شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹


هفته پیش که سرما خوردم...سرما خوردگی فکر کنم همون جوری مونده تو بدنم...یه سفر ضروری 24 ساعت ام خورد به ماجرا...
از چهار شنبه تا حالا کتف سمت چپ ام گرفته...فکر کنم...مال اتوبوس بود....خلاصه که فعلا کوفتگی بدن شده پس زمینه ام...
خیلی قراضه شدم!...
بدین مناسبت...دیروز هم تصمیم گرفتیم بریم..جمشیدیه کولکچال....البته خیلی آروم یواش رفتم در حد مورچه!.. چون حال حوصله گرفتگی پاها رو نداشتم....وسط راه...از دامنه کوه..برگ ریواس چیدیم...هنوز خود ریواس ها در نیومدن....اما ساقه برگها بودن..
جاتون خالی..خیلی خوشمزه بود...تا حالا...خودم ریواس نچیده بودم...یه جور خاصی خوشمزه بود..به قول همسر که می گفت..
میوه ای که آدم از روی درخت می چینه...انگار هنوز زنده است واسه همین خوشمزه است..شاید این ریواس ها هم اینجوری هستن...
تا ایستگاه 3 رفتیم...موقع برگشتن..تو پارک.همش می دیدیم..دست مردم یه شاخه رز قرمزه که دورخود گل زرورق سفید بود...شعف زده شدم..
یاد نوشته یه وبلاگی افتادم..که یادم نیست کی بود..اما یادمه تو ایران نبود... که یه عده یه عالمه گل داشتن و به مردم خیابون یه شاخه گل می دادن و اون هم داده بود و باعث خوشحالی اش شده بودن......
حس خوشایندی اومده بود سراغم....بعد دیدیم...یه نفری بود که یه عالمه رز قرمز داشت ، تبلیغ "پدیده شاندیز" با یه گل رز به هر کس می داد..ما هم یه دونه گل رز گرفتیم...
بعد ما از توی کوه هم واسه دل خودمون گل صحرایی چیده بودیم..دم درب ورودی..پارک..باز دوتا دختر بودن که گل می دادن..
من و صدا زدن گفتن چون تو گل دوست داری...دوتا شاخه دیگه هم بهم دادن...من ام خوشحال شدم...

حالا من ام اون گل بالایی رو گذاشتم واسه شما..
:)

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹


هفته پیش سرما خوردم... و تا توی عالم گیج و منگی بودم....بعدا...چون دو روز آخر هفته تنها بودم...رفتم خونه مامان اینا....
یه سر زدم..به کمد کتابهام....دفتر خاطرات چند سال قبل و پیدا کردم....یهو یه چند صفحه ای دیدم...مال زمانی که با بچه های دانشگاه رفته بودم مشهد....قضیه از این قرار بود که کلا از این مدل مسافرت ها توی دانشکده ما ازش خبری نبود و دانشگاه مون
یه چیزی تو مایه های دبیرستان بود....بعدم یه آگهی مشهد کلی زدن که همه بچه های دانشکده ها می تونستن بیان...یکی از دوستام قبول کرد بیاد...اما لحظه های آخر منصرف شد...نتیجه اش این شد که من تنها شدم...اما برحسب شانس وارد یه جمع 7 ، 8 نفری شدم..از بچه های مترجمی زبان عربی و مدیریت....برخلاف تصور ذهنی ای که ازشون داشتم...بی نهایت بچه های شاد و شیطونی بودن....دنبال سوژه واسه خنده و مسخره بازی...
و خیلی بهم خوش گذشت....یادمه...اومدیم سوار تاکسی بشیم و یه تاکسی دربست بگریم ....اولش که تاکسی می خواست از ما بیشتر بگیره..اما یه دختره که اسمش تهمینه بود شروع کرد به چونه زدن و نرخ و اورد پایین... .فکر کنم 6 نفر بودیم....دو نفر جلو نشست و چهار نفر عقب...من عقب نشستم...و آخر خنده بازار بود..یعنی رسما همه له شدیم...اما از خنده ریسه می رفتیم...
آخرسرش راننده گفت...شاه فنرم شیکست....!!
شب آخراکثرا رفتن توی حرم.....اما.من و تهمینه توی حیاطی بودیم که پنجره فولادی بود...یادمه تهمینه می گفت..من خوشم میاد بین این مردم بشینم...روبرومون گنبد امام رضا بود....تهمینه از حرفای دلش برام گفت...ازاینکه پسرعموش دوست داره...اما مامانش با خانواده عموش رابطه خوبی نداشت...ظاهرا پسر عمو هم تهمینه رو دوست داشته..اما خانواده تهمینه چیزی بهش نمی گن...و تهمینه بعدا خودش فهمیده بود...می گفت...من اگه اون زمان چیزی متوجه نمی شدم....اما چرا مامان ام چیزی بهم نگفت...الان.مثل دیونه ها می رم توی محله شون....که حسش کنم.......دیگه چیزی زیادی از حرفاش یادم نمیاد......فقط اون حس گم شدگی که توش می چرخید و خوب یادمه...
بعد از مسافرت....بارها توی حیاط دانشگاه دیدمشون..اما نمی دونم چی شد...که دیگه نشد باهاشون مثل اون چند روز صمیمی باشم..
وبعدش شد در حد یه سلام و علیک......

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹


تنبلی نهفته تو تعطیلای عید رفته ته آخر..همه سلول هام...جا خوش کردن..آی دلم می خواد هی بخورم و بخوابم!!
دیروز وقتی از سر کار رسیدم خونه...بساط هویج پلو رو راه انداختم...و جلوی تلویزون ولو شدم...کمی که گذشت.....DVD آهنگ بی کلام بهم چشمک زد .یهو بلند شدم...مثل اون روزایی که خونه مامان اینا بودم به نرمش...جلوی شیشه بوفه ایستاده بودم و خودمو می دیدم که دارم توی کریستال ها می دودم....کلی سر حال تر شدم...سر دردام بهتر شد.....
عید هم خوب بود....خدا رو شکر...
چهارشنبه آخر سال رفتم یه جا مصاحبه... آقای مصاحبه کننده کلی حس خوب بهم منتقل کرد...درسته که شرایط ام به شرایطشون نمی خورد...اما مثلا آخرش که می خواستم برم..از اینکه سر موقع رفته بودم...ازم تشکر کرد...کمی امید پاشید توی دلم..
گاهی امید بخشی تنها کاری که ازمون بر میاد...چقد خوبه اگه توی موضع بالاتری بودیم...اگر چیزی نداریم که بدیم..حتی امید..
لااقل امید و از کسی نگیریم...سرکوفت بدون راه حل نزنیم..خلاصه که اینجوری





دیروز یه ایمیلی به دست ام رسید.پرینت گرفتم گذاشتمش دم دست..هر چند روز یه بار بخونم... از این متن مثبت ها زیاد می بینم..اما این یکی رفت نشست وسط دلم..

این روز ها موقعی از ساله که همه به فکر اهداف خودشان برای سال آینده هستند و به این فکر می کنند که در سال جدید چه کار هایی بیشتر بکنند و چه کار هایی کمتر. اینکه به آینده فکر کنید و تمام آن چیز هایی که می خواهید به دست آورید را برای خودتان مجسم کنید چیز بدی نیست اما اکثر ما در دام «فکر کردن» گرفتار شده و «انجام دادن» را از یاد می بریم. سر سفره هفت سین با خودمان قول و قرار می گذاریم که امسال این کار و آن کار را خواهم کرد و… اما یک هفته بعد از تعطیلات قول و قرارمان را از یاد می بریم.

هفت نکته مهم برای تعیین و پایبندی به اهداف خود در سال جدید

من خلاصه اش و اینجا می زام..روی لینک برید و متن و کامل وبخونید..

1- دید تان را عوض کنید

2- اطلاعات خود را افزایش دهید

3- کار های بیهوده را کنار بگذارید

4- در تعریف کردن اهداف خود به شدت واقع بین باشید

5- از دیگران کمک بگیرید

6- صبر و استقامت را از یاد نبرید

7- از همین حالا شروع کنید

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸


نزدیک های آخر ساله و دلم می خواد یه چیزی خوبی اینجا بنویسم.وقت کمه و کارهای کوچیک کوچیک زیادی مونده...
می خوام آرزو می کنم..هر چند آزروی تکراریه...ولی امیدوارم سال جدید شروع نویی برای همه باشه و امید توش موج بزنه...
سال آینده سال صبر و استقامته...بی زحمت دست به دست..بدین به بغلی. هی توی عید دیدنی ها هی به همه بگین....که یادمون نره..به همین بگین امسال سال صبر و استقامته...
برای همتون روزهای خوبی آرزو می کنم...

فرصت چندانی ندارم..دلم می خواست برم برای همه پیام تبریک بزارم
ولی نشد
فکر نکنم تا بعد تعطیلات بتونم بیام تواینترنت
باز هم سال نو همه مبارک
به یاد بابا که می گفت
چلچله ها فقط 2 روز تا عید مونده

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

از اینترنت روزانه ام 29 دقیقه مونده.....دلم می خواد برم توی لینک ها و اینترنت غرق بشم..تا حالم بهتر بشه....اما نمیشه... و حال بدی دارم..


هایده داره توی گوشم می خونه که

صدام کن که دوباره بشم عاشق عاشق
بیام با یه اشاره ، بیام با یه اشاره
یه اشاره یه اشاره یه اشاره



ماجرای کارم مفصله...اما در این حد بدونید که می خوام کارمو عوض کنم..و دنبال کارم...اما چون شروع کارم با یه شرکت به نسبه بزرگ بوده...حالا استاندارد هام..خیلی با جاهای دیگه جور در نمیاد...به چیزهایی عادت کردم...که در عمل برام نبودنشون سخته...
اگه تو شرکت خصوصی کار می کنید..هر چند وقت یه بار کارتون عوض کنید..روزگار ایران..وضعیت سرمایه داراش به باد بنده..


..از اون ور امروز بعد از ظهر یه مصاحبه کاری داشتم..
نمی دونم به شانس ربطش بدم یا نه...اما..موضوع از این قراره که شرکتی که برای مصاحبه می خواستم برم توش یه جورایی خدمات پس از فروش داره...حالا اینها هم اتاق انتظارشون همون جا بود که مشتری ها میان. یا بر عکس..ماها رو می فرستادن اتاقی که مشتری ها می اومدن....بعد من داشتم فرم پر می کردم...یهو دیدم یه خانوم و یه آقای شاکی اومدن...از اونجایی که مملکت ما گل و بلبله....این خانوم و آقا برای گرفتن حق شون باید داد وهوار می کردن...از حوصله اتون خارجه که توضیح بدم...چی بود قضیه ..ولی براتون ناآشنا نیست..حتما حداقل یه بار براتون پیش اومده... واقعیت اش اینه که یه وسیله برقی بگیرین از اولش ام خراب باشه....بعد یک سال و نیم دستت به هیچ جا بند نباشه...کارهای خونه ات مختل بشه...اون وقت هی یه آقاهه براشون از قانون..درصد پول شورای حل اختلاف می گفت...
آقای شاکی هم ، از این مدل ها بود..که چاق بود ویه دل گنده داشت و صدای بسیار بلند..عصبانی می شد..داد می زد...
من20 دقیقه زودتر از موقع رسیده بودم...20 دقیقه منتظر بودم...تپش قلب گرفتم..هی می خواستم بیام بیرون...هی گفت ام مریم قوی باش..آدم نباید نازک نارنجی.. باشه..اما سرم شروع کرد به وز وز کردن..حالم بد شد...الان اومدم اینجا نشستم...واسه خودم اشک می ریزم..خیلی بهم انرژی منفی وارد شد.....آخه این چه زندگی ما داریم...چرا من نمی تونم کار دلخواه و پیدا کنم..
چرا اون آقاهه اینقد داد زد....می دونید جالبی اش کجا بود ..این بود که به خاطر تحریم ها..قطعات تعمیری به این آسونی ها وارد ایران نمیشه بشه.....
نمی دونم والا چی بگم...آدم بره به کی چی بگه...
که اصلا چی بشه...!..

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸


دل گرفتگی هایم بر باد
حال را دریاب
زندگی کوتاه است.
مثل بادی چرخان در میان برگ ها.
مثل خوابی شیرین در میان گلها.
مثل حرفی کوتاه از میان لب ها.
مثل آهی سوزان از میان دلها
مثل ...
زندگی کوتاه است.
خستگی هایت در باد.
دل گرفتگی هایت در باد.
...از اتفاق های این چند روز می گذرم و می سپرمشون به باد.

امروز یکی از خدماتمون اومد دم میزم ، یه اشاره کرد بهم که برم پیشش.توی آشپزخونه میگه ، می تونی 50 تومن بهم بدی ،
هنوز عیدهی ها رو که قرار بوده بهمون بدن ندادن.قول می دم عیدی ها رو که دادن بهت بدم.بهش گفت باشه بزار برم حساب و ببنیم
اگه توی حسابم بود خبرت می کنم.بله من 50 تومن ام هم تو کیف ام نیست!
الان هم رفتم 50 تومن از خود پرداز گرفتم...فقط دارم به اون روزی فکر می کنم که بشم امید این خدمات مون ولی نتونم براش کاری کنم و دل اش بگیره...نمی دونم والا...حالا امروز یه رویی زده...فردا کی زنده است کی مرده....؟..شاید اصلا جاهامون عوض شد..والا...روزگاره دیگه...آدم دردش وبره به کی بگه.مملکت روی نفت خوابیده اون وقت یکی لنگ 50 تومنه!...که هرچی ام می کشیم از این نفت می کشیم..کاش خشک می شد! همه خیالشون راحت می شد !


خونه مونو 5 شنبه پیش کمی تکوندیم..پرده ها رو هم شستیم زدیم..مونده تمیز کاری داخل کابینت های آشپز خونه و کمد دیواری ، یخچال ها و تمیز کردن رویه های مبل و فرش ها.جا کفشی.شستن ملافه ها..لوسترها....از این مدل کارهاست که حوصله می خواد...امیدوارم بتونم به مقدار متنابهی وسیله و لباس بریزم دور یا رد کنم بره...کمی دور وبرم خلوت شه...اعصاب ندارم!
این روزها به این فکر می کنم که سال جدید و جه جوری نقاشی کنم.اغلب یه سری تصمیم می گیرم.اما نصفه نصفه ول میشن.
ام...باید بنویسمشون...باید روشون فکر کنم ..شماها چه جوری واسه خودتون انگیزه ایجاد می کنین؟..


