پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۴

چهار خونه ای دوست داشتنی

اینجایی دقیقا همین جا...همین جا که با دستم نشون می دم....حضورت اینجاست..اینجا..
بمون...

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۴

دلم کتاب می خواد...دلم یکشنبه ای میدون انقلاب و می خواد...دم کتابسرای نیک و می خواد...دلم پربنت می خواد ذوق شوق...دلم بودن ومی خواد.......یه وقتایی بی راه میری...بیراه رفتم...هر چی هست نمی رسم...
دلم مریم می خواد...آلبالو خشکه......من دلم تنگه خودمه...دلم تنگه مسافرته جنگلیه...تاب می خوام...دلم یه جا می خواد...یه جای ثابت یه میز همیشگی... دلم فکرای نومو می خواد....دلم حضور می خواد....دلم موزیک جدید می خواد...برسم به صبح فردا....
اگه هست بیا...اگه نیست...بهم امید دروغ نده.......دلم سکوت صبح و می خواد ساعت ده صبح...هوش می خواد..

چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۴

چهار روز دویدم...امروز ام 2.5 ساعت خوابیدم...بعدم نیم ساعت نرمش کردم..تا رسیدم به وبلاگم...

باز سر وکله این مثلث برمودا توی زندگی ام پیدا شده...کتاب گم کردم..کتاب به چه گندگی...هر چی فکر می کنم..که کتاب به اون سنگینی کجا می تونه افتاده باشه! هیچ چیزی به ذهنم ام نمی رسه...
اوصلا که هیچ خوب نیست آدم چیزی و گم کنه...اما دوتا مورد هست که واقعا کلافه میشم..یکی مداد نوکی یکی ام کتابام...من کتابمووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووومی خوام
من کتاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااابمو می خوام
من کتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتابمو می خوام
من کتابمو می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

می خواستم بگم...
وقتی یکی دوست داشتنیه...
اهمیتی نداره که پای چشماش گود رفته باشه. یا اینکه...دماغش از سرماخوردگی شده باشه عین هویج...
آدم دوستش داره

حتی وقتی خسته اس.......بی حوصله است..
...

دیشب اومدم یه پست جدید بزارم..اینقد سرعت بالا بود که پابلیش نمی شد...
خلاصه اش اینکه draftam نشد....
موضوع این بود که بعد قرنی تلویزون دیدم
جشن سالگرد کانال 3 بود...
بعد از همه تقدیر تشکر می کردن...از بین بازیگرای مرد..از حمید گودرزی تقدیر کردن..تندیس و به یکی دادن
گناه داشت...چرا به حمید گودرزی ندادن
من از همون عنفوان اولیه...که توی یه سریال...چی بود یه عروسک گنده داشت....دانی؟...بود..یه شعر می خوند در برابرم نشسته...از حمید گودرزی خوشم میود...تا وقتی بزرگ تر شد و پا به عرصه های سریال های دیگه گذاشت
حیف شد بهش تندیس ندادن


بریم سراغ پست بعدی.....

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

واقعا با این سرعت چیکار میشه کرد؟....








- صبحونه خوردن
- عکس دیدن
- بستنی دسته جمعی
- اسپیکر
- جینگله الیسا
- تاب سواری
- عکس گرفتن
- وب لاگ خوندن
- وسطی
- اختراع
- کتاب
- ترجمه
- رنگ
- بک گراوند
- .......

پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۴

پشت چراغ سبز عابر پیاده وایساده ام....منتظرم سبزتر بشه.....!

بار اول امم نیست....

شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴

صبح بیشتر..الان کمتر...عین آدمای کارتونا شدم... که دور سرشون ستاره می چرخه...نه گلوم درد می کنه نه تب دارم...ولی همه بدن ام درد می کنه...سردمه...یخ ام... انگار با فاصله ای یه قدمی از زمین راه می رم...دلم یه جای گرم می خواد...
الانم یه آلمه خوردم..به طرز زیادی گشنم بود از صبح...فقط امید وارم سرما نخورم..که حاظرم..هر 6 روز هفته برم سر کار...ولاکن سالم باشم...

اما یه آرومی عجیبی اومده توی من....

این بچه های ترم جدید کلاس....نمی دونم واسه چی میان کلاس...والا..همشون بیست بیستا....استعدادشون بالقوه است..بلد بدونشون به خاطر این نیست که افتاده باشن...قشنگ معلومه معنی کلمه رو بلد نیست...و می پرسه...اما همون کلمه خیلی قشنگ تلفظ می کنه...اما من ...:(...همیشه بی ربط ترین تلفظ و به ذهنم ام میاد..کلمه بیشتر دوسیلاب...که کلا دیگه هیچی...دیگه نمیشه...باید از قبل درس جلسه بعد و بخونم ...

چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴

د ........ و........س........ت........ ت ........د ........ا ........ ر ........ م

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴

خب.....اممم..همه فکر مکرا ...رو می زارم و کنار میام

چار زانو می شینم تو وب لاگ.....

واقعا چه خوبه که داره بارون میاد..یه نفسی می کشیم...من وقتی چشمام از خنکی یخ می کنه خوشم میاد...عین خوردن بستنیه.....


دلم یه کلبه کوهپایه ای می خواد که جلوش یه دشت باشه...این که حالا چه جوری کوهپایه ای دشتی باشه...؟مثلا جلوش یه دشت باشه پنجره پشتی اش روی به یه دره باشه..

دیگه....

دچار تضاد عدالتی شدم....مثلا فرض کنید ...یه عالمه حق آدم تو دستتونه...باهاش چی کار می کنید؟

می دونید....اگه فرض کنیم...چه جوری بگم...مثلا حق یه آدم باشه 100 ....حالا بنا به دلایلی....مثلا یکی باشه از هوش اجتماعی بر خودار نیست...یا بنا به دلایلی یه سری قابلیت های که تو درو بر رایج و نداره....حالا اینکه خودش باعث شده یا شرایط ایجاب کرده...فرض کنیم شرایط ایجاب کرده....یه سری چیزا رو نمی فهمه
ولی خب یه سری قابلیت داره....ممکنه بتونه یه کار تکراری و مدام انجام بده....حالا به صرف اینکه این آدم قابلیت دیگه نداره آیا ما حق داریم از حق اون استفاده کنیم....از 100 تا حق اش 70 تاشو بر داریم.....کارهای cheap ...بدیم به اون.(.واقعا معادل فارسی اش چی میشه؟)..امممم..
.خب همیشه یه سری ازاین کارها هست که باید انجام بشه...ممکنه به اصلاح کم ارزش باشه...اما پایه هدفای بلنده....و خب اگه یه آدم قابلیت و نداشته باشه...چی کار میشه کرد....
اینم از اون سوالای بی جوابه...مثلا اگه شغال سنجاب نخوره...زنده نمی مونه...ایده قرون وسطایی...می تونه باشه...ولی عملا یه سری آدما میشن وسیله میشن پله یه آدم دیگه....حالا نکته اش اینجا ست که اون آدمه یا آدما باید رفاه بیارن سهلوت بیارن واسه پله ها...اما آیا عملا این اتفاق می افته؟ میشه از یه مثال کوچیک تو زندگی گرفت تا چیزای بزرگ بزرگ تر....

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴

وب لاگ....وب...لاگ...
تو منی...و من توام....
خوشحالم که هستی....تو شاید یکی از معدود چیزایی باشی که 4 ساله همراهمی...4 یا 5...؟
با هم قدم می زنیم...به هم غر می زنیم...گاهی حوصله ات و ندارم...گاهی...کلی حرف واست دارم....
هیچوقت نخواستم بهت سخت بگیرم....خواستم لااقل یه اینجا راحت باشی...فارغ از فکری...
تو وب لاگمی....من چی تو ام؟...من وب لاگ تو ام..گاهی نوشته توی تو میشه یه مریم.....

اسپیکرا روشن....


شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

اون مریم گذاشته رفته
می دونی در عین حالی که اختیار داری یه سری تغییرات و بدی اختیار نداری که همه چی عوض کنی...
پوووووووف
یعنی اگه من این ترم بیافتم...میشینم این دفعه تمام لغتای تمرین رو در بیارم...یاد بگیرم.؟ آیا؟.
ولی من مطمئنام یکسری اش نبود اصلا حتی تو تمرین....آخه چه اصرایه ..این متن های آخر که چیزی تو مایه های کلیه دمنه ما بود...

این هواپیماه...این رییس جمهورمون....این هوا...
من می خوام بدونم معنا و مفهوم رزماییش چیه...اینکه بابا ما قدرت داریم..ال بل...خب..
ولی با این هواپیما...کاملا محرض شد...خانوما آقایون...خیلی نیاز نیست تلاش خاصی کنید که ...ما حتی خودمون عرضه اینو نداریم که از جون مردمون محافظت کنیم...نیازی به جنگ نیست......
.این هوا سیاه که داره می خوریم نتایج..اینه که از اول پاییز از 5 تا 9 شب ...هر روز ترافیک سننگین داشت تهران...می فرموندند که این موقته....
یعنی هیچکی نیست...متن حرفای این رییس جمهور رو یه ویراستاری کنه..حرفاشو بررسی کنن. قبل اینکه چیزی بگه.......بابا ...ای خداااااا


کاش اون مریمه بر گرده....سه تا مریم هست....یه مریم سخت گیر..یه مریم آسون گیر...یه مریمی که اجرا می کنه...یعنی یا حرفه سخت گیر و گوش می ده یا آسون گیر رو...یه وقتایی ام می زاره می ره..اون مریم آخرین راه حلا پیششه...قدرت تغییر داره...با یه سری خصوصصیات
اشتباهم بکنه..راحت سعی میکنه درستش کنه...
حالا باید بگردم دنبالش...نه...باید خودش بیاد...چاره اش رو رواست شدن با خودمه...

پووووف...

دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴

فعلا تو مود گیر دادن به خودم هستم!...اممم
وقتی دست و پاچلفتی میشم...احساس مزخرف بودن می کنم....یاد " پخمه" عزیز نسین می افتم....
یه چیز خیلی کم رنگی ازش یادمه...اماکفر آدمو در می اورد.....
البته من الان دختر بهتری شدم
&*^#$$#!@!@#!

