف می زد..چیزای خوبی می گفت...یه چیز جالبی گفت...گفت... همه ماهایی که اینجا هستیم..کُد همدیگر رو توی وجودمون داشتیم...که امروز دور هم جمع شدیم....حتی جای که انتخاب کردیم برای نوشتن..توی وجودمون بوده.....گفت ما با کلمه های من..تو..او...همدیگرو جدا می کنیم...اما همه از هم هستیم..اونچه که می بینیم..نتیجه فکر خودمونه...اگه ...کسی دشمن می دونیم...این فکر ماست.....نمی تونم درست حرفاشو بگم...ولی منظورش این بود....که همه چی از توی خود ماست....
بعد از صحبتای اون آقا رفتیم بیرون....دوباره که برگشتیم..توی خونه....کسایی که اونجا بودن..از یه نفر دیگه خواستن در مورد سای بابا بگه...آخه اون آقا تا حالا چند بار رفته بود پیش سای بابا....
* سای به هندی یعنی مادر..هندی ها به آدمای عارفشون میگن بابا...سای بابا..توی یه جای بین...حیدر آباد و یه شهر هندی(اسمش یادم نیست)زندگی می کنه.....دینای مسیح،اسلام،زرتشت،بودا،هندو رو قبول داره....
این آقایی که پیشش رفته...واقعا آدم مطمئنیه....اصلا برای دیدن دانشگاههای هند رفته بود..که ظاهرا خود سای بابا مسئول یکی از دانشگاها بوده..
هر روز آدمای زیادی از دنیا میان که سای بابا رو ببین...اما سای بابا یه تعداد معدودی خودش انتخاب می کنه که اجازه پیدا می کنن..باهاش حرف بزنن...این آقایی که میگم...گفت: من با چشمای خودم دیدم که انگشتر خلق کرد...ساعت خلق کرد...و چنین قدرتی داره...حتی بیمارهایی رفتن پیشش و خوب شدن....دوتا امریکایی هم خیلی وقت پیش برای فهمیدن این موضوع میرن پیشش...« فارغ والتحصیلای دانشگاه آمریکا...هر کدوم یه حلقه دارن..که تاریخ تموم شدن درسشون روش حک شده»..سای بابا انگشتر اونها رو میگره....وجنس اون عوض می کنه.....وقتی ازش می پرسن چطور این کارو کردی میگه....اگه شما هم به اندازه من موجودات روی زمین دوست داشتید....بیشتر از این خلق می کردید....
بعد از این حرفا..یه نفر ازم پرسید تو نظرت در مورد سای بابا چیه؟..گفتم من هیچوقت هیچی و رد نمیکنم...صدرصدم قبول نمی کنم.....
قبلانا هم شنیده بودم چنین کسی هست که این کارا می کنه....ولی وجوش و رد نکردم ..نگفتمم حتما وجود داره....ولی امروز که خودم از این آقا یی که خیلی قبولش دارم..در موردش شنیدم مطمئن هستم..که چنین فردی با این قدرت وجود داره..اما واقعا نمی دونم..اطلاعاتی ام ندارم در مورد تصرف توی عالم....اینکه راهش درست یا غلطه....واقعا چیزی نمی دونم....نه تایید و نه رد....ولی خب آرزو می کنم که یه روزی سای بابا رو ببینم.....
" روحانیت درون شما وجود دارد.نیازی نیست برای کسب آن به جایی سفر کنید"....اینم یه جمله از سای بابا....
Untiy in diversity….
.این جمله بالا رو سای بابا گفته....حالا می نویسم..چی شد...
ديروز....با اصرار رفتم یه جایی..یه جلسه صحبت بود..نمیشه بهش گفت سخنرانی...یه عده دور هم جمع میشن....یکی از بین همون جمع حرف می زنه...چشمای یه نفر می گفت نیا....اما یکی دیگه اصرار داشت که بیا....نمی دونم چرا ..ولی..رفتم...دیدید..آدم وقتی توی یه جمعی میره که همدیگرو می شناسن...ولی خودت غریبه باشی...یه جور احساس عذاب وجدان داری....یه چیز مثل مرز نامرئی..کسی چیزی نمی گه..اما نگاها....یه مرز میکشن....
خلاصه..آقای که حرف می زد..چیزای خوبی می گفت...یه چیز جالبی گفت...گفت... همه ماهایی که اینجا هستیم..کُد همدیگر رو توی وجودمون داشتیم...که امروز دور هم جمع شدیم....حتی جای که انتخاب کردیم برای نوشتن..توی وجودمون بوده.....گفت ما با کلمه های من..تو..او...همدیگرو جدا می کنیم...اما همه از هم هستیم..اونچه که می بینیم..نتیجه فکر خودمونه...اگه ...کسی دشمن می دونیم...این فکر ماست.....نمی تونم درست حرفاشو بگم...ولی منظورش این بود....که همه چی از توی خود ماست....
بعد از صحبتای اون آقا رفتیم بیرون....دوباره که برگشتیم..توی خونه....کسایی که اونجا بودن..از یه نفر دیگه خواستن در مورد سای بابا بگه...آخه اون آقا تا حالا چند بار رفته بود پیش سای بابا....
* سای به هندی یعنی مادر..هندی ها به آدمای عارفشون میگن بابا...سای بابا..توی یه جای بین...حیدر آباد و یه شهر هندی(اسمش یادم نیست)زندگی می کنه.....دینای مسیح،اسلام،زرتشت،بودا،هندو رو قبول داره....
این آقایی که پیشش رفته...واقعا آدم مطمئنیه....اصلا برای دیدن دانشگاههای هند رفته بود..که ظاهرا خود سای بابا مسئول یکی از دانشگاها بوده..
هر روز آدمای زیادی از دنیا میان که سای بابا رو ببین...اما سای بابا یه تعداد معدودی خودش انتخاب می کنه که اجازه پیدا می کنن..باهاش حرف بزنن...این آقایی که میگم...گفت: من با چشمای خودم دیدم که انگشتر خلق کرد...ساعت خلق کرد...و چنین قدرتی داره...حتی بیمارهایی رفتن پیشش و خوب شدن....دوتا امریکایی هم خیلی وقت پیش برای فهمیدن این موضوع میرن پیشش...« فارغ والتحصیلای دانشگاه آمریکا...هر کدوم یه حلقه دارن..که تاریخ تموم شدن درسشون روش حک شده»..سای بابا انگشتر اونها رو میگره....وجنس اون عوض می کنه.....وقتی ازش می پرسن چطور این کارو کردی میگه....اگه شما هم به اندازه من موجودات روی زمین دوست داشتید....بیشتر از این خلق می کردید....
بعد از این حرفا..یه نفر ازم پرسید تو نظرت در مورد سای بابا چیه؟..گفتم من هیچوقت هیچی و رد نمیکنم...صدرصدم قبول نمی کنم.....
قبلانا هم شنیده بودم چنین کسی هست که این کارا می کنه....ولی وجوش و رد نکردم ..نگفتمم حتما وجود داره....ولی امروز که خودم از این آقا یی که خیلی قبولش دارم..در موردش شنیدم مطمئن هستم..که چنین فردی با این قدرت وجود داره..اما واقعا نمی دونم..اطلاعاتی ام ندارم در مورد تصرف توی عالم....اینکه راهش درست یا غلطه....واقعا چیزی نمی دونم....نه تایید و نه رد....ولی خب آرزو می کنم که یه روزی سای بابا رو ببینم.....
" روحانیت درون شما وجود دارد.نیازی نیست برای کسب آن به جایی سفر کنید"....اینم یه جمله از سای بابا....
دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۱
يه کتاب هست..اسمش پرنده روح…
خيلی بامزه اس…کنار متنش….يه نقاشی از پرنده..مربوط به نوشته همون صفحه هست…
…کاش می شد عکساشم می زاشتم…اینجور موقع ها دلم می خواد…پنجره مانیتورم باز می شد… زود…این عکسارو می زاشتم….:)...نصف قشنگی کتابه..به قيافه های پرنده هست.
در ژرفای وجود ما
يک روح زندگی می کند.
کسی تا به حال روح را نديده
اما همه می دانيم که اونجاست
نه تنها می دانيم که او آنجاست
بلکه حتی می دانيم توی آن چيست.
در آن روح
درست وسط آن
پرنده ای است که روی يک پايش ايستاده.
او همان « پرنده روح» است.
هرچه را که ما احساس می کنيم او هم احساس می کند
.
وقتی کسی دل ما را می شکند
پرنده روح از درد و اندوه مدام دور خودش چرخ می زند
.
وقتی کسی به ما عشق می ورزد
او رقص کنان به پرواز در می آید
وجست و خیز کنان بالا و پايين می پرد
.
وقتی کسی ما را صدا می زند
پرنده روح گوش تيز می کند
تا ببيند مارا چطور صدا زده اند
.
وقتی کسی از دست ما عصبانی می شود.
پرنده روح خودش را مثل یک توپ جمع می کند و در خود فرو می رود
وساکت و غمگين می شود
.
اما اگر کسی ما را در آغوش بگيرد
پرنده روح در اعماق وجودمان،بزرگ و بزرگتر می شود
تا جایی که تمام وجودما را پر می کند.بله،وقتی کسی در آغوشمان می گيرد
پرنده روح از خوشحالی بال در می آورد.
بقيه اشم....اينجاست...:)
پرنده روح/ميکال اسنانيت/ترجمه اکرم حسن
خيلی بامزه اس…کنار متنش….يه نقاشی از پرنده..مربوط به نوشته همون صفحه هست…
…کاش می شد عکساشم می زاشتم…اینجور موقع ها دلم می خواد…پنجره مانیتورم باز می شد… زود…این عکسارو می زاشتم….:)...نصف قشنگی کتابه..به قيافه های پرنده هست.

