یه اتفاق کوچیک افتاد...در حد کسری از ثانیه...یه جمله کوتاه رد وبدل شد...که اگر کسی بشنونه..هیچ چیز خاصی ازش برداشت نمی کنه...اما واسه من مثل یه ضربه کوچیک به روی تیکه های شیشه ای بود که با دقت روی هم گذاشته شده بودن...و یهو..ریختن زمین
شایدم نریختن..فقط لرزیدن...اما هرچی بود باورهام متوقف شدن .یعنی یه حالتی که خودمم نمی دونم چیه...شاید معنی قابل فهمش اینکه ، بهم برخورده...یا توی ذوق ام خورده....ودیگه با تئوری های قبلی ام.. جور در نمیاد...
هرچی بر می گردم عقب ، و اتفاق های قبلی رو بررسی می کنم..چیز خاصی پیدا نمی کنم..جز..اینکه من آدم حساسی هستم
نقاله گونیا روی حس هام زیاد می زارم و همه اینجور نیستن.....و احتمالا باز این من ام که باید شرایط و درک کنم..
مشکل خاصی نیست...اما ته دلم...نمی دونم چشه و باید براش چیکار کنم....
دیروز این وبلاگ رو کشف کردم...از نگاه تحلیلی اش به هرچی خوشم میاد....فعلا دارم آرشیو شو می خونم...برای من همیشه جالب بوده که توی جاهای دیگه چه جوری زندگی می گذره...توی این وبلاگ خوندم.( نوشته سوم مهر ماه 1388-9/25/2009) ... مثلا توی آلمان..عروس یکی دوبار میره آون آرایشگاهی که قرار درستش کنن...از مدل موهاش مطمین میشه...نه اینکه مثل اینجا.. چشماشو 2 ساعت ببنده بعد یهو باز کنه ببینه..اونی نیست که می خواسته..وقت ام نباشه...واقعا ایده پیچیده ای نیست...من اگه آرایشگاه داشتم...حتما این ایده رو می زدم به کار. از اون طرف دیگه از ما که گذشت اما اگر عروس بودم حاضر بودم.. بابت این موضوع هزینه بدم
یا مثلا مقایسه آمریکا با آلمان و.....خیلی چیزهای دیگه..( لینک به اصل مطلب و توی وبلاگش پیدا نکردم..).
نوشته :سوم آذر ماه 1388-11/24/2009
** اه راستی دیروز...19 دسامبر روزی بود که من چند سال پیش این وب لاگ وراه انداختم....اون موقع ها خیلی آرزو تو کله ام بود...
نه که حالا نباشه..اما خب...یه جور زیادی روزمره شدید شدم...الگو های ذهنم کمتر بلند پروازی می کنن....ای روزگاررر.....
یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸
چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸
دیشب.ساعت 9:30.اینا...منو و همسری توی یه مبل یه نفره با هم نشسته بودیم که گرم بشیم...یعنی من سردم بود.فکر کنم شوفاژهاون هواگیری می خواد.
وقتی یکی تو خونه راه میره..هوا تکون می خوره..سوز میاد!! یعنی یه باد سرد می وزه...
برای فردا که بشه امروز ناهار داشتیم برای همین سمت آشپزخونه نرفتم. بعداش طبق معمول کل کانال ها ما ه وا ره قطع بود. تلویزوین خودمون که هیچی نداشت....یه خرده...غم بی دلیل شبه فلسفی ته دلم بود..
یهو همسری رفت یه سری آهنگ اورد...یه سلکشن توی اداره داشته بود کپی کرده بود اورده بود خونه...
با حمیرا شروع کردیم..من رفته بودم تو حس داشتم گوش می دادم..همسری هم شروع کرد به از زمزهه کردن..بعد..دیدم..همسری شروع کرد به قر دادن...بهش میگم با این آهنگ مگه میشه رقصید...می خنده ...یهو می بینم...خودمم با شلوار گرمکن وسطام دارم باهاش قر می دم...و از خنده غش کردم...همسری هم یه آهنگ بابا کرم مانندام گذاشت و هنرش تکمیل کرد....
بعداش رفت نشست و عروس مهتاب گذاشت ...یهو یاد عید غدیر پارسال افتادم ولباس سفیدم...رفتم تو حس و یه لحظه فکر کردم همون عروس پارسالم.....دلم خواست دوباره همون لباسی که کلی دق ام داد دوباره بپوشم و برقصم...حس خوبی بود که کم پیش میاد بریزه توام
خلاصه اش. از جو که بیرون اومدم....یهو دیدم...هم گرمم شده هم غم ته دلم پرید..همسری رفت برای خودش کتاب بخونه...من ام تا 11:50 قر دادم...
خلاصه اگه سردتونه شبا آهنگ بزارین برقصین...
سهشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸
دیشب مامان حالش خوب نبود...پیشش موندم...من اینجور موقع ها...دست و پاهایم چلفتی می شود!..یه چیز هی ته دلم لیز می خوره..نکنه مامان حالش خیلی بد بشه و تمرکز ندارم..واسه همین هی دور خودم می چرخم...اما خواهرم...اعتماد به نفس داره..
ذهنش جواب میده...ولی من همش دارم سعی می کنم..خودمو و جمع جور کنم...خلاصه دیشب اونجا موندم..صبح دیدم مامان ام بهتر شده تصمیم گرفتم بیام سر کار....از اون طرف ام یه کاری خونه خودمون داشتم..
ذهنش جواب میده...ولی من همش دارم سعی می کنم..خودمو و جمع جور کنم...خلاصه دیشب اونجا موندم..صبح دیدم مامان ام بهتر شده تصمیم گرفتم بیام سر کار....از اون طرف ام یه کاری خونه خودمون داشتم..
من ام دیدم دیرم که شده...حداقل برم خونه خودمون...کارمو انجام بدم و بعد برم سر کار..
وقتی رسیدم توی خونمون..دم آینه اتاق خواب..سکوت صبح خونه من و پرت کرده...توی یه حس...یاد اون چند روزی افتادم که کمرم درد گرفته بود و استراحت می کردم و تک و تنها توی خونه بودم تا عصر که همسری بیاد...بعداش..یاد اون قضیه افتادم...که بعضی شرایط برای آدم تداعی کننده یه سری حس است..که به آدم منتقل میشه...برای همین..وقتی شادین آهنگی که تاحالا نشندین..بزارین گوش بدین..یا عطری و که تا حالا نزدین بزنین...یا اگه تو مود اعتماد به نفس هستین...همین کار رو کنین
بعد از اون..وقتی اون آهنگ رو گوش میدین یا عطر و می زنین...حس شادی یا اعتماد به نفس..یا هر حسی که می خواهین..بهتون منتقل میشه....
پارسال این موقع ها..دوی مارتن ..مراسم عروسی ام بود...با همسری هی برگه کارامونو چک می کردیم ، وقتی تیک می خورد..یا دورش مربع می کشیدیم...همسری کلی ذوق می ریخت توی چشماش...خدایا شکرت...
جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

یه تی شرت آبی رنگ دارم...که جزو لباس های نیمه گرمه..با وجود آستین کوتاه بودن...واسه هوای پاییزی کافیه..من اوصلا اعصاب لباس سنگین و ندارم...داشتم می گفتم...تی شرت آبیه رو با شلوارک زرد پوشیدم...به آینه که نگاه می کنم...شبیه دخترا بی خیال ها شدم....ولو می شم رو مبل..و کتاب خانوم مسعود بهنود می خونم...صبح جمعه است....من صبحای جمعه کم پیش میاد خیلی خوابم ببره 8:30 بیدار بودم...همسری هم خواب.... فکر کنم تا 10:30 اینا کتاب خوندم...کتابه رو خیلی وقت پیشا..گرفته بودم..نشده بود بخونم..از خونه مامان اینا اوردمش...و چند روزیه مشغولشم.......داستان کتاب در مورد..دختری که نوه مظفرالدین شاه بوده.....و اتفاقایی که اون زمان افتاده...موقع کتاب خوندن...یاد اون زمانی می افتم..که با چه زحمتی این اسم ها را تو درس تاریخ حفظ می کردم...ولی توی داستان خانوم.. در قالب داستان...ماجراهای تاریخی و می گه...و الان توی ذهنم میاد..که کی چیکار کرده...
.حرص خوردن آدم های داستان...برای به دست اوردن و مشروطه...یه حس مشترکی مثل حس های الانه.....واقعا ..ما ایرانی ها چند ساله...داریم به در و دیوار می زنیم...دموکراسی داشته باشیم...چقدر باید خون ریخته بشه...چند سال...
نمی دونم .روح تنبلی نهفته در ماها...که دلمون می خواد...پول زیاد بدون..کار زیاد به دست بیاریم..ربطی داره...به این موضوع...؟...آخه همیشه آدم هایی هستن..که به خاطر منافع شون حاضرن..هم چی و له کنن...
بگذریم...خلاصه دارم این کتابه رو می خونم....والان دلم می خواد کتابه اینجا بود...می خوندم...
جدیدا...یه آروزی ساده دارم...بدون دغدغه مرخصی...توی آفتابی پاییزی..خونه باشم...پشت پنجره ولو بشم و کتاب بخونم...کیک و بیسکویت و شیر بخورم شایدم پفک ...منتظر چیزی نباشم...ناهار هم خودش اتوماتیک آماده باشه...خونه هم مرتب باشه...بی خیالی مطلق....تلفن ام زنگ نزنه لطفا..
دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸
خبرای بالاترین....می خونم...و دلم برای دانشجو ها می تپه. بچه های شریف اعتصاب غدا کردن...خدایا کمکشون کن...ته دلم برای امنیت و سلامتی شون می لرزه...
توی مملکتی که قانون معنی نداره...نمی دونم آدم به غیر از خدا به کی می تونه پناه ببره.....الان باز اشکام سرازیر شده....شانس اوردم..جای نشستن ام توی دید نیست.....
من هم فقط از اشکام انگار اینجا می نویسم....ولی دست خودم نیست....من دقیقا...بعد از انتخابات..حالم خوب نیست...مثل موج سینوسی کمی بالا و پایین می رم...گاهی شاد میشم...اما ...فکرام و دلم آروم نمی گیره.....
توی مملکتی که قانون معنی نداره...نمی دونم آدم به غیر از خدا به کی می تونه پناه ببره.....الان باز اشکام سرازیر شده....شانس اوردم..جای نشستن ام توی دید نیست.....
من هم فقط از اشکام انگار اینجا می نویسم....ولی دست خودم نیست....من دقیقا...بعد از انتخابات..حالم خوب نیست...مثل موج سینوسی کمی بالا و پایین می رم...گاهی شاد میشم...اما ...فکرام و دلم آروم نمی گیره.....
نوشته های نبوی اگر به فیلتر شکن دسترسی ندارین اینجا می نویسم...
فردا روز سیزده آبان است
ابراهیم نبوی
فردا روز سیزده آبان است، میرحسین موسوی این روز را سبزترین روز سال نامید و ما آن را سبزترین روز جنبش سبز می کنیم. آنچه معلوم و مشخص است اینکه حکومت از یک ماه قبل از حضور سبز مردم در این روز وحشت دارد و چنانکه به نظر می رسد، مردم با تمام وجود خودشان را برای حضور در مراسم آماده کرده اند. آنها برای جلوگیری از این حضور هر کاری می توانستند کردند، و هر کاری بتوانند برای کمرنگ نشان دادن حضور سبزها یا پنهان کردن آن پشت جمعیت نمایشی خود، خواهند کرد. یک روز شریعتمداری تهدید کرد، روزی دیگر بادامچیان تطمیع کرد، روز سوم رهبری هراس خود را نشان داد، روز چهارم بسیج اعلام کرد سه میلیون دانش آموز به خیابان می آورد، روز پنجم اعلام کردند که بخاطر آنفلوآنزا برخی مدارس تعطیل است و سرآخر در نهایت عجز و استیصال هم جنبش مان به حکومت تحمیل شد و هم رنگ سبزمان و طرح ژنریک دولتی " جنبش سبز علوی" را از طبله عطاری داروخانه سیزده آبان شان درآوردند و سعی کردند رنگ سبز پاک ما را مصادره به نامطلوب کنند. اینها همه فقط از یک چیز نشان دارد، این که حکومت در استیصال و سردرگمی سنگین مانده است و دست راست افراطی اش به دست چپ عقب مانده اش هر روز یک رژیم غذایی را تجویز می کند. با همان دکترایی که از آکسفورد تقلب کرده اند، داروی دردهای ملت را می دزدند و هر روز با آن یک داروی جدید به مردم می خورانند. اما، جنبش سبز، سرافراز و بزرگ و تنومند، با ریشه ای در خاک میهن و شاخ و برگی سبز در سبز در آسمان فرهنگ و اندیشه ایرانی، و متکی به مردمی که نه توده های نامعلوم که رهبران خوشفکر و اندیشمند این جنبش اند، با حضوری بزرگ و سبز و درخشان و روشن، فردای تمام میهن را به سبزترین روز تاریخ ایران تبدیل می کند. درس از گذشته خود می گیریم و دیروز و امروز دولت سیاه احمدی را با دقت نگاه می کنیم و با توجه به همه آنچه در خانه هایمان تمرین کرده ایم، به خیابان می رویم تا بزرگراه نیکبختی ملت را باز هم به سوی آینده بیشتر و بیشتر هموار کنیم. موارد زیر را به عنوان یکی از دوستان جنبش سبز سفارش می کنم.
اول، هر کاری داریم تا همین یکی دو ساعت دیگر بکنیم، احتمالا اینترنت و سیستم موبایل ممکن است در مدت راهپیمایی یا از 24 ساعت قبل از آن قطع بشود، به همین دلیل هیچ کاری را برای روز آخر نگذاریم. روز آخر همین حالاست. البته ممکن است چنین اتفاقی نیافتد، اگر نیافتاد که چه بهتر، اما در هیچ حالتی ارتباطات و هماهنگی های مان را نباید در روز آخر بکنیم، و می دانم که همه بیش از من با نظم و دقت عمل می کنند.
دوم، راز اصلی جنبش سبز این است، متاسفانه ما نمی دانیم و باور نداریم که چه جمع عظیم و بزرگی همراه جنبش سبز هستند، و درست برخلاف ما، آنها متوهم اند که جمعی عظیم را در اختیار دارند. ما تعیین کننده همه چیز در کشور هستیم، هیچ مقامی و قدرتی جرات ندارد در مقابل عظمت جمعیت میلیونی مردم در سراسر ایران، بایستد و همانطور که در روز قدس و نماز جمعه نشان دادیم، حکومت و دولت و پلیس به گوشه ای می گریزند و فقط زمانی جرات به خیابان آمدن می کنند که مردم به خانه رفته باشند. اما تشکیل جمع، مساله اصلی ماست، ما در میان مردم امنیت داریم و آنها به همین دلیل نمی خواهند بگذارند جمع عظیم ما تشکیل شود. اما وقتی که سیل مردم سبزپوش به خیابان بیایند، هیچ چیز مانع مردم نخواهد شد. حکومت می داند و باید بداند که در هر جا ایرانی ها باشند، در هر خانه ای سبزها هستند. در بیت رهبری هم صدای سبزها از گلوی نخبه ترین نخبگان درمی آید و استبداد را وادار به عقب نشینی می کند. ما باید بدانیم که بی شمار و بسیاریم و همین هم دلیل ماست.