اینجا رو میز یه کتابه از عزیز نسین...صفحه یازده

هم دیگر را یافتیم
جایی که قرار گذاشته بودیم
اما نه در زمان موعود
من بیست سال
زود آمدم و منتظر ماندم
و تو بیست سال دیر امدی
من در انتظار تو پیر شدم
تو جوان ماندی
به خاطر کسی که
چشم به راهش بودی

!!*^%$%#@#&&**%$#

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

دچار تکثر شدم
خوب نیست ..این همه قرقر...اما
هرچی بزرگتر میشی...توقع دوری بریا ازت بیشتر میشه...
توقع خودت از خودت....
ناچاری..ناچاری..یه جایی ارتباطاتو قطع کنی...
یه نیگاه می ندازی..دلت نمیاد...اصلا ...
من نمی فهمم...حتما نحوه عملکرد من ایراد داره....این همه آدم مهم..با یه عالمه کار سخت تر از کارای من...که می رسن به همه کاراشون...چرا من نمی رسم..چرا اینجا اینقد نامرتبه
چرا وقتی یکی با هام حرف می زنه به 50 % حرفاش گوش نمی دم
چرا یه غلط دیکته ای دارم تو متن رسمی...هرچی ام نیگاه می کنم ...نمی بینم...
چرا سر کلاس ...این همه با غلط غلوط می خونم
چرا وسایلمو و یادم می ره بر دارم...
تو حرف زدنم کلمه های نامفهوم زیاد دارم
فکرم همه جا هست و نیست...

همه اینا رو بزاریم کنار...هیچی مثل این نیست که ، سالم باشی...امروز به دونه دونه قطر های سرم نیگاه می کردم....

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴



امشب مهمون بابا ...
به صرف چیتوز طلایی
;)

*****

عین پارادکسه....
در یه آن ....توی یه چرخه ای
در عین حالی که دلت می خواد ادامه بدی
یهو دلت می خواد تموم بشه
دوست داری بعد دوست نداری بعد دوست داری

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

7 جفت جوراب سفید برای 6 روز هفته ....
بسته به اینکه چی بخواد بشه...
یه جوارب لاغر سفید...واسه شنبه ها.. که سبک تر باشی....
یه جفت جوارب سفید مطلق ..یاد چیزای خوب می افتی...واسه روزایی که دلت موفقیت های تند تند می خواد..

دو جفت جوارب سفید غیر مطلق...واسه روزایی که می خوای رد شه بره

یه جوارب سفید کلفت دوست نداشتنی که هفتمین جواربه...
اما...یه جوارب سفید راه راه....جوارب چهارشنبه هاست...یه جور جوارب منتظره....

تو فردا نیستی...


این یعنی یه مامان مهربون

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

آخر هفته است....ته نشین شدم....
این هفته یهو عین یه بادکنک فرستاده شدم هوا...یهو یا یه سوزن سوارخ شدم...تق

چقد دوست دارم این صندلی که روشم...این اسپیکر...پوشه آهنگام....فکر نمی کردم...یه وقتی بشه...که دلم واسه ساده تر چیزام تنگ بشه...

راستی هر وقت بارون اومد...چی توز طلایی بخورین

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

چقد خوبه که اینجا رو دارم....مامان هست بابا هست...اینکه یکی نخواد باشه....کاریش نمیشه کرد...بودن به اجبار نیست...
مداد رنگی ام دارن تموم میشن..مداد سبزم....هرچی رنگ می کنم...بیشتر از دو رنگ از آب در نمیاد...چرا سیاه میشن..
همین که سعی می کنم همه چی رو رنگ کنم.....اصلا شاید نباید رنگ کنم....مگه بده دنیای رنگی ...
مگه بده وقتی به یکی سلام میدی...به خاطر خودش باشه...حال یکی و می پرسی به خاطر خودش باشه..
به حرفاش گوش کنی به خاطر خودش....بر می گردی می بینی رنگات دارن تموم میشن....

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

وقتی می خوان لپ تاپ درست کنند روی میلی سی سی وزنش فکر می کنند....اون وقت می زارنش توی یه کیف لپ تاپ...کیفه کمه کمه اش یه کیلوه!.

دیشب ، توی یه تاکسی سوار بودم...دونفر جلو... سه نفرام عقب...نزدیکای رسیدن به مقصد بودیم...این مسیره 150 تومن می گیرن....بعد یکی از مسافرا می خواست حساب کنه...راننده گفت ، چند بود؟ 175 یا 200...( من نمی دونم اینن 75 رو از کجا ا ورد؟ )....همه با هم دسته جمعی گفتیم 150 است اصلانش...راننده یهو موند..گفت چه دست جمعی ام میگن...من چند وقت پیش همین مسیر و 175 دادم....
یکی از مسافرا گفت ، سرت کلاه گزاشتن...حالا می خواستی کلاه بزاری سره ماها....باز راننده کپ کرد.......:D......خلاصه گفت خورد ندارم...اون مسافرام کم نیورد...200 که داده بود گرفت 150 کاملا خورد داد....که راننده بقیه پول همه را داد....
این واسه این گفتم..اولین بار بود که یه چینین موضوعی با خنده و شوخی گذشت....هم ما می خندیدم هم راننده....بدون خشونت...
و فکر می کنم...به خاطر نوع برخورد اون مسافره بود که با خنده و ودر عین حال رک بودن....اوضاع و درست برد جلو.....چه قد خوبن که از این آدما زیاد تر بشن...

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

امروز یه نقطه کوچیک بودم توی یه صفحه ...شایدم یه کتاب بزرگ....ذوق کردم از اینکه برای یه ربع نقطه شدم..لااقل...
به خدا فکر می کنم.....که با همه بزرگی اش....کاری نداره....نقطه ام....یا جمله....کاری نه...اصلا به این چیزا کار نداره.....وقتی می خندی.........

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴

من که تا حالا سرخوپوست ندیدم...هر چی دیدم تو فیلما بوده
بعد..حالا...
گاهی آدم دلش میخواد یه سرخوپوست بود توی یه جنگل...
یه قبیله هم داشت...بعدش عین فیلما....توی قبیله آدم....یکی بود که
یه چیزی تو مایه های ابر سفید دکتر مایک بود چی بود...

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

یه روز با همه بد بودنش می تونه وسطش خیلی خوب بشه.....یه یاد خوب بیاد....فکرشو بکن....از یه آدمی یه یه سالی بشه که هیچ خبری نداشته باشی.......اون موقعی که بود....جزو خاطره ها و روزای خوب بود....کم بود...ولی بودنش حجم داشت.....طوری که همین چند روز پیش یادش افتادم...دلم می خواست بدونم کجاست و چی کار می کنه......بعد امروز یهو تلفن زنگ زد.....یهو صداش اومد...صدای خنده اش غافلگیر شدم....اصلا نمی دونستم چی شد که زنگ زد...تعبیری ندارم براش....یه اتفاق بود...که احتمالش نزدیک به صفر بود...پس نتیجه میشه گرفت...نه مریم قانون نزار....چی می دونم...اگه به من نزدیکی ..صدامو می شنوی ...من صدات و می شنوم و اگر نشنیدی من و یا من نشندیمت پس دوریم...؟!...

خدایا تو کهکشان رو افریدی....به بزرگی . کوچیکی نیست....می دونی اونچه که باید بدونی....ببین ..لااقل بزار حس کنم که می دونی...

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

حر فای قلمبه شده.....

%$$^%&*%^*%^*

ولش کن......به چارتا خودکار رنگی ام فکر می کنم...سبز سیر ، سبز روشن بنفش صورتی......
یه دفتر آبی...
تا دی....آره تا دی.....صبر می کنم.....یه برنامه سبک ام می ریزم....

امروز توی تاکسی...یه دختر ارمنی بود...بعد داشت به زبون خودش با تلفن حرف می زد یهو وسط حرفاش گفت ، نهایتا تا یه ربع هشت...یه طوربامزه ای شده بود ترکیب زبون خودش و عربی و فارسی . باز زبون خودش..

نه مثل اینکه نمیشه...بدجوری قلمبه شده!
همه چی بر می گرده به اینکه چرا مرغ همسایه غازه؟ چرا جدا چرا؟ چرا آدم به هر جا برسه از دست خودش راضی نیست...؟هی با خودت می شینی فک می کنی هی دو تا دوتا چار تا میکنی ، معادله ات جواب نمیده...
بعد ام همه کاسه و کوزه ه ها رو سر خودت می شکونی ...بی راهم نیست...این تنبلی مفرط...این فردای نیومده....%^$%%$$^$^%

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

توی دلم جیوه اومده....یه چیز سنگین و سرد.....
یه چیزایی ته دلم ته نشین شده.....به هرحال.......
... از دنیا رفت.....من دیدم...وقتی روی قلب مریض اش ..سنگ می زاشتن.....هیچکی ...نمی فهمه.....
نفس ام تنگ میشه....نمی دونم واسه کی دارم یا چی گریه می کنم...فقط می دونم...دلم واسه نبودن می سوزه...واسه خنده ای که دیگه نمی بینم....واسه مهربونی که رفته...آره شایدم دارم واسه خودم گریه می کنم...
هر چی هست دلم گرفته...یه چیزی از پیش ام رفته و دیگه بر نمی گرده....جای خالی.که..نیست....

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۴

خب امشب می تونید یک ساعت بیشتر بخوابید...!...
اصلا نا یه روزایی میشه....یه وقتایی میشه....یهو چشاتو باز می کنی می بینی چه جوری ساعتا دارن تند تند هلت میدن..عین اینکه افتاده باشی..توی یه رودخونه تند....یهو به خودت میگی... کجا داری می ری.....اصلا کجا ...یادت میاد یه چیزایی یادت رفته...اما یادت نمیاد چی بوده و کجا بوده...

امشب یه ساعت تو ترافیک بودم...خدا رحم کنه..اول مهر که بشه باید 7 صبح بزنم بیرون وگرنه راه نیم ساعته میشه یه ساعت و نیم......

من تو رو دوست دارم....تو منو دوست نداری...تو کسی و دوست داری که اون تو رو دوست نداره....بعد...احتمالانم اونم کسی و دوست داره... که اونم واسش اون یکی مهم نیست... و او...
عیبه تو دوست داشتنس..یا...تو صداقت...یا توی پذیرش واقعیته....
اینکه یه حقیقته...دوست داشتن به اجبار نیست...نمی شه کسی و مجبور به دوست داشتن کرد....می مونه...این دله که یه جوری قانعش کنی.......چه می دونم...اینم همین جوری......
حتما خوصله کنید لود بشه گوش بدید..اینم متنش

خوابای خوب خوب ببنید...
;)

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

تیغ ماهی فکری

خسته شدم از بس فکر کردم...یعنی اصلا خودش اتو رانه....
می دونی...قسمت آزار دهنده اش کجاست...وقتی احساس نخودیت بهت دست می ده...
یعنی فک می کنی...مثل این بچه کوچولو ها که تو وسطی نخودین...آخه چرا؟
بعد پیش خودت میگی خب نخودی هستی...بعد می ری از دو تا پله بالاتر که نیگاه می کنی...
می بینی هیچ فرقی نمی کنه....نخودی ام داره بازی می کنه...یعنی اصلا همه چی خنده دار به نظر میاد..نخودی . غیر نخوی معنی نداره.......
هیچی خیلی اونقدرا مهم نیست.....اما همیشه که رو دوتا پله بالاتر نیستی...باید بیای پایین ...اونوقت باز خودتو یه نخودی می بینی...یه حس نخودیت.....
چه می دونم..شاید واقعا هیچی خیلی اونقدرا مهم نیست....