در ژرفای وجود ما
يک روح زندگی می کند.
کسی تا به حال روح را نديده
اما همه می دانيم که اونجاست
نه تنها می دانيم که او آنجاست
بلکه حتی می دانيم توی آن چيست.
در آن روح
درست وسط آن
پرنده ای است که روی يک پايش ايستاده.
او همان « پرنده روح» است.
هرچه را که ما احساس می کنيم او هم احساس می کند
.
وقتی کسی دل ما را می شکند
پرنده روح از درد و اندوه مدام دور خودش چرخ می زند
.
وقتی کسی به ما عشق می ورزد
او رقص کنان به پرواز در می آید
وجست و خیز کنان بالا و پايين می پرد
.
وقتی کسی ما را صدا می زند
پرنده روح گوش تيز می کند
تا ببيند مارا چطور صدا زده اند
.
وقتی کسی از دست ما عصبانی می شود.
پرنده روح خودش را مثل یک توپ جمع می کند و در خود فرو می رود
وساکت و غمگين می شود
.
اما اگر کسی ما را در آغوش بگيرد
پرنده روح در اعماق وجودمان،بزرگ و بزرگتر می شود
تا جایی که تمام وجودما را پر می کند.بله،وقتی کسی در آغوشمان می گيرد
پرنده روح از خوشحالی بال در می آورد.
بقيه اشم....اينجاست...:)
پرنده روح/ميکال اسنانيت/ترجمه اکرم حسن
پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۱

يک استکان چای تازه دم
به سلامتی تو
و يک شعر کوتاه
برای دلخوشی خودم
چيز بيشتری ندارم
در اين ضيافت کوچک
ميزبان من
ميهمان
انديشه تو
امير آقايی/دختر ماه هفتم
راستی خورشيد خانوم يه سر به اينجا بزن ببين چی نوشته....
آن شب ماه و ستار ه ها در جشن زمینیان شرکت داشتند
هر ستاره برای صاحبش می رقصید با او قایم موشک بازی می کرد و به او چشمک می زد و بعد به خیل ستاره ها می پیوست.ماه ، با لبخند رنگ پریده و کمرنگی با نگاهی سرشار از محبت سبد سبد مهتاب را به زمینی ها هدیه می کرد چون می دانست مدت هاست چراغ های دلشان شکسته و نوری ندارد......
دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱
گذشته
یه لینک....اومده...امروز...خودش اومده...اونم اين موقع.....
ديروزهمينجوری رفته بودم....سراغ دفترم.......از روزی که روی پله ها لیز خورد .... تا پارسال اين موقع ها..مهر.. آبان. همون لحظه ها...همه ....حضورش....وحالا که ........
اميد ميگه آدما...هميشه با يه باری از گذشته هاشون زندگی می کنن....
....
مخور غم گذشته
گذشته ها گذشته
گذشته رو رها کن.....
اگه نباشه دريا.....به قطره اکتفا کن............
..........................
.
یه لینک....اومده...امروز...خودش اومده...اونم اين موقع.....
ديروزهمينجوری رفته بودم....سراغ دفترم.......از روزی که روی پله ها لیز خورد .... تا پارسال اين موقع ها..مهر.. آبان. همون لحظه ها...همه ....حضورش....وحالا که ........
اميد ميگه آدما...هميشه با يه باری از گذشته هاشون زندگی می کنن....
....
مخور غم گذشته
گذشته ها گذشته
گذشته رو رها کن.....
اگه نباشه دريا.....به قطره اکتفا کن............
..........................
.
......
من و کلمانس با هم در پارک لاورری قدم می زنيم.نزديک زمين بازی يک کابين تلفن هست.بعضی وقت ها که من و کلمانس چهارشنبه ها به پارک می آمديم و می خواستيم ديرتراز موعد به خانه بر گرديم،من از اين کابين به تو تلفن می کردم و توضيح می دادم که ما سر ساعت به خانه بر نخواهيم گشت،ولی به زودی به خوب و خوش و خندان باز خواهيم گشت.نگرام ما نباش.يک هفته پس از مرگت، کلمانس کابين تلفن به من نشان می دهد و می گويد:« بيا بهش زنگ بزنيم».من او را به قفسه شيشه ای می برم،روی سکوی کوچک فلزی که جای دفترچه تلفن است می نشانم و نگاه اش می کنم.گوشی تلفن را بر می دارد.همه دکمه هارا فشار می دهدو چند دقيقه ساکت می ماند.گوش می کند و فقط می گويد:« آره.آره»
آخر سر می پرسم:« بهت چی گفت؟»جواب می دهد:« پرسيد همچی رو به راه هست؟ ما هنوز هم با هم هستیم؟من هم بهش جواب دادم که اره و بهش گفتم که من هنوز هم شيطونی می کنم.».بعد هم با هم از کابين بيرون آمديم و بکار لطيف خنده و بازی مشغول شديم.
برای صحبت کردن با مُرده ها ، هزاران راه وجود دارد.جنون یک دخترک چهارساله و نيمه بايد به ما می اموخت که بيش از آن که لازم باشد با مرده ها صحبت کنيم، بايد به ايشان گوش دهيم.و مردها تنها يک مطلب را به ما می گويند:باز هم زندگی کنيد.همواره بيش از پيش زندگی کنيد و به خصوص خودتان را آزار ندهيد و هميشه بخنديد.
بوبن
من و کلمانس با هم در پارک لاورری قدم می زنيم.نزديک زمين بازی يک کابين تلفن هست.بعضی وقت ها که من و کلمانس چهارشنبه ها به پارک می آمديم و می خواستيم ديرتراز موعد به خانه بر گرديم،من از اين کابين به تو تلفن می کردم و توضيح می دادم که ما سر ساعت به خانه بر نخواهيم گشت،ولی به زودی به خوب و خوش و خندان باز خواهيم گشت.نگرام ما نباش.يک هفته پس از مرگت، کلمانس کابين تلفن به من نشان می دهد و می گويد:« بيا بهش زنگ بزنيم».من او را به قفسه شيشه ای می برم،روی سکوی کوچک فلزی که جای دفترچه تلفن است می نشانم و نگاه اش می کنم.گوشی تلفن را بر می دارد.همه دکمه هارا فشار می دهدو چند دقيقه ساکت می ماند.گوش می کند و فقط می گويد:« آره.آره»
آخر سر می پرسم:« بهت چی گفت؟»جواب می دهد:« پرسيد همچی رو به راه هست؟ ما هنوز هم با هم هستیم؟من هم بهش جواب دادم که اره و بهش گفتم که من هنوز هم شيطونی می کنم.».بعد هم با هم از کابين بيرون آمديم و بکار لطيف خنده و بازی مشغول شديم.
برای صحبت کردن با مُرده ها ، هزاران راه وجود دارد.جنون یک دخترک چهارساله و نيمه بايد به ما می اموخت که بيش از آن که لازم باشد با مرده ها صحبت کنيم، بايد به ايشان گوش دهيم.و مردها تنها يک مطلب را به ما می گويند:باز هم زندگی کنيد.همواره بيش از پيش زندگی کنيد و به خصوص خودتان را آزار ندهيد و هميشه بخنديد.
بوبن
جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۱
گلوله برفی
یک گلوله برفی برای خودم درست کردم
آنقدر گرد و خوشگل که فکرش را هم نمی توانی بکنی
بعد فکر کردم برای خودم نگهش دارم
وپيش خودم بخوابانمش
برايش لباس خواب درست کردم
يک بالش هم برای زير سرش
ديشب ديدم گذاشته رفته
اما پيش از رفتن, جايش را خیس کرده بود!
عمو شلبی :)
دوچرخه
جشنواره فیلم کودک
اول اینجا...
بعدم...مثلا اينجا....:)
یه نگاهم به اینجا...:)
..................:).....................
جشنواره فیلم کودک
اول اینجا...
بعدم...مثلا اينجا....:)
یه نگاهم به اینجا...:)

..................:).....................
سهشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۱
هوا ابریه .کاش یه بارونی بياد
هوا خنک بشه....
دنبال عکس بارون بودم...عکس موتور یافتم...:)
Journey of My Thoughts
هوا خنک بشه....


دنبال عکس بارون بودم...عکس موتور یافتم...:)
Journey of My Thoughts
شوخی
ببِن خيابون جمهوری و انقلاب…يه خيابون هست ..فکرکنم..اسمش بابی سندز...همون خیابونی که سفارت انگلیس اونجاست.. یه خیابون سرسبز ...که درختای دوطرفش بهم رسیدن...واقعا توی دود انقلاب و جمهوری جای قشنگیه...سر این خیابون...یه موتور فروشی خوبی هست...یه چیزی می نویسم..یه چیزی می خونید.!!.موتورای توپی توش هست..:)..هر چند وقت یه بار هم یه موتور منتخب توی مغازه میره روی یه چیزی شبیه سکو...!!...قبلنا ...دو ، سه سال پیش تقریبا..... مسیرم اون طرفا بود..با دوستام...حرف می زدیم...کلی پیاده میومدیم...چقدر می خندیدم....از جلوی این موتور فروشی هم رد می شدیم.....خلاصه ...چند روز پیش دوباره سر از همون خیابون در اوردم...ولی توی ماشین بودم نشد ببینمم هنوزم هستش یا نه......موتور...
*****
* آیا وب لاگ شما صفحه قشنگی داره؟
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه
آیا وب لاگ شما....خواننده های زیادی داره؟
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه
آیا شما توی وب لاگتون خلاقیت و ابتکار دارید؟
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه
آیا شما به کوچه پس کوچه های وب لاگ ها واردید؟
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه
آیا شما.......