* به خاطر محدویت اینترنت ام امور کامنت گذاری و جواب گذاری ام 8 خط در میون انجام میشه
ببخشید خلاصه

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

فوقش لیسانس

کمی قضیه اش طولانیه که چی شد ، همسر محترم اسم من و برای امتحان ارشد امسال نوشت....اما داستان و از اینجا شروع می کنیم که من هیچی نخوندم و با دانش چندین سال قبل ام ، در حالی که به خودم امید می دادم ، اونجا بهم تیتاپ و ساندیس میدن ، بلند شدم رفتم سر جلسه امتحان ، اونم نه یه روز بلکه دو روز!
صبح 5 شنبه در حالی که نفس زنان سر بالایی خیابون دم درب حوزه اولی ، در می نوردیدم....ساعت 8 رسیدم دم در ..امتحان قرار بود 8 شروع بشه ، ولی خوب...خیلی ها مثل من بودن...دم در موبایل ها رو تحویل می گرفتن...من که حس خوبی نداشتم از این کار..موبایل و خاموش کردم در جیب شلوارم پنهان نمودمش...خلاصه بعد از رسیدن به درب دانشکده..
....
من هم سریع پریدم تو سالن ، و سعی کردم کلاس مورد نظر پیدا کنم...،جونم براتون بگه....شاید دیده باشین صندلی چسبیده بعضی کلاس ها چه جوریه....چهارتا صندلی به هم وصله و حد فاصل هر صندلی یه میز کوچیکه برای گذاشتن کیف و اینجور چیزاها...
ولی به حدی این صندلی ها کوچیک بود که من فکر نمیکنم یه آدم سایز 46 توش جا میشد...البته فکر نکنید من خیلی کپلی ام..اما اگه کپلی بودم تکلیف چی بود.... واقعا کوچیک بود...حالا این مساله چندان مهم نبود..مشکل دیگه این بود که اگه نفر آخر صندلی چهارم تکون می خورد ، من هم باهاش تکون می خوردم...
کناری ام یه دختری بود که عادت داشت پاهاش و تکون می داد....می رفت روی روان ام...من ام شروع می کردم به تکون دادن پام...بعد دختره متوجه میشد و آروم میشد.. این قضیه بارها و بارها تکرار شد...البته من که اصلا امتحان دادنه برام یه چیزی در حد شوخی بود ولی خداییش اگه کسی درس خونده بود..هرچی تمرکز داشت می رفت بر باد هوا...


" عکس خیلی تزیینی می باشد"

خلاصه کمی که گذشت....تیتاپ به دست وارد محطه دانشگاه شدم .... راه افتادم به سمت تجریش....تجریش...واسه خودم یه روسری برای عید خریدم...تصمیم گرفتم برم خونه..اما وسط راه تغییر عقیده دادم و رفتم به سوی حوزه دوم واسه امتحان بعدی...


اونجا از نظر تحویل گرفتن وسائل بل بشورتر از صبح بود..اما من باز موبایل خاموش در جیب راهی سالن امتحان شدم...اما از شانس یه جای بسیار خوش آب و هوا نصیب ام شد.میز و صندلی ام از این مدل میز های طراحی صنعتی بود...بایه صندلی جداگانه..جام هم دم در کلاس بود و یه باد خوشایندی می وزید...و آخر مکان مناسب برای تمرکز بود...اونجا هم بعد از گرفتن کلوچه و ساندیس زدم بیرون....
همین ماجرا و مکان و کپی کنید و ، واسه صبح جمعه پیست کنید

....




اماهمه اینها رو نوشتم....برای ام یه چیزی خیلی جالب بود...5 شنبه با کج خلقی و غرغر به همسر طفلکی راه افتادم..اما صبح جمعه با ذوق شوق رفتم....از این جا به بعد به تحلیل افکاری که سر جلسه در من غوطه ور میشد می رسیم...

من از اینکه بین اون آدما و دخترای کم سن و سال بودم شاد بودم...دوست داشتم باهاشون حرف بزنم...و خیلی تعجب کردم...بی مقدمه باهاشون سر حرف و باز می کردم و حرف می زدم...گاهی یه خاطره هایی از ته مه های دلم می ریخت بیرون..یه حسی تو مایه های حسی اون موقع هایی که خودم دانشگاه می رفتم...هرچند دانشگاه رفتن ام چندان خاطره آمیز نبود ولی....هرچی بود..یه سری حس خوب داشتم...وقتی میدم...دخترها باهم شوخی های مسخره می کنن شاد می شدم و لبخند می زدم...و یادم می رفت..که کجام..حس جوونی بهم دست میداد...



اینجا تو شرکت بر خلاف قدیما... با کسی خیلی نمی جوشم...یه حسی دارم که خیلی باهاش کل کل نمی کنم...با کسی صمیمی نمی شم... و بهتره کسی دغدغه های شخصی ام و ندونه....البته یه سری تغییرات هم بی تاثیر نبود توی این قضیه...اما از عوامل محیطی هم که بگذریم....، تلاشی هم نمی کنم که ارتباط برقرار کنم..در حد همون سلام علیک و خوش و بشی هرزگاهی...
حس مشترکی با آدمای دور و برم تو شرکت ندارم. جذب کسی چندان نمی شم..واسه همین این دو روزه شگفت زده شده بودم از خودم....... دیروز آدماهایی می دیدم که شناختی نداشتم ازشون اما طرز لباس پوشیدن و نگاه کردنشون ، من و به سمت شون جذب می کرد.....و دلم می خواست..شروع کنم باهاشون حرف بزنم....
بله من سر امتحان به جای حل کردن سوال ها داشتم به این چیزها فکر می کردم...حسی بود که تا تو شرایطش قرار نمی گرفتم ، نمی فهمیدم....لازم به ذکره که در مورد کفیت سوال ها هم، نظر خاصی ندارم....ولی بچه هایی که می دیدم اکثرا متعقد بودند ، آدم باید چه خاکی تو سرش کنه تا قبول بشه...4 ، 5 ساله سوالهایی میدن که استاندارد نیست...و اینکه خلاصه سخت بوده و اینا...

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

نوشته زیر پراکنده است........پیشاپیش تعطیلاتتون خوش وخرم..

یه لیستی جلومه از قیمت های محصولات خانگی
از سبزی خرده شده گرفته تا سیر داغ.....به نظرام قیمت هاش بالاست....
تازه سفارش غذا برای مهمونی هم داره...بعضی بچه های شرکت سفارش غذا میدن..میگن کارهاش تمیزه...من یکی از غذاهای خونگی اش و خوردم..اما به نظرم غذا های مامان ام خوشمزه تر بود..
وقتی لیست شو دیدم تو دلم گفتم ...من میام اینجا مثلا کار می کنم...بعد با پولام می رم مثلا قرمه سبزی سرخ شده این خانوم و می خرم..اون خانومه هم لابد با پولاش از خدمات شرکت ما استفاده می کنه بعد از 1000 دست...نمی دونم...چه لوپ مسخره ای..
شایدم زندگی یعنی همین...چرخیدن.مثل زمین مثل ذره..شاید آدم باید سعی کنه...هی شعاع اش و زیاد کنه...تا دیرتر تکراری بشه..

امیدوارم..هرکی تو هر جایگاهی که هست...موقعیت اش و دوست داشته باشه....هرچی جلوتر می رم....همش روبرو میشم
با آدمایی که سر جای خودشون نیستن..از جمله خودم...و این عین مسلسل ادامه داره...هریکی جای یکی دیگه است..
همه در حال غر زدن هستن...این همه گلایه و شکایت....رمقی نذاشته ، تا ببینم چه آسمونی بالای سرمه..
که زنده ام و نفس می کشم.....حتی اگه الان ام ، همه سیستم ایران درست بشه..چند هزار سال طول میکشه تا ما عادت هامون کنار بزاریم..تا ساختارهامون درست بشه..؟...

خدایا من یه آرزو دارم...نمی گم ، آرزومو برآورده کن چون می دونم دوباره می فرستی اش پیش خودم..میگی خودت باید برآورده شون کنی...اما ازت می خوام کمکم کنی..که اینقد کارامو نصفه نیمه ول نکنم..خدایا انگیزه ام عین اسیتون سریع می پره....هیچ کسی هم به غیر خودم نمی تونه کاری کنه...چقد آدما پیچیدن...من چقدر لایه لایه ام....

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

هر کی قیافه من او الان ببینه به عقلم شک می کنه...یه دستمال کاغدی از وسط تا کردم گذاشتم حدفاصل بینی و عینک ام.
چشمام آستیگماته..وقتی پای کا مپیوترم عینک می زنم اگه نزنم..سر درد و چشم درد می گیرم.ولی بعضی وقتا..بینی ام خسته میشه..مثل الان...الان که دستمال کاغذی گذاشتم. حس بهتری دارم...پارتیشن های اینجا و مدل نشستن ما هم یه چیزی تو مایه های اتوبوسه..فرض کنید من ته اتوبوس ام...تا کسی نیاد وسط راهرو ما اتفاقی نمی افته....بگذریم...


اینترنت ما رو هم محدود کردن...تا چهار تا دونه ایمیل و باز کنی..دو تا صفحه بخونی..تموم شده رفته...همه این مسخره بازی های شرکت ما هم از کمی قبل از انتخ/ابات شروع شد و به نظر خودم به خاطر 22 ب همن ، اینقدر طناب کیسه اینترنت و سفت کردن
روزی 1 ملاقه اینترنت می ریزن تو کاسمون میگن..برو به سلامت...حس الیورتویست بهم دست میده گاهی.حالا من کار ندارم استاندارد این قصیه چیه.ولی واقعا مدل کار ماها توی این شرکت طوری نیست که دسترسی به اینرنت ، صدمه ای به کار بزنه.
تازه مثل قبل می تونستن روی یه سری سرویس ها مثل چت و دانلود محدودیت بزارن..
هر چند که آدمای شوکلات این جور موقع ها زیادن...نهایت سعی و تلاششون می کنن که این مدل حرکت ها رو سریع تو شرکت راه بندازن.. خلاصه اینجوری

حالا که من بعد مدت ها افتاده بودم به نوشتن ، کامنت گذاری ، کامنت خونی...اینجوری شد...نمی دونم تا کی این وضع ادامه داره.
به امید روزی که بانی و باعث همه محدویت ها سر عقل بیاد..اگه هم نمی خواد سر عقل بیاد ، از مسیر زندگی ماها بساطش و جمع کنه بره...یا اینکه من بساط و جمع کنم برم..!


من وبلاگ هاتونو می خونم..اما تا بیام کامنت بزارم ،سهمیه ام تموم میشه..
اووووف
فعلا..
تا به زودی

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

این فینگیل بانو اومده یه برش از زندگی منو نوشته خداییش...فقط اگه یه تغییرات جزیی پیدا کنه که اصلا میشه خوده زندگی من.
دیروزم اومدم راهکارشو بزنم به کار..هی یادم می رفت..اما هروقت یادش می افتم می خندیدم..تو راه فکر کردم.واسه دوست پسرم یه سی دی آهنگ شادام بگیرم..بعداش با همون آهنگه کمی
هیجان تولید کردم تو خونه...

.حداقل اش این بود کمی روحیه ام عوض شد.!

حالا می خوام بازام ادامه بدم..ببینم چی میشه...
..
دستش درد نکنه

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

یه ایمیلی دیدم از عکس چینی ها..که توی صف پیدا کردن کار بودن..یکی دو تااز عکس ها رو می زارم..اینم یه لینکی که الان پیدا کردم..








بعد فکر کردم...یعنی من زیاد نباید غر بزنم!

نمی دونم حکمت خدایا چیه...خدایا منو ببخش...اما کاش یه تکونی به این زمین بدی ( زلزله ..نه ا..) ..یه سری آدما رو این ور اون ور پرت کنی.
آخه انصاف نیست اینجوری..

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

دلم آب هویج می خواد..آب سیب.. پرتقال...یه سوپ نیمه گرم که بوی گشنیز بده..سرما خوردم بی مقدمه..شرکتمون هم توی یه دوره های چند ماه یهو می زنه روی کانال خسیسی دستمال کاغذی نمی ده.از صبح تا حالا با چند تا دونه دستمال کاغذی توی کیفم روزگارمو گذروندم.یعنی اگه الان گوگل بودما!..روی تخت ولو شده بودم داشتم سرما خوردگی مو در می کردم!.ای روزگار..







می دونید..اوصلا ، سرما خوردگی هام مثل خودم درونگرا بود..یعنی مثلا وقتی قرار بود سرما بخورم ، ممکنه بود تا دو هفته سر حال نباشم اما مریضی اثری از خودش نشون نمی ده.گاهی اونقد توی بدن ام می چرخید ، که بعد خودش تموم میشد!..یعنی به این موضوع توجه نداشتم تا اینکه یاد حرف مامان ام افتادم که می گفت ، از همون بچگی کلا علایم سرماخوردگی توی بدن ات خیلی طول می کشید خودشو نشون بده.بعد هم کلی طول می کشید تا خوب بشی.
حالا من نمی دونم سرما خوردگی می تونه درون گرا یا برون گرا باشه.در هر صورت اینکه...دیروز یهو عطسه بارون شدم و گلو درد ، بدون مقدمه خاصی.احتمالا یه ویروس شدیدا برونگرا توی این هوای آلوده داره بد جور بالا و پایین می پره.به یه چیز دیگه هم شک دارم ، من غذا بیرون اوصلا نمی خورم برای ناهار ، اما دیروز یهو هوس ساندویچ کردم...نکنه دست آقا ساندویچی ویروسی بوده .آخه یهو بعد ناهار اینطوری شدم.هر چند که دیگه کار از کار گذشته..فقط خدا کنه زود رد شه بره و تمام مراحل اش هم برون گرا باشه.تا 5 شنبه بعد ازظهر که می خوام برم خونه بچه نوزاد دار ، زودی خوب بشم.ببخشید..اما بینی ام شده عین شیر سماور! اونم توی این کسادی دستمال کاغذی....