این iransong ام دبه در اورده...تا همین چند وقت پیش هرچی دلت می خواست توش پیدا می کردی. . گوش می دادی.ولی حالا....شده فقط متن...
بریم سراغ همون dancage
اینم همین جوری...

خشنود نیستم...

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴

پس من چی ؟

چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

امروز چهارشنبه....24 ساله شدم....خوشحالم که چهارشنبه بود...
دیروز از انقلاب واسه خودم کتاب گرفتم یه کتاب جدید از بوبن...اسمش "دلباختگی"...
دیگه اینکه چی توز طلایی و بستنی خوردم امروز از پارک کوچولی راهم عکس گرفتم....
ابرای خوشگل توپولوی پنبه ای توی آسمون بود....
بارون یهویی لبخند خدا بود
کتاب جدید ام لبخند بوبن
فردا یه روز دیگه است......
یه مدت بود پر سوال بی جواب شده بودم....عصر دوشنبه نمی دونم چی شد....
همه چی درست شد...یعنی ماهیت چیزی که سوالای بی جواب تولید می کرد...تموم شد و رفت...
....
:)

جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۴

تصمیم دارم فردا از 24 ساعتم استفاده مفید و کامل داشته باشم..
راستی اون اسپاگتی در 8 دقیقه ..انگار اسم فیلمه....

*******

من دلم یه چیزی می خواد که نمی دونم چیه
من دلم جایی و می خواد که نمی دونم کجاست
من دلم چیزی و می خواد که ندارم
خوارکی که نخوردم
من کسی و می خوام که ندیدم
کتابی و که نخوندم
یه فیلم که ندیدم
یه کاری که ندارم
.......یه چیزی هست که نیست و من دقیقا همونو می خوام
اما چون نیست نمی دونم چیه که بدونم چیه....

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۴

احتمالا به خاطر 2 روز سوپ خوردنه....که رستگاری در هشت و بيست ...خوندم اسپاگتی در هشت و....



این شکلای یاهو...یه خرده زیادی فانتزی شده..
قیافه هایی که درست کردن اونی نیست که نشون بده اونی که آدم هست!

سه‌شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۴

دیروز خیر سرم رفتم دندون پزشکی دندون عقلمو بکشم...یکسالی میشه که باید این کار می کردم اما می ترسیدم....تصمیمم این بود که توی این سامر هالیدی ترتیب دو تا دندون عقلامو بدم...دو روز پیش رفتم دکتر....گفتم عجله دارم....قرار شد یکی و سه شنبه دیروز بکشم......یکی ام...5 شنبه..تند تند تموم شه....
یه چیزی توی مابه های بیچاره شدن..بود....طوری که دومین دندون عقل به یه ماه بعد موکول شد....
ریشه دندونم ته اش عین قلاب ماهی گیری بود و توی عکس مشخص نبود...واسه همین وسطای راه کار به جراحی کشید...الان دکتره یه تونل کندوان توی لثه ام درست کرده.....احساس می کردم فکم می خواد کنده شده.....ای مردم ..کوچولو های 18 ساله....تا ریشه دندون عقلاتون باز نشده برید ترتیبشو بدید...البته این بدتر هم هست اونایی که دندونشون افقی ..5 6 ساعت عمل دارن....ولی در هرصورت...دکتر و بیچاره شد..هم من....از دیروز تا حالا هرچی می خوام قورت بدم انگار تیغ ماهیه....سه ساعت طول میکشه تا یه سوپ و تموم کنم.......

اینجا هم یکی دیگه از وب لاگ هایی که می خونم.....

باز برم بخوام وقتی خوابم دردو نمی فهمم....

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴

بوی بارون میاد....

زمین به این بزرگی....جایی روش هست که روزاش بین 10 تا 12 ساعت باشه...تمام سال ام...هواشم...خنک باشه حالا یه خورده گرم و سرد...طوری نیست؟
داره یواش یواش روزا کوتاه میشه
من روز بلند خنک دوست دارم....

شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۴




من می خواستم یه لیست از وب لگاهایی که می خونم بنویسم....که بلاگ رینگ درست شد...
خب ابن لینکای کناری اگه روی دور نوشتن باشن...و بنویسنن.. می رم سراغشون...یه سری ایم...که از همون اول دو حرف اول ادرسشون می زنم و تو آدرس بار.......
مثلا بابا یه مدتها داره می نویسه....:)..همیشه میشه چیزای عجیب و جدید پیدا کنید تو وبلاگش ....
دلتنگستان و پرستو و صفا.... دیگه .سیزیف ام یه مدت خوب بودا...نمی دونم کجا رفته..وب لاگ محسن هم فیلتره شده تازگیها..همه این لیست کناری.
آهان این وب لاگم...یه مدتیه می خونم...
.از پشت یک سوم....دیگه رویای نیلی
.....
این عکس ام مال انتخاب رشته است
ما یک تیم6 نفری انتخاب رشته کردیم....و بلاخره تموم شد!!!!
...

شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴

شبه ..و باز یادم رفت...خمیر دندون بگیرم....!


سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۴

وقتی دنیا با تمام بزرگی ایش واسه آدم تنگ میشه....
وقتی خودتم می دونی که این چیز به یه چیز دیگه ربط نداره ولی هی همه و همه چی بهم ربط می دی
وقتی که بی ربط بار فکرتو زیاد میکنی...بدون اینکه بتونی خالی ایش کنی
وقتی می دونی...اما دونستنت جز غر غری بیش نیست....
بدجوره وقتی هیچ راهی به ذهنت نرسه....
من امروز فهمیدم عین بچه ها هنوز قهر می کنم....حتی با خودم....

شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۴

آدم چه قد می تونه کوچولو باشه یا شایدم بی جنبه....خب آخه ذوق کردم...چه اشکالی داره؟......فرض کنید یه آدمی که جزو آدما مهما باشه...خب...بعد اصلا شما فکرنکنید...شما رو بشناسه...تازه اسم تو بدونه...بعد آدم وبشناسه اسم آدمم بدونه....من خیلی ذوق مرگ شدم....موضوع این نیست...که کی چیه....موضوع اینه که خیلی خوشحالیدم
شما ام اگه آدم مهمی هستید....یه وقتایی این جوری باشید....خیلی آدم خوشحال میشه

من می خوام بدونم به شخصه.
..کدومای شماها ...از این Yahoo Insider.. استفاده کاربردی داشتید....نه می خوام بدونم ..واقعا جدی

جمعه، تیر ۲۴، ۱۳۸۴

فکرشو بکنید اگه یه جارو برقیه گنده قورتتون بده !؟...

من این وب لاگ تو لیست وب لاگای بلاگر پیدا کردم

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۴

دلتنگی یعنی دوست داشتن.....
اگر دلم تنگت شد ، پس دوستت دارم...اگر تو دلت تنگم شد... پس دوستم داری....
و اگر دلم تنگت نشه....اون وقت این واقعیت است که حرف اول می زنه....

شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۴

خب شد دیگه شد رییس چمهورمون....نمی خوام هیچی بگم...عصبانی یواشی ام....می دونید اونایی که به احمد نژاد رای دادن قابل سرزنش نیستن....اونایی که رای ندادن همه شون .....حالا که گذشته
نه مجلس...نه دولت نه قوه قضایه....نه شواری شهر....عملا هیچی.....می دونید..الان که کمتر عصبانی ام به این فکر می کنم....من نوعی ....ما...همه چیکار می توین بکنیم.....جدا می گم.....ما چیکار می تونیم بکنیم...بدون جنگ و دعوا.....آزادی مون داشته باشیم....و تا اینجا که اومدیم عقب تر نریم....الان چیکار میشه اوضاع از اینی که هست بدتر نشه ...اصلا کاری میشه کرد؟.....
شایدم اصرار بی خودیه...واسه اینکه امید وارم باشم.... من این ریسس جمهور رو.نمی خوام.....

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۸۴

دستم به اسپیکر خورد و از صدای آهنگ لرزید....خوشم اومد

کی میشه رییس جمهور؟



یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۴

و اما بعدتر.....

تصور اینکه رییس جمهورمون نتونه بره یه سری کشورا....خب پیش میاد دیگه

موضوع این نیست که چرا احمدی نژاد اینقد رای اورده..این یه واقعیته که اینقد آدم با این طرز فکر هست......
موضوع همه اونایی ان که می گفتن رای ندین و رای ندادن و حالا با رای احمدی نژاد کپ کردن....میگن این کی بود دیگه؟.....اینکه چرا مردم به کروبی رای دادن....طرفداری کروبی یه سوال بزرگن برام.......
وقتی به دور دوم فک می کنم...ومی بینم که از هردوشون بدم میاد...حالم بد میشه ..دست خودم نیست....
.اما حرفای قوچانی باعث شد که فک کنم...
هم اینو بخونید.(سرمقاله )....هم نوشته جعبه شکلات....

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۴

واما بعد

امروزی داشتم فکر می کردم یکی از کارایی که خاتمی کرد این بود که حداقل اش الان بین کاندیدا یه کاندید مثل معین هست ، باز فکر کردم اگه به غیر از خاتمی یکی از اون 3 تا رییس جمهور بود ....الان دیگه چه آدمایی کاندید بودند! یا حق کاندید شدن داشتن ؟....همین آزادی کم الان مدیون آدمایی ام که سال 76 ...?79 رای دادن...همین وضعیت واسه نسل بعد از من ام هست...راهی که الان می رم...ادامش مال نسل بعدیه ...

فقط یه چیزی این وسط هست...البته که همه قدرت کلام ندارن..ولی معین حرفاش سطح بالاست...من خودم کم به حرافش گوش دادم ...اما نتوستم حرفاشو دنبال کنم....ولی مهم یه چیزه.....
یه مدیر خوب مغز داره......کارایی اجرایی با معاوناست .....

ودیگه اینکه تنها چیز آزار دهنده وسیع این وسط....این تبلیغ های رفسنجانی ه ...این ماشینا با برچسبای هاشمی بد جور روی اعصابم راه میرن..این ملت چرا اینجورین...یا اشتباه از منه یا....
این وسط مشکل چیه ؟

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۴

من بیشتر ازهمه از کاپشنی که تنه اشه تعجب می کنم.....
چه جور گرمش نیست....

بعد اینکه رای بدم یا نه ؟ تا دوهفته پیش شدیدا نه بودم.....
اما حالا معین...نمی دونم...نه دلت میاد بی خیال شی نه دلت می خواد وسیله شی...
همچین تصمیم که می گیرم رای بدم...تصور اینکه میگن ببین چقد پرشور بود حالمو بهم می زنه...از طرفیم
این تنها کاریه که می تونم بکنم.....عین یه پارادوکس گنده است....با پس زمینه قیافه معین....

*******
من از یه چیزی نگرانم که نمی دونم چیه
از عصر تا حالا این جوریم
تازه عصری یه خوابم دیدم
که با قلاب ماهیگیری روی رودخونه اسکی رو آب می رفتن.....