سوم، سیاست رفتار مسالمت آمیز و ضد خشونت مهمترین سیاست جنبش سبز است. ما بلندترین فریاد را می توانیم بکشیم، اما دست به خشونت نمی بریم. و همین رمز پیروزی ماست. شجاعت مهم است نه خشونت. ما در این ماهها نشان داده ایم که هدف جنبش سبز احقاق حقوق ما در کلیه موارد از جمله بازگرداندن دولت سبز مردم به آنان است. گذر ایام و بازی های سیاسی نمی تواند حق ما را از ما بگیرد و فقط ایستادگی و شهامتی که جنبش سبز تا امروز نشان داده حق را به ما بازمی گرداند. تا به حال قربانیان بسیاری را با خشونت از ما گرفته اند، اما ما خشونت نکردیم، هرچه بود ناشی از اداره نظم توسط اراذل و اوباش بود و طبیعی است دولتی که پلیس و بسیج اش زیر فرمان اراذل و اوباش است، مخالفانش نرمخوترین و مسالمت جو ترین مردمانند. ما باید بر حق مان تاکید کنیم و به شعار مرگ و نفرت کمتر فکر کنیم، البته مرگ دیکتاتوری، موضوعی است که همواره باید برآن تاکید کرد.
چهارم، سیزده آبان روز ماست، ما حق داریم روزی برای صلح با تمام جهان داشته باشیم و اصولا ما مردمی صلح جو و اهل مسالمت و همزیستی با ملتها و دولتهای دوست هستیم و واقعیت نشان می دهد که هیچ حکومت و ملتی با مردمانی که می خواهند سالم و ساده و انسانی زندگی کنند دشمنی ندارد، اگر سی سال قبل دوستان ما سفارت آمریکا را گرفتند و بعدها همه بر غلط بودن آن رفتار تاکید کردیم، حالا فرزندان همان پدران می خواهند در جهانی بی کینه و بی نفرت زندگی کنند. ما در شعارهای مان خواهیم گفت که دشمن هیچ حکومتی نیستیم و با هیچ کسی که در زندگی ما دخالت نکند عنادی نداریم. حکومت های جهان هم باید بدانند که حق ندارند با کسانی که دولت ما را می دزدند و حق ما را به غارت می کنند، بنشینند و بگویند و بخندند، بی آنکه منافع ملی ما در نظر گرفته شده باشد. آنها باید میان مردمی که حق دارند و دولتی که حق مردم را به گروگان گرفته است، انتخاب کنند. یا با ما باشند، یا با آنها.
پنجم، فردا روزی تعیین کننده در سرنوشت ماست، حضور جمعیتی عظیم در همه کشور، ما را برای مراحل بعدی جنبش آماده می کند. یادمان نمی رود که اگر روز قدس دو میلیون ایرانی در تهران و میلیونها ایرانی در تمام کشور به خیابان نیامده بودند، امروز شاید رهبران جنبش همه زندانی بودند و روند دستگیری و سرکوب متوقف نشده بود. حضور ما در خیابان برای عقب نشاندن دولت غاصب است. ما برای خودمان، برای جامه های سبزمان، برای کشور زیبا و عزیزمان، برای ملت بزرگ مان، برای تاریخ پرافتخارمان، برای فرزندان مان، فردا امنیت و آسایش را تامین می کنیم. و این آغاز یک مرحله تازه در جنبش است، همان طور که حالا دانشگاههای ما در پاسخ به نوچه دیکتاتورها و بچه بازجوها، کفش ها را در دست می گیرند، اما حتی حیف از کفش های ما که بر سر بی ارزش آنها نثار شود، می تواند پایگاه و جایگاه گفتگوی مردم شود، حضور ما در خیابان می تواند به حکومت بفهماند که باید دولت سبز ما را پس بدهند. فردا روز عبور ما از گذرگاهی است که جنبش سبز را به آینده می برد.
ششم، رهبری و خرد جمعی: ما یقینا پوپولیست نیستیم، اما از سوی دیگر ساده لوح هم نیستیم، ما مردمی که حق مان به غارت رفته، در یک دیالکتیک درست با رهبران جنبش، آنها را به موقعیت دقیق می بریم. کسی که نماینده مردم است، باید خواست مردم را بشناسد، آقای بادامچیان از کروبی و موسوی و خاتمی خواست برای اثبات وفاداری شان به نظام، از هواداران شان بخواهند که بدون نشانه سبز و با شعار علیه استکبار جهانی به خیابان بروند. آقای بادامچیان حرفی را زده است که اگر موسوی و خاتمی و کروبی بگویند، طبیعتا دیگر در موقعیت رهبری مردم قرار نمی گیرند. بادامچیان یادش رفته که خاتمی و موسوی که امروز چنین ملتمسانه دست به دامان شان شده است، همان اصلاح طلبانی هستند که به تعبیر ایشان پنج سال قبل مرده بودند، این همه التماس بالای قبر مرده سزاوار سیاستمداری نیست که فکر می کند مردم را و جامعه را می شناسد.
هفتم، ما نمی ترسیم، اما احتیاط می کنیم: پلیس و ساده لوح هایی مانند رادان و احمدی مقدم فکر می کنند که احتمالا فردا صدهزار نفر مردم می آیند و آنها می توانند آنها را کنترل کنند، در حالی که همه چیز نشان می دهد که فردا روز حضور باورنکردنی مردم در خیابان خواهد بود، لابد خواهید گفت چگونه پیش بینی چیزی را می کنم که خود آن را باورنکردنی می دانم. این گفته، متکی بر چیزی است که در این ماهها رخ داده است. روزهای باورنکردنی و عجیب بسیاری در انتظار ماست. حکومت مجبور به عقب نشینی است و مردم این وضع را نمی خواهند، اما مردم نمی خواهند در این واپسین روزهای ترک اراذل و اوباش چکمه پوش و کوتوله های سیاسی و دروغگو ها و دین فروشان، کشورمان آسیب ببیند. ما نمی خواهیم آنچه را که یک یک فرزندان ملت در این سالها ساخته اند، ویران شود و ویرانخانه ای نصیب ما شود، ضمن اینکه می دانیم که معنای وادار کردن حکومت دیکتاتوری به دموکراسی و مردم سالاری، رعایت قواعد دموکراتیک حتی برای دیکتاتورها هم هست. به همین دلیل ما در تمام رفتارهای خود، شهروندانی عاقل و منطقی و قائل به حق مردم و مخالفانمان خواهیم بود.
هشتم، فردا به خیابان می رویم، پلیس گفته است که امنیت را فقط برای محل برگزاری تجمع، یعنی مقابل سفارت سابق آمریکا تامین می کند، به نظر من همه چیز به رفتار افراد و میزان حضور مردم در مسیربستگی دارد. نشانه های سبز را تا زمانی که به محل تجمع نرسیدید علنی نکنید، دستبندهای سبز را در جیب بگذارید و ضمن احتیاط کامل از هیچ چیز نترسید، اسم رمز این است، ما بی شماریم و هر حکومتی در مقابل مردم بی شمار بی اقتدار است. فردا سبز ترین روز ماست، برای آزادی و برای ایران به خیابان می رویم.12 آبان 1388
چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

دیشب...در حالی که نا حرکت نداشتم و چون شوفاژ های ساختمون نمی دونم چرا روشن نمی کنن در حالی که بلوز بافتنی پوشیده بودم..و سردم بود و خودمو به همسری چسبونده بودم تا از گرمای بدنش گرمم بشه...زدم کانال دیدار..داشت یه فیلم و نشون می داد...البته من از اول ندیدم...اما همون چند دقیقه اول...بازی معصومانه یه بچه.. من و گرفت...
داستان از این قرار بود که .."سلام" ( اسم بچه افغان..محور اصلی داستان).یه پسربچه 9 ..10 ساله بود..با پدر بزرگش که بینایی نداشت..فکر کنم توی شهر کرمان زندگی می کردن...سلام یه پرنده تو قفس داشت و فال می فروخت..و به کمک پدر بزرگش چاه می کندند و در آمدشون از این راه بود....."سلام" علاقه زیادی به پرواز داشت...گاهی می رفت بالای تپه ها و کوه ها...و مثل پرنده ها دستاشو توی هوا تکون می داد..شاید یکی از دلایل علاقه سلام به پرواز...رسیدن به مادرش بود....آخه .پدر ومادر "سلام" توی جنگ کشته شده بودن..سلام ..گاهی برای مادرش نامه می نوشت...و نمی دونست چه جوری نامه ها شو به مادرش بده....
در همین بین. یه جایی بود که یه فرودگاه کوچک محلی توی بیابون های اون اطراف بود و گاهی یه هواپیمای کوچیک اونجا می نشست...بچه ها گاهی می اومدن اونجا...و از پشت سیم خاردار هواپیما و نگاه می کردن..بین اشون هم یه مرد مسن بود..که به قول خودش یه بچه پیر بود...و همیشه با حسرت به طیاره نگاه می کرد و آرزوی پرواز داشت..و اینقد به مهندس طیاره گیر داد..تا خلبان یه روز دلش به حالش سوخت و سوارش کرد ویه دوری با هواپیما زدن...."سلام" هم با یه پسری ایرانی به اسم سعید دوست شده بود..سعید هم دلش می خواست خلبان بشه...اون روزی که اون مرد مسن از هواپیما پیاده شد..سلام و سعید هم پشت سیم خاردار بودن ..سلام با تمام وجودش خلبان و صدا زد و ازش خواست نامه ای که تو دستش بود و ببره به آسمون وبه مادرش بده *
خلبان هم قبول کرد...
روزها می گذشت و سلام توی چاه کار می کرد و تونست با پولش یه دوچرخه بخره...باز یه روز دیگه که سلام و سعید پشت سیم خاردار ها بودن و داشتن هواپیما رو نگاه می کردن...خلبان اوناها رو صدا زد و گفت دیگه به این محل پرواز نمی کنه..برای همین می تونه یکی از اون دوتا رو سوار کنه یه دوری بزنن..سلام به سعید می گفت تو برو..چون تو آرزو داری خلبان بشی و سعید هم گفت کار تو واجب تره...خلاصه سلام سوار هواپیما شد و همون بالا..خلبان نامه شو بهش داد از پنجره بیرون انداخت...
در آخر هم که سلام دستاشو به حل پرواز توی گندم زارها گرفته بود و می دوید فیلم تمام شد....
اما بعداش قیافه من دیدنی بود...از گریه دماغم قرمز و گنده شده و چشمام تو رفته بود...* دقیقا اونجایی که با تمام وجود خلبان و صدا می زد تا نامه شو بگیره..داشتم از گریه خفه می شدم..
یا یه جایی بود...دوستش سعید بهش گفت تو دلت نمی خواد خلبان بشی...سلام گفت..من تا کلاس سوم بیشتر نخوندم و نمی تونم..اینقدر این بچه قشنگ بازی می کرد که من باز اشک ریختم برای اینکه به آرزوهاش به خاطر یه جنگ یا هر دلیلی محیطی دیگه ای نمی رسه...
من تحمل غم و غصه بچه ها رو ندارم...باور پاکشون به زندگی..بعد وقتی یه چیزی مثل فقر..جنگ.. اونا رو محدود می کنه....
یا یه جا بود پدربزرگش ازش می خواست که تنهاش نذاره..بهش می گفت...تو بچه بودی که من بزرگ کردم...وابستگی عاطفی آدما به اینکه یکی کنارشون باشه...
هیچ جای فیلم...صحنه ناراحت کننده شدیدی نبود... سلام. و پدر بزرگش..سعید و مادرش با همه مشکلاتی که داشتن..اکثرا لبخند به لبشون بود...اما اونقد قشنگ حس ها رو منتقل می کرند...که من نمی تونستم خودمو کنترل کنم....با ذوق کردنشون ذوق می کردم...با ترساشون می ترسیدم...با دلشورهاشون دلم شور می زد...خلاصه توی فیلم غرق شده ام...حیف که اسم فیلم و نفهمیدم چی بود...
فیلم صحنه های ریز قشنگی داشت...
من دوستش داشتم
داستان از این قرار بود که .."سلام" ( اسم بچه افغان..محور اصلی داستان).یه پسربچه 9 ..10 ساله بود..با پدر بزرگش که بینایی نداشت..فکر کنم توی شهر کرمان زندگی می کردن...سلام یه پرنده تو قفس داشت و فال می فروخت..و به کمک پدر بزرگش چاه می کندند و در آمدشون از این راه بود....."سلام" علاقه زیادی به پرواز داشت...گاهی می رفت بالای تپه ها و کوه ها...و مثل پرنده ها دستاشو توی هوا تکون می داد..شاید یکی از دلایل علاقه سلام به پرواز...رسیدن به مادرش بود....آخه .پدر ومادر "سلام" توی جنگ کشته شده بودن..سلام ..گاهی برای مادرش نامه می نوشت...و نمی دونست چه جوری نامه ها شو به مادرش بده....
در همین بین. یه جایی بود که یه فرودگاه کوچک محلی توی بیابون های اون اطراف بود و گاهی یه هواپیمای کوچیک اونجا می نشست...بچه ها گاهی می اومدن اونجا...و از پشت سیم خاردار هواپیما و نگاه می کردن..بین اشون هم یه مرد مسن بود..که به قول خودش یه بچه پیر بود...و همیشه با حسرت به طیاره نگاه می کرد و آرزوی پرواز داشت..و اینقد به مهندس طیاره گیر داد..تا خلبان یه روز دلش به حالش سوخت و سوارش کرد ویه دوری با هواپیما زدن...."سلام" هم با یه پسری ایرانی به اسم سعید دوست شده بود..سعید هم دلش می خواست خلبان بشه...اون روزی که اون مرد مسن از هواپیما پیاده شد..سلام و سعید هم پشت سیم خاردار بودن ..سلام با تمام وجودش خلبان و صدا زد و ازش خواست نامه ای که تو دستش بود و ببره به آسمون وبه مادرش بده *
خلبان هم قبول کرد...
روزها می گذشت و سلام توی چاه کار می کرد و تونست با پولش یه دوچرخه بخره...باز یه روز دیگه که سلام و سعید پشت سیم خاردار ها بودن و داشتن هواپیما رو نگاه می کردن...خلبان اوناها رو صدا زد و گفت دیگه به این محل پرواز نمی کنه..برای همین می تونه یکی از اون دوتا رو سوار کنه یه دوری بزنن..سلام به سعید می گفت تو برو..چون تو آرزو داری خلبان بشی و سعید هم گفت کار تو واجب تره...خلاصه سلام سوار هواپیما شد و همون بالا..خلبان نامه شو بهش داد از پنجره بیرون انداخت...
در آخر هم که سلام دستاشو به حل پرواز توی گندم زارها گرفته بود و می دوید فیلم تمام شد....