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه
بعدم فرض کنید...جایزه بهترین وب لاگ و یه نفر به من میده....یه نفر دیگه از کسی که جایزه رو داده ..می پرسه:....کسی معرفی اش کرده بود؟ ....بعدش کسی که جایزه رو داده میگه :
نه....ولی .......
----------
برگرفته از آگهی های بازرگانی..موتور سیکلت تلاش...." برداشت آزاد" :)
:).....این ام یه شوخی....
ببِن خيابون جمهوری و انقلاب…يه خيابون هست ..فکرکنم..اسمش بابی سندز...همون خیابونی که سفارت انگلیس اونجاست.. یه خیابون سرسبز ...که درختای دوطرفش بهم رسیدن...واقعا توی دود انقلاب و جمهوری جای قشنگیه...سر این خیابون...یه موتور فروشی خوبی هست...یه چیزی می نویسم..یه چیزی می خونید.!!.موتورای توپی توش هست..:)..هر چند وقت یه بار هم یه موتور منتخب توی مغازه میره روی یه چیزی شبیه سکو...!!...قبلنا ...دو ، سه سال پیش تقریبا..... مسیرم اون طرفا بود..با دوستام...حرف می زدیم...کلی پیاده میومدیم...چقدر می خندیدم....از جلوی این موتور فروشی هم رد می شدیم.....خلاصه ...چند روز پیش دوباره سر از همون خیابون در اوردم...ولی توی ماشین بودم نشد ببینمم هنوزم هستش یا نه......موتور...
*****
* آیا وب لاگ شما صفحه قشنگی داره؟
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه
آیا وب لاگ شما....خواننده های زیادی داره؟
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه
آیا شما توی وب لاگتون خلاقیت و ابتکار دارید؟
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه
آیا شما به کوچه پس کوچه های وب لاگ ها واردید؟
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه
آیا شما.......
نه....ولی موتور سیکلتم تلاشه
بعدم فرض کنید...جایزه بهترین وب لاگ و یه نفر به من میده....یه نفر دیگه از کسی که جایزه رو داده ..می پرسه:....کسی معرفی اش کرده بود؟ ....بعدش کسی که جایزه رو داده میگه :
نه....ولی .......
----------
برگرفته از آگهی های بازرگانی..موتور سیکلت تلاش...." برداشت آزاد" :)
:).....این ام یه شوخی....
شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۱
يک ساعت ويژه........نقشه حافظيه
می خواستم از شانس بنویسم...ولی....یه چیز عجیب....
یه نامه از همون دوستی که جزو کسايی که حافظیه رو درست کرده..امروز اومد.....یعنی فکر نمی کنم وب لاگمو بخونه...خیلی وقته از هم بی خبریم....فقط نامه فورواردی...همین...ولی این داستان..ساعت ویژه رو فرستاده........عجیب نیست؟.........از یه طرفم خیلی رندوم وب لاگ می خونم....اتفاقی رفتم سراغ انگوری ....نوشته بود..سالروز حافظ.......
فکر می کنم.......
نقشه حافظیه رو رفتید؟...یه تفعل بزنم به حافظ....
این شعر اومد:
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی من خانه خدا می بینم
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دورست همانا که خطا می بینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما می بینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چه ها می بینم
کس ندیدست ز مشک ختن و نافهء چین
انچه من هر سحر از باد صبا می بینم
دوستان عيب نظر بازی حافظ مکنيد
که من او را ز محبان شما می بينم
می خواستم از شانس بنویسم...ولی....یه چیز عجیب....
یه نامه از همون دوستی که جزو کسايی که حافظیه رو درست کرده..امروز اومد.....یعنی فکر نمی کنم وب لاگمو بخونه...خیلی وقته از هم بی خبریم....فقط نامه فورواردی...همین...ولی این داستان..ساعت ویژه رو فرستاده........عجیب نیست؟.........از یه طرفم خیلی رندوم وب لاگ می خونم....اتفاقی رفتم سراغ انگوری ....نوشته بود..سالروز حافظ.......
فکر می کنم.......
نقشه حافظیه رو رفتید؟...یه تفعل بزنم به حافظ....
این شعر اومد:
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی من خانه خدا می بینم
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دورست همانا که خطا می بینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما می بینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چه ها می بینم
کس ندیدست ز مشک ختن و نافهء چین
انچه من هر سحر از باد صبا می بینم
دوستان عيب نظر بازی حافظ مکنيد
که من او را ز محبان شما می بينم
پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۱
این گزارش خیلی بامزه بود....
قشنگترين کتابی که خوندی چيه؟
بز بز قندی.
چرا قشنگه؟
چون حبه انگورو دوست دارم.
چرا؟
آخه کوچيکه.
دوچرخه...
يك ساعت ويژه
مردي ، ديروقت خسته و عصباني از سر کار به خانه بازگشت دم در پسر پنج ساله اش را ديد که در انتظاراو بود
-بابا! يک سوا ل از شما بپرسم؟
-بله حتما چه سوالي؟
-بابا، شما براي هر ساعت کار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد:«اين به تو ارتباطي ندارد، چرا چنين سوالي مي کني؟»
-فقط مي خواهم بدانم، بگوييد براي هرساعت کار چقدر پول مي گيريد؟
-اگر بايد بداني خوب مي گويم ۲۰ دلار.
پسر کوچک در حالي که سرش پايين بود، آه کشيد، بعد به مرد نگاه کرد و گفت:« مي شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهيد؟»
مرد بيشتر عصباني شد و گفت:« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال ،فقط اين بود که پولي براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من بگيري ، سريع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اينقدر خود خواه هستي.من هر روز سخت کار مي کنم و براي چنين رفتارهاي کودکانه اي وقت ندارم.»
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصباني تر شد.«چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول ، از من چنين سوالاتي بپرسد؟»بعد از حدود يک ساعت مرد آرام شد. وفکر که شايد با پسر کوچکش خيلي تندو عصباني بر خورد کرده است.شايد واقعا چيزي بوده که او براي خريدنش نياز به ۱۰ دلار داشته است.بخصوص اينکه خيلي کم پيش مي امد که پسرک از پدرش در خواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
-خواب هستي پسرم؟
-نه پدر بيدارم.
-من فکر کردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام.امروز کارم سخت و طولاني بودو همه ناراحتي هايم را روي سر تو خالي کردم.بيا، اين ۱۰ دلار که خواسته بودي.
پسر کوچولو نشست،خنديد و فرياد زد:«متشکرم بابا!»بعد دستش را زير بالش برد و از آن زير ، چند اسکناس مچاله شده در آورد.مرد وقتي ديد پسر کوچولو،خودش پول داشته است،دوباره عصباني شد و غرولند کنان گفت:« با اينکه خودت پول داشتي چرا تقاضاي پول کردي؟»
پسر کوچولو پاسخ داد:« براي اينکه پولم کافي نبود، ولي الان هست.حالا من ۲۰ دلار دارم.آيا مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟چون دوست دارم با شما شام بخورم...»
يك ساعت ويژه
مردي ، ديروقت خسته و عصباني از سر کار به خانه بازگشت دم در پسر پنج ساله اش را ديد که در انتظاراو بود
-بابا! يک سوا ل از شما بپرسم؟
-بله حتما چه سوالي؟
-بابا، شما براي هر ساعت کار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد:«اين به تو ارتباطي ندارد، چرا چنين سوالي مي کني؟»
-فقط مي خواهم بدانم، بگوييد براي هرساعت کار چقدر پول مي گيريد؟
-اگر بايد بداني خوب مي گويم ۲۰ دلار.
پسر کوچک در حالي که سرش پايين بود، آه کشيد، بعد به مرد نگاه کرد و گفت:« مي شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهيد؟»
مرد بيشتر عصباني شد و گفت:« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال ،فقط اين بود که پولي براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من بگيري ، سريع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اينقدر خود خواه هستي.من هر روز سخت کار مي کنم و براي چنين رفتارهاي کودکانه اي وقت ندارم.»
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصباني تر شد.«چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول ، از من چنين سوالاتي بپرسد؟»بعد از حدود يک ساعت مرد آرام شد. وفکر که شايد با پسر کوچکش خيلي تندو عصباني بر خورد کرده است.شايد واقعا چيزي بوده که او براي خريدنش نياز به ۱۰ دلار داشته است.بخصوص اينکه خيلي کم پيش مي امد که پسرک از پدرش در خواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
-خواب هستي پسرم؟
-نه پدر بيدارم.
-من فکر کردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام.امروز کارم سخت و طولاني بودو همه ناراحتي هايم را روي سر تو خالي کردم.بيا، اين ۱۰ دلار که خواسته بودي.
پسر کوچولو نشست،خنديد و فرياد زد:«متشکرم بابا!»بعد دستش را زير بالش برد و از آن زير ، چند اسکناس مچاله شده در آورد.مرد وقتي ديد پسر کوچولو،خودش پول داشته است،دوباره عصباني شد و غرولند کنان گفت:« با اينکه خودت پول داشتي چرا تقاضاي پول کردي؟»
پسر کوچولو پاسخ داد:« براي اينکه پولم کافي نبود، ولي الان هست.حالا من ۲۰ دلار دارم.آيا مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟چون دوست دارم با شما شام بخورم...»
دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۱
.... تولد سهراب سپهری .....
امروز روز به دنیا اومدن سهراب سپهری..15 مهر.
یه خاطره از سهراب..که قبلانا توی یه کتابی خونده بودم..:)..
................