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴

به کاغذ دست نوشته فکر می کنم ، به علاقه ای که توی تک تک سطراش موقع نوشتن بود....
وحالا یه صفحه تایپ شده پر از جمله هایی که سعی می کنم بهم ربطشون بدم...اما ربط پیدا نمی کنن...شاید چون توش علاقه ای نیست...اما نه مطمئنا.
به صداقت فکرام ، فکر می کنم....نکنه در مورد راستی اش اشتباه می کردم.....نمیشه واقعیت و ندید گرفت.

پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۴

باز خازنیت ام عود ( ا ُ د) کرده .... امممم معادل دیگه ای به ذهنم نمی رسه
...پر خوشحالی میشم....خالی میشم...غم انگیز میشم ، خالی میشم...عصبانی میشم...خالی میشم...پر سوال میشم....خالی میشم...فقط مونده این دل گرفتگی...آخر پر شدنش نمی دونم کجاست ....کی میخواد خالی بشه......تاکی و اینا نمی دونم.....

بعد یه چیز دیگه
توی ریدینگون یه چیزی خوندم واقعا به نظرم درسته.....اونم تفاوت بچه های اول و آخر
حالا میگم....

بچه های اول ، چون هی بزرگتر ا مسئولیت بهشون دادن و این باورو دادن که تو باید این کار کنی....اینا شخصیتا آدمایی میشن که دوست دارن به بقیه دستور بدن ، مدیر بشن ، هی امر و نهی کنن
بعد چون هی مامان باباها از اونا خواستن تو مدرسه همه جا اول باشن ، براشون مهمه که تو همه چی زندگی اول باشن اما به خاطر دیسپلین زیادی که روشون اعمال میشه ، خیلی آدمایی انعطاف پذیری نیستن....نمی تونن دوستای صمیمی و نزدیک داشته باشن....چون یاد گرفتن به تنهایی کارشونو جلو ببرن

حالا میریم سراغ بچه های آخر....چون پدر مادرا زیاد روشون به اندازه بچه های اول حساسیت ندارن..اینا موجودات ریلکس تری هستن ، و چون مامان بابا ها بهشون گیر نمی دن که اول باش...یواش یواش ، یه جوری میشه که خیلی براشون مهم نیست که اول باشن ، چون می دونن هر جوری باشن باز مامان بابا دوستشون دارن....همین کم گیر دادن باعث میشه اونا راحت از بچه های اول حرف شون بزنن ، و قدرت متقاعد کردن بهتری دارن.... ریلکسی مامان باباها باعث میشه خلاق تر باشن ، برن توی حوزه هنر و میوزیک و و کتاب و اینا...ولکن
چون همیشه یه خواهر بردار بزرگتر از خودشون بوده که بهشون گفته چیکار بکن... اینکه بخوان مثل بچه های اول واسه کسی تصمیم بگیرن کار سختیه واسشون...منتظر یه نفر دیگه ان که این کار و بکنه ، تر جیح میدن برای همیشه بچه بمونن یکی مدام دور برشون باشه و قابلیت وابستگی زیاد دارن


حالا موضوع اینه که ، همه اینا هست....شما می تونین ، این چیزا رو بفهمید و سعی کنید نکات مثبتتون بیشتر کنید و نکات منفی و کنار بزارید



موزیک متن ام...حالا...همینجوری....

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۴

دارم فکر میکنم که " خدا بودن" چه قد می تونه پیچیده باشه...یه وقتایی فکر می کردم که خدا هیچ وقت حوصله اش سر نمی ره ، چون یه عالمه آدم هست و آرزو ، بخاد به حرف هر کدومشون گوش بده و زندگی اشون تغییر و تحول بده کلی خودش کار داره.....آره خدا با آدما فرق داره...اما موضوع اینکه بالاخره یه جوری آرزو ها رو بروارده می کنه..........دارم به توالی اتفاقا فک می کنم اینکه یه ذره جلوتر عقب تر....
ا...چقد میتونه همه چی و تغییر بده....
امشب بسی دلگیرم

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۴

یه کتاب گرفتم به اسم " چنین گذشت بر من" نوشته "ناتالیا گینزبورگ" ........بعد از مدت ها یه کتاب بود از این مدلی ا که نمی تونستم بزارمش زمین.. قشنگ بود...فکر می کنم خانوما از خوندن این کتابه خوششون بیاد...خیلی واضح و نزدیک اونچه که تو سرت میاد و می گه.....بعد فکر می کنی...اا فقط خودت نیستی...یه زن دیگه یه جای دیگه همین جوریه.....یه حس همزات پنداری. واقعی...اممم مطمئن نیستم که مردا از خوندن این کتاب خوششون بیاد....شایدم بیاد...ولی چون دریچه دیدشون یه جور دیگه است....شایدم بد نباشه...بخونن تا بفهمن....خلاصه اگه تونستید حتما بخونید:
انتشارات نشر دیگر یا دیگر

در پایان خوشنودی خودم از وزیدن باد و هوای خنک شبانگاهی اعلام می کنم...؛ )

دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۴

نمی دونم چرا دنبال توجیهم.....یادمه یه جا خوندم...توجیه یه عصای روحیه...که هر آدمی واسه خوش داره....وگرنه از غصه دق می کنه...یه واکنشه ...هر اتفاق مزخرفی که می افته یا به عبارتی من می دازمش...هی سعی می کنم تو سر خودم توجیهش کنم...هی بگم..ال بل...ببین این نکات وببین باید اینجوری میشد اصلا...اصلا ...بعد تو سرم میاد که دارم خودمو گول می زنم..بعد فکر می کنم..بعد یه صفحه ورد باز می کنم...می شینم اینا رو می نویسم....بعد توی وبلاگم کپی پیست می کنم.......

چی میشه که اینجوری میشه....من مخالف انعطاف پذیری نیستم....ولی...نمی فهمم مشکل کجاست....یه چیزی برای اکثر ملت مهمه...واسه من نیست... و اون چیزی که واسه من مهمه واسه اکثرا نیست....من دقیقا اون چیزایی و نمی بینم که اکثرا می بینن.....نمی دونم بعد هی میشنم مثل الان هی فکر می کنم و به نتیجه ای نمی رسم......بعد از این همه فکر خسته می شم....

دوشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۴

فکرشو بکن....من عصری موقع اومدن به بچه های تو کوچه شکلات دادم....الان رفتم دم در...داشتن نون بربری می خوردن قد دختر کوچولو تا زانومم نمی رسید. موهاشو از دوطرف بسته بود...اومد یه تیکه نون بربری بهم داد...گفت بیا بخور....بیا....توی خودم جا نمی شیم
...
خیلی نون بربری خوشمزه بود....

شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۴

یه خوشامد درست وحسابی به بابا....یه چیزی بگم....بابا یا نمی نویسه یا اگر بنویسه ...اینقد چیزای جدید . جالب پیدا می کنه و و با نوشت های روان ....
خیلی خوش اومدی بابا


باز من جو گیر شدم....این لوگوی های گوگل و دیدم لوگوی لئوناردو داوینچی...خوشم اومد.. نکته قابل توجه اینکه .لئوناردو دست چپ بوده....

D:
اینو دیشب نوشتم...الان هر چی می گردم نیست لوگو..



اگه یه مقایسه بکنیم یاهو و گوگل و رفتارای یاهو توی جزییات به چیزای جینگولی اهمیت می ده....گوگل کلی نگره .....مثلا این 360...

چهارشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۴

هرکی بتونه 10 تا تخمه ژاپنی و یه ضرب و یه دستی بدون شکستگی و ترک خوردگی بشکنه ، یعنی بزرگ شده ...خب
دیگه اینکه هرچی بگم جز قُری قُری بیش نیست....امممم....چقد خوبه که آدم از یه چیزی خیلی خوشش بیاد....
چیزای خیلی خوش اومدنی ام کم شده.....الان اگه شما یه چیزی دارید که خیلی خوشتون میاد ازش ...کلی خوش به حالتونه......یه رابطه مستقیم بین شارج بودن با میزان چیزای خوش اومدنی هر فرد وجود داره....

راستی امروز تماشاچی کره شمالی و دیدم...لباسای قهوه ای ....یاد ایران تحریمی خودمون افتادم....

من الان داشتم می سرچیدم از این لوگو گوگل به وجد اومدم




:D موزیک متن ام .....
If you shout....

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

نمی دونم ، لاغرتر شده یا بارون اومده اکسیژن بیشتر شده ، سبک شدم راحت تر نفس می کشم...سبکم...
الدو که بی دل و دماغم باز ....یه سبکی که خیلی وقته نداشتم....
می دونید کاش یاد می گرفتیم که همدیگر و بفهمیم...یکی تو یه چیزی خداست توی یه چیزی خنگه ...اما مطمئنا ...هر کی یه گوهر تک منحصر به فرد داره....به همین دلیلم قابل احترامه....دلیل نمیشه که به خودمون اجازه بدیم که یه آدم و ببریم زیر سوال....نمی دونم....
خیار خوردم....چقد سبکم...یه چیزی تو مایه های روی هوا راه رفتن...
ربطی نداره...همین جوری........
12

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۳

دل و دماغ ندارم :(

یه کمد نامرتب
یه کفش واکس نزده
یه
...

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳

امروز داشتم بر می گشتم....تقریبا چهار قدم جلوترم ...یهو یه دختره از یه در اومد بیرون دستشو برای کسی که پشت در بود و من نمی دیدم تکون داد و گفت خیلی دوست دارم ، خداحافظ.
اصلا تصنعی نبود ... در عین معمولی بودن ...خیلی خوشم اومد

حالا چرا اینجا نوشتم...؟امممم خب دیگه نوشتم :)

انگاری تولده یاهو






خدایشش هیچ جایی به پای اسمالایزای یاهو
نمی رسه
.

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۳

فکرشو بکن حالم گرفته بود و است ، اساسی ، نه یه بعد چند بعدی ...ساعت 8 شب خواب بودم ، ....بعد یهو اول آهنگ غوغای ستارگان ورژن محمد اصفهانی اومد ( از رادیو)...یهو از خواب بیدار شدم ...نمی فهمیدم این آهنگ چیه...شدیدا نوستالژیکی شدم...اینقده پشیمون شدم از الانم....همش چند ثانیه بود...شدیدا دلم قبلانا رو خواست....حالا دیگه بیدارم..... ورژن شکیلاشو گذاشتم..
نمي دونم اینم شد کار که من دارم.....نمی دونم چرا کاری و که دوست دارمو پیدا نمی کنم...شد یه سال.....

دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۳

داشتم الان بلند بلند آرزو می کردم کاش من یه لب تاپ بداشتم...در حالی که یه جای گرم نشسته بودم ...اینترنت گردی می کردم...مجبور نبودم الان مثل زاویه قائمه توی این اتاق سرد بشینم....بعد نتیجتا به این نتیجه رسیدیم ( درسته که شما لب تاپ دارید اما من ندارم....)اون روزی که لب تاپ داشته باشم....احتمالا دیگه نمی شینم کنار بخاری و شومینه اینترنت گردی...یعنی آرزوم اکسپایر شده.و رفته ...چه می دونم والا....سرما خوردم گلوم درد می کنه....
من هیچ چیزی خاصی از ولنتاین تو سرم نیست...نمی دونم چرا......نمیدونم لابد مصلحتی توش هست...خلاصه اش اینا رو گفتم که بگم که ...:) از این طرح یاهو خوشم اومد



همینجوری بامزه است
....
...موسیقی متنم ام فرامز اصلانی
:)

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۳

چرا اینجوری میشه....حتی حوصله تجزیه تحلیل ندارم...تقصیر کیه ؟ تقصیر خودمه....من کارایی که باید انجام بدم نمی دم
پس بقیه چیزایی که من توش نقشی ندارم چرا اتفاق می افته...
نمی دونم...
جوابی ندارم برای خودم...حتما یه زمانی یه سری کارا انجام ندادم اینم نتیجه شده
...



Up!


It's 'bout as bad as it could be
Seems everybody's buggin' me
Like nothing wants to go my way--
yeah, it just ain't been my day
Nothin's comin' easily

Even my skin is acting weird
I wish that I could grow a beard
Then I could cover up my spots
not play connect the dots
I just wanna disappear

Chorus:
Up--up--up--
Can only go up from here
Up--up--up--Up
where the clouds gonna clear
Up--up--up--
There's no way but up from here

Even something as simple as
Forgettin' to fill up on gas
There ain't no explanation why--
things like that can make you cry
Just gotta learn to have a laugh
Repeat Chorus

Oh yeah, yeah, yeah...

When everything is goin' wrong
Don't worry, it won't last for long
Yeah, it's all gonna come around
Don't go let it get you down
You gotta keep on holding on


It's 'bout as bad as it could be
Seems everybody's buggin' me
Like nothing want to go my way--
yeah, it just ain't been my day
Nothin's comin' easily

Repeat Chorus

Oh-- I'm going up (4x)
Oh yeah, yeah, yeah...



یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۳

من امروز یه درس گنده یاد گرفتم.....یعنی
همون قدر که بودن دیگران برای من مهمه...بودن من ام مهمه...همونقدر که من توقع دارم باشن...اونام همین جورن...وقتی خوب دقت می کنم...می بینم ...خیلی وقته..یا اصلا من یه چنین چیزی خوب دقت نکردم و عمیق نشدم....
امروز اینو یکی بهم گفت...یه لحظه یه خود خواهی عجیب تو خودم دیدم..از خودم خجالت کشیدم.....یعنی فک می کردم..بود ونبودم توی یه جاهایی فرقی نداره..خیلی وقتا حرفمو نمی زدم....چون فک می کردم مهم نیست...نمی دونم چرا.....اما امروز با تمام وجودم احساس کردم....هر جا هستم..کم یا زیاد ...خوب یا بد...واسه بودنم مسئولم...مسئول کلمه خوبی نیست...نمی دونم کلمه ای واسش پیدا نمی کنم .... فقط اینکه از امروز یه حس با اعتماد تری نسبت به بقیه دارم...یه حس جدید بهم اضافه شده....و ممنونم از اتفاقا...وآدمایی که این حس خوشتیپ و توی من به وجود اوردن....


سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۳

روزای خوب...روزایی که خاطره میشن...پران از اتفاقای ساده...هیچ پیش بینی توش نیست...همه چی همین جوری خودش میره جلو....تکون صندلی... مشق....چشای پر خواب....چیزای ترش...دیگه گرسنه ات نیست...آره می دونم که دیگه نیستی...اما دلیل نمیشه که نگم...روزای خوبی بود...
....نمی دونم...یاد گرفتم...که گذشته رو بزارم وبرم
نمی گم چرا نیستی...هر کی یه راهی داره...اما خب دلتنگ میشم...حالا تنها چیزی که باقی مونده یه کاغذه..که 7 روی کاغذ عین 4 ...وتو ای که دیگه نیستی


دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۳

الان از مودا یی ام که خودمو دوست ندارم....
نیستم اونی که باید باشم....تنبل شدم....

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۳

خب من الان کلی ذوق بنمودم....واقعا باید از پدیده وب لاگ تشکر کرد...من قرون وسطایی این جا رو خوندم

بعد Touchnet دارم اسفاده می کنم با این Multiproxy توپ...شادانم و خندان....از دست ندید
مرسی واقعا

این خیلی خوبه که همه صفحه ها توی یه صفحه است...فقط من عادت ندارم هی مینمایز می کنم...دوباره یادم میاد این مدلش فرق داره

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۳

اینم شد خواب !....دقیقا....اممم یه گوزن افقی بود...یعنی پاهاش کوتاه تر از یه گوزن واقعی بود...شاخای گوزنه هم افقی بود و قطور تر....اون وقت من توی یه جنگل کمی برفی بودم....گوزن داشت می دوید می یومد پیش من...من از درخت بالا رفتم...گوزن مدلش این بود اگه به درختا شاخ می زد در ختا قطع می شدن....البته من که بالای در خت بودم گوزنه داشت به درخت دیگر و قطع می کرد....بعد سکانس خوابم عوض شد....

خودشونم نمی دونن بالاخره فیلتر باشه یا نباشه
فیلتر زمانی....شبای تعطیل ...شبا ساعت 9 به بعد فیلتر اکتیوا!...بعد صبا فیلتر نیست...
ککتل مولتوف من کجاست ؟
تکلیف ما رو معلوم کنید
....
یه دیقه ذوق می کنیم ..دوباره روز از نو روزی از نو



یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۳

خب امشب خوشحالم که صفحه های بلاگ اسپاتو می تونم ببینم .....و می تونم صفحه هایی که دوست دارم و بخونم عین آدم......
اما اینکه مسخره کی ام ؟ خودش قابل تامل ا....!..

امروز سر کلاس یه لیسنیگ با مزه داشتیم....البته منتظر چیز خاصی نباشین..من فقط خوشم اومد..
توی چین ....
یه روزی یه آقایی فقیری که کارش شکستن چوب بوده...میشه هیزم شکن...آره فک کنم........داشته با تبرش راه می رفته که وسط راه یه سبد گنده می بینه...تبرش می ندازه توشو ...می ره...خونه ....خانومش وقتی توی سبد و نگاه می کنه...هیجان زده میشه و می بینه دو تا تبر توی ظرفه میگه لابد یه سبد جادویه !......می گه بیا یه سکه بندازیم...توی سبد..می بینن سکه دوتا شد...بعد هی سکه ها رو می ریختن توی ظرف...اونقدر که خونشون پر پول میشه ...از خوشحالی میرقصن ...بعدش مرده خانومشو می ندازه توی سبد...خانومش دوتا میشه...بعد فکر می کنن که هر مرد یه خانوم می تونه داشته باشه...مرده خودش می پره تو سبد ..دوتا میشه....بعد فکر می کنن توی یه خونه نمی تونن زندگی کنن که پولا رو با هم نصف می کنن و دوتا خونه خوشگل کنار هم دیگه می سازن...بعد مردم دهکده هم تعجب می کنن که چه جوری شد که اینجوری شد.....

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۳

دلم گرفته...گرفته از اینکه بلاگ اسپات بسته است ...از اینکه ارکات بسته است....از اینکه ..هیچی سر جای خودش نیست.....از اینکه حداقل کوچولویی خوشی ام رو هم نداریم...من نمی فهمم...چرا نمی تونم وب لاگ مورد علاقه مو بخونم...من علامت استاپ قرمز و نمی فهمم.....من نفهمیدم چی شد ایرانی شدم...نمی فهمم..چرا چرا حداقل آزادی و نداریم.... نمی فههم مسخره کی هستیم....نمی دونم کجا میشه ککتل مولوتوف انداخت...


پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۳

سال نو مبارک....
روی این اینجا کلیک کنید....
بعد...دقت کنید...روی همه چیز کلیک کنید :)...روی دوتا قارچ کوچولو...
روی گلا....روی برگا....
الی آخر....


دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

من دلم تاب می خواد....
....بعد... اینجا قشنگه مگه... نه ؟...... می مونه اینکه حالا چه جوری بریم اسپانیا؟





راستی..یلداتون گرامی باد



چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳

من نمی دونم این خارجی ا چه مشکلی دارن که میان تاریخشون اینجوری می نویسن

2004/ 15 /12.....خب بابا عین آدم...سال ماه روز...اینم شد کار..نه آخه...جدی میگم...

بعدم..دیگه چند تا آهنگ در خواستی

Power of good bye

Freedom comes when you learn to let go

دیگه فراموش

این Danceage که فعلا نمیاد....وقتی اومد لینک فراموش رضا صادقی می زارم

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۳

خوش به حال حلزون....نه؟

دلم پای سیب می خواد با ....فیلم ایتالیایی


دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۳

نه بار بلند توی جمع تکرار کنید:

Guglielmo
Guglielmo…
Guglielmo…..


من دارم تو خیابون راه می رم جلوی پامو نگاه نمی کنم...ملت ام که جلوی من هستن جلوی پاشونو نگاه نمی کنن... ~بومب ~
اصلا چه معنی داره ...چرا جلوی پاتونو نگاه نمی کنید...




دیگه...اممم...


بند کفشم به پایم گیر کرد
سکندری خوردم و افتادم بالا
بالای پشت بام ها
بالای درخت ها
بالای کوه ها
بالای آن جا که رنگ و صداها با هم یکی می شوند
اما وقتی به دور و برم نگاه کردم
سرم گیج رفت،
حال تهوع بهم دست داد
و آوردم پایین


عمو شل


شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۳

مثل چی می مونه...امم..مثل یه شکلات یهویی خوشمزه... یه اتفاق غیر منتظره...
وقتی بدون کمک بلاگ رینگ و این جور چیزا ..کشف می کنی
که:


بابا اومده....بعد یه عالمه خوش به حالت میشه..
کلی ...100000 تا
بابا خوش اومدی...لطفا...دیگه باش


:))))



یه چیزی

یه ساعت رومیزی داشتم..یعنی دارم...ثانیه شمارش..یه صفحه گرد شفافه...که یه عکس هواپیماای کوچولو روشه..بعد این صفحه که می چرخه..هواپیما هم می چرخه...بعد چند روز پیش افتاد زمین...صفحه دایره ای جدا شده.. ..ساعت طفلکی...
... ببینم میشه درستش کرد.





شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳

علاقه ...علاقه ای که توی یه کیفه یا توی یه خودکار صورتی ..به حس در جریان توی یه عکس و ادمی که همه اعتمادو ببره زیر سوال...
وقتی عمیقا به یکی اعتماد می کنی و اون بهت اعتماد نمی کنه


گاهی صدای دف می طلبه...موسیقی سنتی
این چه طوره ؟...


هم خیابونی....