اما بعداش قیافه من دیدنی بود...از گریه دماغم قرمز و گنده شده و چشمام تو رفته بود...* دقیقا اونجایی که با تمام وجود خلبان و صدا می زد تا نامه شو بگیره..داشتم از گریه خفه می شدم..
یا یه جایی بود...دوستش سعید بهش گفت تو دلت نمی خواد خلبان بشی...سلام گفت..من تا کلاس سوم بیشتر نخوندم و نمی تونم..اینقدر این بچه قشنگ بازی می کرد که من باز اشک ریختم برای اینکه به آرزوهاش به خاطر یه جنگ یا هر دلیلی محیطی دیگه ای نمی رسه...
من تحمل غم و غصه بچه ها رو ندارم...باور پاکشون به زندگی..بعد وقتی یه چیزی مثل فقر..جنگ.. اونا رو محدود می کنه....
یا یه جا بود پدربزرگش ازش می خواست که تنهاش نذاره..بهش می گفت...تو بچه بودی که من بزرگ کردم...وابستگی عاطفی آدما به اینکه یکی کنارشون باشه...
هیچ جای فیلم...صحنه ناراحت کننده شدیدی نبود... سلام. و پدر بزرگش..سعید و مادرش با همه مشکلاتی که داشتن..اکثرا لبخند به لبشون بود...اما اونقد قشنگ حس ها رو منتقل می کرند...که من نمی تونستم خودمو کنترل کنم....با ذوق کردنشون ذوق می کردم...با ترساشون می ترسیدم...با دلشورهاشون دلم شور می زد...خلاصه توی فیلم غرق شده ام...حیف که اسم فیلم و نفهمیدم چی بود...
فیلم صحنه های ریز قشنگی داشت...
من دوستش داشتم
چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸
*زنان کویت
خبر دیشب در مورد زنان کویت که شنیدم...از ته دلم خوشحال شدم...
فرقی نمی کنه....این زن ها مال کجا باشن...
خوشحالم برای حداقل آزادی که دارن ریز ریز بدست میارن...
دیشب ته دلم حس خنکی اومد...
برای مردم افغان هم خوشحالم...
با اون مملکت خرابی که دارن...
دارن سعی می کنن و باز انتخابات دارن....
حتی اگه باز تو مرحله 2 تقلب بشه..
باز یه گام جلوترن...
فقط با چشمای ناامید به ایران نگاه می کنم...
یعنی چند سال یا چند صد سال دیگه...ما هم حق حقمون می گیریم؟؟...
امیدوارم خیلی دور نباشه و با چشمای خودم ببنیم..
*زنان کویتی بدون مجوز شوهر گذرنامه میگیرند
زنان کویت در سال 2005 حق رای به دست آوردند
زنان کویتی حق کسب گذرنامه و سفر بدون رضایت و موافقت شوهر را دریافت کرده اند.
عالی ترین دادگاه کویت در حکم جدید خود اعلام کرد که قانونی پنجاه ساله که به موجب آن زنان نیازمند رضایت شوهر برای به دست آوردن گذرنامه و مجوز سفر بودند، ناقض قانون اساسی است.
طبق این قانون، شوهر هر زن می بایست ورقه های صدور گذرنامه او را امضاء می کرد.
این دادگاه گفت که این قانون شأن انسانی زنان را پایمال کرده است.
این جدیدترین تغییر در قوانین کویت به منظور افزایش حقوق زنان در این کشور است.
زنان کویت در سال 2005 حق رای به دست آوردند و در انتخابات اخیر چند زن کویتی به مجلس این کشور راه یافتند.
در انتخابات اخیر مجلس کویت چهار زن تحصیلکرده آمریکا توانستند به مجلس پنجاه نفری این کشور راه یابند. در دو دوره انتخابات گذشته زنان نتوانسته بودند به پیروزی دست یابند.
زنان در کویت بیش از نیمی از رای دهندگان را تشکیل می دهند اما تا سال 2005 این حق را نداشتند تا در رای گیری شرکت کنند یا خود در انتخابات به صورت کاندیدا حضور یابند.
حضور دو تن از نمایندگان زن بدون حجاب اسلامی در جلسات مجلس، با اعتراض چند نماینده اسلامگرا رو به رو شد.
زنان کویتی طی چند سال اخیر توانسته اند بر خلاف زنان برخی کشورهای همسایه مانند عربستان، به برخی حقوق خود دست یابند. به غیر از حق رای و انتخاب شدن و صدور گذرنامه، آنها حق رانندگی را نیز دارند.
فعالان حقوق زن در کویت می گویند تا زمان کسب حقوق خود و برابری وعده داده شده در قانون اساسی، هنوز راه زیادی باقی مانده است.
خبر دیشب در مورد زنان کویت که شنیدم...از ته دلم خوشحال شدم...
فرقی نمی کنه....این زن ها مال کجا باشن...
خوشحالم برای حداقل آزادی که دارن ریز ریز بدست میارن...
دیشب ته دلم حس خنکی اومد...
برای مردم افغان هم خوشحالم...
با اون مملکت خرابی که دارن...
دارن سعی می کنن و باز انتخابات دارن....
حتی اگه باز تو مرحله 2 تقلب بشه..
باز یه گام جلوترن...
فقط با چشمای ناامید به ایران نگاه می کنم...
یعنی چند سال یا چند صد سال دیگه...ما هم حق حقمون می گیریم؟؟...
امیدوارم خیلی دور نباشه و با چشمای خودم ببنیم..
*زنان کویتی بدون مجوز شوهر گذرنامه میگیرند
زنان کویت در سال 2005 حق رای به دست آوردند
زنان کویتی حق کسب گذرنامه و سفر بدون رضایت و موافقت شوهر را دریافت کرده اند.
عالی ترین دادگاه کویت در حکم جدید خود اعلام کرد که قانونی پنجاه ساله که به موجب آن زنان نیازمند رضایت شوهر برای به دست آوردن گذرنامه و مجوز سفر بودند، ناقض قانون اساسی است.
طبق این قانون، شوهر هر زن می بایست ورقه های صدور گذرنامه او را امضاء می کرد.
این دادگاه گفت که این قانون شأن انسانی زنان را پایمال کرده است.
این جدیدترین تغییر در قوانین کویت به منظور افزایش حقوق زنان در این کشور است.
زنان کویت در سال 2005 حق رای به دست آوردند و در انتخابات اخیر چند زن کویتی به مجلس این کشور راه یافتند.
در انتخابات اخیر مجلس کویت چهار زن تحصیلکرده آمریکا توانستند به مجلس پنجاه نفری این کشور راه یابند. در دو دوره انتخابات گذشته زنان نتوانسته بودند به پیروزی دست یابند.
زنان در کویت بیش از نیمی از رای دهندگان را تشکیل می دهند اما تا سال 2005 این حق را نداشتند تا در رای گیری شرکت کنند یا خود در انتخابات به صورت کاندیدا حضور یابند.
حضور دو تن از نمایندگان زن بدون حجاب اسلامی در جلسات مجلس، با اعتراض چند نماینده اسلامگرا رو به رو شد.
زنان کویتی طی چند سال اخیر توانسته اند بر خلاف زنان برخی کشورهای همسایه مانند عربستان، به برخی حقوق خود دست یابند. به غیر از حق رای و انتخاب شدن و صدور گذرنامه، آنها حق رانندگی را نیز دارند.
فعالان حقوق زن در کویت می گویند تا زمان کسب حقوق خود و برابری وعده داده شده در قانون اساسی، هنوز راه زیادی باقی مانده است.
دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸
یه چیزی توی دلم از این ور به اون ور پرت میشه موقع گوش دادن این اهنگ....
صدا و آهنگ باهم می رقصن....معنی شعر...همه و با هم...هر چند وقت یه بار که دلم هوا این اهنگ می کنه..این آهنگه رو برا خودم می زارم.
اغلب هم گوشه چشمم از اشک خیس میشه..اشکش نه از نوع غمه نه شادی.....یه حس بدون تکرار توشه....یه زنده بودنی توشه که نمی دونم از چه جنسی...یه حس خوب ِ...اما خوب هم کلمه مناسبی براش نیست...
یه حس بی نام
زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز
درختان پاییز در خون غنودند
سرودی به یاد بهاران سرودند:
ریخت ز چشم شاخه ها، خون دل زمین چو برگ
از همه سو روان شده، اشک خزان ببین چو برگ
ریخته بر زمین سرد، این همه برگ سرخ و زرد
آه بهار آرزو، بر سر ما گذر نکرد
توشه ای از بهاران ندارم
یادگاری ز یاران ندارم
گرد خاموشی و خستگی
روی قلبم نشسته
همچو خزان خموش و زرد
در ره تو نشسته ام
تا تو مگر قدم نهی
باز به چشم خسته ام
زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز
صدا و آهنگ باهم می رقصن....معنی شعر...همه و با هم...هر چند وقت یه بار که دلم هوا این اهنگ می کنه..این آهنگه رو برا خودم می زارم.
اغلب هم گوشه چشمم از اشک خیس میشه..اشکش نه از نوع غمه نه شادی.....یه حس بدون تکرار توشه....یه زنده بودنی توشه که نمی دونم از چه جنسی...یه حس خوب ِ...اما خوب هم کلمه مناسبی براش نیست...
یه حس بی نام
زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز
درختان پاییز در خون غنودند
سرودی به یاد بهاران سرودند:
ریخت ز چشم شاخه ها، خون دل زمین چو برگ
از همه سو روان شده، اشک خزان ببین چو برگ
ریخته بر زمین سرد، این همه برگ سرخ و زرد
آه بهار آرزو، بر سر ما گذر نکرد
توشه ای از بهاران ندارم
یادگاری ز یاران ندارم
گرد خاموشی و خستگی
روی قلبم نشسته
همچو خزان خموش و زرد
در ره تو نشسته ام
تا تو مگر قدم نهی
باز به چشم خسته ام
زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز
سهشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸
تو کلافگی ترافیک صبح...یهو پرت شدم تو شعرای سهراب...
مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.
سهراب ميگويد
... مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12
ابري نيست .
بادي نيست.
مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.
مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط.
نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست.
چيزهايي هست ، كه نمي دانم.
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه مي بينم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سايه برگي در آب:
چه درونم تنهاست.
چه درونم تنهاست
تصمیم 1 :امید وار باش...
مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.
سهراب ميگويد
... مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12
ابري نيست .
بادي نيست.
مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.
مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط.
نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست.
چيزهايي هست ، كه نمي دانم.
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه مي بينم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سايه برگي در آب:
چه درونم تنهاست.
چه درونم تنهاست
تصمیم 1 :امید وار باش...
شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸
یه حسه اینرسی....شدیدی دارم....
فکرایی که آروم نمی گیرن....
اما حرکتی هم توش نیست....
دلی که هر چی ازش می پرسم...چته...
نمی فهممش
روزایی که بی هدف می گذرن...
اما همه اینا دلیل نمیشه...من به خودم نیام
دوست ندارم..3 ..4 سال دیگه حسرت الان م بخورم
نمی دونم..حال مزخرف الان ام به خاطر این اوضاع سیاسی بود
قولب قولب....نا امیدی خوردم...
میگن وقتی حالتون خوب نیست...
آهنگ جینگولی گوش بدین...
نه از این آهنگا..
اما ته دلم یه جایی هم صدا میشه با این آهنگه
زندگی
خدایا . خدایا
خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که
میخواستیم . میخواستیم
میخواستیم مثل این روزو نبینیم . که دیدیم که
ناز اون . بلای اون . حسرت دل . عذاب عالم
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
وای بر ما . وای بر ما
خبر از لحظه پرواز نداشتیم
تا میخواستیم لب معشوقو ببوسیم . پریدیم که
زندگی قصه تلخیست که از آغازش
بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
دل میگه باز فردا رو از نو بساز
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
خدایا . خدایا
خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که
میخواستیم . میخواستیم
میخواستیم مثل این روزو نبینیم . که دیدیم که
ناز اون . بلای اون . حسرت دل . عذاب عالم
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم ک
آهنگ: هایده
فکرایی که آروم نمی گیرن....
اما حرکتی هم توش نیست....
دلی که هر چی ازش می پرسم...چته...
نمی فهممش
روزایی که بی هدف می گذرن...
اما همه اینا دلیل نمیشه...من به خودم نیام
دوست ندارم..3 ..4 سال دیگه حسرت الان م بخورم
نمی دونم..حال مزخرف الان ام به خاطر این اوضاع سیاسی بود
قولب قولب....نا امیدی خوردم...
میگن وقتی حالتون خوب نیست...
آهنگ جینگولی گوش بدین...
نه از این آهنگا..
اما ته دلم یه جایی هم صدا میشه با این آهنگه
زندگی
خدایا . خدایا
خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که
میخواستیم . میخواستیم
میخواستیم مثل این روزو نبینیم . که دیدیم که
ناز اون . بلای اون . حسرت دل . عذاب عالم
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
وای بر ما . وای بر ما
خبر از لحظه پرواز نداشتیم
تا میخواستیم لب معشوقو ببوسیم . پریدیم که
زندگی قصه تلخیست که از آغازش
بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
دل میگه باز فردا رو از نو بساز
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
خدایا . خدایا
خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که
میخواستیم . میخواستیم
میخواستیم مثل این روزو نبینیم . که دیدیم که
ناز اون . بلای اون . حسرت دل . عذاب عالم
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم ک
آهنگ: هایده
سهشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸
من اینجا رو دوست دارم...
یه آرامشی تو ادیتورش هست....
من و می بره...به سالای قبل...
قدیما....
5و 6 سال پیش...
روبروی کولر خونه مامان اینا
کامپیوتر ام
بعد ذوق آفریدن
نوشتن...
غصه هام علاقمندیام...
دانشگاه ام..آرزو هام...
این عکس توپ بسکتبال...
که ساعت ها نگاه اش می کردم....
که توپه داره گل میشه....
یه حس ای توشه....
فکر نمی کردم..یه صفحه اینقد قدرت داشته باشه...
امروز بستنی قیفی خوردم...
یه آرامشی تو ادیتورش هست....
من و می بره...به سالای قبل...
قدیما....
5و 6 سال پیش...
روبروی کولر خونه مامان اینا
کامپیوتر ام
بعد ذوق آفریدن
نوشتن...
غصه هام علاقمندیام...
دانشگاه ام..آرزو هام...
این عکس توپ بسکتبال...
که ساعت ها نگاه اش می کردم....
که توپه داره گل میشه....
یه حس ای توشه....
فکر نمی کردم..یه صفحه اینقد قدرت داشته باشه...
امروز بستنی قیفی خوردم...
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸
خدا رو چهارصد هزار مرتبه شکر، یه عالمه پاور پوینت و ایمیل و از اینا هست...که موقع له شدن .یاد اونا بیافتی و..یه خرده...خودت دست از سر خودت بر می داری..به خودم میگم... ...آره مریم...این همون شکست است که باید درس ازش بگیری و سرت و بالا بگیری و از کجا معلوم بد باشه.....ولی آخه بار اول ام نیست..این چند ایم باره که من شدم نردبون بقیه....خیلی بده...حس می کنم...با پاهاشون زدن تو سر من و به من ام خندیدن.....لامصب تخیلی ام دارم...نردبون رو می بینم و اون آدما رو...بعد یه وجدان گنده میاد میگه...تقصیره توه...تو...تو..تو
تقصیر خودته....بعد اینجوری هی توی خودت می پیچی...گیر می کنی....نه میشه از خودت بیرون بیایی نه حوصله خودت و داری...