همينطور كه غرق لذت به حر فهاي سهراب گوش مي كردم،ديدم كه سوسكي با آرامش كامل از لاي در وارد اتاق شد،....لحظه اي مكث كرد ....وبعد آهسته از كنار ديوار راه افتاد طرف پايه تخت كه ما رويش نشسته بوديم،بيوك وتيمور هم سوسك را ديدند، و يكباره توجه همه از سهراب به سوسك منتقل شد،هر كس بي اختيار دنبال چيزي مي گشت تا بر سر سوسك بكوبد،ما هيچكداممان كفش به پا نداشتيم،كفش هايمان را دم در اتاق گذاشته بوديم .
مي بايست يك نفر شواليه خودش را به آنجا برساند ولنگه كفشي به دست بگيرد،و بيايد و حساب سوسك را برسد.تيمور از جا برخاست، در اين موقع بود كه سهراب متوجه قضيه شد، وبا عجله گفت:« خواهش مي كنم
خواهش مي كنم،كاري به كارش نداشته باشيد،او همسايه من است.گاهي شبها سري به من ميزند.اهل شعر و ادبيات هم است.به نظرم عاشق شده.آخر اينجا جيرجيرك خوش صدايي ست كه.....
سوسك خود را به پايه تخت چسبانده بود، و بي حركت منتظر پايان كار نشسته بود.بالاخره به سهراب پيشنهاد كرديم اجازه دهد سوسك را بگيريم و با احترام كامل از پنجره بيندازيمش به حياط و غائله را ختم كنيم . اما سهراب سخت مخالفت كرد و گفت ممكن است بيفتد و دست و پايش بشكند و آنوقت اين وقت شب از كجا شكسته بند سوسك پيدا كنيم؟ وانگهي روانيست عاشقي را جلو معشوق از پنجره به حياط بيندازيد!
ما چنان سرگرم اين گفت و شنود شديم كه سوسك را از ياد برديم و پس از مدتي وقتي به تخت نگاه كرديم سوسك رفته بود............
هشت کتابتش..اینجا هست..
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند

امروز روز به دنیا اومدن سهراب سپهری..15 مهر.
یه خاطره از سهراب..که قبلانا توی یه کتابی خونده بودم..:)..
................
همينطور كه غرق لذت به حر فهاي سهراب گوش مي كردم،ديدم كه سوسكي با آرامش كامل از لاي در وارد اتاق شد،....لحظه اي مكث كرد ....وبعد آهسته از كنار ديوار راه افتاد طرف پايه تخت كه ما رويش نشسته بوديم،بيوك وتيمور هم سوسك را ديدند، و يكباره توجه همه از سهراب به سوسك منتقل شد،هر كس بي اختيار دنبال چيزي مي گشت تا بر سر سوسك بكوبد،ما هيچكداممان كفش به پا نداشتيم،كفش هايمان را دم در اتاق گذاشته بوديم .
مي بايست يك نفر شواليه خودش را به آنجا برساند ولنگه كفشي به دست بگيرد،و بيايد و حساب سوسك را برسد.تيمور از جا برخاست، در اين موقع بود كه سهراب متوجه قضيه شد، وبا عجله گفت:« خواهش مي كنم
خواهش مي كنم،كاري به كارش نداشته باشيد،او همسايه من است.گاهي شبها سري به من ميزند.اهل شعر و ادبيات هم است.به نظرم عاشق شده.آخر اينجا جيرجيرك خوش صدايي ست كه.....
سوسك خود را به پايه تخت چسبانده بود، و بي حركت منتظر پايان كار نشسته بود.بالاخره به سهراب پيشنهاد كرديم اجازه دهد سوسك را بگيريم و با احترام كامل از پنجره بيندازيمش به حياط و غائله را ختم كنيم . اما سهراب سخت مخالفت كرد و گفت ممكن است بيفتد و دست و پايش بشكند و آنوقت اين وقت شب از كجا شكسته بند سوسك پيدا كنيم؟ وانگهي روانيست عاشقي را جلو معشوق از پنجره به حياط بيندازيد!
ما چنان سرگرم اين گفت و شنود شديم كه سوسك را از ياد برديم و پس از مدتي وقتي به تخت نگاه كرديم سوسك رفته بود............


هشت کتابتش..اینجا هست..
پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

حالا که دنبال یه سری عکس هستم...بعضی موقع ها یه عکسای بامزه ای پيدا می کنم..مثل عکس بالا..:).
دوچرخه...@--^@
خيلی وقت بود از دوچرخه چيزی اینجا نیومده بود... ولی می خوندمش....:)......کپی رایتشم..بر داشتن...اصلا احتیاجی نبود.......
اين دفعه...يه چیز بامزه توش هست.....
کارآگاه شدن....
.....برید توی این صفحه........ کارآگاه شدن......فونتش عربیه...Arabic.Windows)..).....به سوالاش جواب بدید..بیینم چی میشد....
من که... پاپاراتزی..در اومدم...:)...یه عکاس...؛)
****************
شعرش به نظرم قشنگ اومد....تا اخرش بخونید...
****************************
سرود سبز
چگونه از تو سرایم
از تو
که حس لامسه ام
حس چشایی
حس شنوایی ام ازتوشکل گرفت
من بی تو چگونه می توانستم
حضور زیبایی ها را
در نبض جاری زيستن
وطراوت باران را
در یک روز گرم، در یابم؟
من از تو روییده ام
از تو به آسمان
از تو به خورشید و ماه
به بستر وسیع شب
به جایگاه ستاره ها
به عمق دره ها
شکوه دریاها
و پهنه عظیم اقیانوس ها سر کشیده ام
...چگونه از تو نسرایم؟
دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۱
عکس از تهران قدیم
من یه سری..عکس از تهران قدیم می خوام..عکس آدم..خانومای کت و دامن مشکی...عکس گرامافون...قاب عکسای قدیمی...در و دیوار قدیمی...مردايی با کت و شلوار قدیمی...کجا می تونم این عکسا رو پيدا کنم...؟...؟؟؟؟سایتی وجود داره..جایی سراغ دارین؟....من هرچی گشتم...چیزی ندیدم..جز یه سری عکس از بنزای تهران الف
من یه سری..عکس از تهران قدیم می خوام..عکس آدم..خانومای کت و دامن مشکی...عکس گرامافون...قاب عکسای قدیمی...در و دیوار قدیمی...مردايی با کت و شلوار قدیمی...کجا می تونم این عکسا رو پيدا کنم...؟...؟؟؟؟سایتی وجود داره..جایی سراغ دارین؟....من هرچی گشتم...چیزی ندیدم..جز یه سری عکس از بنزای تهران الف
رييس
:)....قبول دارم....که یه دو ماهیه...ادمی که بودم نيستم....کم تحمل شدم....ولی..خب دیگه اينجوری بوده...گذشته....
ولی بعضيام دیگه شورشو در ميارن.....يادم يه دفعه توی وب لاگ سيزِيف خوندم...يه چنين جمله ای بود....
" بايد برم...یه کتاب در مورد روانشناسی ميز . بنویسم....."..منظورزش ميز آدمای رييس بود.... خدا رو شکر تا حالا رييسی نداشتم.....ولی ديروز....سر يه چیز کا ملا الکی...یه رييس..اعصاب منو ريخت بهم.....جاتون خالی....نمی شد سرش داد بزنم..کلی معطلم کرد.....منطقش مبهم بود...منطقش حفظ میز بود.؟؟؟..حفظ میز؟؟؟...نمی زاشت حرف بزنم..حرفم حرف خودش بود....ولش کن نگم بهتره....از اتاقش که اومدم بیرون .دیدم دونه دونه اشکام داره میاد...رفتم....توی دستشویی گریه کردم...نمی فهمهمم...چرا...خندیدن جلوی همه اشکالی نداره..ولی گریه تو باید قایم کنی....اونم توی دستشویی!!!!حوصله نداشتم....دستشویی و تحمل کنم...چشمام قرمز...صورتم....!!!!..فایده نداشت..زدم بیرون.....سرمو بالا گرفتم..هر کی دلش می خواست ..می تونست..هر چی دلش می خواد فکر کنه....نمی تونستم...به خودم اجبار کنم..که گریه نکنم...
..گریه همیشه ..معنی بدی نداره.....وقتی...خیلی عصبانی میشم..گریه برام یه واکنشه..................
دیروز با همه بد بودنش تموم شد و رفت......تصمیم گرفتم....خوش اخلاق بشم..:)
:)....قبول دارم....که یه دو ماهیه...ادمی که بودم نيستم....کم تحمل شدم....ولی..خب دیگه اينجوری بوده...گذشته....
ولی بعضيام دیگه شورشو در ميارن.....يادم يه دفعه توی وب لاگ سيزِيف خوندم...يه چنين جمله ای بود....
" بايد برم...یه کتاب در مورد روانشناسی ميز . بنویسم....."..منظورزش ميز آدمای رييس بود.... خدا رو شکر تا حالا رييسی نداشتم.....ولی ديروز....سر يه چیز کا ملا الکی...یه رييس..اعصاب منو ريخت بهم.....جاتون خالی....نمی شد سرش داد بزنم..کلی معطلم کرد.....منطقش مبهم بود...منطقش حفظ میز بود.؟؟؟..حفظ میز؟؟؟...نمی زاشت حرف بزنم..حرفم حرف خودش بود....ولش کن نگم بهتره....از اتاقش که اومدم بیرون .دیدم دونه دونه اشکام داره میاد...رفتم....توی دستشویی گریه کردم...نمی فهمهمم...چرا...خندیدن جلوی همه اشکالی نداره..ولی گریه تو باید قایم کنی....اونم توی دستشویی!!!!حوصله نداشتم....دستشویی و تحمل کنم...چشمام قرمز...صورتم....!!!!..فایده نداشت..زدم بیرون.....سرمو بالا گرفتم..هر کی دلش می خواست ..می تونست..هر چی دلش می خواد فکر کنه....نمی تونستم...به خودم اجبار کنم..که گریه نکنم...