اسمشو بهم نگفت آخرسرم....ساعتای 6 بعد از ظهر بود توی خیابون منتظر اتوبوس بودم....شلوغ...کنارم یه دختری بود بهش گفتم از اینجا تا جایی که می خوام برم تاکسی یه راست می بره..دختره گفت.یه خرده وایستا الان اتوبوس میاد..لحن حرف زدنش ساده تر از سنش می زد....یه دختر دبیرستانی..گفتم سرم خیلی درد می کنه...اصلا حالشو ندارم...، یهو گفت من چند روز پیش خیلی مریض شدم مامانم منو برد دکتر از اینا بهم داد...استامینوفن بود...گفتم آخه اینجا که آب نیست...پشت سرشو نشون داد یه بیمارستان بود...گفت باهات میام آب بخوری...با هام اومد قرص رو خوردم.....شروع کرد به حرف زدن....من ام نصف حرفاشو می فهمیدم نصفشو نمی فهمیدم..دیدم اینجوریه وایسدم پیشش تا اتوبوس بیاد.....اتوبوس اومد باز با هام حرف زدیم...فردا امتحان داشت.....گاهی یهو ساکت ساکت می شد....
بعدم اون زودتر پیاده شد و رفت....یه آلمه هم برای همدیگه دست تکون دادیم....سرم خوب شده بود........

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۳

15 مهر

من از اهنگی ایی که صدای سوت یا ساز دهنی داره خوشم میاد
این صفحه از وب لاگ هودر پیدا کردم...اینام منتخب اونایی که شنیدم...
:)


Annie Laurie's Song

Where the Rainbow Ends


El Condor Pasa


Born Free



14 یا 15 مهر....و سهراب سپهری


.......

فتح یک قرن به دست یک شاعر
فتح یک باغ به دست یک سار
فتح یک کوچه به دست دو سلام
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی
فتح یک عید به دست دو عروسک ؛ یک توپ

...........





یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۳

داشتم این برنامه کمربند ها را ببنیدم و نگاه می کردم که :
مریم مریم مریم مریم مریم....مهمونا می خوان خداحافظی کنن....پریدم که برسم...
خب مریم جون ببخشید زحمت دادیم
من: لطف کردید زحمت کشیدید..........خوبید؟...
نمی دونم این خوبید آخر واسه چی گفتم....قاطی شد...با کمی ضایع شدگی...
الان خودمو دعوت به یه قرص جوشان کردم..من صدای سیسی حل شدن قرص خوشم میاد.



این شعر اخر کمربند ها رو ببندیم قشنگه.


این بالا یه آسمونه
اینجا بین قلبا نه مرزه نه دیواره
این بالا یه آسمونه
هم جای آفتاب و مهتابه هم پر ستاره
عاشق پروازم
رویا مو می سازم
زیر بارون می خونم
فانوس خورشید و تو دستم می گیرم
فکر رنگین کمونم
من می خوام اینجا بمونم
شاید روی ابرا بشه عشق و پیدا کرد.
من می خوام از تو بخونم
اینجاراحت اسم هر کس و میشه صدا کرد.

می تونم از این شعره در جهت تبلیغ وب لاگ استفاده کنم...D:.

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۳

راه راه شدم.......به معنای واقعی… #$%^&%^$%… بگذریم
….
بعد این هم فلشش قشنگه;) پسرا خودشنو تحویل نگیرن



می خواستم فقط یه تیکه هایی از متن و بزارم دیدم...همش خوبه...باید تا آخر خوند


Sir Isaac Newton and the Coming Invasion of Iran

by Mike (in Tokyo) Rogers




Nearby
my apartment, a man by the name of Faramarz runs his business. Faramarz is such
a nice, friendly guy – one of the nicest guys you could ever hope to meet.
Faramarz has been in Japan for over 21 years. He is one of the few foreigners I
have met who has been here longer than I.


Faramarz is married to a Japanese
and his business sells exquisite, handmade Persian Carpets. These are some of
the largest and most beautiful carpets I've ever seen. They are the kind of
things you would see on the floor of a palace or the office of the CEO of some
huge Japanese company. I imagine that carpets like these grace the floors of
places like Buckingham Palace or the Taj Mahal. Faramarz's handmade carpets are
as beautiful and detailed as any you will ever see.


Faramarz has two employees named
Ramin and Aribizu. These guys impress me so much. They are so friendly and
intelligent. They can each speak more than three languages and their English is
superb. It's amazing that they come from what many of us in the west would
consider a "backward third-world country."



Every
person I have ever met from their country was extremely intelligent and
proficient in several languages. One of my best friends in college was from the
same place, and he could speak English, French, Russian, and Farsi. Farsi, as
some of you may know, is the native language of people from Persia – or what we
now call Iran.


Last night, Faramarz invited me over
to sit and chat in his office for a few minutes. It was fun. Faramarz and his
two employees had a wager on a sale that they were working on. The sale didn't
go through; Faramarz lost the bet, so he had to buy ice cream for everyone. I
thought:


"What a bunch of sincere,
easy-going, peaceful people."


Faramarz and I started to discuss
world events and I spent my time trying to explain the thinking of my
countrymen. Faramarz and his friends all seemed to feel sorry for me. Well, not
for me exactly – but for you, me, all of us we call, "Americans."


You see, this kind of thinking I
have found quite common over these last few years when I meet people from other
countries (and I meet quite a lot due to my job). It all boils down to this:


"Everyone all over the world likes
American people. We just hate your government."


In the last year I have met people
from Bulgaria, Romania, China, Thailand, Korea, Australia, England, Scotland,
New Zealand, France, Afghanistan, and Kenya. And they all said basically the
same thing. People everywhere are beginning to despise the United States.



The
talk then went into the Chinese concept of "Ying and Yang." Faramarz explained
to me that what is going on in the Middle East all fits in perfectly with the
concept of Ying and Yang. In Japan, this concept is described as, "Dark versus
Light."


I was a bit surprised to hear
Faramarz explain his take on this concept to me. I would expect to hear
something like this from someone from China or Korea, but someone from Iran?


Then again, when you realize that
the Middle East has always been the road to the Far East, it shouldn't be too
surprising to hear them speaking a philosophy that mirrors
Eastern
Asian thought
.


Simply put, Ying and Yang represent
the balance of everything in the world. Dark and light, good and evil, you and
me.


Yang is the spirit of "light." He
has the side of good and light. We and everything else that is not dark. Ying
is, of course, the complete opposite. Ying is the "dark" part of the spirit.
Evil and darkness; defeat is on his side of the balance.


In this Eastern philosophy, balance
is everything. If something falls, something else must come back. That means if
one manages to become the most powerful, the entire universe will be out of
balance. So if Yang won, everything in the world would be happy – but not for
long, for the balance would be upset. And for as long as Yang is in power, the
reverse effect must come into play, and Ying will dominate after that for an
equal or longer period of time – until the cycle reverses itself again.



Of
course many Westerners might just chuckle at this silly "Eastern" notion. But
last night it dawned on me: I realized that this concept of "Ying and Yang" is
exactly the same as Sir Isaac Newton's Third Law of Motion, called "Principia
Mathematica Philosophiae Naturalis
," published in 1686. Isaac Newton
stated:



"...that for every action (force) there is an
equal and opposite reaction."



All actions are "forces," so this
undisputable law says every force has an equal and opposite force. For every
action, there is a reaction. For every behavior, there is a consequence. Like
the rock thrown into the pond, the ripples radiate out, eventually hitting the
shore, and then again returning to its center. For every act, a consequence.


One might take issue with my
interpretation of how Ying and Yang and Newton's Third Law of Motion are,
ultimately, the exact same thing. But I think anyone could see where there is a
correlation.


Furthermore, could any educated
person in the entire Western world argue with Newton's Third Law of Motion? I
don't think so. Agreed?


Whether you want to call it Ying and
Yang or Newton's Law, it is an undeniable fact that every action has an equal
reaction.


That's why now I'd like to tell you
folks in America a little more about Persia (Iran):


Did you know that

Persia
is one of the oldest civilizations in the world? And that Persia was
once one of the largest empires the world had ever seen?


Did you know that, even though
Persia has lost battles, it has never been conquered even once in over 3,000
years?


Did you know that
Iran
has more than three times the population of Iraq, and 63% of that population is
under 31 years old? Did you also know that, geographically speaking, Iran is
four times larger than Iraq?


Did you know that Iran's economy was
twelve times the size of Iraq's, as of 2003?


Did you also know that, although no
one is sure of the total casualties during the

Iran-Iraq war of 1979 to 1988
, estimates range from 800,000 to 1 million
dead, at least 2 million wounded, and more than 80,000 taken prisoner? That
there were approximately 2.5 million who became refugees and whose cities were
destroyed? That the financial cost is estimated at a minimum of $200 billion?
And even though, according to some estimates, Iran lost about one million
soldiers, it was still not defeated?


Of course, you do know that now the
Bush administration and the neocons are setting America up for a war with Iran.
Right?


With George W. Bush as your next
president, go ahead, America, attack Iran. But, as sure as the sun will rise
tomorrow, you will be forced to pay the piper. And it will, most certainly, be a
catastrophically heavy price.


Please don't send me mail arguing
with me about this observation. Argue instead with Ying and Yang – or, better
yet, argue with Isaac Newton's Third Law of Motion:



"...for every action (force) there is an equal
and opposite reaction."





~
Thanks to my good friend,
Anthony Gregory,
in the editing of this article.



September 17, 2004


Mike (in Tokyo) Rogers [send
him mail
] was born and raised in the USA and moved to Japan in 1984. He has
worked as an independent writer, producer, and personality in the mass media for
nearly 30 years.


Copyright © 2004 LewRockwell.com


سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۳

سلام صب چهار شنبه

می تونید یه عکس تصور کنید که لپ یکی و دارن می کشن...با یه لبخند بزرگ


15--->Input
90----> Outpout
15+ #$%^$&^&**@$%&@#$%^&&* =90


الان ساعت 6 صبحه اما هنوز از نظر من 7 خوابم نمی یاد همچینی باز پیچ در پیچی شده شایدم..... من می گم هر کی یه روش داره برای زندگی اش اصلا قرار نیست کسی مثل کسی باشه پس چه اشکالی داره هر کی با خیال راحت خودش باشه نه اونی که ما می خوایم...
منظورم چیزای که برای هر کی مهمه ...



اصل چاله آب را مدیون کودکی به نام هلن هستم که آن زمان حدودا ده سال داشت : روزی هلن خبر بزرگی به من داد و گفت با دوستی کتابی می نویسد. گفت تا حالا بیشتر از صد صفحه نوشته ایم ، نمی توانم آن را نشانت دهم.فط اسمش را به تو می گویم :، مقاومت ناپذیر ها. روز بعد مصیبتی را که برایشان پیش آمده بر من فاش کرد و گفت دفتری که داستان در آن نوشته شده بود در چاله آبی افتاد و دیگر چیزی جز یک بسته کثیف مرکب نیست داستان در آب حل شده و از آن جز عنوانش بر جای نمانده .گل حسرت * عنوانش.در حالی که می خندید افزود بَه ، آن را از نو خواهیم نوشت مهم نیست.این خنده درسی فوق العاده است : اصل مطلب را نمی توان از کف داد حتی انگاه که از کف برود.