ای روزگار
تقصیر خودته....بعد اینجوری هی توی خودت می پیچی...گیر می کنی....نه میشه از خودت بیرون بیایی نه حوصله خودت و داری...
ای روزگار
یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷
دل سوختن..
هیچ خوب نیست....چه اونی که دلش می سوزه واسه کسی....و چه طرف مقابلی که براش دلسوزی میشه...خیلی ها میگن...خوشم نمیاد به من احساس ترحم داشته باشی...
حالا به اینا کار ندارم.....
اما یه وقتایی دلم می سوزه....واسه آدمایی که استرس میگرین و این تو چشماشون...معلومه...اینایی که قراره مصاحبه دارن...
نمی دونم..شاید همه امیدشون به اینکه مصاحبه موفقیت آمیز باشه...مردمک چشمون می لرزه...یعنی هی نگاهشون...از این ور به سمت دری که قراره برن توش می چرخه...دو تا دستشون توی هم گره خورده....
اینجور موقع ها دلم می خواد برم....روبروشون بهشون بگم...هیچی مهمتر از خود تو نیست....
ای بابا....تو اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی....
هیچ خوب نیست....چه اونی که دلش می سوزه واسه کسی....و چه طرف مقابلی که براش دلسوزی میشه...خیلی ها میگن...خوشم نمیاد به من احساس ترحم داشته باشی...
حالا به اینا کار ندارم.....
اما یه وقتایی دلم می سوزه....واسه آدمایی که استرس میگرین و این تو چشماشون...معلومه...اینایی که قراره مصاحبه دارن...
نمی دونم..شاید همه امیدشون به اینکه مصاحبه موفقیت آمیز باشه...مردمک چشمون می لرزه...یعنی هی نگاهشون...از این ور به سمت دری که قراره برن توش می چرخه...دو تا دستشون توی هم گره خورده....
اینجور موقع ها دلم می خواد برم....روبروشون بهشون بگم...هیچی مهمتر از خود تو نیست....
ای بابا....تو اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی....
دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۶
پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶
سهشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶
خب...بلاخره شاخ غول وشکستم و بعد 6 سال لباس اینجا رو عوض کردم...
تنها مشکل این چپ و راستی که فعلا با این ادیتورسعی می کنم بفرستم راست....
داشتم به آرشیوم نگاه می کردم...سمت راست...دیدم دوسال اول تعداد پست های هر ماه ام زیاد بوده و یواش یواش رسیده به ماهی یه دونه
دلیلای زیادی داشته...خب قبلنا برام جدیدتر بود...
..فکرام کمتر اشغال بود..
یه روزی به نظرام اومد حداکثر عمر یه وبلاگ شخصی بیشتر از 5 سال نیست...
مگه اینکه وبلاگ آدم اجتماعی خبری علمی باشه...
نمی دونم..در هر صورت من هنوز تصمیم دارم بنویسم...
:D
بعدام دارم تمرین می کنم...به حال فکر کنم...به همین الان...به انگشت هایی که دارم رو کیبرد می زنم...به خود خود خود خود الان
تنها مشکل این چپ و راستی که فعلا با این ادیتورسعی می کنم بفرستم راست....
داشتم به آرشیوم نگاه می کردم...سمت راست...دیدم دوسال اول تعداد پست های هر ماه ام زیاد بوده و یواش یواش رسیده به ماهی یه دونه
دلیلای زیادی داشته...خب قبلنا برام جدیدتر بود...
..فکرام کمتر اشغال بود..
یه روزی به نظرام اومد حداکثر عمر یه وبلاگ شخصی بیشتر از 5 سال نیست...
مگه اینکه وبلاگ آدم اجتماعی خبری علمی باشه...
نمی دونم..در هر صورت من هنوز تصمیم دارم بنویسم...
:D
بعدام دارم تمرین می کنم...به حال فکر کنم...به همین الان...به انگشت هایی که دارم رو کیبرد می زنم...به خود خود خود خود الان
جمعه، تیر ۰۱، ۱۳۸۶
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶
باورش سخت عجيب است كه تمام انسان ها تنها در پي به دست آوردن ناميرايي هر لحظه خود را با مرگ رو به رو مي سازند !!
خوش اومدی هستی جونم
:X
یه آهنگ...قدیمی همیشه همراه...
چرخ توی چرخ...
....
بعضی از آهنگا...بیشتر هر موجود زنده ای دیگه ای
قدرت درک ات و دارن...
می دن اون چیزی که باید بدن...
جمعه تون به خیر
خوش اومدی هستی جونم
:X
یه آهنگ...قدیمی همیشه همراه...
چرخ توی چرخ...
....
بعضی از آهنگا...بیشتر هر موجود زنده ای دیگه ای
قدرت درک ات و دارن...
می دن اون چیزی که باید بدن...
جمعه تون به خیر
سهشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶
یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۶
حالم خوبه.....امم...سوالام اونقدا مهم نبود....واقعا حالم بد شد وقتی فهمیدم اساس سوالم اشتباه بود...
:)..رفتم توکمای فکری.....اما خب یه تجربه خوب بود...که گنده تر فکر کنم....امم...نمی دونم کی می خوام یاد بگیرم..که یه چیزو اینقد بزرگ نکنم...کی یاد می گیرم..آسون بگیرم......
دلم بستنی می خواد...بستنی چند نفره....
:)..رفتم توکمای فکری.....اما خب یه تجربه خوب بود...که گنده تر فکر کنم....امم...نمی دونم کی می خوام یاد بگیرم..که یه چیزو اینقد بزرگ نکنم...کی یاد می گیرم..آسون بگیرم......
دلم بستنی می خواد...بستنی چند نفره....
سهشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵
امسال هم گذشت....هر فصل اش یه رنگ بود....خیلی روزا دویدم....خیلی روزا..آروم گرفتم...
نمی دونم....یه چیزی می خواستم از زندگی بگیرم...اما نشد...به جاش یه سری چیزای دیگه گرفتم...و یه سری چیزارو از دست دادم...و حالا آخر سال .یه سوال دارم...که قراره سال بعد معلوم بشه...اونقدرا در کل مهم نیست...اما برای خودم مهمه....یه چیزی تو مایه های اثبات خودم به خودم....سال جدید منتظرتم...منتظرتم که بیای...
.....فعلا که تبدیل به یه گلوله آتشفشانی شدم....امیدوارم این تعطیلات آرومم کنه...:)
گاهی غبطه می خورم..به این گلای ریز..که بی تفاوت به همچی ، سر بلند می کنن...

بعدانش ا ین آهنگای رضا صادقی همه شنیدن...این " فردا با ماست "...من خیلی دوست دارم...البته یه تم غمناک داره که مناسب عیدو اینا نیست...اما خب به دل می نشینه...
دلم می خواد برای همه آرزوهای خوب خوب کنم- سال نو مبارک
نمی دونم....یه چیزی می خواستم از زندگی بگیرم...اما نشد...به جاش یه سری چیزای دیگه گرفتم...و یه سری چیزارو از دست دادم...و حالا آخر سال .یه سوال دارم...که قراره سال بعد معلوم بشه...اونقدرا در کل مهم نیست...اما برای خودم مهمه....یه چیزی تو مایه های اثبات خودم به خودم....سال جدید منتظرتم...منتظرتم که بیای...
.....فعلا که تبدیل به یه گلوله آتشفشانی شدم....امیدوارم این تعطیلات آرومم کنه...:)
گاهی غبطه می خورم..به این گلای ریز..که بی تفاوت به همچی ، سر بلند می کنن...

بعدانش ا ین آهنگای رضا صادقی همه شنیدن...این " فردا با ماست "...من خیلی دوست دارم...البته یه تم غمناک داره که مناسب عیدو اینا نیست...اما خب به دل می نشینه...
دلم می خواد برای همه آرزوهای خوب خوب کنم- سال نو مبارک
سهشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵
امروز صبج سوار تاکسی که بودم....راننده داشت برای همه در مورد ترافیک حرف می زد و راه هایی که عوض کرده...من ام تو فکرای خودم بودم...داشتم دعا می کردم..داشتم فکر می کردم..که اگه انطوری بشه ..اونوری بشه...که اگه تغییره پیش بیاد....که یهو راننده گفت.... " هر چا بری آسمون همین رنگه...
راستی امروز یه آب میوه گرفتم به اسم " کیلا " به کسر کاف
نوشیدنی تمشک...حاوی قطعات میوه..
تو اینترنت گشتم کارخونه سایت نداره...
من تاحالا نخورده بودم...
مزه اش بد نیست ...اما چون توش ذره های تمشک داره من خیلی خوشم اومد...
تمشک یکی از میوههای دوست داشتنیه منه......
راستی امروز یه آب میوه گرفتم به اسم " کیلا " به کسر کاف
نوشیدنی تمشک...حاوی قطعات میوه..
تو اینترنت گشتم کارخونه سایت نداره...
من تاحالا نخورده بودم...
مزه اش بد نیست ...اما چون توش ذره های تمشک داره من خیلی خوشم اومد...
تمشک یکی از میوههای دوست داشتنیه منه......
یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵
جدا من کجام ؟...باز افتادم تو سربالایی زندگی ....نفس کم اوردم...
بگذریم...
ببنید اگه دکترید..هیچ وقت از مریضتون نپرسید آمپول می خواید یا کپسول...خب معدودا کسایی که میگن آمپول...خودتون که می دونید آمپول بهتر اثر می کنه...نسخه نوشتن که محل نظر سنجی نیست...! پشیمون شدم...گفتم کپسول...کپسول به چه بزرگی..درسته که من هسته آلبالو قورت میدم...اما این دیگه خیلی نامردیه...خیر سرم رفتم پیش متخصص گوش حلق و بینی..زود خوب بشم..اما خوب بشو نیست این گوشم...این دواهایی هم که میده..داروخانه ها ندارن...هی باید داروخونه بزرگ کشف کنم...من می خوام بدونم این همه علم پیشرفت کرده..نمی تونن یه دارو اختراع کنن سر دو روز گوش آدم خوب بشه....اینقد موضوع پیچیده است ؟ اگه اینبار خوب نشم دیگه نمی رم پیش این دکتره...اگه دکتر سریع و سیر سراغ دارید معرفی کنید.لطفا..
بعدانش...
من سالی ماهی یه معدود مواقعی تصمیم خودش میاد که قالب ابنجا رو عوض کنم...اما نمی دونم چرا اینکار و نمی کنم...انگار با این کارم می خوام گذشت زمان و نگه دارم...یا شایدم...یه جوری تنبلیه...اما خلاصه اش..اومدم یه دونه از همین قالبای بلاگر مرمت کنم...هی این فارسی این ور اون ور پرید که حوصلمو سر برد.. بعد من ام ولش کردم...حالا اگه حوصله رخ بنمایایه...شاید لباس اینجا رو عوض کنم...
بگذریم...
ببنید اگه دکترید..هیچ وقت از مریضتون نپرسید آمپول می خواید یا کپسول...خب معدودا کسایی که میگن آمپول...خودتون که می دونید آمپول بهتر اثر می کنه...نسخه نوشتن که محل نظر سنجی نیست...! پشیمون شدم...گفتم کپسول...کپسول به چه بزرگی..درسته که من هسته آلبالو قورت میدم...اما این دیگه خیلی نامردیه...خیر سرم رفتم پیش متخصص گوش حلق و بینی..زود خوب بشم..اما خوب بشو نیست این گوشم...این دواهایی هم که میده..داروخانه ها ندارن...هی باید داروخونه بزرگ کشف کنم...من می خوام بدونم این همه علم پیشرفت کرده..نمی تونن یه دارو اختراع کنن سر دو روز گوش آدم خوب بشه....اینقد موضوع پیچیده است ؟ اگه اینبار خوب نشم دیگه نمی رم پیش این دکتره...اگه دکتر سریع و سیر سراغ دارید معرفی کنید.لطفا..
بعدانش...
من سالی ماهی یه معدود مواقعی تصمیم خودش میاد که قالب ابنجا رو عوض کنم...اما نمی دونم چرا اینکار و نمی کنم...انگار با این کارم می خوام گذشت زمان و نگه دارم...یا شایدم...یه جوری تنبلیه...اما خلاصه اش..اومدم یه دونه از همین قالبای بلاگر مرمت کنم...هی این فارسی این ور اون ور پرید که حوصلمو سر برد.. بعد من ام ولش کردم...حالا اگه حوصله رخ بنمایایه...شاید لباس اینجا رو عوض کنم...
دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵
جهانی سوم بودن.....
این روزا...یهو نمی فهمم چی میشه که....فکرم میره...به اینکه
اگه جهان سومی نبودیم ؟....
وسط ترافیک...وقتی تو صف بانک ام ساعت 9...وقتی گیر یه امضا اداری ام...
وقتی مجبورم حرفای احمقانه رو تایید کنم....وقتی نمی تونم یه فایل ویدیو از اینترنت ببینم و واسه دیدن یه صفحه اینترنت 10 بارباید رفرش بزنم........وقتی یه تصمیم بی حساب و کتاب..بی منطق...بیچارمون می کنه....
وقتی مجبورام دروغ بگم که همچی درست میشه....
دست خودم نیست...آخر جوابای سوالای بی جوابم...شده جهان سومی بودن..
نمی فهمم...درکش برام سخته...
فرق ما بقیه دنیا چیه...؟ ....یه چیزی اون ته مه های دلم گره می خوره..هر روز بیشتر از روز قبل...
یه چیز بی ربط......اینقده دلم می خواست....به لااقل4 .. 5 تا تا زبون دنیا مسلط بودم...
این روزا...یهو نمی فهمم چی میشه که....فکرم میره...به اینکه
اگه جهان سومی نبودیم ؟....
وسط ترافیک...وقتی تو صف بانک ام ساعت 9...وقتی گیر یه امضا اداری ام...
وقتی مجبورم حرفای احمقانه رو تایید کنم....وقتی نمی تونم یه فایل ویدیو از اینترنت ببینم و واسه دیدن یه صفحه اینترنت 10 بارباید رفرش بزنم........وقتی یه تصمیم بی حساب و کتاب..بی منطق...بیچارمون می کنه....
وقتی مجبورام دروغ بگم که همچی درست میشه....
دست خودم نیست...آخر جوابای سوالای بی جوابم...شده جهان سومی بودن..
نمی فهمم...درکش برام سخته...
فرق ما بقیه دنیا چیه...؟ ....یه چیزی اون ته مه های دلم گره می خوره..هر روز بیشتر از روز قبل...
یه چیز بی ربط......اینقده دلم می خواست....به لااقل4 .. 5 تا تا زبون دنیا مسلط بودم...
پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵
امم...داره برف می آید...همه جا سفیده و کرپ کرپ... این صدای پام تو برف بوذ....
این بازی هم...که از طرف بابا دعوت شدم...
5 تاچیزی که فک نمکن شماها بدونید...
1. آلبالو خشکه و خود آلبلالو را با هسته می خورم اصولا.
2. . یه بار موقع بیرون بردن ماشین ماشین توی در حیاط گیر کرد و همسایمون ماشین و اورد بیرون.
3. به طور متوسط روزانه بدو بیراه زیاد می شنوم
4. موقع ای که تمرکز می کنم زبونم و بیرون میارم.
5. موقعی که کلاس سوم بودم یه خطی اختراع کرده بودم ، وکلمه های فارسی سرهم می نوشتم و بچه های کلاسمون دفترشون می داند من اسم شون اون شکلی براشون بنویسم.
و اعضای مدعو
1. نارنجی
2. .بهار
3. .توپوق
4. .amelie
5.شکلات
مریمدعوت کرده بودم..که دیدم زودتر اعتراف کرده
:)
این بازی هم...که از طرف بابا دعوت شدم...
5 تاچیزی که فک نمکن شماها بدونید...
1. آلبالو خشکه و خود آلبلالو را با هسته می خورم اصولا.
2. . یه بار موقع بیرون بردن ماشین ماشین توی در حیاط گیر کرد و همسایمون ماشین و اورد بیرون.
3. به طور متوسط روزانه بدو بیراه زیاد می شنوم
4. موقع ای که تمرکز می کنم زبونم و بیرون میارم.
5. موقعی که کلاس سوم بودم یه خطی اختراع کرده بودم ، وکلمه های فارسی سرهم می نوشتم و بچه های کلاسمون دفترشون می داند من اسم شون اون شکلی براشون بنویسم.
و اعضای مدعو
1. نارنجی
2. .بهار
3. .توپوق
4. .amelie
5.شکلات
مریمدعوت کرده بودم..که دیدم زودتر اعتراف کرده
:)
شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵
بیسکویت خوردم ، کنار بخاری یه خرده کتاب داستان خوندم..گرم شدم...
اممم...فعلا دنیای بیرونی ام در حال تغییره...
بر خلاف همیشه که دنیای توام جلو تر ازدور بر ام بود...اتفاقای می افتن که اصلا به ذهن ام خطور نمی کرد...مثلا پیدا کردن چیزای هیجان انگیز توی سرچ گوگل...انگار دنیای دور وبرم..پر جنب و جوشه...
راستی همین روزا...وبلاگم.. 5 سالش تموم شد وارد 6 امین مرحله زندگی شد..
...وبلاگم...دوستت دارم....( خود تحویل گیری ;) )
راستی یه چیز بی ربطه دیگه...من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم...همیشه برای هر کسی آرزو می کردم..این آرزو رو هم می کردم که همه آرزو هاش و رویاهاش بر آورده بشه...امروزیه چیز دیدم..
"آرزو می کنم ، رویاهات درک کنی و بفهمی"...
یکی از نتایج اخلاقی این می تونه باشه...که دورتون پر از آرزوهای بر اورده شده است...تا حالا حسش کردین ؟
یا ممکنه آرزویی بر آورده نشه...اما آدم به یه درک درست از آرزوش برسه...اونوقت می تونه درست تر ادامه بده...
شب خوش
اممم...فعلا دنیای بیرونی ام در حال تغییره...
بر خلاف همیشه که دنیای توام جلو تر ازدور بر ام بود...اتفاقای می افتن که اصلا به ذهن ام خطور نمی کرد...مثلا پیدا کردن چیزای هیجان انگیز توی سرچ گوگل...انگار دنیای دور وبرم..پر جنب و جوشه...
راستی همین روزا...وبلاگم.. 5 سالش تموم شد وارد 6 امین مرحله زندگی شد..
...وبلاگم...دوستت دارم....( خود تحویل گیری ;) )
راستی یه چیز بی ربطه دیگه...من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم...همیشه برای هر کسی آرزو می کردم..این آرزو رو هم می کردم که همه آرزو هاش و رویاهاش بر آورده بشه...امروزیه چیز دیدم..
"آرزو می کنم ، رویاهات درک کنی و بفهمی"...
یکی از نتایج اخلاقی این می تونه باشه...که دورتون پر از آرزوهای بر اورده شده است...تا حالا حسش کردین ؟
یا ممکنه آرزویی بر آورده نشه...اما آدم به یه درک درست از آرزوش برسه...اونوقت می تونه درست تر ادامه بده...
شب خوش
سهشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵
جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵
من الان بالای سرم شاخه های گوزن و حس می کنم....یه جور حس گوزنیت ..
والا....تنها حرکت مثبت من تو این دوره زمونه...کلاس زبانمه...که اونم این ترم...مستمع آزادم...
وقتی میرسم اونقد فکرام خسته است که ترجیح میدم..فقط بشنوم...اخیرا هم تمرین حل نمی کنم...از روی بچه ها می نویسم...بعد خب واسه همین دستمو موقع خوندن تمرین بالا نمی برم....نگاهمو می دزدم...که یهو ازم نپرسه...و واقعا یه جورایی از خودم نا امید....بودم.. اما اوصلا قبل هر درس چند تا سوال در مورد درس هست...که باید نظر بدی..توی این نظرا..شرکت می کردم...چون نیاز به خوندن از قبل نبود...این تنها فعالیت من بود....تا اینکه جلسه قبل سر کلاس ..به طرز غیر معمولی خانومون تصمیم گرفت در مورد همه بچه ها حرف بزنه....و اسم منو جزو کسایی اورد که از فعالیت های کلاسی شون راضی بود...من بهت زده شده بودم...باورم نمی شد....شایدام حس کرده بود که نیاز به تشویق دارم...نمی دونم...ولی خیلی خوشحالم کرد...یه خوشحالی خالص بود..
یه خواب عجیب دیدم....
توصیف اش سخته....
میدون اصلی نزدیک خون ما در حال بازسازی و و یه جورایی شبیه میدنه جنگه....
من خواب دیدم میدون یه سمتش درست شده...
وسمتی که درست شده بود...یه نمایی از پرنده بود..تو خواب من فکر میکردم سیمرغه...
یه پرنده سبز بزرگ...بعد یه سری ستون های که کنده کاری شبیه تنه درخت داشت...
طبق معمول تو خواب داشتم عکس می گرفتم.... میدونه تبدیل شده بود به پر از کارای هنری دستی مثل موزه ها...
میگن..اوصلا آدم توی خواباش چیزای می بینه که دلش می خواد..چیزایی که فکرشو راحت می کنه...
والا....تنها حرکت مثبت من تو این دوره زمونه...کلاس زبانمه...که اونم این ترم...مستمع آزادم...
وقتی میرسم اونقد فکرام خسته است که ترجیح میدم..فقط بشنوم...اخیرا هم تمرین حل نمی کنم...از روی بچه ها می نویسم...بعد خب واسه همین دستمو موقع خوندن تمرین بالا نمی برم....نگاهمو می دزدم...که یهو ازم نپرسه...و واقعا یه جورایی از خودم نا امید....بودم.. اما اوصلا قبل هر درس چند تا سوال در مورد درس هست...که باید نظر بدی..توی این نظرا..شرکت می کردم...چون نیاز به خوندن از قبل نبود...این تنها فعالیت من بود....تا اینکه جلسه قبل سر کلاس ..به طرز غیر معمولی خانومون تصمیم گرفت در مورد همه بچه ها حرف بزنه....و اسم منو جزو کسایی اورد که از فعالیت های کلاسی شون راضی بود...من بهت زده شده بودم...باورم نمی شد....شایدام حس کرده بود که نیاز به تشویق دارم...نمی دونم...ولی خیلی خوشحالم کرد...یه خوشحالی خالص بود..
یه خواب عجیب دیدم....
توصیف اش سخته....
میدون اصلی نزدیک خون ما در حال بازسازی و و یه جورایی شبیه میدنه جنگه....
من خواب دیدم میدون یه سمتش درست شده...
وسمتی که درست شده بود...یه نمایی از پرنده بود..تو خواب من فکر میکردم سیمرغه...
یه پرنده سبز بزرگ...بعد یه سری ستون های که کنده کاری شبیه تنه درخت داشت...
طبق معمول تو خواب داشتم عکس می گرفتم.... میدونه تبدیل شده بود به پر از کارای هنری دستی مثل موزه ها...
میگن..اوصلا آدم توی خواباش چیزای می بینه که دلش می خواد..چیزایی که فکرشو راحت می کنه...
پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵
سهشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۵
خوشحالم که داره بارون میاد....دلم وبلاگمو می خواد.....
توی دست چپ ام...تویی ، توی دست چپ ام آرزو هامه....
توی دست راست ام....دنیای واقعی ایه...تو؟...راستش نمی دونم هستی یا نیستی...
توی دست راست ام.... می بینم که کف پام درد می کنه....حتی با بستن ام خوب نمیشه....توی دست راست ام میبینم....که یه دخترام....یه دختر که با آرزوهای توی دست چپش نتونسته کنار بیاد...
توی دست چپ ام یه عالمه ایده و فکرای خوشگله...توی دستای راست ام....یه آدم است که میگه خوب بعداش ؟ و مریم جوابی براش نداره....توی دست راست ام ...آدمایی ان...به خاطر یه عکس یا شایدم آلبوم مدونا...CD مو غیر مجاز مدونن...مخدوش می کنن....توی دست چپ ام یه آدم است ...میگه...آدم باید تو هر شرایطی بهترین تلاشششو بکنه.....توی دست راستم یه آدم هست که میگه اینا همه اش ساده فکریه....زرنگی یعنی بدجنسی.....توی دست چپ ام....باور بودنه....توی دست راست ام.....تکرار بودنه.....
خوشحالم که بارون میاد...
توی دست چپ ام...تویی ، توی دست چپ ام آرزو هامه....
توی دست راست ام....دنیای واقعی ایه...تو؟...راستش نمی دونم هستی یا نیستی...
توی دست راست ام.... می بینم که کف پام درد می کنه....حتی با بستن ام خوب نمیشه....توی دست راست ام میبینم....که یه دخترام....یه دختر که با آرزوهای توی دست چپش نتونسته کنار بیاد...
توی دست چپ ام یه عالمه ایده و فکرای خوشگله...توی دستای راست ام....یه آدم است که میگه خوب بعداش ؟ و مریم جوابی براش نداره....توی دست راست ام ...آدمایی ان...به خاطر یه عکس یا شایدم آلبوم مدونا...CD مو غیر مجاز مدونن...مخدوش می کنن....توی دست چپ ام یه آدم است ...میگه...آدم باید تو هر شرایطی بهترین تلاشششو بکنه.....توی دست راستم یه آدم هست که میگه اینا همه اش ساده فکریه....زرنگی یعنی بدجنسی.....توی دست چپ ام....باور بودنه....توی دست راست ام.....تکرار بودنه.....
خوشحالم که بارون میاد...
چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵
چشم چپم مدام می سوخت با چای شستم...راحت شدم...
بعدم....این روزا...عین خل آ....واقعا لغت بهتری پیدا نمی کنم....به آدما..و کاری که انجام میدن دقت می کنم
خوب نگاهشون می کنم..بعد از خودم می پرسم آیا اونا کارشونو دوست دارن...یا من می تونستم جای اونا باشم؟
امم..درسته که ...این خوده آدم که باید یه کاری کنه در کنار کارش یه چیز جدید بیاد....
اما من منظورم نفس کاره....یه حرکت مشخص ...تکراری...
آیا کاری وجود داره که نفس کار هر روز یه شروع کاملا متفاوت باشه؟
**********
فرض کن آدم بشه معمار یه قصر....اما این روزا کی قصر می خواد؟
***************
آهای زندگی بیا دو دستام...
بعدم....این روزا...عین خل آ....واقعا لغت بهتری پیدا نمی کنم....به آدما..و کاری که انجام میدن دقت می کنم
خوب نگاهشون می کنم..بعد از خودم می پرسم آیا اونا کارشونو دوست دارن...یا من می تونستم جای اونا باشم؟
امم..درسته که ...این خوده آدم که باید یه کاری کنه در کنار کارش یه چیز جدید بیاد....
اما من منظورم نفس کاره....یه حرکت مشخص ...تکراری...
آیا کاری وجود داره که نفس کار هر روز یه شروع کاملا متفاوت باشه؟
**********
فرض کن آدم بشه معمار یه قصر....اما این روزا کی قصر می خواد؟
***************
آهای زندگی بیا دو دستام...

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵
مطمئن نیستم که با خودم رو راست شده باشم...
اما شایدم دارم سعی میکنم واقعیت و بپذیرم....
امروز سر کلاس گوشه دفتر ام می نوشتم
" فهمیدم که " تو " مفهوم زندگی ام بودی ...حالا بدون تو
زندگی برام " بی مفهوم" شده....
یه رد خالیه...خوش ندارم از این مودای غمناک....
اما خب...بالای یه ارتفاع ام....شایدم ته دره....در عین دیدن نمی بینم
واقعا چه لوزومی داشت این همه به هم گره بخوره و پیچیده بشه
که نتونم بفرستمت بیرون....که نتونه که نشه.....
شایدم از بس امسال بادام تلخ خوردم....اینقد تلخ شدم...
اما شایدم دارم سعی میکنم واقعیت و بپذیرم....
امروز سر کلاس گوشه دفتر ام می نوشتم
" فهمیدم که " تو " مفهوم زندگی ام بودی ...حالا بدون تو
زندگی برام " بی مفهوم" شده....
یه رد خالیه...خوش ندارم از این مودای غمناک....
اما خب...بالای یه ارتفاع ام....شایدم ته دره....در عین دیدن نمی بینم
واقعا چه لوزومی داشت این همه به هم گره بخوره و پیچیده بشه
که نتونم بفرستمت بیرون....که نتونه که نشه.....
شایدم از بس امسال بادام تلخ خوردم....اینقد تلخ شدم...
شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵
درهم برهم
یه توپ دارم قل قلیه..
سرخ و سفید و آبیه..
می زنم زمین ......
هوا نمی ره.....
-واقعا چی شد که نرفتی تو هوا
-میشه توضیح بدی برای چی نرفتی تو هوا
-به نظر من هیچ دلیل قانع کننده ای وجود نداره واسه نرفتنت تو هوا
- واقعا که همچین انتظاری ازت نداشتم..یه رفتن تو هوا بود فقط
- فکر نمی کنی کارت درست نبود..تو باید می رفتی تو هوا
- با یه محاسبه ساده به راحتی می رفتی تو هوا
-.می دونی کاری خاصی نبود...
........
.....
چهار خونه ..نزدیک دور
دور نزدیک ..
یه توپ دارم قل قلیه..
سرخ و سفید و آبیه..
می زنم زمین ......
هوا نمی ره.....