..گریه همیشه ..معنی بدی نداره.....وقتی...خیلی عصبانی میشم..گریه برام یه واکنشه..................
دیروز با همه بد بودنش تموم شد و رفت......تصمیم گرفتم....خوش اخلاق بشم..:)
چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱
قبلنا بهتر بود....یعنی نمی دونم چه جوری بود..اما هر جوری بود....بین خوشحالی و ناراحتیم فاصله بود....می فهمیدم...موضوع از چه قراره..اما هر چی جلوتر میام....فاصله کمتر وکمتر میشه..یه مدتی که شادی و غم ...همش با همن.....اصلا مهلت نمیده........راستش یه خورده برام سخته...که ناراحتیمو برای اونایی که شادن نشون ندم...سرشون داد نزنم....خوش اخلاق باشم......گیج میشم....کدوماش درسته.....باید...قبول کنی....هم...غمو هم..... زندگی ……..
...دیروز اینو کشیدم...همین جوری.....راستی اگه مثل من شدید...به این اهنگ گوش بدید..فکر می کنم........ توش یه چیزی هست..که پذیرفته..یه ... ....داره فکر می کنه...
تصادف...رفتن برای همیشه....کسایی که توی بی هوشی هستن....و همه کسایی که از تو می خوان کمکشون باشی...و باهاشون مهربون باشی....
...دیروز اینو کشیدم...همین جوری.....راستی اگه مثل من شدید...به این اهنگ گوش بدید..فکر می کنم........ توش یه چیزی هست..که پذیرفته..یه ... ....داره فکر می کنه...

تصادف...رفتن برای همیشه....کسایی که توی بی هوشی هستن....و همه کسایی که از تو می خوان کمکشون باشی...و باهاشون مهربون باشی....
یه مدتی( یه ماه...) همش توی فکرم..که یه CD…XP....پیدا کنم...تا فونت فارسی مو درست کنم...هی یادم می رفت.....نشد..من ام همش توی ادیتور لامپ بودم.....یه مدتی هم هست یه چند تا CD ..روی میزه.. که مال امیده..فکر نمی کردم....به کار من بیاد.....حالا امروز با کمال تعجب دیدم....XP....هم توش هست.....آب در کوزه .....من به دنبال XP می گردم....!
چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۱
باباي مهربون نيلوفر اومد.....خيلي باباي خوبي هستي..گفتم خودتم نمي دوني چقدر خوبي.......
اينرنت ام نداشتم...خبر خوش و اول يه تيکه ابر کوچولو داد......خيلي خوشحال شدم.يه انرژي مثبت.....که کلي خوب بود .
هروقت اين عکس رو مي بينم..مي گم دست کوچولو دسته نيلوفره..اون يکي دستم دست بابا...
دلم مي خواست..به زندگي وب لاگم برسم..اما يه مسافرت...فوري پيش اومده.....فردا بايد برم....
جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۱
نامه مريم به خدا
سلام خداي مهربون
من از ۳۰ اگوست...هيچ خبري از بابا ندارم....اگه حساب کني يه دو هفته اي ميشه....
خدايا ميشه يه نگاهي به دور وبرت بندازي...ببيني کجا بابا رو مي تونم پيدا کنم.....
اسمش سينا ست.......بهش مي گن باباي نيلوفر.......يه وب لاگم داره ...آدرسش اينه ...........bandeh.blogspot.com..... خواهشم مي کنم...پيداش کن...
مريم
سلام خداي مهربون
من از ۳۰ اگوست...هيچ خبري از بابا ندارم....اگه حساب کني يه دو هفته اي ميشه....
خدايا ميشه يه نگاهي به دور وبرت بندازي...ببيني کجا بابا رو مي تونم پيدا کنم.....
اسمش سينا ست.......بهش مي گن باباي نيلوفر.......يه وب لاگم داره ...آدرسش اينه ...........bandeh.blogspot.com..... خواهشم مي کنم...پيداش کن...
مريم
مهسـا
داشتم اينا رو مي زاشتم....که
يکي از دوستاي خيلي قديمي .مهسا....تلفن زد...خيلي وقت بود ازش خبر نداشتم....داشته دفتر چه تلفنشو عوض مي کرده.....يهو اسم منو ديده........خيلي عجيب بود.....صداشو نشناختم......
خيلي دختر خوبي بود...تمام زنگ تفريح هاي راهنمايي با مهسا بودم...مهسا عادت داشت روي يه مسير دايره اي راه بره.....
داشتم اينا رو مي زاشتم....که
يکي از دوستاي خيلي قديمي .مهسا....تلفن زد...خيلي وقت بود ازش خبر نداشتم....داشته دفتر چه تلفنشو عوض مي کرده.....يهو اسم منو ديده........خيلي عجيب بود.....صداشو نشناختم......
خيلي دختر خوبي بود...تمام زنگ تفريح هاي راهنمايي با مهسا بودم...مهسا عادت داشت روي يه مسير دايره اي راه بره.....
شنبه.يکشنبه.دوشنبه.سه شنبه....سه شنبه بايد گزارشمو تحويل بدم...يه سرياش اماده است....غلط گيري نکردم..يه سرياشم هنوز تايپش به دستم نرسيده....:).....خيلي همه چي خوبه...!!!!!..خودمم دارم مي تايپم....تا تموم شه...
يادتونه کارتون بامزيو ....همون خرسي که با خوردن عسل قوي ميشد....شرمان ....که چند تا دست داشت...يه ساعت خواب داشت.......من الان يه چند تا دست ديگه مي خوام...........بعلاوه يه زيراکس از خودم....تا کارامو جلو بندازه...يه کامپيوتر ديگه هم براي زيراکسم مي خوام.....خوب حالا براي داشتن اينا کجا را بايد کليک کنم................:).............................؟؟؟؟....چطوره گجت بشم ؟؟يه المه کمک داشته باشم....يا چوب هري پاتر و داشتم...يا پروفسور بالاتازا.......چطوره بار بابا پاپا بشم..............بار بابا پاپا عــــــــــــــــــــــــــــوض ميشه......
وقتي آدم کاراشو مي زاره...لحظه آخر اينجوري ميشه.....اليته اين دفعه شانس اوردم ...يه نفر به مدت يه ماه بغل گوشم اختار داد....وگرنه ممکن بود تا شب سه شنبه هيچ کاري انجام نداده بودم......
يادتونه کارتون بامزيو ....همون خرسي که با خوردن عسل قوي ميشد....شرمان ....که چند تا دست داشت...يه ساعت خواب داشت.......من الان يه چند تا دست ديگه مي خوام...........بعلاوه يه زيراکس از خودم....تا کارامو جلو بندازه...يه کامپيوتر ديگه هم براي زيراکسم مي خوام.....خوب حالا براي داشتن اينا کجا را بايد کليک کنم................:).............................؟؟؟؟....چطوره گجت بشم ؟؟يه المه کمک داشته باشم....يا چوب هري پاتر و داشتم...يا پروفسور بالاتازا.......چطوره بار بابا پاپا بشم..............بار بابا پاپا عــــــــــــــــــــــــــــوض ميشه......
وقتي آدم کاراشو مي زاره...لحظه آخر اينجوري ميشه.....اليته اين دفعه شانس اوردم ...يه نفر به مدت يه ماه بغل گوشم اختار داد....وگرنه ممکن بود تا شب سه شنبه هيچ کاري انجام نداده بودم......
جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۱
خنده تو
يه روزنامه اومده توي خونمون نمي دونم..اسمش گلستان ايران..چه جوري اومده..:)....تا حالا نيومده بود...
زيادي سياسي مي زد..اغلب چيزاي خوب توي صفحه آخره روزنامه هاس.....صفحه آخر و نگاه کردم يه شعر بود...جالب بود....
از پا بلو نرودا....
نان را از من بگير ...اگر مي خواهي
هوا را از من بگير
اما خندهات را نه
گل سرخ را از من مگير
سوسني را که مي کاري
آبي که به ناگاه
در شادي تو سرازير مي شود
موجي ناگهاني از نقره را
که در تو مي زايد
............
.............
بخند بر شب
بر روز.بر ماه
بخند بر پيچا پيچ خيابانهاي جزيره
بر اين پسر بچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم مي گشايم و مي بندم
آنگاه که پاهايم مي روند و باز مي گردند
نان را . هوا را
روشني را. بهار را
از من بگير
اما خنده ات را هر گز
تا چشم از دنيا نبندم
يه روزنامه اومده توي خونمون نمي دونم..اسمش گلستان ايران..چه جوري اومده..:)....تا حالا نيومده بود...
زيادي سياسي مي زد..اغلب چيزاي خوب توي صفحه آخره روزنامه هاس.....صفحه آخر و نگاه کردم يه شعر بود...جالب بود....
از پا بلو نرودا....
نان را از من بگير ...اگر مي خواهي
هوا را از من بگير
اما خندهات را نه
گل سرخ را از من مگير
سوسني را که مي کاري
آبي که به ناگاه
در شادي تو سرازير مي شود
موجي ناگهاني از نقره را
که در تو مي زايد
............
.............
بخند بر شب
بر روز.بر ماه
بخند بر پيچا پيچ خيابانهاي جزيره
بر اين پسر بچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم مي گشايم و مي بندم
آنگاه که پاهايم مي روند و باز مي گردند
نان را . هوا را
روشني را. بهار را
از من بگير
اما خنده ات را هر گز
تا چشم از دنيا نبندم
مسافرتم تموم..شد...هنوز نرسيده....شونصد و هفتاد و دوتا...تلفن به اميد....