یه آهنگ ازDido بزارم براتون..
کمی باهاش خوش باشین..البته خیلی آهنگش خیلی خاص نیست.

.بیشتر متن آهنگش آدم و با خودش این ور اون می بره..

من ام واسه دل خودم اونجوی که توی دلمه یه خرده ترجمه کردم..


حسی که میاد و می ره

یه روزایی دلم می خواد..یه روزایی نه..گاهی می تونم حسش کنم و یهو اون حسه می ره..بعضی روزا می تونم حقیقت و بهت بگم و گاهی هم اینطوری نیست.یه ذره که حس و حالم تغییر می کنه مثل اینکه خورشید غروب می کنه


It Comes and It Goes

Some days I wanna, and some days I don’t. Sometimes I can feel it and suddenly it’s gone… Some days I can tell you the truth and some days I just don’t. Only a change of mood sun goes down ......

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

امروز چهارشنبه است. من چهارشنبه ها رو دوست دارم ، هر چی فکر می کنم ، دلیلی خاصی توش نمی بینم.ولی معمولا چهارشنبه هااتفاق های خوب با ته مایه های هیجان برام می افته.خیلی هم سعی می کنم ؛ دنبال دلیل و منطق خاصی نباشم. یه روز توی هفته دلمو الکی خوش میکنم.معمولا هم جواب میده.خیلی منتظر چیز خاصی نمی مونم.اما اگه هم اتفاقی افتاد توی دلم می گم..امم این همون چهارشنبه است که منتظرش بودما....!


راستی دیشب ساعت 7 و خورده ای بود دیدم کانال 5 داره سریال رابینسون کروز می زاره.هنوز یادمه کتاب مال دادشم بود..




کتاب سایزش کوچیک بود.نمی دونم چند سالم بود خوندم.راهنمایی بودم یا دبستان.ولی هنوز خوش اومدن داستانه توی ذهن ام هست.
با اینکه از تلویزیون ایران دل خوش ندارم.ولی دلم می خواد سریال و دنبال کنم.





دیگه اینکه...در مورد اون غمه.ممنون از دلداری ها و پیشنهاد ها و آرزوهای خوبتون.دارم سعی می کنم. قبول کنم که در مورد مقطع زمانی که به دنیا اومدم و جایی که به دنیا اومدم.کار خاصی نمی تونم بکنم.ولی خیلی کارها برای تغییر شرایط خودم و شاید دیگران می تونستم بکنم که نکردم.غم کسانی که از دست شون دادیم. هنوز هست.فقط می تونم بگم روحشون شاد.

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

وقتی خاله پری قراره بیاد سراغم...حال و روز روحی ام هیچ خوب نیست.شدیدا بهم می ریزم ، جالبه که سالهاست به این موضوع عادت نکردم و عمیقا توی حس هام غرق میشم و نمی تونم توی اون زمان به خودم مسلط بشم ، این وسط ، اگه شرایط محیطی ام مساعد نباشه.یه دلخوری دومینویی به وجود میاد.( به یه چیزی گیر می دم ، بعد همون موضوع می خوره به یه نفر ، و بعدا اون میشه یه موضوع که سر آغاز مشکل دیگه ای)...هفته پیش اصلا خوب نبود..4 نفرآدم و اساسی رنجوندم!!...

بگذریم ، دیشب دلم از این گهواره ننویی ها می خواست ، توی فضای آزاد ، وقتی نه هوا سرد باشه نه گرم.



اما یه غمی توی دلم هست که ربطی به خاله نداره و عمومی ایه ،یه سوالی که براش جوابی ندارم ، کشته شدن آدم بی سلاح ،
بی دفاع... یه غم پر حجمه...یه مدل غمی که نمی تونم بسته بندی اش کنم بزارم ته دلم سر فرصت بهش برسم.
غمه میاد کناره همه شادی هام ، دل خوشی هام میشینه و اونقدر قوی هست که می تونه انگیزه های کوچک و بزرگ و کنار بزنه
من نمی دونم باهاش چیکار کنم..از دستش ناراحت نیستم ، اما هر چی براش توضیح میدم ، میگه اینها همش توجیه ...الان مدت هاست به هم نگاه می کنیم...و من واقعا نمی دونم...
...
واقعا نمی دونم ..

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

یه اتفاق کوچیک افتاد...در حد کسری از ثانیه...یه جمله کوتاه رد وبدل شد...که اگر کسی بشنونه..هیچ چیز خاصی ازش برداشت نمی کنه...اما واسه من مثل یه ضربه کوچیک به روی تیکه های شیشه ای بود که با دقت روی هم گذاشته شده بودن...و یهو..ریختن زمین

شایدم نریختن..فقط لرزیدن...اما هرچی بود باورهام متوقف شدن .یعنی یه حالتی که خودمم نمی دونم چیه...شاید معنی قابل فهمش اینکه ، بهم برخورده...یا توی ذوق ام خورده....ودیگه با تئوری های قبلی ام.. جور در نمیاد...
هرچی بر می گردم عقب ، و اتفاق های قبلی رو بررسی می کنم..چیز خاصی پیدا نمی کنم..جز..اینکه من آدم حساسی هستم
نقاله گونیا روی حس هام زیاد می زارم و همه اینجور نیستن.....و احتمالا باز این من ام که باید شرایط و درک کنم..
مشکل خاصی نیست...اما ته دلم...نمی دونم چشه و باید براش چیکار کنم....

دیروز این وبلاگ رو کشف کردم...از نگاه تحلیلی اش به هرچی خوشم میاد....فعلا دارم آرشیو شو می خونم...برای من همیشه جالب بوده که توی جاهای دیگه چه جوری زندگی می گذره...توی این وبلاگ خوندم.( نوشته سوم مهر ماه 1388-9/25/2009) ... مثلا توی آلمان..عروس یکی دوبار میره آون آرایشگاهی که قرار درستش کنن...از مدل موهاش مطمین میشه...نه اینکه مثل اینجا.. چشماشو 2 ساعت ببنده بعد یهو باز کنه ببینه..اونی نیست که می خواسته..وقت ام نباشه...واقعا ایده پیچیده ای نیست...من اگه آرایشگاه داشتم...حتما این ایده رو می زدم به کار. از اون طرف دیگه از ما که گذشت اما اگر عروس بودم حاضر بودم.. بابت این موضوع هزینه بدم
یا مثلا مقایسه آمریکا با آلمان و.....خیلی چیزهای دیگه..( لینک به اصل مطلب و توی وبلاگش پیدا نکردم..).
نوشته :سوم آذر ماه 1388-11/24/2009

** اه راستی دیروز...19 دسامبر روزی بود که من چند سال پیش این وب لاگ وراه انداختم....اون موقع ها خیلی آرزو تو کله ام بود...
نه که حالا نباشه..اما خب...یه جور زیادی روزمره شدید شدم...الگو های ذهنم کمتر بلند پروازی می کنن....ای روزگاررر.....

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

دیشب.ساعت 9:30.اینا...منو و همسری توی یه مبل یه نفره با هم نشسته بودیم که گرم بشیم...یعنی من سردم بود.فکر کنم شوفاژهاون هواگیری می خواد.

وقتی یکی تو خونه راه میره..هوا تکون می خوره..سوز میاد!! یعنی یه باد سرد می وزه...


برای فردا که بشه امروز ناهار داشتیم برای همین سمت آشپزخونه نرفتم. بعداش طبق معمول کل کانال ها ما ه وا ره قطع بود. تلویزوین خودمون که هیچی نداشت....یه خرده...غم بی دلیل شبه فلسفی ته دلم بود..


یهو همسری رفت یه سری آهنگ اورد...یه سلکشن توی اداره داشته بود کپی کرده بود اورده بود خونه...


با حمیرا شروع کردیم..من رفته بودم تو حس داشتم گوش می دادم..همسری هم شروع کرد به از زمزهه کردن..بعد..دیدم..همسری شروع کرد به قر دادن...بهش میگم با این آهنگ مگه میشه رقصید...می خنده ...یهو می بینم...خودمم با شلوار گرمکن وسطام دارم باهاش قر می دم...و از خنده غش کردم...همسری هم یه آهنگ بابا کرم مانندام گذاشت و هنرش تکمیل کرد....
بعداش رفت نشست و عروس مهتاب گذاشت ...یهو یاد عید غدیر پارسال افتادم ولباس سفیدم...رفتم تو حس و یه لحظه فکر کردم همون عروس پارسالم.....دلم خواست دوباره همون لباسی که کلی دق ام داد دوباره بپوشم و برقصم...حس خوبی بود که کم پیش میاد بریزه توام




خلاصه اش. از جو که بیرون اومدم....یهو دیدم...هم گرمم شده هم غم ته دلم پرید..همسری رفت برای خودش کتاب بخونه...من ام تا 11:50 قر دادم...
خلاصه اگه سردتونه شبا آهنگ بزارین برقصین...

سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸



دیشب مامان حالش خوب نبود...پیشش موندم...من اینجور موقع ها...دست و پاهایم چلفتی می شود!..یه چیز هی ته دلم لیز می خوره..نکنه مامان حالش خیلی بد بشه و تمرکز ندارم..واسه همین هی دور خودم می چرخم...اما خواهرم...اعتماد به نفس داره..
ذهنش جواب میده...ولی من همش دارم سعی می کنم..خودمو و جمع جور کنم...خلاصه دیشب اونجا موندم..صبح دیدم مامان ام بهتر شده تصمیم گرفتم بیام سر کار....از اون طرف ام یه کاری خونه خودمون داشتم..


من ام دیدم دیرم که شده...حداقل برم خونه خودمون...کارمو انجام بدم و بعد برم سر کار..




وقتی رسیدم توی خونمون..دم آینه اتاق خواب..سکوت صبح خونه من و پرت کرده...توی یه حس...یاد اون چند روزی افتادم که کمرم درد گرفته بود و استراحت می کردم و تک و تنها توی خونه بودم تا عصر که همسری بیاد...بعداش..یاد اون قضیه افتادم...که بعضی شرایط برای آدم تداعی کننده یه سری حس است..که به آدم منتقل میشه...برای همین..وقتی شادین آهنگی که تاحالا نشندین..بزارین گوش بدین..یا عطری و که تا حالا نزدین بزنین...یا اگه تو مود اعتماد به نفس هستین...همین کار رو کنین



بعد از اون..وقتی اون آهنگ رو گوش میدین یا عطر و می زنین...حس شادی یا اعتماد به نفس..یا هر حسی که می خواهین..بهتون منتقل میشه....
پارسال این موقع ها..دوی مارتن ..مراسم عروسی ام بود...با همسری هی برگه کارامونو چک می کردیم ، وقتی تیک می خورد..یا دورش مربع می کشیدیم...همسری کلی ذوق می ریخت توی چشماش...خدایا شکرت...

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸


یه تی شرت آبی رنگ دارم...که جزو لباس های نیمه گرمه..با وجود آستین کوتاه بودن...واسه هوای پاییزی کافیه..من اوصلا اعصاب لباس سنگین و ندارم...داشتم می گفتم...تی شرت آبیه رو با شلوارک زرد پوشیدم...به آینه که نگاه می کنم...شبیه دخترا بی خیال ها شدم....ولو می شم رو مبل..و کتاب خانوم مسعود بهنود می خونم...صبح جمعه است....من صبحای جمعه کم پیش میاد خیلی خوابم ببره 8:30 بیدار بودم...همسری هم خواب.... فکر کنم تا 10:30 اینا کتاب خوندم...کتابه رو خیلی وقت پیشا..گرفته بودم..نشده بود بخونم..از خونه مامان اینا اوردمش...و چند روزیه مشغولشم.......داستان کتاب در مورد..دختری که نوه مظفرالدین شاه بوده.....و اتفاقایی که اون زمان افتاده...موقع کتاب خوندن...یاد اون زمانی می افتم..که با چه زحمتی این اسم ها را تو درس تاریخ حفظ می کردم...ولی توی داستان خانوم.. در قالب داستان...ماجراهای تاریخی و می گه...و الان توی ذهنم میاد..که کی چیکار کرده...


.حرص خوردن آدم های داستان...برای به دست اوردن و مشروطه...یه حس مشترکی مثل حس های الانه.....واقعا ..ما ایرانی ها چند ساله...داریم به در و دیوار می زنیم...دموکراسی داشته باشیم...چقدر باید خون ریخته بشه...چند سال...


نمی دونم .روح تنبلی نهفته در ماها...که دلمون می خواد...پول زیاد بدون..کار زیاد به دست بیاریم..ربطی داره...به این موضوع...؟...آخه همیشه آدم هایی هستن..که به خاطر منافع شون حاضرن..هم چی و له کنن...


بگذریم...خلاصه دارم این کتابه رو می خونم....والان دلم می خواد کتابه اینجا بود...می خوندم...


جدیدا...یه آروزی ساده دارم...بدون دغدغه مرخصی...توی آفتابی پاییزی..خونه باشم...پشت پنجره ولو بشم و کتاب بخونم...کیک و بیسکویت و شیر بخورم شایدم پفک ...منتظر چیزی نباشم...ناهار هم خودش اتوماتیک آماده باشه...خونه هم مرتب باشه...بی خیالی مطلق....تلفن ام زنگ نزنه لطفا..

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

خبرای بالاترین....می خونم...و دلم برای دانشجو ها می تپه. بچه های شریف اعتصاب غدا کردن...خدایا کمکشون کن...ته دلم برای امنیت و سلامتی شون می لرزه...
توی مملکتی که قانون معنی نداره...نمی دونم آدم به غیر از خدا به کی می تونه پناه ببره.....الان باز اشکام سرازیر شده....شانس اوردم..جای نشستن ام توی دید نیست.....
من هم فقط از اشکام انگار اینجا می نویسم....ولی دست خودم نیست....من دقیقا...بعد از انتخابات..حالم خوب نیست...مثل موج سینوسی کمی بالا و پایین می رم...گاهی شاد میشم...اما ...فکرام و دلم آروم نمی گیره.....