-واقعا چی شد که نرفتی تو هوا
-میشه توضیح بدی برای چی نرفتی تو هوا
-به نظر من هیچ دلیل قانع کننده ای وجود نداره واسه نرفتنت تو هوا
- واقعا که همچین انتظاری ازت نداشتم..یه رفتن تو هوا بود فقط
- فکر نمی کنی کارت درست نبود..تو باید می رفتی تو هوا
- با یه محاسبه ساده به راحتی می رفتی تو هوا
-.می دونی کاری خاصی نبود...
........
.....
چهار خونه ..نزدیک دور
دور نزدیک ..
شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵
دیم .دیم...دیم...
این اول آهنگی که داره اسپیکر می خونه...
خوشحالم که وب لاگ دارم....وب لاگ برای من عین ییلاق قشلاقه....
عین یه کلبه خارج از شهر...من وبلاگمو دوست دارم...
بعدام...فعلا..نظر خاصی نسبت به زندگی ندارم...
هیچ چیز خاصی تحت تاثیرام قرار نمی ده...گاهی دلم می خواد...یه چیزی تو مایه های الهام
یا چه می دونم....یه چیز غیر منتظره....یه چیز...شاید کلمه روحانی کلمه ای درستی نباشه
اما حس خوبی نیست....نه کتاب ...نه پیام نه صدا...نه دعا...هیچی نمی تونه بهم باور بده
دلم یه باور ناب می خواد...
دیگه اینکه روحیه درس خوندنم..با قدرت ضعیف برگشته...شاید چون حس اول مهر اومده سراغ ام.
ولی اوصلا ...وقتی هوا زود تاریک میشه....آدم زودتر میاد خونه....آدم آروم تر میشه....
روحیه خوندنش ظهور می کنه....
بعدم دیگه اینکه من ام یک لینکدونی دارم...خیلی هیجان انگیزه....فکر شو بکن...با دانلود یه نرم افزار یه دکمه اون بالا میاد...وقتی داره این ور اون می ری. دکمه رو که می زنی.....لینکه میاد تو وبلاگت....خب من تا الان بلد نبودم....همیشه فکر می کردم....مردم می رن دونه دونه لینک می زارن تو صفحه شون...فکر می کردم..این امکانات مرفهی واسه وانایی که خودشون دومین دارن...و ما خونه فری آ...نمی تونیم از این قابلیت هیجان انگیزاستفاده کنیم...اگه شما ام مثل من بودید..... طرز تهیه اش رو تو لینکا گذاشتم....سر دو سوت یه لینکدونی خواهید داشت....
خوابای خوب خوب ببینید....
این اول آهنگی که داره اسپیکر می خونه...
خوشحالم که وب لاگ دارم....وب لاگ برای من عین ییلاق قشلاقه....
عین یه کلبه خارج از شهر...من وبلاگمو دوست دارم...
بعدام...فعلا..نظر خاصی نسبت به زندگی ندارم...
هیچ چیز خاصی تحت تاثیرام قرار نمی ده...گاهی دلم می خواد...یه چیزی تو مایه های الهام
یا چه می دونم....یه چیز غیر منتظره....یه چیز...شاید کلمه روحانی کلمه ای درستی نباشه
اما حس خوبی نیست....نه کتاب ...نه پیام نه صدا...نه دعا...هیچی نمی تونه بهم باور بده
دلم یه باور ناب می خواد...
دیگه اینکه روحیه درس خوندنم..با قدرت ضعیف برگشته...شاید چون حس اول مهر اومده سراغ ام.
ولی اوصلا ...وقتی هوا زود تاریک میشه....آدم زودتر میاد خونه....آدم آروم تر میشه....
روحیه خوندنش ظهور می کنه....
بعدم دیگه اینکه من ام یک لینکدونی دارم...خیلی هیجان انگیزه....فکر شو بکن...با دانلود یه نرم افزار یه دکمه اون بالا میاد...وقتی داره این ور اون می ری. دکمه رو که می زنی.....لینکه میاد تو وبلاگت....خب من تا الان بلد نبودم....همیشه فکر می کردم....مردم می رن دونه دونه لینک می زارن تو صفحه شون...فکر می کردم..این امکانات مرفهی واسه وانایی که خودشون دومین دارن...و ما خونه فری آ...نمی تونیم از این قابلیت هیجان انگیزاستفاده کنیم...اگه شما ام مثل من بودید..... طرز تهیه اش رو تو لینکا گذاشتم....سر دو سوت یه لینکدونی خواهید داشت....
خوابای خوب خوب ببینید....
جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵
امروز که من نوشتن میومد...نمی دونم این بلاگ اسپات چش شده...
هیچی صفحه ای نشون میده...اما الان مثل اینکه درست شده....
والا در مورد روزنامه شرق کلی نوشتن...اماخب من ام یه چیزی می خوام بگم...
من نمی فهمم مگه به خودتون شک دارید؟...برید از این بوش یاد بگیرید...
هرچی ام عروسک و...انتقاد ..این جور چیزا باشه....خم به ابرو نمیاره...
اگه گفتی دور سرم هاله بود...سرتو بالا بگیر و بگو بود...نه که تکذیب اش کنی...وگرنه واسه چی این حرف و گفتی ..تو شدی رییس جمهور یه ملت....بر فرض ام که چار تا کاریکاتور کشیدن...
مگه به حرفات به ایدهات عقیده نداری...
کسی کاریکتوررییس جمهور و نکشیده....ولی اگه به ماهیت فکراتون شک دارید..
چرا بی خودی بقیه رو مقصر می دونید...حرف همتون شده دشمنان اسلام....
این دشمنان ایران ..کار زندگی ندارن...فقط هدف شون شده که ما رو نابود کنن
چی شد ...این آقای احمدی نژاد که خودشو خیلی می خواست فان نشون بده...
تو مصاحبه با خبرنگارا... مثلا می خندید ومی گفت کاپشن احمدی نژادی پوشیدی
حالا با یه چیز بی ربط...یه روزنامه رو می بندند...
اگه شجاع بود...دستور می داد روزنامه توقیف نشه...کاریکاتور بهانه خوبی واسه شماها ست ..شما از محبوبیت فکرای شرق می ترسید.....
اما آزادی چیزی نیست که بشه توقیف کرد...
هیچی صفحه ای نشون میده...اما الان مثل اینکه درست شده....
والا در مورد روزنامه شرق کلی نوشتن...اماخب من ام یه چیزی می خوام بگم...
من نمی فهمم مگه به خودتون شک دارید؟...برید از این بوش یاد بگیرید...
هرچی ام عروسک و...انتقاد ..این جور چیزا باشه....خم به ابرو نمیاره...
اگه گفتی دور سرم هاله بود...سرتو بالا بگیر و بگو بود...نه که تکذیب اش کنی...وگرنه واسه چی این حرف و گفتی ..تو شدی رییس جمهور یه ملت....بر فرض ام که چار تا کاریکاتور کشیدن...
مگه به حرفات به ایدهات عقیده نداری...
کسی کاریکتوررییس جمهور و نکشیده....ولی اگه به ماهیت فکراتون شک دارید..
چرا بی خودی بقیه رو مقصر می دونید...حرف همتون شده دشمنان اسلام....
این دشمنان ایران ..کار زندگی ندارن...فقط هدف شون شده که ما رو نابود کنن
چی شد ...این آقای احمدی نژاد که خودشو خیلی می خواست فان نشون بده...
تو مصاحبه با خبرنگارا... مثلا می خندید ومی گفت کاپشن احمدی نژادی پوشیدی
حالا با یه چیز بی ربط...یه روزنامه رو می بندند...
اگه شجاع بود...دستور می داد روزنامه توقیف نشه...کاریکاتور بهانه خوبی واسه شماها ست ..شما از محبوبیت فکرای شرق می ترسید.....
اما آزادی چیزی نیست که بشه توقیف کرد...
پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵
و اینک....
راستش از اول سال تا الان الکی من 25 سالم بود...اما الان به طور رسمی رفتم تو 25 سال...
بعد خوب یادش بخیر همیشه هر سال دوتا تولد بود یه تولد ابرک یه تولد من
بعدانش....دیگه
خوشحالم ...خیلی فرقی نکرده من هنوز آدامس دوست دارم....زود خندم می گیره...اما دیرتر گریه می کنم...
بعد کاملا موجود قوی شدم در مقابل حرفای بی منطق و ناسزا...دیگه اونقدرا بهم برنمی خوره...
خیلی ام دیگه گیر نمی دم به خودم...که مریم تو باید اینو می گفتی نگفتی...یعنی یه جورایی بی خیال تر شدم...
دیگه بخوام از تغییر و تحولات بگم...کمتر حوصله درس دارم....و این خیلی بده که به قولای خودم عمل نمی کنم...اما هنوز اون اخلاق ظربتی..زریتی ضربتی..ذربتی و دارم....که گاهی یهو رای ام میگره کارمو انجام بدم... اگه برم تو مود یه کارتا آخرش انجام میدم.....
بعد همه ابن حرفا...واسه خودم و همه شماهایی که اینجا را می خوندید بهترین آرزوها رو می کنم....
این کیک خوشگل ام هستی خانوم داده.....همه مهمون ..کیک......:D
راستش از اول سال تا الان الکی من 25 سالم بود...اما الان به طور رسمی رفتم تو 25 سال...
بعد خوب یادش بخیر همیشه هر سال دوتا تولد بود یه تولد ابرک یه تولد من
بعدانش....دیگه
خوشحالم ...خیلی فرقی نکرده من هنوز آدامس دوست دارم....زود خندم می گیره...اما دیرتر گریه می کنم...
بعد کاملا موجود قوی شدم در مقابل حرفای بی منطق و ناسزا...دیگه اونقدرا بهم برنمی خوره...
خیلی ام دیگه گیر نمی دم به خودم...که مریم تو باید اینو می گفتی نگفتی...یعنی یه جورایی بی خیال تر شدم...
دیگه بخوام از تغییر و تحولات بگم...کمتر حوصله درس دارم....و این خیلی بده که به قولای خودم عمل نمی کنم...اما هنوز اون اخلاق ظربتی..زریتی ضربتی..ذربتی و دارم....که گاهی یهو رای ام میگره کارمو انجام بدم... اگه برم تو مود یه کارتا آخرش انجام میدم.....
بعد همه ابن حرفا...واسه خودم و همه شماهایی که اینجا را می خوندید بهترین آرزوها رو می کنم....
این کیک خوشگل ام هستی خانوم داده.....همه مهمون ..کیک......:D

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۵
روزا عین برق و باد میگذرن....گاهی جرات نمی کنم برگردم یه نیگاه به عقب بندازم...
می خوام....روزامو بیشتر کنم....دلم تنگ شده واسه 10 صبح....
باید روزا زودتر از خواب بیدارشم....نمی دونم....عادت کردم...به عجله....همه اش در حال عجله ام...
همش انگار یه کار جامونده دارم...
می خوام مکث کنم....یه نیگاه به دورو برم بندازم..گاهی حس می کنم....این عجله منو دور کرده ....مثلا از سیما...چه طوره برم بهش بگم....بهم نقاشی یاد بده...
آهای زندگی بیا توی دستام.....
می خوام هر روزتو همون روز زندگی کنم....
اینقد گیر دیروز و فردا نباشم...
......
می خوام....روزامو بیشتر کنم....دلم تنگ شده واسه 10 صبح....
باید روزا زودتر از خواب بیدارشم....نمی دونم....عادت کردم...به عجله....همه اش در حال عجله ام...
همش انگار یه کار جامونده دارم...
می خوام مکث کنم....یه نیگاه به دورو برم بندازم..گاهی حس می کنم....این عجله منو دور کرده ....مثلا از سیما...چه طوره برم بهش بگم....بهم نقاشی یاد بده...
آهای زندگی بیا توی دستام.....
می خوام هر روزتو همون روز زندگی کنم....
اینقد گیر دیروز و فردا نباشم...
......
جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵
خب فکرامو کردم....من فکر خودم میگم...ولو اینکه بخندن...یا بگن چه بیکار و دل خجسته....
تلاش خودمو می کنم تا اوضاع و بهتر کنم......کمه کمه اش اینه که یه شروع واسه تغییر
بعد...
یه جورایی خوشحالم..بابا و دخترانش..درسته که بابا یه خبر گذاشته ورفته
حتما این نسترن کوچولو بابا رو حسابی مشغول کرده
به قول معروف قدم نو رسیده مبارک بابا
راستی یه بازی هست با آهنربا...مثل اینکه تلویزیون تبیلغش ام میکنه به اسم "مگ"...
یا یه همین چیزی....درست یادم نیست...
خلاصه که خیلی جالبه....
یه سری گوی فلزیه با آهنرباهای استوانه ای شکل....
بسته به تعداد قطعات می شه یه عالمه شکلای هیجان انگیز درست کرد...
تلاش خودمو می کنم تا اوضاع و بهتر کنم......کمه کمه اش اینه که یه شروع واسه تغییر
بعد...
یه جورایی خوشحالم..بابا و دخترانش..درسته که بابا یه خبر گذاشته ورفته
حتما این نسترن کوچولو بابا رو حسابی مشغول کرده
به قول معروف قدم نو رسیده مبارک بابا
راستی یه بازی هست با آهنربا...مثل اینکه تلویزیون تبیلغش ام میکنه به اسم "مگ"...
یا یه همین چیزی....درست یادم نیست...
خلاصه که خیلی جالبه....
یه سری گوی فلزیه با آهنرباهای استوانه ای شکل....
بسته به تعداد قطعات می شه یه عالمه شکلای هیجان انگیز درست کرد...

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵
تصور کنید که سی دی رام آدم درست کار نکنه....بعد آدم یهو تصمیم بگیره..ویندوز عوض کنه...
و دقیقا بعد فرمت....سی دی رام قاطی کنه....کامپیوترم شب شده بود...عین غار تاریک....
..اما هر جوری بود...بالاخره ویندوز رو ریختم.....الان هیچی روش نیست ختی ورد
بعدانش....
.......یه مشت حرف مایوس کننده و ناامید وارانه است.....
مریم خسته شده.....
میگن اگه چیزی بتونه ناراحتت کنه...نشونه یه ضعف توی تواه.....
من از وجود اون ضعف ناراحتم....از اینکه بعضی موقع ها....یه اتفاق یه برخورد...
عصبی ام می کنه....
یه چیزی اشتباهه...
"نباید سعی کنیم آنچه را دیگران سعی دارند در خود رشد دهیم، باید آن چیزی را کشف کنیم که خود از خویش انتظار داریم
بدین گونه دیگر لازم نیست چیزی را با خود عهد کنیم چون با لذت و شادی دگرگون خواهیم شد."
دومین مکتوب
امیدوارم روزنهای امید خودشون قد علم کنن....و من از مود غمینناک بیام بیرون....
از این حرفا که بگذریم....باز تو محله ما موش کور اومده....تمام پیاده رو ها خراب کردن....من میگم...نمیشه
پیاده ره ها رو کشویی کنن....یه روز لوله گازه یه روز آبه....یه روز تلفنه.....
و دقیقا بعد فرمت....سی دی رام قاطی کنه....کامپیوترم شب شده بود...عین غار تاریک....
..اما هر جوری بود...بالاخره ویندوز رو ریختم.....الان هیچی روش نیست ختی ورد
بعدانش....