*:گل حسرت:گلی است که در زمستان می شکوفد ودر بهار می پزمرد.در حکایات ماآمده است که چون این گل در حسرت دیدن بهار می میرد گل حسرت نامیده می شود.


بوبن


هنوز موتور وب لاگ نویسی ام خوب راه نیافتاده ;)

اما چیزی که واضح و میرهنه اینه که ، هنوز ام دوستتون دارم....


:)






یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۳

دلم تنگ شده برای موفقیتای کوچیک و زود....حس بعداز فهمیدن یه چیز قلمبه سلمبه...حس بعد مرتب کردن ورقای یه کتاب پاره پوره ، ردیف شدن کارای عقب مونده...خیابون بدون ترافیک ...نتیجه های زود و سریع وتند... روون..فاقد هر گونه گیر کردنای سرعت گیر

ترور – جان

تو روزنامه دیدم ...دانشمندا کشف کردن دلیل آلزایمر اینه که روی بعضی سلولای مغر سمی میشنه البته یه خرده پیچیده تر.....
احتمالا مغز من سراسر سمی شده

پوف..نمی دونم چرا کامپیوتر ام سرعتش ناجور کم شده...چند روز پیش یه لینک اومده بود من ام از همه جا بی خبر کلیک کردم بعد متوجه شدم
بوده!...Magic-PS 1.5 SE
کفر مو بالا اورده...هر چی می گشتم همه خود فایل و گذاشتن
برای استفاده عموم..هنوز ام برای این ورژن چیزی نیافتم!.یه جا بود که نوشته بود چیکار میشه کرد!این وب لاگ...بعد اومدم ادیتور رجیستری و باز کنم... نمیشد..د وباره ویندوز تعمیر کردم!...درست نشد..!....باز گشتم....کامپیوتر هم لاکپشت...اینجا رو پیدا کردم...تونستم ادیتور باز کنم...حالا...رفتم تو رجیستری اما خبری از svchost نبود.!...قیافه منو تصور کنید!... الان معلوم نیست چه طوریه چون دیگه پیام نداد که هک شده جز یه بار!...... اون لینک مزخرف تو این جریانات پاک شد وگرنه می زاشتم تا آدرسشو ببیند مبتلا نشید.....

فک کن....سی دی ویندوز گذاشتم...بعد نصفه راه ورفته ها ! از روی سی دی خونده.. بعد میگه ببخشید شما مگه سی دی رام دارید من نمی تونم پیداش کنم...! بدجور خشمناک شدم..
این زیر اومده چی کار باید کرد..


چند روش برای پاک کردن تروجان Magic-PS

خب حالا كه اين روزا بحث تروجان ايرانی MAGIC PS داغ هست و همه كاربر ها از دزديده شدن پسورد های خود در هراس می باشند، در اين مقاله به روشهای مبارزه و جلوگيری از كار اين برنامه می پردازم:

*روش اول : خب ابتدا به ريجستری رفته و كليد زير را پيدا كنيد :
HKEY_CURRENT_USER\Software\Microsoft\Windows\CurrentVersion\run
و همچنين به كليد :
HKEY_LOCAL_MACHINE\SOFTWARE\Microsoft\Windows\CurrentVersion\Run
خب حالا بايد داخل اين دو كليد در ريجستری به دنبال متغيير SVCHOST يا svchost بگرديد و اگر وجود داشت آن را پاك كنيد مشابه شكل زير :

خب سه مرحله بالا را انجام بديد و هر جا كه SVCHOST ديد پاك كنيد و يك بار سيستم خود را راه اندازی مجدد كنيد . و ديگر از هر كسی هر چيزی را نگيريد همين .
اگر كار با ريجستری را نمی دانيد با بخش آموزش و مقالات عمومی بحث ريجستری برويد

.....ادامه....

* اگه می دونید دقیقا باید چیکار کرد به من بگید لطفا

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۳

22 سال و یه سال پیش در چنین روزی :) تولدم مبارک باد شد....
جای ابرک هم خالی که از دیروز تولدش مبارکه.....امسال گفتم به مناسبت تولدم ...همه تعطیل باشن ...:)
و چیزای خوشمزه بخورن...




راست راستش بعضی چیزا یه خرده فرق کرده......من ام فرق کردم.....از این همه فرق کردن... گاهی همچینی می ترسم...
احساس امسالم..فرق داره...انگار هر روز که از خواب بیدار میشم...فکرمی کنم...سر یه پیچم و می خوام دور بزنم..:)..هیچ خبر ندارم که پشت این پیچ چیه ؟گاهی خبری نیست..گاهی یه چیز با سرعت میاد طرفم...گاهی گند می زنم...بی انصاف نباش مریم...گاهی هم خوب بودم.....فقط می دونید حداقل آدم باید از یه متری خودش خبر داشته باشه ؟..نباید داشته باشه؟ ...شایدم فعلا..باید enjoy my path باشم به زندگی فرصت بدم...D :


دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۳

امين الله رشيدى: «اصلاً آنجا كه هنر با سياست يا مصلحت انديشى توام مى شود، هنر مى سوزد

قاتل چند قبضه از سلاح تك فشنگى را به همراه دارد.






پی اسم تو می گشتم ته یه فنجون خالی
کار فلشش تمیزه


بعدم

enjoy your path :)



چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۳

امشب خوشم اومده وب لاگ بنویسم ، اما موضوع اینه که چی بنویسم....
:)
باید از بودن بعضی ا تشکر کرد...مرسی که هستید...
ممنون از بودنتون ....هر کی به روش خودش
قرار نیست کار خاصی انجام داد...
ولی موضوع مدل بودنه
وقتی سرتو می چرخونی می بینی هستن....
بودنشون توی یه احوال پرسی ساده است توی یه لیوان آب ، توی یه جک
توی گوش دادن به حرفات...توی یه شکلات ...توی یه کتاب توی یه اعتماد
توی یه ....آره هر کی به روش خودش
:)

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۳

خواب دیدم ، جایی که می خواستم برم ، طبقه 203 ام بود....بعد ، من رفتم سوار آسانسور بشم ، آسانسور کلا از 4 طرف دیواره نداشت و دورش دیوار ساختمون بود ، درش ام یه چیز یه متری نرده ای بود!که دستمو گرفتم بهش...بعد ، نمیدونم چه جوری وقتی دیواره نداشت اما دکمه ها روی دیوار ساختمون میومدن بالا....فقط چند تا دکمه داشت...من زدم روی 2 ، یهو دیدم رسید به طبقه 300 وخورده ای ، دوباره زدم همکف!...از یه آقا پرسیدم ، قضیه این دکمه ها چیه ؟ گفت ...اگه یک بزنی دونه دونه طبقه ها رو میره....اما 2 رو بزنی دوتا دوتا بالا میره...خب 2 بزنی سریع تر می رسی حالا خودت باید تنظیم کنی..که تا یه جایی دو باشه از یه جایی یک بزنی...حیف نفهمیدم آخر خوابم چی شد..:

علاقه من ، چرا علاقه نداری...؟


سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۳

الان بعد فوتباله...>:)..!کی میشه ، فوتبال ما هم خارجی بشه؟...
من نمی دونم این چینی ا کم شبیه همن..اسماشونم عین همه دیگه است!..چی چون ژیان ژون...!

*******
فکرام پخش میشه ، توی لوبیا ، توی سنگی که مدام روی آسفالت قلش می دم...
دارم فکر می کنم ؟..موظف شدم به این سوالا جواب بدم

من اساسا چه جور آدمی هستم ؟


آیا من بلند پروازم ؟
آیا ابده الیستی هستم ؟
آیا رویا پردازم؟
آیا آدم با حوصله ای هستم؟
آیا من آدم عجولی هستم؟
آیامن از این شاخه به اون شاخه می پرم؟
آیا با صبر هستم ؟

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳

هنوز تو چشمات خوابه..
پات گیر می کنه به چار چوب دری که هزار دفعه ازش رد شدی...
دیرت میشه...
توی ترافیک می مونی
مشقاتو جا می زاری
گرمه
خیابون نوردی
$#^#$^؛&^%&&

-حالا باشه

-امم مید ونید

-آره...ولی خب

-حق باشماست ولی

-نه

-حتماحتما...اما

-حالا ببینیم

 

اما
با همه اینا

 


دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۳



آبادم و خرابم
دریایم و سرابم
هم آتش و هم آبم..
هم شب هم آفتابم
......







  1. :)

  • ;)

ببینم این چیزای جدید چه جورین  :)

ggggggggg

 

 

 


یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۳

عجب هواییه ،دقیقا همون چیزی که می خوام ، روزای بلند ، با هوای خنک ..بارون میاد ، از اون طرفم این همسایمون ، برای نوه اش یه مینی باغ وحش پیاده سازی کرده ، هرزگاهی صدای مرغابی میاد ، انگاری شماله ، یا کنار یه دریاچه ...یه حس خوب ، خنک ، بدون فکر ِ فردا و فردا فرداها ، نیومده ها ...اینجا وب لاگمه دیگه هر چی دلم خواست بنویسم ، طوری نیست....خوبیی این حسه می دونید چیه ؟.. اینکه ،یاد چیزی نمی افتم ، جدیده ، یه حس خوش تیپ ، آزاد....سبز ، دیوار سنگ رودخونه ای...:)......

83/4/21

چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۳

پیاده رو. شلوغ انقلاب ..ودوتا آدمی که بی خیال به یه واکمن متصلند...مردم می خوان رد شن ..

.. ....
یاد یه چیزی افتادم..چند سال پیش اینا ، یکی از دوستای دبیرستانم ، که خودش فیلمی بود ، کافی بود لب باز کنه تا ما از خنده رودر بر شیم ، تعریف می کرد که..یکی از فامیلاشون که اونم فیلمیه...دانشگاهش شهرستان بوده...این و دوستاش اوصلا تا برسن به خوابگاه..واکمن با خودشون می بردن..بعد یه روزی که این دوتا موزیک به گوش بودن..یه پیرمرده سوار اتوبوس میشه...میر سه به این دوتا ، از شون می پرسه ...ببنید من می خوام وقتی رسیدم.. یه خرده زودتر پیاده بشم فلان جا..شما می دونید کجاست؟...این دوتا ام دستاشون توی هوا تکون می دن ، که یعنی چی می گی ، نفهمیدیم...پیرمرده هم ، یهویی فکر می کنه اینا ناشنوا هست ، می گه آخی جونای مردم طفلکیا نمی شنون...این دوتا هم هیچی نمی گن...پیرمرده هم هی به اینا خوراکی میده... براشون خیار پوست می کنه...نون پنیر بهشون می ده.. هی غصه می خورده که طفلکیا نمی شنون....تا اینکه زودتر پیاده می شه...این دوتا هم سرشون از پنجره میارن بیرون..پیرمرده رو صدا می زنن....حاجاقا خداحافظ مرسیِ.D: ..براش دست تکون میدن..پیرمرده طفلکی هم همون جا خشکش می زنه...