نوشته های نبوی اگر به فیلتر شکن دسترسی ندارین اینجا می نویسم...

فردا روز سیزده آبان است
ابراهیم نبوی

فردا روز سیزده آبان است، میرحسین موسوی این روز را سبزترین روز سال نامید و ما آن را سبزترین روز جنبش سبز می کنیم. آنچه معلوم و مشخص است اینکه حکومت از یک ماه قبل از حضور سبز مردم در این روز وحشت دارد و چنانکه به نظر می رسد، مردم با تمام وجود خودشان را برای حضور در مراسم آماده کرده اند. آنها برای جلوگیری از این حضور هر کاری می توانستند کردند، و هر کاری بتوانند برای کمرنگ نشان دادن حضور سبزها یا پنهان کردن آن پشت جمعیت نمایشی خود، خواهند کرد. یک روز شریعتمداری تهدید کرد، روزی دیگر بادامچیان تطمیع کرد، روز سوم رهبری هراس خود را نشان داد، روز چهارم بسیج اعلام کرد سه میلیون دانش آموز به خیابان می آورد، روز پنجم اعلام کردند که بخاطر آنفلوآنزا برخی مدارس تعطیل است و سرآخر در نهایت عجز و استیصال هم جنبش مان به حکومت تحمیل شد و هم رنگ سبزمان و طرح ژنریک دولتی " جنبش سبز علوی" را از طبله عطاری داروخانه سیزده آبان شان درآوردند و سعی کردند رنگ سبز پاک ما را مصادره به نامطلوب کنند. اینها همه فقط از یک چیز نشان دارد، این که حکومت در استیصال و سردرگمی سنگین مانده است و دست راست افراطی اش به دست چپ عقب مانده اش هر روز یک رژیم غذایی را تجویز می کند. با همان دکترایی که از آکسفورد تقلب کرده اند، داروی دردهای ملت را می دزدند و هر روز با آن یک داروی جدید به مردم می خورانند. اما، جنبش سبز، سرافراز و بزرگ و تنومند، با ریشه ای در خاک میهن و شاخ و برگی سبز در سبز در آسمان فرهنگ و اندیشه ایرانی، و متکی به مردمی که نه توده های نامعلوم که رهبران خوشفکر و اندیشمند این جنبش اند، با حضوری بزرگ و سبز و درخشان و روشن، فردای تمام میهن را به سبزترین روز تاریخ ایران تبدیل می کند. درس از گذشته خود می گیریم و دیروز و امروز دولت سیاه احمدی را با دقت نگاه می کنیم و با توجه به همه آنچه در خانه هایمان تمرین کرده ایم، به خیابان می رویم تا بزرگراه نیکبختی ملت را باز هم به سوی آینده بیشتر و بیشتر هموار کنیم. موارد زیر را به عنوان یکی از دوستان جنبش سبز سفارش می کنم.
اول، هر کاری داریم تا همین یکی دو ساعت دیگر بکنیم، احتمالا اینترنت و سیستم موبایل ممکن است در مدت راهپیمایی یا از 24 ساعت قبل از آن قطع بشود، به همین دلیل هیچ کاری را برای روز آخر نگذاریم. روز آخر همین حالاست. البته ممکن است چنین اتفاقی نیافتد، اگر نیافتاد که چه بهتر، اما در هیچ حالتی ارتباطات و هماهنگی های مان را نباید در روز آخر بکنیم، و می دانم که همه بیش از من با نظم و دقت عمل می کنند.
دوم، راز اصلی جنبش سبز این است، متاسفانه ما نمی دانیم و باور نداریم که چه جمع عظیم و بزرگی همراه جنبش سبز هستند، و درست برخلاف ما، آنها متوهم اند که جمعی عظیم را در اختیار دارند. ما تعیین کننده همه چیز در کشور هستیم، هیچ مقامی و قدرتی جرات ندارد در مقابل عظمت جمعیت میلیونی مردم در سراسر ایران، بایستد و همانطور که در روز قدس و نماز جمعه نشان دادیم، حکومت و دولت و پلیس به گوشه ای می گریزند و فقط زمانی جرات به خیابان آمدن می کنند که مردم به خانه رفته باشند. اما تشکیل جمع، مساله اصلی ماست، ما در میان مردم امنیت داریم و آنها به همین دلیل نمی خواهند بگذارند جمع عظیم ما تشکیل شود. اما وقتی که سیل مردم سبزپوش به خیابان بیایند، هیچ چیز مانع مردم نخواهد شد. حکومت می داند و باید بداند که در هر جا ایرانی ها باشند، در هر خانه ای سبزها هستند. در بیت رهبری هم صدای سبزها از گلوی نخبه ترین نخبگان درمی آید و استبداد را وادار به عقب نشینی می کند. ما باید بدانیم که بی شمار و بسیاریم و همین هم دلیل ماست.
سوم، سیاست رفتار مسالمت آمیز و ضد خشونت مهمترین سیاست جنبش سبز است. ما بلندترین فریاد را می توانیم بکشیم، اما دست به خشونت نمی بریم. و همین رمز پیروزی ماست. شجاعت مهم است نه خشونت. ما در این ماهها نشان داده ایم که هدف جنبش سبز احقاق حقوق ما در کلیه موارد از جمله بازگرداندن دولت سبز مردم به آنان است. گذر ایام و بازی های سیاسی نمی تواند حق ما را از ما بگیرد و فقط ایستادگی و شهامتی که جنبش سبز تا امروز نشان داده حق را به ما بازمی گرداند. تا به حال قربانیان بسیاری را با خشونت از ما گرفته اند، اما ما خشونت نکردیم، هرچه بود ناشی از اداره نظم توسط اراذل و اوباش بود و طبیعی است دولتی که پلیس و بسیج اش زیر فرمان اراذل و اوباش است، مخالفانش نرمخوترین و مسالمت جو ترین مردمانند. ما باید بر حق مان تاکید کنیم و به شعار مرگ و نفرت کمتر فکر کنیم، البته مرگ دیکتاتوری، موضوعی است که همواره باید برآن تاکید کرد.
چهارم، سیزده آبان روز ماست، ما حق داریم روزی برای صلح با تمام جهان داشته باشیم و اصولا ما مردمی صلح جو و اهل مسالمت و همزیستی با ملتها و دولتهای دوست هستیم و واقعیت نشان می دهد که هیچ حکومت و ملتی با مردمانی که می خواهند سالم و ساده و انسانی زندگی کنند دشمنی ندارد، اگر سی سال قبل دوستان ما سفارت آمریکا را گرفتند و بعدها همه بر غلط بودن آن رفتار تاکید کردیم، حالا فرزندان همان پدران می خواهند در جهانی بی کینه و بی نفرت زندگی کنند. ما در شعارهای مان خواهیم گفت که دشمن هیچ حکومتی نیستیم و با هیچ کسی که در زندگی ما دخالت نکند عنادی نداریم. حکومت های جهان هم باید بدانند که حق ندارند با کسانی که دولت ما را می دزدند و حق ما را به غارت می کنند، بنشینند و بگویند و بخندند، بی آنکه منافع ملی ما در نظر گرفته شده باشد. آنها باید میان مردمی که حق دارند و دولتی که حق مردم را به گروگان گرفته است، انتخاب کنند. یا با ما باشند، یا با آنها.
پنجم، فردا روزی تعیین کننده در سرنوشت ماست، حضور جمعیتی عظیم در همه کشور، ما را برای مراحل بعدی جنبش آماده می کند. یادمان نمی رود که اگر روز قدس دو میلیون ایرانی در تهران و میلیونها ایرانی در تمام کشور به خیابان نیامده بودند، امروز شاید رهبران جنبش همه زندانی بودند و روند دستگیری و سرکوب متوقف نشده بود. حضور ما در خیابان برای عقب نشاندن دولت غاصب است. ما برای خودمان، برای جامه های سبزمان، برای کشور زیبا و عزیزمان، برای ملت بزرگ مان، برای تاریخ پرافتخارمان، برای فرزندان مان، فردا امنیت و آسایش را تامین می کنیم. و این آغاز یک مرحله تازه در جنبش است، همان طور که حالا دانشگاههای ما در پاسخ به نوچه دیکتاتورها و بچه بازجوها، کفش ها را در دست می گیرند، اما حتی حیف از کفش های ما که بر سر بی ارزش آنها نثار شود، می تواند پایگاه و جایگاه گفتگوی مردم شود، حضور ما در خیابان می تواند به حکومت بفهماند که باید دولت سبز ما را پس بدهند. فردا روز عبور ما از گذرگاهی است که جنبش سبز را به آینده می برد.
ششم، رهبری و خرد جمعی: ما یقینا پوپولیست نیستیم، اما از سوی دیگر ساده لوح هم نیستیم، ما مردمی که حق مان به غارت رفته، در یک دیالکتیک درست با رهبران جنبش، آنها را به موقعیت دقیق می بریم. کسی که نماینده مردم است، باید خواست مردم را بشناسد، آقای بادامچیان از کروبی و موسوی و خاتمی خواست برای اثبات وفاداری شان به نظام، از هواداران شان بخواهند که بدون نشانه سبز و با شعار علیه استکبار جهانی به خیابان بروند. آقای بادامچیان حرفی را زده است که اگر موسوی و خاتمی و کروبی بگویند، طبیعتا دیگر در موقعیت رهبری مردم قرار نمی گیرند. بادامچیان یادش رفته که خاتمی و موسوی که امروز چنین ملتمسانه دست به دامان شان شده است، همان اصلاح طلبانی هستند که به تعبیر ایشان پنج سال قبل مرده بودند، این همه التماس بالای قبر مرده سزاوار سیاستمداری نیست که فکر می کند مردم را و جامعه را می شناسد.
هفتم، ما نمی ترسیم، اما احتیاط می کنیم: پلیس و ساده لوح هایی مانند رادان و احمدی مقدم فکر می کنند که احتمالا فردا صدهزار نفر مردم می آیند و آنها می توانند آنها را کنترل کنند، در حالی که همه چیز نشان می دهد که فردا روز حضور باورنکردنی مردم در خیابان خواهد بود، لابد خواهید گفت چگونه پیش بینی چیزی را می کنم که خود آن را باورنکردنی می دانم. این گفته، متکی بر چیزی است که در این ماهها رخ داده است. روزهای باورنکردنی و عجیب بسیاری در انتظار ماست. حکومت مجبور به عقب نشینی است و مردم این وضع را نمی خواهند، اما مردم نمی خواهند در این واپسین روزهای ترک اراذل و اوباش چکمه پوش و کوتوله های سیاسی و دروغگو ها و دین فروشان، کشورمان آسیب ببیند. ما نمی خواهیم آنچه را که یک یک فرزندان ملت در این سالها ساخته اند، ویران شود و ویرانخانه ای نصیب ما شود، ضمن اینکه می دانیم که معنای وادار کردن حکومت دیکتاتوری به دموکراسی و مردم سالاری، رعایت قواعد دموکراتیک حتی برای دیکتاتورها هم هست. به همین دلیل ما در تمام رفتارهای خود، شهروندانی عاقل و منطقی و قائل به حق مردم و مخالفانمان خواهیم بود.
هشتم، فردا به خیابان می رویم، پلیس گفته است که امنیت را فقط برای محل برگزاری تجمع، یعنی مقابل سفارت سابق آمریکا تامین می کند، به نظر من همه چیز به رفتار افراد و میزان حضور مردم در مسیربستگی دارد. نشانه های سبز را تا زمانی که به محل تجمع نرسیدید علنی نکنید، دستبندهای سبز را در جیب بگذارید و ضمن احتیاط کامل از هیچ چیز نترسید، اسم رمز این است، ما بی شماریم و هر حکومتی در مقابل مردم بی شمار بی اقتدار است. فردا سبز ترین روز ماست، برای آزادی و برای ایران به خیابان می رویم.12 آبان 1388

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸


دیشب...در حالی که نا حرکت نداشتم و چون شوفاژ های ساختمون نمی دونم چرا روشن نمی کنن در حالی که بلوز بافتنی پوشیده بودم..و سردم بود و خودمو به همسری چسبونده بودم تا از گرمای بدنش گرمم بشه...زدم کانال دیدار..داشت یه فیلم و نشون می داد...البته من از اول ندیدم...اما همون چند دقیقه اول...بازی معصومانه یه بچه.. من و گرفت...

داستان از این قرار بود که .."سلام" ( اسم بچه افغان..محور اصلی داستان).یه پسربچه 9 ..10 ساله بود..با پدر بزرگش که بینایی نداشت..فکر کنم توی شهر کرمان زندگی می کردن...سلام یه پرنده تو قفس داشت و فال می فروخت..و به کمک پدر بزرگش چاه می کندند و در آمدشون از این راه بود....."سلام" علاقه زیادی به پرواز داشت...گاهی می رفت بالای تپه ها و کوه ها...و مثل پرنده ها دستاشو توی هوا تکون می داد..شاید یکی از دلایل علاقه سلام به پرواز...رسیدن به مادرش بود....آخه .پدر ومادر "سلام" توی جنگ کشته شده بودن..سلام ..گاهی برای مادرش نامه می نوشت...و نمی دونست چه جوری نامه ها شو به مادرش بده....

در همین بین. یه جایی بود که یه فرودگاه کوچک محلی توی بیابون های اون اطراف بود و گاهی یه هواپیمای کوچیک اونجا می نشست...بچه ها گاهی می اومدن اونجا...و از پشت سیم خاردار هواپیما و نگاه می کردن..بین اشون هم یه مرد مسن بود..که به قول خودش یه بچه پیر بود...و همیشه با حسرت به طیاره نگاه می کرد و آرزوی پرواز داشت..و اینقد به مهندس طیاره گیر داد..تا خلبان یه روز دلش به حالش سوخت و سوارش کرد ویه دوری با هواپیما زدن...."سلام" هم با یه پسری ایرانی به اسم سعید دوست شده بود..سعید هم دلش می خواست خلبان بشه...اون روزی که اون مرد مسن از هواپیما پیاده شد..سلام و سعید هم پشت سیم خاردار بودن ..سلام با تمام وجودش خلبان و صدا زد و ازش خواست نامه ای که تو دستش بود و ببره به آسمون وبه مادرش بده *
خلبان هم قبول کرد...