که برگرد...جالبه اميد دوهفته معطل اينا بود...اما خبري نبود....چيزي که مهم نيست...وقت ادماست...مگه مهمه؟....کاري که ميشه در عرض يه ساعت..راه انداخت...اينقدر الکي آدم و معطل مي کنن...چي مي دونم.....
که...سعي مي کنم که فکر کنم ..که مسافرت خوبي بوده....:)
پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱
………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………
....فردا...ابرک مهربون...که عين يه خواهر مي مونه ... به دنيا مي ياد....دلم مي خواست...
دوست .مهربونم............تولدت مبارک.......:)
………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………
………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………
فرداي..فردا هم ..« ۹ شهريور».من تصميم گرفتم به دنيا بيام.....:)... نقشه کشيده بودم....لباس وب لاگمو عوض کنم....ولي نشد...اما يه عکس هست..که خيلي دوستش دارم...مي زارمش اينجا....
........ما داريم فردا ميريم مسافرتيه چند روزي ....اميدم منتظر منه کارم تموم بشه بياد پاي کامپيوتر....نمي دونم..
من هر چي فکر مي کنم چي بزارم....ٌصبح تا حالا هم که...هي اين ور وانو ور..تمر کز ندارم..:)...رفتم سراغ خليل جبران....:)
خداوند به کلمات شما گوش نخواهد کرد.مگر آن کلمات...را خود بر زبان شما جاري کند و من نمي تو انم دعاي دريا ها و جنگل ها و کو ه ها را به شما تعليم دهم.
اما شما مي توانيد که از کو هها و در يا ها و جنگل ها زاده شده ايد...مي توانيد دعاي انها را در قلب خود بيابيد...
خليل جبران...
....فردا...ابرک مهربون...که عين يه خواهر مي مونه ... به دنيا مي ياد....دلم مي خواست...
دوست .مهربونم............تولدت مبارک.......:)
………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………
………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………
فرداي..فردا هم ..« ۹ شهريور».من تصميم گرفتم به دنيا بيام.....:)... نقشه کشيده بودم....لباس وب لاگمو عوض کنم....ولي نشد...اما يه عکس هست..که خيلي دوستش دارم...مي زارمش اينجا....
........ما داريم فردا ميريم مسافرتيه چند روزي ....اميدم منتظر منه کارم تموم بشه بياد پاي کامپيوتر....نمي دونم..
من هر چي فکر مي کنم چي بزارم....ٌصبح تا حالا هم که...هي اين ور وانو ور..تمر کز ندارم..:)...رفتم سراغ خليل جبران....:)
خداوند به کلمات شما گوش نخواهد کرد.مگر آن کلمات...را خود بر زبان شما جاري کند و من نمي تو انم دعاي دريا ها و جنگل ها و کو ه ها را به شما تعليم دهم.
اما شما مي توانيد که از کو هها و در يا ها و جنگل ها زاده شده ايد...مي توانيد دعاي انها را در قلب خود بيابيد...
خليل جبران...
دو چرخه.....@--^@
صبح نتونستم زودتر از ۹ بيدار شم..اول رفتم بانک شهريه مو دادم....بعد يه کار
کو چولو.... بعدم رفتم توي ايستگاه اتوبوس ....که برم دانشگاه ثبت نام کنم....
همينطوري که داشتم دوچرخه رو ورق مي زدم..داشتم با خودم فکر مي کردم...کدوم عکسا رو بزارم..اين نوشته رو بزارم؟...اصلا ..همه اش خوبه.......... که ديدم يه پسر بچه. کوچولو......فکر کنم..۷..۸..۹...سالش بود..اما قدش کوچولو بود....هي نيگاه نيگاه به ورقه هاي روزنامه مي کرد.بهش نگاه کردم...هر دوتايمون خنديدم.چشماش مي گفت:...دوچرخه رو بده به من...
يه خورده صبر کردم....سرمو انداختم پايين....هنوز دور و برم بود...هي مي چرخيد.....
يهو گفتم..مي خواي مال تو باشه
..گفت : نه..نه....
خنديدم..اونم خنديد..اما خجالتم مي کشيد... يه ذره رفت اون ور تر...سرمو انداختم پايين..مشغول خوندن دوچرخه شدم....فکر کنم يه داداش کوچکتر از خودش داشت..اين دفعه اون اومد جلو........برگه هاي دوچرخه رو جمع جور کردم...سرمو اوردم بالا...
گفتم:..بيا مال تو...
گفت: نه... ..
-بگيرش..مال تو....
هر دوتايمون خنديديم.....يواشکي نيگاه کردم...ديدم رفت پيش داداش....
نمي دونيد چه احساس خوبي بود....يه جوري ..نمي دونم کلمه اي براش ندارم....همون موقع اتوبوس اومد.....موقع بالا رفتن از اتوبوس دوتايشون اومدند...خانوم اگه خودتون مي خواييد....گفتم.نه..مال شماست....
باز م خنديديم........اگه مي دونستند.......چه کار خوبي کردن.....خيلي ا حساس خوبي دارم.....خيلي وقت بود..که اينطوري نبودم...تو اتوبوس از خوشحالي..يه ذره گريه کردم....از يه چيزايي راحت شده بودم....نمي دونم..چي بود...کوچولو هاي خوب....
پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱
يه ترمي...يه استادي داشتم....بعد از اينکه ورقه هاي ميان ترم و صحيح کرد...وقتي بچه ها از وضع نمر ه ها پرسيدن...گفت:«....من نمي دونم شما ها چرا امتحان و بد داديد...امتحان که خيلي آسون بود..اين همه..من گفتم..................اصلا يه نفر که رفته بود توي set up سوال.........برام نوشته بود...استاد ...نبايد مقدار k رو اين عدد مي داديد.....اشتباهه..........».....خلاصه کلاس منفجر شد. از خنده..........ولي جدي جدي set up من ريخته بهم.خودمم نمي دونمم چمه....فعلا....ميرم توي خودمم...تا ببينم چمه....
آزمايشگاهمم تموم شد........اولا هم گروهي نداشتم......ولي بعدان ۳ نفر اومدن به ترتيب.افسون...سارا .سحر....بايد گر و هامون ۲ تاييي بود.ولي ما چهار تايي آزمايش رو انجام مي داديم.......هر ۳ تايشون چهار پنج سال از من بزرگ تر بودن........سارا که داره فارغ التحصيل ميشه سر يه واحد بهش گير دادن..افسون و سحر هم خب درسشون طول کشيده بود..... بچه هاي خوب و دوست داشتني بودن.....سارا شاد شاد بود.....طفلکيا چيزي يادشون نموده بود.....ولي هر جوري بود گذشت.....
مي دونم که ديگه نمي بينمشون...دلم براشون تنگ شد....براي سحر...سارا...افسون..
.........يه تيکه از دلمو برداشتن.....يه تيکه از دل خودشونو گذاشتن
پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۱
@--^@ دو چرخه........
وقتي کپي رايت دور زده ميشه..........ممنونباباي نيلوفر................ مهربوني.......مي دوني چقدر خوبي.....فکر نکنم.خودتم بدوني...
خب هنوز يونيکدي نشده.اما اگه دوست داريد صفحشو ببنيد..حالا که کليک راست نميشه کرد.......بريد توي قسمت
view\ encoding\arabicwindows
وقتي کپي رايت دور زده ميشه..........ممنونباباي نيلوفر................ مهربوني.......مي دوني چقدر خوبي.....فکر نکنم.خودتم بدوني...
خب هنوز يونيکدي نشده.اما اگه دوست داريد صفحشو ببنيد..حالا که کليک راست نميشه کرد.......بريد توي قسمت
view\ encoding\arabicwindows

………………….:•·°·°·•:..:•·°·•:..:•·°·°·•:…………………
.O....O
\ | / \ | /
.\ / .. \ /
چهارشنبه يه روز خوب بود...به من که هزار و شونصد و هفتاد ودوتا خوش گذشت..................
وقتي يه جايي که باشي که ابرک جونتم اونجا باشه...:).. تازه يه ابرک جون خوب و قشنگ.....آبي آبي..يه ابر آبي.........با هاش شوکولات بخوري...:)..بعدم يه آقاي مهربون يه ليوان همينجوري بده....:)... ابرک به بهانه يه روز بزرگتر بودنش بگه من بزرگترم.......۲ ساعت رقص ببيني..همون حرکات موزون . ؛)..با صداي دف و ...موسيقي کلاسيک و ....همه چي باهم................خلاصه بهترين قسمت اش اگه به من بگيد کجا بود.........
اونجايي بود که سرمو مي چرخوندم.........ابرک و مي ديدم.....با اون خندهاي قشنگش
کلي هم از دست اين آقا قد بلندا که نمي زاشتن تصوير بدون پارازيت ببينيم .خنديدم.......
" کجايي دختر ....بشي مسِلمون..........."
ابرک قشنگ.....خيلي بامزه باس....با فکر اي جالب...خندون و شاد..........تازه يه جايم رفت.......روي ديوار تا لار ..جايي که نور و تصوير روش ميومد...يه عالمه ابر کوچولوي خو شگل.........يه پوشه جيغ!..خيلي جالبي..يادم نمي ره.......
ولي اگه شما هم وقت کرديد بريد...برنامه اش هر شب هست....جالبه....يه رقص دسته جمعي....با نور....تنبلي نکنيد...برييد ببنيد....
.O....O
\ | / \ | /
.\ / .. \ /
چهارشنبه يه روز خوب بود...به من که هزار و شونصد و هفتاد ودوتا خوش گذشت..................