اینم ببینید


راستی حالت چطوره؟
:)





یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۳

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳

صبح :

فکر میکنید.. این همسایه بغلی ما با این دریلش داره چی کار می کنه چی می خواد بزنه به این دیوار.. ؟.کماکان که فک کنم مته اش از دیوار خونه ما بزنه بیرون.. ..



شب :

نوازنده هورن

اون نتها رو از حفظ می زنه
نوازنده هورن ،دو کوچه پایین تر به طرف شرق شهر
هر شب همون آهنگ رو می زنه
اما هر شب با یه حس دیگه
نتها از هورن مثل یه افسانه بیرون میان و توی شب پرواز می کنن تا به صبح برسن

اون نتها رو از حفظ می زنه
نوازنده هورن ،دو کوچه پایین تر به طرف شرق شهر

م.نیکپور

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۳

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۳

"اه کنترل تلویزونه .. کنترل لامپا کجاست.. کولر کدومه. این مال ضبطه...
خودم رفتم لا مپ راهرو خاموش کردم وسط راهم تلویزیون خاموش کردم ضبطم روشن کردم کلید کولرم زدم..."

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۳

می خوام یه طرح عملی بدم...به جهت اینکه شهروندان محترم ، سر چهار راهها تا وقتی چراغ عابر پیاده ، سبز نشده ، صبر کنند تا نوبتشون که شد رد بشن...برای این کار.
1.دقیقا همون جایی که خط کشی شده یه مقدار ناهموار آسفالت باید بشود!....چاله های خفیف....
2.این مرحله می تونه به صورت دستی یا اتوماتیک صورت بگیره...هرزگاهی یه مقدار آب گل آلود...داخل چاله ها جاری می سازیم.
3.تا همین جا باید نتیجه ببینید....تاو قتی چراغ برای ماشینا سبزه...با سرعت رد میشن....هیچکی که جرات نمی کنه که بپره وسط خیابون هیچ ...تازه دو سه قدمم میره عقب
خودم امروز شاهد بودم....
:)


قضیه چیه چرا باکس یاهو.... بخشنده شده زده
100M :O
یعنی چی!؟

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۳

...پرفسور بالتازار...





اگه حضورا می دیدمت ...می گفتم بشینی با اون ماشینت یه قطره برام بسازی..که یه دستگاه مرتب ساز، بسازه که بتونه...
اممم...

همه چی و مرتب کنه..حتی اوضاع و

:)

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳

اون شب گفتم..آخه بزرگراه 61 برای چی بود ؟...یه خرده خوابم بودم.. تازه متوجه شدم...صفحه بعدشو ندیدم:)..
حالا صفحه بعدش....


با این همه خاطرات
تو داری تو جاده سفر می کنی
تو چمدونت باری چنین سبک حمل می کنی
واون همه احساس که ازشون طفره رفتی
وگذشته ت که جلوی چشمت میاد
با صدایی بی اثر با صدایی بی اثر

می دونی من تصمیم دارم غروب امشب یه حرکتی بکنم
وهمه ناراحتی هام رو پشت سر بذارم
اون ماشین قدیمی رو راه بندازم
اون وقت در عمق شب،در بزرگراه 61 خواهم بود.

تو واقعا من با سوالاتت سرگرم کردی
تو گفتی "راضی ام کن "
"من می خوام ببینم"
اما ریتم ومعنی فکر تو
منو فقط اسیر فلسفه ت می کنه.

تو با اون همه خاطرات
که داری تو جاده سفر می کنی
تو چمدونت باری چنین سبک حمل می کنی
وتموم اون تصویر هایی که ازشون غفلت کردی
وگذشته ت که جلوی چشمت میاد
با صدایی بی اثر با صدایی بی اثر.

تموم شد.
نه دیگه صفحه بعد یه چیز دیگه شروع میشه...:)

من اولش به این زلزله فکر نمی کردم...ولاکن..اینقد از در دیوار در مورد این زلزله گفتن هنوزام که داره زلزله میاد این ور اون ور..که من ام دچار استرس شدم...فکر اینکه سقف بالای سرم بیاد توی سرم...اصلا حالم بد میشه...اخرش که چی...امروز نه دوباره یه سال دیگه دو سال دیگه یه ماه دیگه دوباره میگن که می خواد زلزله بیاد... چی میشد عین آدم ، عین این ژاپنی ا می نشستیم با خیال راحت چای می خوردیم..

جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۳

بزرگراه 61


بعضی ها همه چیز و مجانی به دست میارن
و بعضی ها هیچی به دست نمیارن
بعضی مردم سوار کشتی خودشون می شن
و بعضی ها هم اون کنار منتظر می مونن
تا یکی صداشون کنه
اما یه چیزی رو می دونم و ازش مطمئنم
اینکه چه ثروتمند باشی
وچه فقیر
ضربه ها رو بزنی یا بخوری
وقتی مهمونی تموم میشه
همهمون باید بریم

م.نیکپور

چقد شبیه یکی از بچه های دبیرستان می خنده


دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۳

دو روز رفتم مسافرت...ببین چه تکونی انداختید به این زمین :)..
الان تلفنی یه خرده برام گزارش وقایع و دادن...مثل اینکه خیلی ترسناک بوده....
یکی از آشناها خونشون طبقه 5 بوده ...وقتی میرسن طبقه دوم زلزله تموم شده بوده... یهو می گم خب چرا آسانسور سوار نشدن..می گه نمی دونی موقع زلزله نباید آسانسور سواربشی! تازه دوساعت دم اونجا وایسن تا آسانسور بیاد!......
چه می دونم والا..پله اضطراری هم که همه جا نداره

باز سرما خوردم......امسال چندمین باره که اینجا می نویسم سرما خوردم...شرمنده این همه گلبول سفید...

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۳

يه چيزي هست...ديديد؟...بهت ميگه..يه جاي کاردرست نيست
..اما نمي گه چيه...فقط همش توي سرت مي چرخه..:)....لعنتي هميشه ام مي زنه به هدف....روي چيزايي که برات مهمن...فقط موضوع اينجاست که اغلبم دليلي براي قانع شدن پيدا نمي کني...:)
بگذريم.....



She knows that life is a running race,
Her face shouldn't show any line.....



کمي بوبن

در کودکي حضور يک آدم بزرگ در کنار من لازم بودتا با قدم زدن در کنار هم به اشياء نام دهد.اين کمبودي براي من بود: تنها در پنجاه سالگي بود که توانستم نام در ختي به نام راش با خوشحالي بر روي يک درخت بگذارم.يک روز پرنده اي زيبا را ديدم که نامش رانمي دانستم.اين کمبود را حس کردم:او به اندازه زيبايي اش در چشم من بزرگ بود. غمگين کننده است نام چيزي را که دوست داريم ندانيم.نام گذاري چيزي که دوست داريم از دوست داشتنش هم دوست داشتني تر است.



دوست داشتن کسي خواندن مثنويات اوست. يعني توانايي خواندن تمام جمله هايي که بر قلب ديگري نوشته شده است.باز کردن قلب او مانند يک دست نوشته و خواندن آن با صداي بلند است.در يک چهره بيش از يک جلد پلئاد متن نوشته شده وجود دارد و هنگامي که من به يک چهره مي نگرم سعي در خواندن همه چيز دارم حتي پانوشت ها.
اين گونه خواندن ديگري برداشت بار سنگين از روي قلب و آسان ساختن تنفس اوست- يعني باعث موجوديت وي شدن.



آخيش..چقد خوبه که آدم وب لاگ داره :)

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۳

یه کتاب گرفتم...اسمش....اسمش انشاء است

به ماه شلیک کن، حتی اگر به هدف نزنی در میان ستارگان فرود می آیی...


چند تا از جمله ها رو می نویسم..

1. اگر مشق هایت را ننوشته ای نمی توانی شوت های آزاد بزنی- لاری برد

2.حتی وقتی در مسیر درست هستی ،اگر بنشینی زیرت می گیرند.-ویل راجرز

3.من سخت به شانس اعتقاد دارم و کشف کرده ام هر چه سخت تر کار می کنم ، بیشتر بخت یارم می شود.- استفن لیلوک

4.صد در صد شو ت هایی را که هیچ گاه نزدی به هدف اصابت نکردند. – واین گرتسکی

5.اگر نمی توانی گرما را تحمل کنی بیرون آشپز خانه بمان –هری س . ترومن


6.اگر کسی بتواند بهتر کتاب بنوسید ، بهتر موعظه کند یا بهتر تله موش بسازد، هر چند خانه اش را در جنگل ها بسازد جهان راهی به در منزل او خواهد کشید.- رالف والد امرسون


دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۳

ظاهرا این بار بومرنگ و پرتاب کرده بودن سیاره زهره. جهت تعطیلات.... که به ساکنان اونجاهم یه سر بزنه(همون قضیه شی نامعلوم)...ولی حالا برگشته...:)...




بومرنگ شنبه ها- صفحه آدم ها- روزنامه شرق....




******
الان با بابام رفته بودیم که یه مهره و از پبیچش که زنگ زده بود وبین شون ورقه فلزی بود..جدا کنیم..!...من هر طرف مثلا نگه می داشتم که ثابت باشه می چرخید!..ولی بابا وقتی ثابت نگه می داشت من نمی تونستم پیچ و بچرخونم!...بعد..آخرسر نظر من اجرا شد و پیچ و مهره جمیعا از بین ورقه فلزی با چکش و اجبار رد شد...





جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۳

اااا...شکل بلاگر عوض شده ..شبیه شکلاته..

دنبال...این قیافه های مسنجرم..اما هیچ کدومشون نیست....یه چیزی شبیه مدل عصر جمعه ...یه خرده خیلی غلیظ تر. دلتنگی طرح پله ای...



سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۳

از توی ماشین لباس شویی اومدی بیرون....اتو زده مرتب...صبح خنک ...بعد بارون... اما حیف که دیرت شده...داری می دویی خیلی ام تند می دویی...یهو می رسی به یه چاله وسیع گسترده آب...نمی خوای یه ثانیه ام از دست بدی....اگه با اون سرعت بزنی به وسط چاله که خودت هیچی بقیه آدما یه چیزی بهت می گن...میای یه پاتو می زاری لبه جدول کنار پیاده رو...که بپری...محاسباتات اشتباه در میاد و تعادلت بهم می خورده...! تمیز تر از این نمی تونستی گلی بشی...:)

فکرم چاق شده...هنوز به اینرسی ام تنوستم غلبه کنم...نه فقط وب لاگم...اصلا کلا. اینجوری شدم....ببینم چی
میشه
;)