روزها می گذشت و سلام توی چاه کار می کرد و تونست با پولش یه دوچرخه بخره...باز یه روز دیگه که سلام و سعید پشت سیم خاردار ها بودن و داشتن هواپیما رو نگاه می کردن...خلبان اوناها رو صدا زد و گفت دیگه به این محل پرواز نمی کنه..برای همین می تونه یکی از اون دوتا رو سوار کنه یه دوری بزنن..سلام به سعید می گفت تو برو..چون تو آرزو داری خلبان بشی و سعید هم گفت کار تو واجب تره...خلاصه سلام سوار هواپیما شد و همون بالا..خلبان نامه شو بهش داد از پنجره بیرون انداخت...
در آخر هم که سلام دستاشو به حل پرواز توی گندم زارها گرفته بود و می دوید فیلم تمام شد....

اما بعداش قیافه من دیدنی بود...از گریه دماغم قرمز و گنده شده و چشمام تو رفته بود...* دقیقا اونجایی که با تمام وجود خلبان و صدا می زد تا نامه شو بگیره..داشتم از گریه خفه می شدم..

یا یه جایی بود...دوستش سعید بهش گفت تو دلت نمی خواد خلبان بشی...سلام گفت..من تا کلاس سوم بیشتر نخوندم و نمی تونم..اینقدر این بچه قشنگ بازی می کرد که من باز اشک ریختم برای اینکه به آرزوهاش به خاطر یه جنگ یا هر دلیلی محیطی دیگه ای نمی رسه...

من تحمل غم و غصه بچه ها رو ندارم...باور پاکشون به زندگی..بعد وقتی یه چیزی مثل فقر..جنگ.. اونا رو محدود می کنه....


یا یه جا بود پدربزرگش ازش می خواست که تنهاش نذاره..بهش می گفت...تو بچه بودی که من بزرگ کردم...وابستگی عاطفی آدما به اینکه یکی کنارشون باشه...
هیچ جای فیلم...صحنه ناراحت کننده شدیدی نبود... سلام. و پدر بزرگش..سعید و مادرش با همه مشکلاتی که داشتن..اکثرا لبخند به لبشون بود...اما اونقد قشنگ حس ها رو منتقل می کرند...که من نمی تونستم خودمو کنترل کنم....با ذوق کردنشون ذوق می کردم...با ترساشون می ترسیدم...با دلشورهاشون دلم شور می زد...خلاصه توی فیلم غرق شده ام...حیف که اسم فیلم و نفهمیدم چی بود...

فیلم صحنه های ریز قشنگی داشت...
من دوستش داشتم

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

*زنان کویت


خبر دیشب در مورد زنان کویت که شنیدم...از ته دلم خوشحال شدم...
فرقی نمی کنه....این زن ها مال کجا باشن...
خوشحالم برای حداقل آزادی که دارن ریز ریز بدست میارن...
دیشب ته دلم حس خنکی اومد...

برای مردم افغان هم خوشحالم...
با اون مملکت خرابی که دارن...
دارن سعی می کنن و باز انتخابات دارن....
حتی اگه باز تو مرحله 2 تقلب بشه..
باز یه گام جلوترن...


فقط با چشمای ناامید به ایران نگاه می کنم...
یعنی چند سال یا چند صد سال دیگه...ما هم حق حقمون می گیریم؟؟...
امیدوارم خیلی دور نباشه و با چشمای خودم ببنیم..




*زنان کویتی بدون مجوز شوهر گذرنامه می‌گیرند

زنان کویت در سال 2005 حق رای به دست آوردند
زنان کویتی حق کسب گذرنامه و سفر بدون رضایت و موافقت شوهر را دریافت کرده اند.

عالی ترین دادگاه کویت در حکم جدید خود اعلام کرد که قانونی پنجاه ساله که به موجب آن زنان نیازمند رضایت شوهر برای به دست آوردن گذرنامه و مجوز سفر بودند، ناقض قانون اساسی است.

طبق این قانون، شوهر هر زن می بایست ورقه های صدور گذرنامه او را امضاء می کرد.

این دادگاه گفت که این قانون شأن انسانی زنان را پایمال کرده است.

این جدیدترین تغییر در قوانین کویت به منظور افزایش حقوق زنان در این کشور است.

زنان کویت در سال 2005 حق رای به دست آوردند و در انتخابات اخیر چند زن کویتی به مجلس این کشور راه یافتند.

در انتخابات اخیر مجلس کویت چهار زن تحصیلکرده آمریکا توانستند به مجلس پنجاه نفری این کشور راه یابند. در دو دوره انتخابات گذشته زنان نتوانسته بودند به پیروزی دست یابند.

زنان در کویت بیش از نیمی از رای دهندگان را تشکیل می دهند اما تا سال 2005 این حق را نداشتند تا در رای گیری شرکت کنند یا خود در انتخابات به صورت کاندیدا حضور یابند.

حضور دو تن از نمایندگان زن بدون حجاب اسلامی در جلسات مجلس، با اعتراض چند نماینده اسلامگرا رو به رو شد.

زنان کویتی طی چند سال اخیر توانسته اند بر خلاف زنان برخی کشورهای همسایه مانند عربستان، به برخی حقوق خود دست یابند. به غیر از حق رای و انتخاب شدن و صدور گذرنامه، آنها حق رانندگی را نیز دارند.

فعالان حقوق زن در کویت می گویند تا زمان کسب حقوق خود و برابری وعده داده شده در قانون اساسی، هنوز راه زیادی باقی مانده است.

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

یه چیزی توی دلم از این ور به اون ور پرت میشه موقع گوش دادن این اهنگ....
صدا و آهنگ باهم می رقصن....معنی شعر...همه و با هم...هر چند وقت یه بار که دلم هوا این اهنگ می کنه..این آهنگه رو برا خودم می زارم.

اغلب هم گوشه چشمم از اشک خیس میشه..اشکش نه از نوع غمه نه شادی.....یه حس بدون تکرار توشه....یه زنده بودنی توشه که نمی دونم از چه جنسی...یه حس خوب ِ...اما خوب هم کلمه مناسبی براش نیست...
یه حس بی نام



زرد و سرخ و ارغوانی



برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز

درختان پاییز در خون غنودند
سرودی به یاد بهاران سرودند:
ریخت ز چشم شاخه ها، خون دل زمین چو برگ
از همه سو روان شده، اشک خزان ببین چو برگ
ریخته بر زمین سرد، این همه برگ سرخ و زرد
آه بهار آرزو، بر سر ما گذر نکرد

توشه ای از بهاران ندارم
یادگاری ز یاران ندارم
گرد خاموشی و خستگی
روی قلبم نشسته

همچو خزان خموش و زرد
در ره تو نشسته ام
تا تو مگر قدم نهی
باز به چشم خسته ام

زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸

تو کلافگی ترافیک صبح...یهو پرت شدم تو شعرای سهراب...

مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.


سهراب ميگويد

... مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12




ابري نيست .
بادي نيست.
مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.

مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط.

نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست.
چيزهايي هست ، كه نمي دانم.
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه مي بينم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سايه برگي در آب:
چه درونم تنهاست.
چه درونم تنهاست


تصمیم 1 :امید وار باش...

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

یه حسه اینرسی....شدیدی دارم....

فکرایی که آروم نمی گیرن....

اما حرکتی هم توش نیست....

دلی که هر چی ازش می پرسم...چته...

نمی فهممش

روزایی که بی هدف می گذرن...

اما همه اینا دلیل نمیشه...من به خودم نیام

دوست ندارم..3 ..4 سال دیگه حسرت الان م بخورم

نمی دونم..حال مزخرف الان ام به خاطر این اوضاع سیاسی بود

قولب قولب....نا امیدی خوردم...

میگن وقتی حالتون خوب نیست...

آهنگ جینگولی گوش بدین...

نه از این آهنگا..


اما ته دلم یه جایی هم صدا میشه با این آهنگه

زندگی

خدایا . خدایا
خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که
میخواستیم . میخواستیم
میخواستیم مثل این روزو نبینیم . که دیدیم که
ناز اون . بلای اون . حسرت دل . عذاب عالم
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
وای بر ما . وای بر ما
خبر از لحظه پرواز نداشتیم
تا میخواستیم لب معشوقو ببوسیم . پریدیم که
زندگی قصه تلخیست که از آغازش
بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
دل میگه باز فردا رو از نو بساز
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
خدایا . خدایا
خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که
میخواستیم . میخواستیم
میخواستیم مثل این روزو نبینیم . که دیدیم که
ناز اون . بلای اون . حسرت دل . عذاب عالم
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم ک

آهنگ: هایده

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

من اینجا رو دوست دارم...
یه آرامشی تو ادیتورش هست....
من و می بره...به سالای قبل...
قدیما....
5و 6 سال پیش...
روبروی کولر خونه مامان اینا
کامپیوتر ام
بعد ذوق آفریدن
نوشتن...
غصه هام علاقمندیام...
دانشگاه ام..آرزو هام...
این عکس توپ بسکتبال...
که ساعت ها نگاه اش می کردم....
که توپه داره گل میشه....

یه حس ای توشه....

فکر نمی کردم..یه صفحه اینقد قدرت داشته باشه...

امروز بستنی قیفی خوردم...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸

خدا رو چهارصد هزار مرتبه شکر، یه عالمه پاور پوینت و ایمیل و از اینا هست...که موقع له شدن .یاد اونا بیافتی و..یه خرده...خودت دست از سر خودت بر می داری..به خودم میگم... ...آره مریم...این همون شکست است که باید درس ازش بگیری و سرت و بالا بگیری و از کجا معلوم بد باشه.....ولی آخه بار اول ام نیست..این چند ایم باره که من شدم نردبون بقیه....خیلی بده...حس می کنم...با پاهاشون زدن تو سر من و به من ام خندیدن.....لامصب تخیلی ام دارم...نردبون رو می بینم و اون آدما رو...بعد یه وجدان گنده میاد میگه...تقصیره توه...تو...تو..تو
تقصیر خودته....بعد اینجوری هی توی خودت می پیچی...گیر می کنی....نه میشه از خودت بیرون بیایی نه حوصله خودت و داری...
ای روزگار

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

دل سوختن..

هیچ خوب نیست....چه اونی که دلش می سوزه واسه کسی....و چه طرف مقابلی که براش دلسوزی میشه...خیلی ها میگن...خوشم نمیاد به من احساس ترحم داشته باشی...
حالا به اینا کار ندارم.....
اما یه وقتایی دلم می سوزه....واسه آدمایی که استرس میگرین و این تو چشماشون...معلومه...اینایی که قراره مصاحبه دارن...
نمی دونم..شاید همه امیدشون به اینکه مصاحبه موفقیت آمیز باشه...مردمک چشمون می لرزه...یعنی هی نگاهشون...از این ور به سمت دری که قراره برن توش می چرخه...دو تا دستشون توی هم گره خورده....
اینجور موقع ها دلم می خواد برم....روبروشون بهشون بگم...هیچی مهمتر از خود تو نیست....
ای بابا....تو اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی....

دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۶


و بین دو دنیا بودن....
لحظه هایی که عالم و آدم به کارت کار دارن...
اما تو با هیچ کدوم کاری نداری...
با یکی کار داری که اصلا حواسش نیست
....
و اونایی که با من کار دارن من اصلا حواسم بهشون نیست...
خیلی خوب بود که توازن برقرار میشد.

پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶

اممم....فکر کن من برای باز کردن بلاگ رینگ چیزی حول و هوشه..هول حوشه؟..چهل دقیقه است...دارم می گردم...خدایا آخه چرا فیلتر وجود داره...
من لینک یه سری از کسایی که وبلاگشونو می خوام..
فقط می خوام پیدا کنم...
نیومده دارم غر می زنم....

بعدانش...خوبین...خوشین ؟

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

خب...بلاخره شاخ غول وشکستم و بعد 6 سال لباس اینجا رو عوض کردم...
تنها مشکل این چپ و راستی که فعلا با این ادیتورسعی می کنم بفرستم راست....
داشتم به آرشیوم نگاه می کردم...سمت راست...دیدم دوسال اول تعداد پست های هر ماه ام زیاد بوده و یواش یواش رسیده به ماهی یه دونه
دلیلای زیادی داشته...خب قبلنا برام جدیدتر بود...
..فکرام کمتر اشغال بود..

یه روزی به نظرام اومد حداکثر عمر یه وبلاگ شخصی بیشتر از 5 سال نیست...
مگه اینکه وبلاگ آدم اجتماعی خبری علمی باشه...
نمی دونم..در هر صورت من هنوز تصمیم دارم بنویسم...
:D
بعدام دارم تمرین می کنم...به حال فکر کنم...به همین الان...به انگشت هایی که دارم رو کیبرد می زنم...به خود خود خود خود الان

جمعه، تیر ۰۱، ۱۳۸۶

چیزی بالغ بر 38 دقیقه است دارم تلاش می کنم
اینجا رو باز کنم...وقتی کلمه داشبورد دیدم اینقده خوشحال شدم...
نمی دونم چرا اینجوری شده نمیشه لاگین کرد
هستی گل ام هم همین و می گه...
من کامنت های بلاگر نمی تونم باز کنم...
اممم
دلم برای اینجا تنگ شده...

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

باورش سخت عجيب است كه تمام انسان ها تنها در پي به دست آوردن ناميرايي هر لحظه خود را با مرگ رو به رو مي سازند !!

خوش اومدی هستی جونم

:X


یه آهنگ...قدیمی همیشه همراه...
چرخ توی چرخ...
....
بعضی از آهنگا...بیشتر هر موجود زنده ای دیگه ای
قدرت درک ات و دارن...
می دن اون چیزی که باید بدن...

جمعه تون به خیر

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶



بستنی دسته حمعی

یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۶

حالم خوبه.....امم...سوالام اونقدا مهم نبود....واقعا حالم بد شد وقتی فهمیدم اساس سوالم اشتباه بود...
:)..رفتم توکمای فکری.....اما خب یه تجربه خوب بود...که گنده تر فکر کنم....امم...نمی دونم کی می خوام یاد بگیرم..که یه چیزو اینقد بزرگ نکنم...کی یاد می گیرم..آسون بگیرم......
دلم بستنی می خواد...بستنی چند نفره....