.......یه مشت حرف مایوس کننده و ناامید وارانه است.....
مریم خسته شده.....
میگن اگه چیزی بتونه ناراحتت کنه...نشونه یه ضعف توی تواه.....
من از وجود اون ضعف ناراحتم....از اینکه بعضی موقع ها....یه اتفاق یه برخورد...
عصبی ام می کنه....
یه چیزی اشتباهه...
"نباید سعی کنیم آنچه را دیگران سعی دارند در خود رشد دهیم، باید آن چیزی را کشف کنیم که خود از خویش انتظار داریم
بدین گونه دیگر لازم نیست چیزی را با خود عهد کنیم چون با لذت و شادی دگرگون خواهیم شد."
دومین مکتوب
امیدوارم روزنهای امید خودشون قد علم کنن....و من از مود غمینناک بیام بیرون....
از این حرفا که بگذریم....باز تو محله ما موش کور اومده....تمام پیاده رو ها خراب کردن....من میگم...نمیشه
پیاده ره ها رو کشویی کنن....یه روز لوله گازه یه روز آبه....یه روز تلفنه.....
سهشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵
دست و دلم به نوشتن نمی ره...نه اینجا...نه توی دفترم...نه حتی توی تیکه های کاغذ...نه گوشه کتابا...
منتظرم...حالم خوب بشه..کی؟....نمی دونم...رفتم سراغ پوشه آهنگا........جدیدا خوشم میاد معنی و رو بنویسم
نمی دونم....همین جوری نوشتم...
If tomorrow never come
گاهی اوقات وقتی شب میشه و دیروقته
من در حالی که بیدارم و درازکشیدم
به او که خوابه نگاه می کنم
توی رویاهای آرومش غرقه خوابه
چراغ ها رو خاموش می کنم...و توی تاریکی دراز میکشم
فکرایی از سرم رد میشه
اگه فردا صبح از خواب بیدار نشم
ممکنه به طوری که من توی قبلم احساسش می کنم شک کنه؟
اگه فردا نیاد......آیا او می فهمه که چقد دوستش داشتم
آیا من سعی خودمو کردم...که هر طریقی که هست ، هر روز بهش نشون بدم...
او تنها کسه منه...
و اگه زمان من روی زمین تموم بشه
و او با دنیایی بدون من مواجه بشه
آیا اون عشقی که من در گذشته بهش دادم
اونقد هست که برای همیشه کافی باشه..
اگه فردا نیاد
چون من تو زندگی ام عشق گمشده دارم...
کسایی که نمی دونستند چقدر دوستشون دارم...
حالا با احساس پشیمونی زندگی می کنم
اون احساس واقعی من هیچوقت واسه اونا آشکار نشد...
واسه همین من به خودم قول دادم هر روز بهش بگم چقد او برام مهمه
و دیگه نزارم اتفاق گذشته بیافته
چون ممکنه شانس دیگه ای نداشته باشم...که بهش بگم..چه احساسی در موردش دارم
اگه فردا نیاد......آیا او می فهمه که چقد دوستش داشتم
آیا من سعی خودمو کردم...که هر راهی که هست ، هر روز بهش نشون بدم...
او تنها کسه منه...
و اگه زمان روی زمین تموم بشه
و او با دنیایی بدون من مواجه بشه
آیا اون عشقی که من در گذشته بهش دادم
اونقد هست که برای همیشه کافی باشه..
اگه فردا نیاد
........
برای همین به کسی که دوستش دارید بگید اونچه را فکر می کنید...در مورد
اگه فردا نیاد
منتظرم...حالم خوب بشه..کی؟....نمی دونم...رفتم سراغ پوشه آهنگا........جدیدا خوشم میاد معنی و رو بنویسم
نمی دونم....همین جوری نوشتم...
If tomorrow never come
گاهی اوقات وقتی شب میشه و دیروقته
من در حالی که بیدارم و درازکشیدم
به او که خوابه نگاه می کنم
توی رویاهای آرومش غرقه خوابه
چراغ ها رو خاموش می کنم...و توی تاریکی دراز میکشم
فکرایی از سرم رد میشه
اگه فردا صبح از خواب بیدار نشم
ممکنه به طوری که من توی قبلم احساسش می کنم شک کنه؟
اگه فردا نیاد......آیا او می فهمه که چقد دوستش داشتم
آیا من سعی خودمو کردم...که هر طریقی که هست ، هر روز بهش نشون بدم...
او تنها کسه منه...
و اگه زمان من روی زمین تموم بشه
و او با دنیایی بدون من مواجه بشه
آیا اون عشقی که من در گذشته بهش دادم
اونقد هست که برای همیشه کافی باشه..
اگه فردا نیاد
چون من تو زندگی ام عشق گمشده دارم...
کسایی که نمی دونستند چقدر دوستشون دارم...
حالا با احساس پشیمونی زندگی می کنم
اون احساس واقعی من هیچوقت واسه اونا آشکار نشد...
واسه همین من به خودم قول دادم هر روز بهش بگم چقد او برام مهمه
و دیگه نزارم اتفاق گذشته بیافته
چون ممکنه شانس دیگه ای نداشته باشم...که بهش بگم..چه احساسی در موردش دارم
اگه فردا نیاد......آیا او می فهمه که چقد دوستش داشتم
آیا من سعی خودمو کردم...که هر راهی که هست ، هر روز بهش نشون بدم...
او تنها کسه منه...
و اگه زمان روی زمین تموم بشه
و او با دنیایی بدون من مواجه بشه
آیا اون عشقی که من در گذشته بهش دادم
اونقد هست که برای همیشه کافی باشه..
اگه فردا نیاد
........
برای همین به کسی که دوستش دارید بگید اونچه را فکر می کنید...در مورد
اگه فردا نیاد
شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵
با اینکه این آلمانا فامیلمونن...هیچ دوست نداشتم ببرن...
و واقعا حیف شد که آرژانتین حذف شد.( با حس افسوس و دریغ این جمله رو بخونید )
..آخه من نمی فهمم چه موقعه دروازه بان مصدوم شدن بود...
حیف شد...چه بازیایی قشنگی و که میشد باشه دیگه حالا نیست...
اینقده دلم می خواست..با برزیل بازی می کردن...
بعدم...این بازی انگلستان ، پرتغال...هیچ دلم نمی خواست پرتغال ببره...
..:).بادکنکی که قول داده بودم

اممم ....
آهان حتما آهنگ onlytime ، Enya را شنیدید..
..این دوست گل...باعث شد یه 900 بار دیگه به این آهنگه گوش کنم...
و واقعا حیف شد که آرژانتین حذف شد.( با حس افسوس و دریغ این جمله رو بخونید )
..آخه من نمی فهمم چه موقعه دروازه بان مصدوم شدن بود...
حیف شد...چه بازیایی قشنگی و که میشد باشه دیگه حالا نیست...
اینقده دلم می خواست..با برزیل بازی می کردن...
بعدم...این بازی انگلستان ، پرتغال...هیچ دلم نمی خواست پرتغال ببره...
..:).بادکنکی که قول داده بودم

اممم ....
آهان حتما آهنگ onlytime ، Enya را شنیدید..
..این دوست گل...باعث شد یه 900 بار دیگه به این آهنگه گوش کنم...
یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵
پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵
اممم....
چند روز پیش با چند تا از بچه های دانشگاه قرار گزاشتیم همدیگر رو ببینیم...
قرارمون نزدیک پارک ساعی بود و من زودتر رسیدم....
گرانچی خریده بودم....همین جوری واسه اینکه وقت بگذره...رفتم نزدیک اون قسمتی که حیونا هستن...طوطی . خرگوش...بعد رفتم نزدیک لاکپشت ها...یه چیزی حدود 12 ..تا لاکپشت توی یه جای تقریبا میشه گفته 7 ..8 متر مکعب یا حتی کمتر بودن...بعد هویج می خوردن...حالا کاری به طرفداری حیونا اینا...قفس . ..طبیعت ندارم....ولی فک کردم....که...این لاکپشت ها هم جهانی سومین...چقد زندگی یه لاکپشت ..تو اینجای کوچولو با یه لاکپشت توی...چه می دونم دریای مدیترانه فرق داره...؟ ( دریای مدیترانه لاکپشت داره ؟ ....) خلاصه اش که اینجوری....
بعدم قبل تر از اینکه بیام تو پارک..رفتم توی یه شهرکتاب ...یه کتاب گرفتم به اسم "وانهاده " نوشته سیمون دوبووار...نمی دونم این کتاب خوندید یا نه...ولی اگه نخوندید حتما بخونید...فک می کنم...از اون کتابایی که خانوما خوششون میاد..البته مدل اش از این جورایی که آخرش رو هواست...اما از همون تقریبا صفحه 5 .. 6 ..پرت میشی وسط داستان...من که دیشب خوندم...خوابم گرفت صبح ساعت 5 بیدار شدم....بقیه اش و خوندم...یه حس همزات پنداری شدید مونثانه ( زنانه...؟ ) موقع خوندن آدم پیدا می کنه....
خیلی واسم جالبه...با اینکه زن داستان مال یه کشور دیگه است..وبا یه فرهنگ دیگه....پایه فکرمون یکی ایه... بخونید حتما این کتاب ....:)
بعدم...یه نکته باید بگم...به صورت جهان شمول...ببینید این ایده خوبیه که قبل از اینکه برید دستشویی یه در بزنید و بعد دستگیره رو حرکت بدید....جهت اینکه اگر طرف در قفل نکرده باشه....حداقل برای ثانیه ای آمادگی داشته باشد....اما..نمی فهمم چه توجیهی وجود دارد...وقتی که دستگیره در رو می چرخونید و می فهمید در قفله...اما در می زنید..هر انسانی که اون تو هست....تمام سعی و تلاشش واسه اینکه بیاد بیرون....و در زدن شما...کار اعصاب خورد کنیه ؟...می بخشید ولی باید اینو می گفتم...
چند روز پیش با چند تا از بچه های دانشگاه قرار گزاشتیم همدیگر رو ببینیم...
قرارمون نزدیک پارک ساعی بود و من زودتر رسیدم....
گرانچی خریده بودم....همین جوری واسه اینکه وقت بگذره...رفتم نزدیک اون قسمتی که حیونا هستن...طوطی . خرگوش...بعد رفتم نزدیک لاکپشت ها...یه چیزی حدود 12 ..تا لاکپشت توی یه جای تقریبا میشه گفته 7 ..8 متر مکعب یا حتی کمتر بودن...بعد هویج می خوردن...حالا کاری به طرفداری حیونا اینا...قفس . ..طبیعت ندارم....ولی فک کردم....که...این لاکپشت ها هم جهانی سومین...چقد زندگی یه لاکپشت ..تو اینجای کوچولو با یه لاکپشت توی...چه می دونم دریای مدیترانه فرق داره...؟ ( دریای مدیترانه لاکپشت داره ؟ ....) خلاصه اش که اینجوری....
بعدم قبل تر از اینکه بیام تو پارک..رفتم توی یه شهرکتاب ...یه کتاب گرفتم به اسم "وانهاده " نوشته سیمون دوبووار...نمی دونم این کتاب خوندید یا نه...ولی اگه نخوندید حتما بخونید...فک می کنم...از اون کتابایی که خانوما خوششون میاد..البته مدل اش از این جورایی که آخرش رو هواست...اما از همون تقریبا صفحه 5 .. 6 ..پرت میشی وسط داستان...من که دیشب خوندم...خوابم گرفت صبح ساعت 5 بیدار شدم....بقیه اش و خوندم...یه حس همزات پنداری شدید مونثانه ( زنانه...؟ ) موقع خوندن آدم پیدا می کنه....
خیلی واسم جالبه...با اینکه زن داستان مال یه کشور دیگه است..وبا یه فرهنگ دیگه....پایه فکرمون یکی ایه... بخونید حتما این کتاب ....:)
بعدم...یه نکته باید بگم...به صورت جهان شمول...ببینید این ایده خوبیه که قبل از اینکه برید دستشویی یه در بزنید و بعد دستگیره رو حرکت بدید....جهت اینکه اگر طرف در قفل نکرده باشه....حداقل برای ثانیه ای آمادگی داشته باشد....اما..نمی فهمم چه توجیهی وجود دارد...وقتی که دستگیره در رو می چرخونید و می فهمید در قفله...اما در می زنید..هر انسانی که اون تو هست....تمام سعی و تلاشش واسه اینکه بیاد بیرون....و در زدن شما...کار اعصاب خورد کنیه ؟...می بخشید ولی باید اینو می گفتم...
پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵
دیشب اومدم بنویسم...
بعد این بلاگر خراب بود
Down for Maintenance
Blogger is temporarily unavailable due to an unexpected problem.
We will be back up as soon as possible.
بعد من ام واسه اینکه دلم خوش باشه همه نوشت های دیشب و نگه داشتم الان
past می کنم.
راستی معادل فارسی past چی بنویسم؟
نوشته های دیشب و می چسبونم :D
خب نمی دونم امشب چرا اینقد تو خیابونا ترافیک بود...
خبری بود امشب ؟ یا فوتبال نداشت ؟
اممم...راستش..عصری دعوام شد...داد زدم..طبق معمول از کرده خود پشیمان!...
تا الان دوتا بطری آب خوردم...
نمی فهمم...چرا یه کارایی می کنن حرص درار...:D……
یه آدمم بی ربطم نمی دونم از کجا بلند شده بود اومده بود..داشت این صحنه بدیع و تماشا می کرد...آه...
الان ورزش کردم...دوش گرفتم...یه پرتقالم خوردم....دیگه هم بهش فکر نمی کنم
برم سراغ سوزان پولیس شوتر..همون کتابه " روزگار بهتری از راه می رسد"....
در ضمن من دلم واست تنگ شده
گاه بسیار آشفته ایم و سردرگم
گویی کوهی از کار ها در برابر ماست
و گره هایی که بسیار باید گشود.
وزمان کافی برای این همه فراهم نیست
گویی فراموش می کنیم که هر روز معجزه زیبایی است
سرشار از شادی و عشق
مجبور نیستی تمام گره ها را یک روزه بازگشایی و تمام هدف ها را
یکباره نشانه روی
امروز همان کن که می توانی
و باقی را گو که فردایی هست
برای آسایش خود ، بودن با دوستان و عزیزان
بازی و تفریح و نشستن در زیر آفتاب
وقتی را برگزین
بر خود سخت نگیر تا ببینی که سختی ها چگون آسانتر می شوند و
چگونه می توانی کارهای بیشتری را پیش ببری
ونیز دریابی که زندگی اینگونه با آرامشی بیشتر می گذرد.
و روز هاشادمانه تر به شب می رسند.
وتو خود سرزنده تری و راضی تر
دونا لوین
بعد این بلاگر خراب بود
Down for Maintenance
Blogger is temporarily unavailable due to an unexpected problem.
We will be back up as soon as possible.
بعد من ام واسه اینکه دلم خوش باشه همه نوشت های دیشب و نگه داشتم الان
past می کنم.