وقتي يه جايي که باشي که ابرک جونتم اونجا باشه...:).. تازه يه ابرک جون خوب و قشنگ.....آبي آبي..يه ابر آبي.........با هاش شوکولات بخوري...:)..بعدم يه آقاي مهربون يه ليوان همينجوري بده....:)... ابرک به بهانه يه روز بزرگتر بودنش بگه من بزرگترم.......۲ ساعت رقص ببيني..همون حرکات موزون . ؛)..با صداي دف و ...موسيقي کلاسيک و ....همه چي باهم................خلاصه بهترين قسمت اش اگه به من بگيد کجا بود.........
اونجايي بود که سرمو مي چرخوندم.........ابرک و مي ديدم.....با اون خندهاي قشنگش
کلي هم از دست اين آقا قد بلندا که نمي زاشتن تصوير بدون پارازيت ببينيم .خنديدم.......
" کجايي دختر ....بشي مسِلمون..........."
ابرک قشنگ.....خيلي بامزه باس....با فکر اي جالب...خندون و شاد..........تازه يه جايم رفت.......روي ديوار تا لار ..جايي که نور و تصوير روش ميومد...يه عالمه ابر کوچولوي خو شگل.........يه پوشه جيغ!..خيلي جالبي..يادم نمي ره.......
ولي اگه شما هم وقت کرديد بريد...برنامه اش هر شب هست....جالبه....يه رقص دسته جمعي....با نور....تنبلي نکنيد...برييد ببنيد....
ديروز تا ساعت يک ظهر خوابيدم.........رکورد شکوندم.البته صبح.... برام نقشه کشيده بود ندو ....تا ساعت ۹ بيرون بودم .اومدم.خوابيدم تا يک........... بعد از ظهرم خوابيدم.............
اينقدر خوب بود .......باورم نميشه مردادم تموم داره ميشه..يه ديقه وايسا بهت برسم.....
جاتون خالي دارم ليمو مي خورم.....خاليه خالي... با نمک...کلي خوشمزه اس..............بفرماييد....(|....|)....نصفش کردم.........
جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۱
--------
داوري کردن در کار شما از روي لغزشهايتان چنان است که فصل ها را به سبب گذران بودنشان ملامت کنند.
اري شما يک اقيانوس بي کرانيد... و وقتي کشتيهاي سنگين در ساحل هستي شما به گل مي نشينند و به ناچار در انتظار مد آب مي مانند...باز شما همچون اقيانوس نمي توانيد شتاب کنيد و مد آب را پيش از آمدن فرا خوانيد...
اگر شما را به قياس کمترين کارتان بسنجند..چنان است که بخواهند قدرت اقيانوس را از روي کفها و حباب هاي نا توان قياس کنند....
چه جالب بود......مرسي خليل جبران...:)
داوري کردن در کار شما از روي لغزشهايتان چنان است که فصل ها را به سبب گذران بودنشان ملامت کنند.
اري شما يک اقيانوس بي کرانيد... و وقتي کشتيهاي سنگين در ساحل هستي شما به گل مي نشينند و به ناچار در انتظار مد آب مي مانند...باز شما همچون اقيانوس نمي توانيد شتاب کنيد و مد آب را پيش از آمدن فرا خوانيد...
اگر شما را به قياس کمترين کارتان بسنجند..چنان است که بخواهند قدرت اقيانوس را از روي کفها و حباب هاي نا توان قياس کنند....
چه جالب بود......مرسي خليل جبران...:)
الان ساعت 3 خورده اي....دارم نوشته اي ديروزمو مي خونم.......:)....عجب وب لاگ راني کردم...:)......ولي يه چيزي.. توي حرفام مي بينم.......
خب حالا اگه يه آدمي خواست بهتر باشه...يعني خوشش اومد عين يه نفر باشه...اشکالي داره...؟؟....پس چه جوري يه نفر مي تونه بهتر باشه....خب وقتي ديد يکي آدم خوبيه...مثل اون ميشه....اشکالي داره؟........:)....اصلا شايد يه آدمايي ميان دور بر ما...فرصتي هستن براي اينکه...خودمونو بهتر کنيم.....تازه خيليم خوبه....نمي دونم....اينا چيزايي بود که توي سرم مي چرخيد........... اممم.....چه طوره برم سراغ خليل جبران همينجوري......
..يه چيزه عجيب اومد...
خب حالا اگه يه آدمي خواست بهتر باشه...يعني خوشش اومد عين يه نفر باشه...اشکالي داره...؟؟....پس چه جوري يه نفر مي تونه بهتر باشه....خب وقتي ديد يکي آدم خوبيه...مثل اون ميشه....اشکالي داره؟........:)....اصلا شايد يه آدمايي ميان دور بر ما...فرصتي هستن براي اينکه...خودمونو بهتر کنيم.....تازه خيليم خوبه....نمي دونم....اينا چيزايي بود که توي سرم مي چرخيد........... اممم.....چه طوره برم سراغ خليل جبران همينجوري......
..يه چيزه عجيب اومد...
پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۱
ببينم شما يا هو فارسي ديده بوديد..؟؟؟...من تازه امروز ديدم....خيلي بامزه اس.......يعني فکرشون بامزه اس...نرفتم توشو بگردم.بينم چه جوريه...
دوچرخه @--^@من فونت دوچرخه رو ريخته بودم......نمي دونم...دارم صفحه شو به خاطره فونتش درست مي بينم....يا يونيکدي شده ؟؟....نا مهر بونا براش کپي رايت گذاشتن....حالا دوتا عکس بود بهش لينک مي دادما....ولي اگه عين آدم مي بينيد...ديگه خودتون بريد بخونيد....بعدم.....آهنگ زمينه اش برام آشناست...نمي دونم....يه دو سه دقيه اي فکر کردم....فکر کنم..يه زماني بک...وب لاگ دنتيست بوده...سرس اش که نميشه خوند.....در هر صورت...اگه يونيکدي شده من ديگه مشکلي ندارم....فقط...حيف عکساش شد....وقتي روش کليک راست مي کني بهت بر مي خوره...اصلا دليل از منظورشونو نمي فهمم...:)
يه خورده بزرگتر
توي عمرم هيچوقت اينقدر از اومدن ۵ شنبه جمعه خوشحال نمي شدم....به خدا.حتي اون موقعي که مدرسه مي رفتم.خوشحال انگيز نبود به اندازه حالا....ديروز که نرفتم کار آموزي تا ۹ خوابيدم.......کلي کيف داشت.....هر چند که ظهر کلاس داشتم.....
ولي....نمي دونم دلم يه چيز جالب مي خواد يه اتفاق جالب.....هر روز صب بلند شو برو...عصر بيا....اگه کلاساي دانشگاه نبود و من بچه ها رو نمي ديدم ...دق مي کردم....
هيچي مثل اين نيست...که دو ديقه پيش بچه ها باشي....بگي و بخندي....مي دونيد.توي کار آموزي بيشتر شون بزرگ هستن....دختراشونم.نمي دونم جان مطلب اينه که چيزايي که تو دوست داري . بچه هاي دانشگاه دوست دارن از نظر اونها سکوت مطلقه با چشماي بي حوصله .گوش هايي که به حرفات توجهي ندارن.حقم دارن...شايد چند سال ديگه من ام مثل اونا بشم.......به جاش ...چيزاي که براي اونا جالبه....من يکي اوصلا در موردش نظري ندارم....:)....مي دونيد بعضي موقع ها از دستشون خندم ميگره....خنده دارترين قسمتش اونجايي که مي خوان کلاس بزارن........هر چي نيگاه مي کنم....براي چي...من که ساده تر از اين ديگه نمي تونم باشم.اينا چرا هي سعي مي کنن...غير خودشون باشن..من عاشق آدمايم که هميشه و همه وقت خودشون باشن ..حتي اگه مخالف من باشن.....با ثبات.
..مثلا يکي از بچه هاي هم دانشگاهيم اومد...بزرگتر از منه ولي من قيافشو مي شناختم.رفتم سلاميدم و با هاش دوستيدم.........دختره خوبيه... نمي دونم اون هر جوري دوست داره مي تونه باشه....ولباس بپوشه....صورتش برنزه شده اس..........دو روز بعد يکي از دخترايي که دوسال اونجا کار مي کرد.....صورتشو برنزه کرد...رنگ موهاش رنگ موهاي همون دختر هم دانشگاهيم شد......نمي گم بده...ولي بهتره خودش باشه......اگه به اندازه کافي دليل داشت......خب حالا تغيير تيپ بده...........خودت باش...(البته بگم اينم دختر خوبيه ها...).......بعدم.......... من چون يه دفعه براي کاراي اداريش رفته بودم و يهو توي اون قسمت سرک کشيده بودم........مي تونم بگم عناصر ذکور....اون قسمت با اومدن کار آموزا خوش تيپ تر شدن...!!!......بابا خودتون باشين.........ما هم يکي مثل شماييم............يکي مثل شما.....:)....يا از اين به بعد هميشه خوش تيپ باشيد.......اصلا حال و حوصله اينجور رفتاراي الکي و ندارم........سعي مي کنم
خوده خودم باشم.....و اين چيزي که دوست دارم.....يه پسري اونجا هستش...که خودش باقي مونده.با همون موهاي بهم ريخته .....روغن زده اش.....ولي عين آدم از همون اول وقتي بهش مي سلامي جوابتو مي ده...خيلي عادي نيگات مي کنه...جواب سوالاتم ميده...بلدم نبود ميگه بلد نيستم...اما.يه سري ديگه هستن.......هر چي نيگاشون مي کنم به سلاميم.نمي دونم...هي يه جوري از دستت مي فرارن....اما هي خوش تيپ و خوش تيپ تر ميشن.....؛ ).......بابا بي خيال
.......اين طرز فکر غلط که تا يه دختري پسري از ۸ کيلو متري هم رد شدن......يه عالمه معني بي خود مي ريزه توي سر اين و اون و اين چيزي که من تا عمر دارم يادمه باهاش مبارزه کردم....من قبل از اين که دختر باشم يه آدمم و ...فکراي خودمو دارم کي گفته چون دخترم بايد...هيچي نگم....چو ن حرف زدنم....يه سري تعبير و تفسير مسخره دنبالش داره...نگاهايي که به خدا حوصلوشونو ندارم.... از يه طرفمم اونجا که هستم دليلي نمي بينم......هي ساکت باشم.........فقط يه خورده حال و حوصله مي خواد که حاليشون کني .هر گردي گردو نيست.هر لبخندي.لبخند نيست.هر نگاهي .نگاه نيست.......هر سلامي سلام نيست...اخيش.راحت شدم.اين حرفا رو که از وقتي اونجا رفتم و توي دلم مونده....بود و اينجا گفتم..........موردش پيش بياد عين همين حرفا رو بهشو ن مي زنم.............چرا فکر مي کنن....هر دختري با يه پسر حرف زد ازش خوشش مياد..يا نمياد........مگه ما وقتي دوتا دختر حرف مي زنن يا دوتا پسر از اين تعبير تفسيرا مياريم..........نمي دونم کاش هممون يه خورده بزرگتر ميشدم..فقط يه خورده بزرگتر بازتر...فکر بهتر............