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

امسال هم گذشت....هر فصل اش یه رنگ بود....خیلی روزا دویدم....خیلی روزا..آروم گرفتم...
نمی دونم....یه چیزی می خواستم از زندگی بگیرم...اما نشد...به جاش یه سری چیزای دیگه گرفتم...و یه سری چیزارو از دست دادم...و حالا آخر سال .یه سوال دارم...که قراره سال بعد معلوم بشه...اونقدرا در کل مهم نیست...اما برای خودم مهمه....یه چیزی تو مایه های اثبات خودم به خودم....سال جدید منتظرتم...منتظرتم که بیای...
.....فعلا که تبدیل به یه گلوله آتشفشانی شدم....امیدوارم این تعطیلات آرومم کنه...:)
گاهی غبطه می خورم..به این گلای ریز..که بی تفاوت به همچی ، سر بلند می کنن...




بعدانش ا ین آهنگای رضا صادقی همه شنیدن...این " فردا با ماست "...من خیلی دوست دارم...البته یه تم غمناک داره که مناسب عیدو اینا نیست...اما خب به دل می نشینه...

دلم می خواد برای همه آرزوهای خوب خوب کنم- سال نو مبارک

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

امروز صبج سوار تاکسی که بودم....راننده داشت برای همه در مورد ترافیک حرف می زد و راه هایی که عوض کرده...من ام تو فکرای خودم بودم...داشتم دعا می کردم..داشتم فکر می کردم..که اگه انطوری بشه ..اونوری بشه...که اگه تغییره پیش بیاد....که یهو راننده گفت.... " هر چا بری آسمون همین رنگه...

راستی امروز یه آب میوه گرفتم به اسم " کیلا " به کسر کاف
نوشیدنی تمشک...حاوی قطعات میوه..
تو اینترنت گشتم کارخونه سایت نداره...
من تاحالا نخورده بودم...
مزه اش بد نیست ...اما چون توش ذره های تمشک داره من خیلی خوشم اومد...
تمشک یکی از میوههای دوست داشتنیه منه......

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

جدا من کجام ؟...باز افتادم تو سربالایی زندگی ....نفس کم اوردم...

بگذریم...
ببنید اگه دکترید..هیچ وقت از مریضتون نپرسید آمپول می خواید یا کپسول...خب معدودا کسایی که میگن آمپول...خودتون که می دونید آمپول بهتر اثر می کنه...نسخه نوشتن که محل نظر سنجی نیست...! پشیمون شدم...گفتم کپسول...کپسول به چه بزرگی..درسته که من هسته آلبالو قورت میدم...اما این دیگه خیلی نامردیه...خیر سرم رفتم پیش متخصص گوش حلق و بینی..زود خوب بشم..اما خوب بشو نیست این گوشم...این دواهایی هم که میده..داروخانه ها ندارن...هی باید داروخونه بزرگ کشف کنم...من می خوام بدونم این همه علم پیشرفت کرده..نمی تونن یه دارو اختراع کنن سر دو روز گوش آدم خوب بشه....اینقد موضوع پیچیده است ؟ اگه اینبار خوب نشم دیگه نمی رم پیش این دکتره...اگه دکتر سریع و سیر سراغ دارید معرفی کنید.لطفا..

بعدانش...

من سالی ماهی یه معدود مواقعی تصمیم خودش میاد که قالب ابنجا رو عوض کنم...اما نمی دونم چرا اینکار و نمی کنم...انگار با این کارم می خوام گذشت زمان و نگه دارم...یا شایدم...یه جوری تنبلیه...اما خلاصه اش..اومدم یه دونه از همین قالبای بلاگر مرمت کنم...هی این فارسی این ور اون ور پرید که حوصلمو سر برد.. بعد من ام ولش کردم...حالا اگه حوصله رخ بنمایایه...شاید لباس اینجا رو عوض کنم...

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

جهانی سوم بودن.....

این روزا...یهو نمی فهمم چی میشه که....فکرم میره...به اینکه
اگه جهان سومی نبودیم ؟....
وسط ترافیک...وقتی تو صف بانک ام ساعت 9...وقتی گیر یه امضا اداری ام...
وقتی مجبورم حرفای احمقانه رو تایید کنم....وقتی نمی تونم یه فایل ویدیو از اینترنت ببینم و واسه دیدن یه صفحه اینترنت 10 بارباید رفرش بزنم........وقتی یه تصمیم بی حساب و کتاب..بی منطق...بیچارمون می کنه....
وقتی مجبورام دروغ بگم که همچی درست میشه....
دست خودم نیست...آخر جوابای سوالای بی جوابم...شده جهان سومی بودن..
نمی فهمم...درکش برام سخته...
فرق ما بقیه دنیا چیه...؟ ....یه چیزی اون ته مه های دلم گره می خوره..هر روز بیشتر از روز قبل...


یه چیز بی ربط......اینقده دلم می خواست....به لااقل4 .. 5 تا تا زبون دنیا مسلط بودم...

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

امم...داره برف می آید...همه جا سفیده و کرپ کرپ... این صدای پام تو برف بوذ....
این بازی هم...که از طرف بابا دعوت شدم...
5 تاچیزی که فک نمکن شماها بدونید...

1. آلبالو خشکه و خود آلبلالو را با هسته می خورم اصولا.
2. . یه بار موقع بیرون بردن ماشین ماشین توی در حیاط گیر کرد و همسایمون ماشین و اورد بیرون.
3. به طور متوسط روزانه بدو بیراه زیاد می شنوم
4. موقع ای که تمرکز می کنم زبونم و بیرون میارم.
5. موقعی که کلاس سوم بودم یه خطی اختراع کرده بودم ، وکلمه های فارسی سرهم می نوشتم و بچه های کلاسمون دفترشون می داند من اسم شون اون شکلی براشون بنویسم.

و اعضای مدعو

1. نارنجی
2. .بهار
3. .توپوق
4. .amelie
5.شکلات

مریمدعوت کرده بودم..که دیدم زودتر اعتراف کرده
:)

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

بیسکویت خوردم ، کنار بخاری یه خرده کتاب داستان خوندم..گرم شدم...
اممم...فعلا دنیای بیرونی ام در حال تغییره...
بر خلاف همیشه که دنیای توام جلو تر ازدور بر ام بود...اتفاقای می افتن که اصلا به ذهن ام خطور نمی کرد...مثلا پیدا کردن چیزای هیجان انگیز توی سرچ گوگل...انگار دنیای دور وبرم..پر جنب و جوشه...
راستی همین روزا...وبلاگم.. 5 سالش تموم شد وارد 6 امین مرحله زندگی شد..
...وبلاگم...دوستت دارم....( خود تحویل گیری ;) )
راستی یه چیز بی ربطه دیگه...من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم...همیشه برای هر کسی آرزو می کردم..این آرزو رو هم می کردم که همه آرزو هاش و رویاهاش بر آورده بشه...امروزیه چیز دیدم..
"آرزو می کنم ، رویاهات درک کنی و بفهمی"...
یکی از نتایج اخلاقی این می تونه باشه...که دورتون پر از آرزوهای بر اورده شده است...تا حالا حسش کردین ؟
یا ممکنه آرزویی بر آورده نشه...اما آدم به یه درک درست از آرزوش برسه...اونوقت می تونه درست تر ادامه بده...

شب خوش

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

بوی به می یاد...مامان داره مربای به درست می کنه...
من احتمالا سرما دارم می خورم...داره گلوم درد می گیره...
بعدم...دلم اینجا رو خواست....

...
" حضور..کمی حضورت را داشتم....بودنت..خواسته ای زیادی است...خنده ات...صدای خنده ات.....اگه میشد صد تا عکس ازت می گرفتم...."

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

من الان بالای سرم شاخه های گوزن و حس می کنم....یه جور حس گوزنیت ..
والا....تنها حرکت مثبت من تو این دوره زمونه...کلاس زبانمه...که اونم این ترم...مستمع آزادم...
وقتی میرسم اونقد فکرام خسته است که ترجیح میدم..فقط بشنوم...اخیرا هم تمرین حل نمی کنم...از روی بچه ها می نویسم...بعد خب واسه همین دستمو موقع خوندن تمرین بالا نمی برم....نگاهمو می دزدم...که یهو ازم نپرسه...و واقعا یه جورایی از خودم نا امید....بودم.. اما اوصلا قبل هر درس چند تا سوال در مورد درس هست...که باید نظر بدی..توی این نظرا..شرکت می کردم...چون نیاز به خوندن از قبل نبود...این تنها فعالیت من بود....تا اینکه جلسه قبل سر کلاس ..به طرز غیر معمولی خانومون تصمیم گرفت در مورد همه بچه ها حرف بزنه....و اسم منو جزو کسایی اورد که از فعالیت های کلاسی شون راضی بود...من بهت زده شده بودم...باورم نمی شد....شایدام حس کرده بود که نیاز به تشویق دارم...نمی دونم...ولی خیلی خوشحالم کرد...یه خوشحالی خالص بود..


یه خواب عجیب دیدم....
توصیف اش سخته....
میدون اصلی نزدیک خون ما در حال بازسازی و و یه جورایی شبیه میدنه جنگه....
من خواب دیدم میدون یه سمتش درست شده...
وسمتی که درست شده بود...یه نمایی از پرنده بود..تو خواب من فکر میکردم سیمرغه...
یه پرنده سبز بزرگ...بعد یه سری ستون های که کنده کاری شبیه تنه درخت داشت...
طبق معمول تو خواب داشتم عکس می گرفتم.... میدونه تبدیل شده بود به پر از کارای هنری دستی مثل موزه ها...

میگن..اوصلا آدم توی خواباش چیزای می بینه که دلش می خواد..چیزایی که فکرشو راحت می کنه...

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

سبکم......سبک.....
آبی...راه راه...قرمز...نخودی خط دار....اخموی ساکت....چیزی و عوض نکرده...
.....سبکم...سبک...

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۵

خوشحالم که داره بارون میاد....دلم وبلاگمو می خواد.....

توی دست چپ ام...تویی ، توی دست چپ ام آرزو هامه....
توی دست راست ام....دنیای واقعی ایه...تو؟...راستش نمی دونم هستی یا نیستی...
توی دست راست ام.... می بینم که کف پام درد می کنه....حتی با بستن ام خوب نمیشه....توی دست راست ام میبینم....که یه دخترام....یه دختر که با آرزوهای توی دست چپش نتونسته کنار بیاد...
توی دست چپ ام یه عالمه ایده و فکرای خوشگله...توی دستای راست ام....یه آدم است که میگه خوب بعداش ؟ و مریم جوابی براش نداره....توی دست راست ام ...آدمایی ان...به خاطر یه عکس یا شایدم آلبوم مدونا...CD مو غیر مجاز مدونن...مخدوش می کنن....توی دست چپ ام یه آدم است ...میگه...آدم باید تو هر شرایطی بهترین تلاشششو بکنه.....توی دست راستم یه آدم هست که میگه اینا همه اش ساده فکریه....زرنگی یعنی بدجنسی.....توی دست چپ ام....باور بودنه....توی دست راست ام.....تکرار بودنه.....

خوشحالم که بارون میاد...

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵

چشم چپم مدام می سوخت با چای شستم...راحت شدم...
بعدم....این روزا...عین خل آ....واقعا لغت بهتری پیدا نمی کنم....به آدما..و کاری که انجام میدن دقت می کنم
خوب نگاهشون می کنم..بعد از خودم می پرسم آیا اونا کارشونو دوست دارن...یا من می تونستم جای اونا باشم؟
امم..درسته که ...این خوده آدم که باید یه کاری کنه در کنار کارش یه چیز جدید بیاد....
اما من منظورم نفس کاره....یه حرکت مشخص ...تکراری...
آیا کاری وجود داره که نفس کار هر روز یه شروع کاملا متفاوت باشه؟
**********
فرض کن آدم بشه معمار یه قصر....اما این روزا کی قصر می خواد؟
***************
آهای زندگی بیا دو دستام...


شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

مطمئن نیستم که با خودم رو راست شده باشم...
اما شایدم دارم سعی میکنم واقعیت و بپذیرم....
امروز سر کلاس گوشه دفتر ام می نوشتم
" فهمیدم که " تو " مفهوم زندگی ام بودی ...حالا بدون تو
زندگی برام " بی مفهوم" شده....
یه رد خالیه...خوش ندارم از این مودای غمناک....
اما خب...بالای یه ارتفاع ام....شایدم ته دره....در عین دیدن نمی بینم
واقعا چه لوزومی داشت این همه به هم گره بخوره و پیچیده بشه
که نتونم بفرستمت بیرون....که نتونه که نشه.....
شایدم از بس امسال بادام تلخ خوردم....اینقد تلخ شدم...

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵

درهم برهم


یه توپ دارم قل قلیه..
سرخ و سفید و آبیه..
می زنم زمین ......
هوا نمی ره.....

-واقعا چی شد که نرفتی تو هوا
-میشه توضیح بدی برای چی نرفتی تو هوا
-به نظر من هیچ دلیل قانع کننده ای وجود نداره واسه نرفتنت تو هوا
- واقعا که همچین انتظاری ازت نداشتم..یه رفتن تو هوا بود فقط
- فکر نمی کنی کارت درست نبود..تو باید می رفتی تو هوا
- با یه محاسبه ساده به راحتی می رفتی تو هوا
-.می دونی کاری خاصی نبود...
........

.....
چهار خونه ..نزدیک دور
دور نزدیک ..

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

دیم .دیم...دیم...

این اول آهنگی که داره اسپیکر می خونه...

خوشحالم که وب لاگ دارم....وب لاگ برای من عین ییلاق قشلاقه....
عین یه کلبه خارج از شهر...من وبلاگمو دوست دارم...

بعدام...فعلا..نظر خاصی نسبت به زندگی ندارم...
هیچ چیز خاصی تحت تاثیرام قرار نمی ده...گاهی دلم می خواد...یه چیزی تو مایه های الهام
یا چه می دونم....یه چیز غیر منتظره....یه چیز...شاید کلمه روحانی کلمه ای درستی نباشه
اما حس خوبی نیست....نه کتاب ...نه پیام نه صدا...نه دعا...هیچی نمی تونه بهم باور بده
دلم یه باور ناب می خواد...

دیگه اینکه روحیه درس خوندنم..با قدرت ضعیف برگشته...شاید چون حس اول مهر اومده سراغ ام.
ولی اوصلا ...وقتی هوا زود تاریک میشه....آدم زودتر میاد خونه....آدم آروم تر میشه....
روحیه خوندنش ظهور می کنه....
بعدم دیگه اینکه من ام یک لینکدونی دارم...خیلی هیجان انگیزه....فکر شو بکن...با دانلود یه نرم افزار یه دکمه اون بالا میاد...وقتی داره این ور اون می ری. دکمه رو که می زنی.....لینکه میاد تو وبلاگت....خب من تا الان بلد نبودم....همیشه فکر می کردم....مردم می رن دونه دونه لینک می زارن تو صفحه شون...فکر می کردم..این امکانات مرفهی واسه وانایی که خودشون دومین دارن...و ما خونه فری آ...نمی تونیم از این قابلیت هیجان انگیزاستفاده کنیم...اگه شما ام مثل من بودید..... طرز تهیه اش رو تو لینکا گذاشتم....سر دو سوت یه لینکدونی خواهید داشت....

خوابای خوب خوب ببینید....

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

امروز که من نوشتن میومد...نمی دونم این بلاگ اسپات چش شده...
هیچی صفحه ای نشون میده...اما الان مثل اینکه درست شده....

والا در مورد روزنامه شرق کلی نوشتن...اماخب من ام یه چیزی می خوام بگم...
من نمی فهمم مگه به خودتون شک دارید؟...برید از این بوش یاد بگیرید...
هرچی ام عروسک و...انتقاد ..این جور چیزا باشه....خم به ابرو نمیاره...
اگه گفتی دور سرم هاله بود...سرتو بالا بگیر و بگو بود...نه که تکذیب اش کنی...وگرنه واسه چی این حرف و گفتی ..تو شدی رییس جمهور یه ملت....بر فرض ام که چار تا کاریکاتور کشیدن...
مگه به حرفات به ایدهات عقیده نداری...
کسی کاریکتوررییس جمهور و نکشیده....ولی اگه به ماهیت فکراتون شک دارید..
چرا بی خودی بقیه رو مقصر می دونید...حرف همتون شده دشمنان اسلام....
این دشمنان ایران ..کار زندگی ندارن...فقط هدف شون شده که ما رو نابود کنن

چی شد ...این آقای احمدی نژاد که خودشو خیلی می خواست فان نشون بده...
تو مصاحبه با خبرنگارا... مثلا می خندید ومی گفت کاپشن احمدی نژادی پوشیدی
حالا با یه چیز بی ربط...یه روزنامه رو می بندند...
اگه شجاع بود...دستور می داد روزنامه توقیف نشه...کاریکاتور بهانه خوبی واسه شماها ست ..شما از محبوبیت فکرای شرق می ترسید.....
اما آزادی چیزی نیست که بشه توقیف کرد...

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵

و اینک....

راستش از اول سال تا الان الکی من 25 سالم بود...اما الان به طور رسمی رفتم تو 25 سال...
بعد خوب یادش بخیر همیشه هر سال دوتا تولد بود یه تولد ابرک یه تولد من
بعدانش....دیگه
خوشحالم ...خیلی فرقی نکرده من هنوز آدامس دوست دارم....زود خندم می گیره...اما دیرتر گریه می کنم...
بعد کاملا موجود قوی شدم در مقابل حرفای بی منطق و ناسزا...دیگه اونقدرا بهم برنمی خوره...
خیلی ام دیگه گیر نمی دم به خودم...که مریم تو باید اینو می گفتی نگفتی...یعنی یه جورایی بی خیال تر شدم...
دیگه بخوام از تغییر و تحولات بگم...کمتر حوصله درس دارم....و این خیلی بده که به قولای خودم عمل نمی کنم...اما هنوز اون اخلاق ظربتی..زریتی ضربتی..ذربتی و دارم....که گاهی یهو رای ام میگره کارمو انجام بدم... اگه برم تو مود یه کارتا آخرش انجام میدم.....

بعد همه ابن حرفا...واسه خودم و همه شماهایی که اینجا را می خوندید بهترین آرزوها رو می کنم....

این کیک خوشگل ام هستی خانوم داده.....همه مهمون ..کیک......:D


پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۵

روزا عین برق و باد میگذرن....گاهی جرات نمی کنم برگردم یه نیگاه به عقب بندازم...
می خوام....روزامو بیشتر کنم....دلم تنگ شده واسه 10 صبح....
باید روزا زودتر از خواب بیدارشم....نمی دونم....عادت کردم...به عجله....همه اش در حال عجله ام...
همش انگار یه کار جامونده دارم...
می خوام مکث کنم....یه نیگاه به دورو برم بندازم..گاهی حس می کنم....این عجله منو دور کرده ....مثلا از سیما...چه طوره برم بهش بگم....بهم نقاشی یاد بده...

آهای زندگی بیا توی دستام.....
می خوام هر روزتو همون روز زندگی کنم....
اینقد گیر دیروز و فردا نباشم...

......

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵

خب فکرامو کردم....من فکر خودم میگم...ولو اینکه بخندن...یا بگن چه بیکار و دل خجسته....
تلاش خودمو می کنم تا اوضاع و بهتر کنم......کمه کمه اش اینه که یه شروع واسه تغییر

بعد...
یه جورایی خوشحالم..بابا و دخترانش..درسته که بابا یه خبر گذاشته ورفته
حتما این نسترن کوچولو بابا رو حسابی مشغول کرده
به قول معروف قدم نو رسیده مبارک بابا


راستی یه بازی هست با آهنربا...مثل اینکه تلویزیون تبیلغش ام میکنه به اسم "مگ"...
یا یه همین چیزی....درست یادم نیست...
خلاصه که خیلی جالبه....
یه سری گوی فلزیه با آهنرباهای استوانه ای شکل....
بسته به تعداد قطعات می شه یه عالمه شکلای هیجان انگیز درست کرد...

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۵

به کدومین گناه
یه چیزی عینه وزنه روی قلب آدم سنگینی می کنه


یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵

تصور کنید که سی دی رام آدم درست کار نکنه....بعد آدم یهو تصمیم بگیره..ویندوز عوض کنه...
و دقیقا بعد فرمت....سی دی رام قاطی کنه....کامپیوترم شب شده بود...عین غار تاریک....
..اما هر جوری بود...بالاخره ویندوز رو ریختم.....الان هیچی روش نیست ختی ورد
بعدانش....
.......یه مشت حرف مایوس کننده و ناامید وارانه است.....
مریم خسته شده.....
میگن اگه چیزی بتونه ناراحتت کنه...نشونه یه ضعف توی تواه.....
من از وجود اون ضعف ناراحتم....از اینکه بعضی موقع ها....یه اتفاق یه برخورد...
عصبی ام می کنه....
یه چیزی اشتباهه...
"نباید سعی کنیم آنچه را دیگران سعی دارند در خود رشد دهیم، باید آن چیزی را کشف کنیم که خود از خویش انتظار داریم
بدین گونه دیگر لازم نیست چیزی را با خود عهد کنیم چون با لذت و شادی دگرگون خواهیم شد."
دومین مکتوب

امیدوارم روزنهای امید خودشون قد علم کنن....و من از مود غمینناک بیام بیرون....

از این حرفا که بگذریم....باز تو محله ما موش کور اومده....تمام پیاده رو ها خراب کردن....من میگم...نمیشه
پیاده ره ها رو کشویی کنن....یه روز لوله گازه یه روز آبه....یه روز تلفنه.....

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

دست و دلم به نوشتن نمی ره...نه اینجا...نه توی دفترم...نه حتی توی تیکه های کاغذ...نه گوشه کتابا...
منتظرم...حالم خوب بشه..کی؟....نمی دونم...رفتم سراغ پوشه آهنگا........جدیدا خوشم میاد معنی و رو بنویسم
نمی دونم....همین جوری نوشتم...

If tomorrow never come

گاهی اوقات وقتی شب میشه و دیروقته
من در حالی که بیدارم و درازکشیدم
به او که خوابه نگاه می کنم
توی رویاهای آرومش غرقه خوابه
چراغ ها رو خاموش می کنم...و توی تاریکی دراز میکشم
فکرایی از سرم رد میشه
اگه فردا صبح از خواب بیدار نشم
ممکنه به طوری که من توی قبلم احساسش می کنم شک کنه؟
اگه فردا نیاد......آیا او می فهمه که چقد دوستش داشتم
آیا من سعی خودمو کردم...که هر طریقی که هست ، هر روز بهش نشون بدم...
او تنها کسه منه...
و اگه زمان من روی زمین تموم بشه
و او با دنیایی بدون من مواجه بشه
آیا اون عشقی که من در گذشته بهش دادم
اونقد هست که برای همیشه کافی باشه..
اگه فردا نیاد

چون من تو زندگی ام عشق گمشده دارم...
کسایی که نمی دونستند چقدر دوستشون دارم...
حالا با احساس پشیمونی زندگی می کنم
اون احساس واقعی من هیچوقت واسه اونا آشکار نشد...
واسه همین من به خودم قول دادم هر روز بهش بگم چقد او برام مهمه
و دیگه نزارم اتفاق گذشته بیافته
چون ممکنه شانس دیگه ای نداشته باشم...که بهش بگم..چه احساسی در موردش دارم
اگه فردا نیاد......آیا او می فهمه که چقد دوستش داشتم
آیا من سعی خودمو کردم...که هر راهی که هست ، هر روز بهش نشون بدم...
او تنها کسه منه...
و اگه زمان روی زمین تموم بشه
و او با دنیایی بدون من مواجه بشه
آیا اون عشقی که من در گذشته بهش دادم
اونقد هست که برای همیشه کافی باشه..
اگه فردا نیاد


........
برای همین به کسی که دوستش دارید بگید اونچه را فکر می کنید...در مورد
اگه فردا نیاد

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

با اینکه این آلمانا فامیلمونن...هیچ دوست نداشتم ببرن...
و واقعا حیف شد که آرژانتین حذف شد.( با حس افسوس و دریغ این جمله رو بخونید )
..آخه من نمی فهمم چه موقعه دروازه بان مصدوم شدن بود...
حیف شد...چه بازیایی قشنگی و که میشد باشه دیگه حالا نیست...
اینقده دلم می خواست..با برزیل بازی می کردن...
بعدم...این بازی انگلستان ، پرتغال...هیچ دلم نمی خواست پرتغال ببره...

..:).بادکنکی که قول داده بودم



اممم ....
آهان حتما آهنگ onlytime ، Enya را شنیدید..
..این دوست گل...باعث شد یه 900 بار دیگه به این آهنگه گوش کنم...

یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵

25 سال گذشت و من زندگی قورت دادم...
یه قورت بزرگ ...گاهی فهمیدن سخت میشه...اما باید سکوت کرد....
اسم وبلاگ و یادم نمی یاد ...کی بود؟....نوشته بود..." هیچوقت نگذارید یه آدم انگیزه تون بشه "
من اون موقع اون جمله رو نفهمیدم.....اما الان زندگی و قورت دادم....
چرا چهارشنبه نمیاد...برم کلاس زبان....
....

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

اممم....
چند روز پیش با چند تا از بچه های دانشگاه قرار گزاشتیم همدیگر رو ببینیم...
قرارمون نزدیک پارک ساعی بود و من زودتر رسیدم....
گرانچی خریده بودم....همین جوری واسه اینکه وقت بگذره...رفتم نزدیک اون قسمتی که حیونا هستن...طوطی . خرگوش...بعد رفتم نزدیک لاکپشت ها...یه چیزی حدود 12 ..تا لاکپشت توی یه جای تقریبا میشه گفته 7 ..8 متر مکعب یا حتی کمتر بودن...بعد هویج می خوردن...حالا کاری به طرفداری حیونا اینا...قفس . ..طبیعت ندارم....ولی فک کردم....که...این لاکپشت ها هم جهانی سومین...چقد زندگی یه لاکپشت ..تو اینجای کوچولو با یه لاکپشت توی...چه می دونم دریای مدیترانه فرق داره...؟ ( دریای مدیترانه لاکپشت داره ؟ ....) خلاصه اش که اینجوری....

بعدم قبل تر از اینکه بیام تو پارک..رفتم توی یه شهرکتاب ...یه کتاب گرفتم به اسم "وانهاده " نوشته سیمون دوبووار...نمی دونم این کتاب خوندید یا نه...ولی اگه نخوندید حتما بخونید...فک می کنم...از اون کتابایی که خانوما خوششون میاد..البته مدل اش از این جورایی که آخرش رو هواست...اما از همون تقریبا صفحه 5 .. 6 ..پرت میشی وسط داستان...من که دیشب خوندم...خوابم گرفت صبح ساعت 5 بیدار شدم....بقیه اش و خوندم...یه حس همزات پنداری شدید مونثانه ( زنانه...؟ ) موقع خوندن آدم پیدا می کنه....
خیلی واسم جالبه...با اینکه زن داستان مال یه کشور دیگه است..وبا یه فرهنگ دیگه....پایه فکرمون یکی ایه... بخونید حتما این کتاب ....:)


بعدم...یه نکته باید بگم...به صورت جهان شمول...ببینید این ایده خوبیه که قبل از اینکه برید دستشویی یه در بزنید و بعد دستگیره رو حرکت بدید....جهت اینکه اگر طرف در قفل نکرده باشه....حداقل برای ثانیه ای آمادگی داشته باشد....اما..نمی فهمم چه توجیهی وجود دارد...وقتی که دستگیره در رو می چرخونید و می فهمید در قفله...اما در می زنید..هر انسانی که اون تو هست....تمام سعی و تلاشش واسه اینکه بیاد بیرون....و در زدن شما...کار اعصاب خورد کنیه ؟...می بخشید ولی باید اینو می گفتم...

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

دیشب اومدم بنویسم...
بعد این بلاگر خراب بود
Down for Maintenance
Blogger is temporarily unavailable due to an unexpected problem.
We will be back up as soon as possible.