توي عمرم هيچوقت اينقدر از اومدن ۵ شنبه جمعه خوشحال نمي شدم....به خدا.حتي اون موقعي که مدرسه مي رفتم.خوشحال انگيز نبود به اندازه حالا....ديروز که نرفتم کار آموزي تا ۹ خوابيدم.......کلي کيف داشت.....هر چند که ظهر کلاس داشتم.....
ولي....نمي دونم دلم يه چيز جالب مي خواد يه اتفاق جالب.....هر روز صب بلند شو برو...عصر بيا....اگه کلاساي دانشگاه نبود و من بچه ها رو نمي ديدم ...دق مي کردم....
هيچي مثل اين نيست...که دو ديقه پيش بچه ها باشي....بگي و بخندي....مي دونيد.توي کار آموزي بيشتر شون بزرگ هستن....دختراشونم.نمي دونم جان مطلب اينه که چيزايي که تو دوست داري . بچه هاي دانشگاه دوست دارن از نظر اونها سکوت مطلقه با چشماي بي حوصله .گوش هايي که به حرفات توجهي ندارن.حقم دارن...شايد چند سال ديگه من ام مثل اونا بشم.......به جاش ...چيزاي که براي اونا جالبه....من يکي اوصلا در موردش نظري ندارم....:)....مي دونيد بعضي موقع ها از دستشون خندم ميگره....خنده دارترين قسمتش اونجايي که مي خوان کلاس بزارن........هر چي نيگاه مي کنم....براي چي...من که ساده تر از اين ديگه نمي تونم باشم.اينا چرا هي سعي مي کنن...غير خودشون باشن..من عاشق آدمايم که هميشه و همه وقت خودشون باشن ..حتي اگه مخالف من باشن.....با ثبات.
..مثلا يکي از بچه هاي هم دانشگاهيم اومد...بزرگتر از منه ولي من قيافشو مي شناختم.رفتم سلاميدم و با هاش دوستيدم.........دختره خوبيه... نمي دونم اون هر جوري دوست داره مي تونه باشه....ولباس بپوشه....صورتش برنزه شده اس..........دو روز بعد يکي از دخترايي که دوسال اونجا کار مي کرد.....صورتشو برنزه کرد...رنگ موهاش رنگ موهاي همون دختر هم دانشگاهيم شد......نمي گم بده...ولي بهتره خودش باشه......اگه به اندازه کافي دليل داشت......خب حالا تغيير تيپ بده...........خودت باش...(البته بگم اينم دختر خوبيه ها...).......بعدم.......... من چون يه دفعه براي کاراي اداريش رفته بودم و يهو توي اون قسمت سرک کشيده بودم........مي تونم بگم عناصر ذکور....اون قسمت با اومدن کار آموزا خوش تيپ تر شدن...!!!......بابا خودتون باشين.........ما هم يکي مثل شماييم............يکي مثل شما.....:)....يا از اين به بعد هميشه خوش تيپ باشيد.......اصلا حال و حوصله اينجور رفتاراي الکي و ندارم........سعي مي کنم
خوده خودم باشم.....و اين چيزي که دوست دارم.....يه پسري اونجا هستش...که خودش باقي مونده.با همون موهاي بهم ريخته .....روغن زده اش.....ولي عين آدم از همون اول وقتي بهش مي سلامي جوابتو مي ده...خيلي عادي نيگات مي کنه...جواب سوالاتم ميده...بلدم نبود ميگه بلد نيستم...اما.يه سري ديگه هستن.......هر چي نيگاشون مي کنم به سلاميم.نمي دونم...هي يه جوري از دستت مي فرارن....اما هي خوش تيپ و خوش تيپ تر ميشن.....؛ ).......بابا بي خيال
.......اين طرز فکر غلط که تا يه دختري پسري از ۸ کيلو متري هم رد شدن......يه عالمه معني بي خود مي ريزه توي سر اين و اون و اين چيزي که من تا عمر دارم يادمه باهاش مبارزه کردم....من قبل از اين که دختر باشم يه آدمم و ...فکراي خودمو دارم کي گفته چون دخترم بايد...هيچي نگم....چو ن حرف زدنم....يه سري تعبير و تفسير مسخره دنبالش داره...نگاهايي که به خدا حوصلوشونو ندارم.... از يه طرفمم اونجا که هستم دليلي نمي بينم......هي ساکت باشم.........فقط يه خورده حال و حوصله مي خواد که حاليشون کني .هر گردي گردو نيست.هر لبخندي.لبخند نيست.هر نگاهي .نگاه نيست.......هر سلامي سلام نيست...اخيش.راحت شدم.اين حرفا رو که از وقتي اونجا رفتم و توي دلم مونده....بود و اينجا گفتم..........موردش پيش بياد عين همين حرفا رو بهشو ن مي زنم.............چرا فکر مي کنن....هر دختري با يه پسر حرف زد ازش خوشش مياد..يا نمياد........مگه ما وقتي دوتا دختر حرف مي زنن يا دوتا پسر از اين تعبير تفسيرا مياريم..........نمي دونم کاش هممون يه خورده بزرگتر ميشدم..فقط يه خورده بزرگتر بازتر...فکر بهتر............
پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱
حرفهاي بچه ها به پيرترين پدر بزرگ دنيا...
اين هفته تو اتاق 3 *6 يکي از کتاباي هيوا مسيح و خوندم....يه ذره اولشو مي زارم....
سلام پدر بزرگ عزيزم!
پدر بزرگ سفيد! من زياد نمي توانم بلد باشم که بنويسم.
پدر بزرگ من گريه را خوب ياد گرفته ام.پدرم نيست را.
مادرم را که هميشه توي يک پارچه قايم شده است را.
مادرم مثل يک سايه است پدر بزرگ.مثل يک تيکه پارچه که در باد راه مي رود.
چشم هاي من کمي تنگ است. من اهل يکي از روستاهاي شهر قندهار هستم در افغانستان
پدر بزرگ من ديروز منفجر شد و من گريه ام آنقدر بزرگ شد که يک نفر سيلي محکمي به زد......پدر بزرگ جان ما خيلي بچه ها هستيم زياد..توي لباس هاي بلند.................
......
................
به تو مي نويسم آدمهاي بزرگ روستاي ما که قدشان به در خت سيب مي رسد...وقي کار غلطي مي کنند.مي گويند ببخشيد!....ولي من نمي دانم اين آدمهاي بزرگ تر از درخت سيب گنده تر از گاو ما که با هواپيما آمدند يا توي لباسهاي خود ما آمدند..وبا غچه هاي مارا خراب کردند...و پدر بزرگ مرا منفحر کردند و خواهرم را مردند و همه زياد حرف زدند..چرا هيچوقت نگفتند فقط همين يک کلمه رانمي گويند. چرا نمي گويند: ببخشيد
اين هفته تو اتاق 3 *6 يکي از کتاباي هيوا مسيح و خوندم....يه ذره اولشو مي زارم....
سلام پدر بزرگ عزيزم!
پدر بزرگ سفيد! من زياد نمي توانم بلد باشم که بنويسم.
پدر بزرگ من گريه را خوب ياد گرفته ام.پدرم نيست را.
مادرم را که هميشه توي يک پارچه قايم شده است را.
مادرم مثل يک سايه است پدر بزرگ.مثل يک تيکه پارچه که در باد راه مي رود.
چشم هاي من کمي تنگ است. من اهل يکي از روستاهاي شهر قندهار هستم در افغانستان
پدر بزرگ من ديروز منفجر شد و من گريه ام آنقدر بزرگ شد که يک نفر سيلي محکمي به زد......پدر بزرگ جان ما خيلي بچه ها هستيم زياد..توي لباس هاي بلند.................
......
................
به تو مي نويسم آدمهاي بزرگ روستاي ما که قدشان به در خت سيب مي رسد...وقي کار غلطي مي کنند.مي گويند ببخشيد!....ولي من نمي دانم اين آدمهاي بزرگ تر از درخت سيب گنده تر از گاو ما که با هواپيما آمدند يا توي لباسهاي خود ما آمدند..وبا غچه هاي مارا خراب کردند...و پدر بزرگ مرا منفحر کردند و خواهرم را مردند و همه زياد حرف زدند..چرا هيچوقت نگفتند فقط همين يک کلمه رانمي گويند. چرا نمي گويند: ببخشيد
اشتراک در:
پستها (Atom)