بعد من ام واسه اینکه دلم خوش باشه همه نوشت های دیشب و نگه داشتم الان
past می کنم.
راستی معادل فارسی past چی بنویسم؟
نوشته های دیشب و می چسبونم :D


خب نمی دونم امشب چرا اینقد تو خیابونا ترافیک بود...
خبری بود امشب ؟ یا فوتبال نداشت ؟

اممم...راستش..عصری دعوام شد...داد زدم..طبق معمول از کرده خود پشیمان!...
تا الان دوتا بطری آب خوردم...
نمی فهمم...چرا یه کارایی می کنن حرص درار...:D……
یه آدمم بی ربطم نمی دونم از کجا بلند شده بود اومده بود..داشت این صحنه بدیع و تماشا می کرد...آه...

الان ورزش کردم...دوش گرفتم...یه پرتقالم خوردم....دیگه هم بهش فکر نمی کنم
برم سراغ سوزان پولیس شوتر..همون کتابه " روزگار بهتری از راه می رسد"....

در ضمن من دلم واست تنگ شده


گاه بسیار آشفته ایم و سردرگم
گویی کوهی از کار ها در برابر ماست
و گره هایی که بسیار باید گشود.
وزمان کافی برای این همه فراهم نیست
گویی فراموش می کنیم که هر روز معجزه زیبایی است
سرشار از شادی و عشق
مجبور نیستی تمام گره ها را یک روزه بازگشایی و تمام هدف ها را
یکباره نشانه روی
امروز همان کن که می توانی
و باقی را گو که فردایی هست
برای آسایش خود ، بودن با دوستان و عزیزان
بازی و تفریح و نشستن در زیر آفتاب
وقتی را برگزین
بر خود سخت نگیر تا ببینی که سختی ها چگون آسانتر می شوند و
چگونه می توانی کارهای بیشتری را پیش ببری
ونیز دریابی که زندگی اینگونه با آرامشی بیشتر می گذرد.
و روز هاشادمانه تر به شب می رسند.
وتو خود سرزنده تری و راضی تر

دونا لوین

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

آخیش...چقد که خوبه وب لاگ هست....
می خوام باز چار زانو بشینم توی وبلاگم....اینقده کیف میده...

...چون به خودم قول داده بودم...که نتیجه اش بنویسم....

خلاف اون چیزی که فکر می کردم تا حدودی اتفاق افتاد....
واقعیت اینکه نباید خیلی بدبین بود و نه خیلی خوشبین بود...
آدم باید سعی کنه متعادل باشه.....


راستی سلاااااااااااااااااااااااااااام بابا این معما بابا رو دید؟.....من که کلی فکر دارم می کنم ....یه حکمتی توی این دوتابودن گوی هاهست....


بعدم...نمی خواستم....اینطوری بشه......
می دونید...نمی دونم چرا اینجوری میشه....یه چیزای هست که اکثر آدمای دور برم می فهمن....
من نمی فهمم....یه چیزای هم هست که اکثرا نمی فهمن من می فهمم....بعد خب خوب نیست....
چون مجبورم... همه اش تلاش کنم....اون چیزای که نمی فهمم بفهمم....و بفهمونم اون چیزی که می خوام بگم.....من یه چیزی میگم...یه چیزی دیگه برداشت میشه....یه چیزی بهم میگن من یه جوری دیگه برداشت می کنم.....سخته واسم...که غالب متدوال و بگیرم.....و به روش خودم میرم جلو....
اونوقش...یه چیزی میگم....یه حرفی می زنم...در حالی که منظورم و یه جور دیگه می فهمن....
من فکر می کنم...

بگذریم.....دم غنیمته.....اونی که گذشت رفت.....الان و باید دزدید....

مریم بخشیدمت...

فردا یه روز دیگه است....

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

...اهای چهارشنبه .
پنجره رو باز کردم.....به نظر من یکی ازچیزای قشنگ دنیا .....باد و طوفانه....و رعدو برق ام مخصوصا برق هیجان انگیزش ترمی کنه.....من که دوست دارم.......
ودیدم ..اونچه رو باید می دیدم....مریم یادت نره.....

یه مسافرت چند روزه فکر خوبی می تون باشه......

On a dark desert highway, cool wind in my hair........

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵

از 8:30 صبح تا الان....یه ملیون تا افکار به این مغر ام خطور کرده......دیگه الان یه جوارایی ته نشین شدم...
ببینید....واقعا...ما واسه خودمون یه سری قاعده قانون به وجود اوردیدم...واسه اش اسم گذاشتیم...بعد براش وقت گذاشتیم...بعد همون چیزا میشن مهم...ولی واقعیت اینه که همش در نهایت واسه اینه که این زندگی بگذره یعنی می دونید....یه روند تکراریه توی مدلای مختلف....تعریفای خودمونه....بعد خوب امتیاز بندی می کنیم....یه دستگاه اختراع می کنیم...یه شرینی می پزیم...همه و همه در نهایت یه چیزان....و بعد منفی اونو در نظر بگیری.....همه اش می شه سر کاری.....
اما واقعیت اینه که نمی شه بیکار بود...
دلم می خواد جلوی هدف بنویسم...: هیچی ...نقشه در حال اجرا : بگم...هیچی......نقشه آینده : هیچی...
بدجوری توی همه چی و خالی می بینم....
اما مریم اگه این کارا نکنیم....پس چه جوری ادامه بدیم..چه جوری بریم جلو؟....این روز قراره شب بشه...
گاهی به نظرم....یه چاله است ...چاله رو خالی میکنیم... بعد دوباره همونو پر می کنیم....

اما با همه اینا...دلم نمی آید...دوست دارم...حتی اگه همه چی سر کاری باشه.....سرکاری درست انجام بدم
گاهی فک می کنم....این خوش باوری و بهش میگن حماقت....

خب خیلی....چرت و پرت نوشتم.....

مجددا با تمام وجودم آرزو می کنم....تمامی افکار منفی ام خلاف اش ثابت بشه.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

یه اتفاق خنده دار افتاد...

از وقتی دستگاه کارت زنی شرکت تبدیل یه انگشت زنی شده ...یه مشکلی که پیش میاد...اینه که انگشت و قبول نمی کنه..یعنی ممکنه بعد از چار پنج بار که انگشت نشانه تو می زاری...صدای بوق تایید و بشنوی و شماره تو رویت کنی....واسه همین اغلب از ساعت 8 تا 8 ربع و اینا یه صف 10 ، نفری دم دستگاه کارت زنی یا همون انگشت زنی. برقراره......می تونید یه ردیف آدم که انگشتاشونو آماده کردن ....تصور کنید...:)
امروز صبح قبل 8 رسیدم....یه آقایی داشت سعی می کرد..انگشت خودشو به ثبت برسونه....ولی هر کاری می کرد..قبول نمی کرد...آقا هم حواسش نبود من پشت سرشم....شروع کرد با دستگاه حرف زدن....
جون تو من خودم دیگه...من ..د بزن دیگه من ام بهرام....بابا قبول کن...من ام....من ام...بهرام...من....


و هوا گرم شده.....از الان تا مرداد...من می میرم از گرما.... طبق معمول از اینکه روزا بلند شدن خوشحالم...من طاقت گرما ندارم.....

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

امروز رفتم نمایشگاه....
ماحصل نمایشگاه :

چه کسی پنیر مرا دزدید؟
قورباغه ات را قورت بده!
چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟
چگونه قورباغه قورت بدهیم؟
چه کسی پنیر را.....؟
هر روز یک قورباغه...؟
........
.....
...
یعنی تو اکثر غرفه ها این دوتا کتاب و با سایز و مدل مختلف موجود بود.......
من که دیگه حالم بد میشد وقتی این دوتا کتاب رو می دیدم....
خیلی شلوغ بود......از سر ناچاری توی شلوغی می گشتم....نصف این آدما هی صدا می زدند " مریم "...

اولین کتابی که گرفتم بیشتر به خاطر اسمش بود..." روزگار بهتری از راه می رسد ..."
یه مجموعه شعره.....آخه جدیدا به مقدار منتابهی منفی شدم....چه می دونم والا....
مهم نیست خیلی....یکی از شعر ها رو می زارم...

می بینم که دنیا به کامت نیست
ای کاش می تونستم با لبخندی و نوازشی
کامت برآورم
اما افسوس
که این تنها کافی نیست
می دانم که گاه هر چیز را دشمن خود می انگاری
اما درست در همین لحظات
دریاب که با توام
به زودی همه چیز رنگ و بوی دیگری خواهد یافت.
و می بینی که تمام اینها تنها حصارهای کوتاهی بودند ، در راه پیروزی
تا فرا رسیدن آن زمان، به یاد داشته باش
که آغوش گشوده و خندان با تو هستم.
وآماده تا آنجا که در توان دارم ، یاور تو باشم

سنیدی لی امری


این قسمت منفی وجودم...دو سه تا مورد مستدل داره....که فعلا حق باهاشه.....امیدوارم...خلاف همه اون چیزی که فکر می کنم ثابت بشه....سعی می کنم که فک کنم..روزای خوب در راه.....

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

این دفعه خونده بودم زبانمو...از اونایی که پرسیده بود....باز پرسید..ازمن که تا حالا نپرسیده بود باز نپرسید!!! معده ام درد گرفت...نپرسید دیگه....آخه ترم پیش که نصفه کلاسا رو رفتم....تا همین درس خوب خونده بودم..از اینجا به بعد دیگه باید بخونم....حیف شد نپرسید...
کلی آماده بودم..موضوع درسمون خوشبختی بود....که خوشبختی چیه ؟ چه جوری میشه بدست اورد؟ اینا؟
البته به نظرم یه قسمت از یه متن بزرگ و گذاشته بودند.... متن به هم پیوسته نبود...اما خلاصه اش این بود که ، احساسای ما از یه ماده شیمیایی که تو مغزه به وجود میاد...بعد این احساس تو حافظمون ثبت میشه...اما این ماده شیمیایی یواش یواش اثرش کم میشه....واوصلا مغز یه طوری عمل میکنه که تعادل برقرار بشه....مثلا وقتی خیلی خوشحالید...یا یه اتفاق بد افتاده بعد یه مدت به سمت این پیش میرید که به حالت نرمال می رسید...
مثلا اگه یه جایزه بزرگ ببرید فکر میک نید تا ابد خوشحال می مونید بعد یه مدت واستون عادی میشه.... ،یا مثلا دنبال یه لباس خاصید وقتی پیداش می کنید..بعد یه مدت واستون معمولی میشه دبگه اینکه یه پرفسور بوده....خانم اش یه پرده می خواسته بخره پرفسور خوشش نمی یومده..پرفسور حرف نمی زنه در حالی که متنفر بوده از طرح اون پرده...اما بعد یه مدت بهش عادت می کنه و حتی خوشش میاد!
واسه همین....هی نگید چی منو خوشبخت میکنه ...مهم اینه که شما بتونید خودتون با شرایط وفق بدید...الخصوص شرایط سخت...بتونید بگذرونید....
حالا من ابنو خودم اضافه می کنم....وفق دادن به این معنی نیست...که بی تفاوت باشید و بگید هر چه بادا باد...
نه وفق دادن یعنی اینکه وقتی تو شرایط بد قرار میگیرید...دنبال یه راه باشید که اوضاع روبه راه بشه یک - و دو اینکه نزارید دوباره اتفاق بیافته.....البته خب اینای که میگم...می تونه تا حدی حرفای قشنگ قشنگ باشه.... و تا عمل فاصله داشته باشه...

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

به نظرم میومد که باید می گفتم...و گفتم ....ممکنه کار درستی نکرده باشم...
اما وافعیتش دلم می خواست بگم .......
بعد یه مدته گیر دادم میرسم خونه...نرمش می کنم...دو درجا...شده 10 شب...هرچند که میگن خوب نیست آخر شب نرمش کنی...بی خوابی میاره...اما من که تفاوتی نمی بینم..فقط پاهام به طرز زیادی درد می گیره...
دیگه اینکه...خب من از نزدیک ندیده بودم که روی دندون نگین می زارن....امروز قبل کلاس حرفش شد..دیدم یه دختره گفت من گذاشتم...تقریبا دندون یکی مونده بود به آخری از سری دندونای جلوش بود.. نقره ای بود..
می گفت..همه شکلی اش هست شکل میکی موس!..رنگ طلایی و شرابی....نمی دونم...من هر چی فک می کنم...چی باید بشه که آدم میکی موس بچسبونه روی دندوناش...خب لابد می زارن که اختراع می کنن....بعد می گفت..بهتره روی قسمتی از دندون آدم نگین و بزاره که دندو تو پر کرده میگقت این قسمت دندونم خراب بود روی پر کردگی گذاشت...چون وقتی بر میداری جاش گود شده....
والا نمی دونم چی شده که بلاگ رینگ فیلتر نیست....آدم دیگه نمی تونه دلشو به هیچی خوش کنه....حتما یه فکری تو کله شونه....حالا هر چی.... من هی می رم توی بلاگ رینگ لیست رو ادیت کنم..اصلا همش 5 تا دونه توشه...و تازه تغییراتمن نمی بینم....کسی هست که من فلیتر زده رو راهنمایی کنه ؟

راستی اینجا رو ببین

شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۵

خب ....حالم خوب شد....
خدا رو شکر می کنم...بخاطر نفسی که میکشم....رد شد رفت

باز این هوا گرم شد...کاش یه بارونی می اومد....از این طوفانای بهاری ..
من طوفان دوست دارم
اینم واسه اونایی که ستون فقرات درد دارند.
این یه دونه دیگه

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵

اممم...
شدم شبیه....عین این مستطیل خالیه که روی گوشیم...میاد....شارژر.؟..
امتحان کردم...نشد..کتاب..اهنگ...شوکلات... کلاس زبان...آدامس...درس خوندن...سبکی...
طبیعت...کفش.....پر نمیشه ......پر نشدم..خالی ام...

رفتم تو کار نگاشت...معادل این رفتار توی یه رفتار دیگه این حرکت تو یه چیز دیگه..این آدم توی یه آدم دیگه....

کاش میشد دست آدما رو نخوند...