راستی معادل فارسی past چی بنویسم؟
نوشته های دیشب و می چسبونم :D
خب نمی دونم امشب چرا اینقد تو خیابونا ترافیک بود...
خبری بود امشب ؟ یا فوتبال نداشت ؟
اممم...راستش..عصری دعوام شد...داد زدم..طبق معمول از کرده خود پشیمان!...
تا الان دوتا بطری آب خوردم...
نمی فهمم...چرا یه کارایی می کنن حرص درار...:D……
یه آدمم بی ربطم نمی دونم از کجا بلند شده بود اومده بود..داشت این صحنه بدیع و تماشا می کرد...آه...
الان ورزش کردم...دوش گرفتم...یه پرتقالم خوردم....دیگه هم بهش فکر نمی کنم
برم سراغ سوزان پولیس شوتر..همون کتابه " روزگار بهتری از راه می رسد"....
در ضمن من دلم واست تنگ شده
گاه بسیار آشفته ایم و سردرگم
گویی کوهی از کار ها در برابر ماست
و گره هایی که بسیار باید گشود.
وزمان کافی برای این همه فراهم نیست
گویی فراموش می کنیم که هر روز معجزه زیبایی است
سرشار از شادی و عشق
مجبور نیستی تمام گره ها را یک روزه بازگشایی و تمام هدف ها را
یکباره نشانه روی
امروز همان کن که می توانی
و باقی را گو که فردایی هست
برای آسایش خود ، بودن با دوستان و عزیزان
بازی و تفریح و نشستن در زیر آفتاب
وقتی را برگزین
بر خود سخت نگیر تا ببینی که سختی ها چگون آسانتر می شوند و
چگونه می توانی کارهای بیشتری را پیش ببری
ونیز دریابی که زندگی اینگونه با آرامشی بیشتر می گذرد.
و روز هاشادمانه تر به شب می رسند.
وتو خود سرزنده تری و راضی تر
دونا لوین
شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵
آخیش...چقد که خوبه وب لاگ هست....
می خوام باز چار زانو بشینم توی وبلاگم....اینقده کیف میده...
...چون به خودم قول داده بودم...که نتیجه اش بنویسم....
خلاف اون چیزی که فکر می کردم تا حدودی اتفاق افتاد....
واقعیت اینکه نباید خیلی بدبین بود و نه خیلی خوشبین بود...
آدم باید سعی کنه متعادل باشه.....
راستی سلاااااااااااااااااااااااااااام بابا این معما بابا رو دید؟.....من که کلی فکر دارم می کنم ....یه حکمتی توی این دوتابودن گوی هاهست....
بعدم...نمی خواستم....اینطوری بشه......
می دونید...نمی دونم چرا اینجوری میشه....یه چیزای هست که اکثر آدمای دور برم می فهمن....
من نمی فهمم....یه چیزای هم هست که اکثرا نمی فهمن من می فهمم....بعد خب خوب نیست....
چون مجبورم... همه اش تلاش کنم....اون چیزای که نمی فهمم بفهمم....و بفهمونم اون چیزی که می خوام بگم.....من یه چیزی میگم...یه چیزی دیگه برداشت میشه....یه چیزی بهم میگن من یه جوری دیگه برداشت می کنم.....سخته واسم...که غالب متدوال و بگیرم.....و به روش خودم میرم جلو....
اونوقش...یه چیزی میگم....یه حرفی می زنم...در حالی که منظورم و یه جور دیگه می فهمن....
من فکر می کنم...
بگذریم.....دم غنیمته.....اونی که گذشت رفت.....الان و باید دزدید....
مریم بخشیدمت...
فردا یه روز دیگه است....
می خوام باز چار زانو بشینم توی وبلاگم....اینقده کیف میده...
...چون به خودم قول داده بودم...که نتیجه اش بنویسم....
خلاف اون چیزی که فکر می کردم تا حدودی اتفاق افتاد....
واقعیت اینکه نباید خیلی بدبین بود و نه خیلی خوشبین بود...
آدم باید سعی کنه متعادل باشه.....
راستی سلاااااااااااااااااااااااااااام بابا این معما بابا رو دید؟.....من که کلی فکر دارم می کنم ....یه حکمتی توی این دوتابودن گوی هاهست....
بعدم...نمی خواستم....اینطوری بشه......
می دونید...نمی دونم چرا اینجوری میشه....یه چیزای هست که اکثر آدمای دور برم می فهمن....
من نمی فهمم....یه چیزای هم هست که اکثرا نمی فهمن من می فهمم....بعد خب خوب نیست....
چون مجبورم... همه اش تلاش کنم....اون چیزای که نمی فهمم بفهمم....و بفهمونم اون چیزی که می خوام بگم.....من یه چیزی میگم...یه چیزی دیگه برداشت میشه....یه چیزی بهم میگن من یه جوری دیگه برداشت می کنم.....سخته واسم...که غالب متدوال و بگیرم.....و به روش خودم میرم جلو....
اونوقش...یه چیزی میگم....یه حرفی می زنم...در حالی که منظورم و یه جور دیگه می فهمن....
من فکر می کنم...
بگذریم.....دم غنیمته.....اونی که گذشت رفت.....الان و باید دزدید....
مریم بخشیدمت...
فردا یه روز دیگه است....
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵
...اهای چهارشنبه .
پنجره رو باز کردم.....به نظر من یکی ازچیزای قشنگ دنیا .....باد و طوفانه....و رعدو برق ام مخصوصا برق هیجان انگیزش ترمی کنه.....من که دوست دارم.......
ودیدم ..اونچه رو باید می دیدم....مریم یادت نره.....
یه مسافرت چند روزه فکر خوبی می تون باشه......
On a dark desert highway, cool wind in my hair........
پنجره رو باز کردم.....به نظر من یکی ازچیزای قشنگ دنیا .....باد و طوفانه....و رعدو برق ام مخصوصا برق هیجان انگیزش ترمی کنه.....من که دوست دارم.......
ودیدم ..اونچه رو باید می دیدم....مریم یادت نره.....
یه مسافرت چند روزه فکر خوبی می تون باشه......
On a dark desert highway, cool wind in my hair........
یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵
از 8:30 صبح تا الان....یه ملیون تا افکار به این مغر ام خطور کرده......دیگه الان یه جوارایی ته نشین شدم...
ببینید....واقعا...ما واسه خودمون یه سری قاعده قانون به وجود اوردیدم...واسه اش اسم گذاشتیم...بعد براش وقت گذاشتیم...بعد همون چیزا میشن مهم...ولی واقعیت اینه که همش در نهایت واسه اینه که این زندگی بگذره یعنی می دونید....یه روند تکراریه توی مدلای مختلف....تعریفای خودمونه....بعد خوب امتیاز بندی می کنیم....یه دستگاه اختراع می کنیم...یه شرینی می پزیم...همه و همه در نهایت یه چیزان....و بعد منفی اونو در نظر بگیری.....همه اش می شه سر کاری.....
اما واقعیت اینه که نمی شه بیکار بود...
دلم می خواد جلوی هدف بنویسم...: هیچی ...نقشه در حال اجرا : بگم...هیچی......نقشه آینده : هیچی...
بدجوری توی همه چی و خالی می بینم....
اما مریم اگه این کارا نکنیم....پس چه جوری ادامه بدیم..چه جوری بریم جلو؟....این روز قراره شب بشه...
گاهی به نظرم....یه چاله است ...چاله رو خالی میکنیم... بعد دوباره همونو پر می کنیم....
اما با همه اینا...دلم نمی آید...دوست دارم...حتی اگه همه چی سر کاری باشه.....سرکاری درست انجام بدم
گاهی فک می کنم....این خوش باوری و بهش میگن حماقت....
خب خیلی....چرت و پرت نوشتم.....
مجددا با تمام وجودم آرزو می کنم....تمامی افکار منفی ام خلاف اش ثابت بشه.
ببینید....واقعا...ما واسه خودمون یه سری قاعده قانون به وجود اوردیدم...واسه اش اسم گذاشتیم...بعد براش وقت گذاشتیم...بعد همون چیزا میشن مهم...ولی واقعیت اینه که همش در نهایت واسه اینه که این زندگی بگذره یعنی می دونید....یه روند تکراریه توی مدلای مختلف....تعریفای خودمونه....بعد خوب امتیاز بندی می کنیم....یه دستگاه اختراع می کنیم...یه شرینی می پزیم...همه و همه در نهایت یه چیزان....و بعد منفی اونو در نظر بگیری.....همه اش می شه سر کاری.....
اما واقعیت اینه که نمی شه بیکار بود...
دلم می خواد جلوی هدف بنویسم...: هیچی ...نقشه در حال اجرا : بگم...هیچی......نقشه آینده : هیچی...
بدجوری توی همه چی و خالی می بینم....
اما مریم اگه این کارا نکنیم....پس چه جوری ادامه بدیم..چه جوری بریم جلو؟....این روز قراره شب بشه...
گاهی به نظرم....یه چاله است ...چاله رو خالی میکنیم... بعد دوباره همونو پر می کنیم....
اما با همه اینا...دلم نمی آید...دوست دارم...حتی اگه همه چی سر کاری باشه.....سرکاری درست انجام بدم
گاهی فک می کنم....این خوش باوری و بهش میگن حماقت....
خب خیلی....چرت و پرت نوشتم.....
مجددا با تمام وجودم آرزو می کنم....تمامی افکار منفی ام خلاف اش ثابت بشه.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵
یه اتفاق خنده دار افتاد...
از وقتی دستگاه کارت زنی شرکت تبدیل یه انگشت زنی شده ...یه مشکلی که پیش میاد...اینه که انگشت و قبول نمی کنه..یعنی ممکنه بعد از چار پنج بار که انگشت نشانه تو می زاری...صدای بوق تایید و بشنوی و شماره تو رویت کنی....واسه همین اغلب از ساعت 8 تا 8 ربع و اینا یه صف 10 ، نفری دم دستگاه کارت زنی یا همون انگشت زنی. برقراره......می تونید یه ردیف آدم که انگشتاشونو آماده کردن ....تصور کنید...:)
امروز صبح قبل 8 رسیدم....یه آقایی داشت سعی می کرد..انگشت خودشو به ثبت برسونه....ولی هر کاری می کرد..قبول نمی کرد...آقا هم حواسش نبود من پشت سرشم....شروع کرد با دستگاه حرف زدن....
جون تو من خودم دیگه...من ..د بزن دیگه من ام بهرام....بابا قبول کن...من ام....من ام...بهرام...من....
و هوا گرم شده.....از الان تا مرداد...من می میرم از گرما.... طبق معمول از اینکه روزا بلند شدن خوشحالم...من طاقت گرما ندارم.....
از وقتی دستگاه کارت زنی شرکت تبدیل یه انگشت زنی شده ...یه مشکلی که پیش میاد...اینه که انگشت و قبول نمی کنه..یعنی ممکنه بعد از چار پنج بار که انگشت نشانه تو می زاری...صدای بوق تایید و بشنوی و شماره تو رویت کنی....واسه همین اغلب از ساعت 8 تا 8 ربع و اینا یه صف 10 ، نفری دم دستگاه کارت زنی یا همون انگشت زنی. برقراره......می تونید یه ردیف آدم که انگشتاشونو آماده کردن ....تصور کنید...:)
امروز صبح قبل 8 رسیدم....یه آقایی داشت سعی می کرد..انگشت خودشو به ثبت برسونه....ولی هر کاری می کرد..قبول نمی کرد...آقا هم حواسش نبود من پشت سرشم....شروع کرد با دستگاه حرف زدن....
جون تو من خودم دیگه...من ..د بزن دیگه من ام بهرام....بابا قبول کن...من ام....من ام...بهرام...من....
و هوا گرم شده.....از الان تا مرداد...من می میرم از گرما.... طبق معمول از اینکه روزا بلند شدن خوشحالم...من طاقت گرما ندارم.....
جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵
امروز رفتم نمایشگاه....
ماحصل نمایشگاه :
چه کسی پنیر مرا دزدید؟
قورباغه ات را قورت بده!
چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟
چگونه قورباغه قورت بدهیم؟
چه کسی پنیر را.....؟
هر روز یک قورباغه...؟
........
.....
...
یعنی تو اکثر غرفه ها این دوتا کتاب و با سایز و مدل مختلف موجود بود.......
من که دیگه حالم بد میشد وقتی این دوتا کتاب رو می دیدم....
خیلی شلوغ بود......از سر ناچاری توی شلوغی می گشتم....نصف این آدما هی صدا می زدند " مریم "...
اولین کتابی که گرفتم بیشتر به خاطر اسمش بود..." روزگار بهتری از راه می رسد ..."
یه مجموعه شعره.....آخه جدیدا به مقدار منتابهی منفی شدم....چه می دونم والا....
مهم نیست خیلی....یکی از شعر ها رو می زارم...
می بینم که دنیا به کامت نیست
ای کاش می تونستم با لبخندی و نوازشی
کامت برآورم
اما افسوس
که این تنها کافی نیست
می دانم که گاه هر چیز را دشمن خود می انگاری
اما درست در همین لحظات
دریاب که با توام
به زودی همه چیز رنگ و بوی دیگری خواهد یافت.
و می بینی که تمام اینها تنها حصارهای کوتاهی بودند ، در راه پیروزی
تا فرا رسیدن آن زمان، به یاد داشته باش
که آغوش گشوده و خندان با تو هستم.
وآماده تا آنجا که در توان دارم ، یاور تو باشم
سنیدی لی امری
این قسمت منفی وجودم...دو سه تا مورد مستدل داره....که فعلا حق باهاشه.....امیدوارم...خلاف همه اون چیزی که فکر می کنم ثابت بشه....سعی می کنم که فک کنم..روزای خوب در راه.....
ماحصل نمایشگاه :
چه کسی پنیر مرا دزدید؟
قورباغه ات را قورت بده!
چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟
چگونه قورباغه قورت بدهیم؟
چه کسی پنیر را.....؟
هر روز یک قورباغه...؟
........
.....
...
یعنی تو اکثر غرفه ها این دوتا کتاب و با سایز و مدل مختلف موجود بود.......
من که دیگه حالم بد میشد وقتی این دوتا کتاب رو می دیدم....
خیلی شلوغ بود......از سر ناچاری توی شلوغی می گشتم....نصف این آدما هی صدا می زدند " مریم "...
اولین کتابی که گرفتم بیشتر به خاطر اسمش بود..." روزگار بهتری از راه می رسد ..."
یه مجموعه شعره.....آخه جدیدا به مقدار منتابهی منفی شدم....چه می دونم والا....
مهم نیست خیلی....یکی از شعر ها رو می زارم...
می بینم که دنیا به کامت نیست
ای کاش می تونستم با لبخندی و نوازشی
کامت برآورم
اما افسوس
که این تنها کافی نیست
می دانم که گاه هر چیز را دشمن خود می انگاری
اما درست در همین لحظات
دریاب که با توام
به زودی همه چیز رنگ و بوی دیگری خواهد یافت.
و می بینی که تمام اینها تنها حصارهای کوتاهی بودند ، در راه پیروزی
تا فرا رسیدن آن زمان، به یاد داشته باش
که آغوش گشوده و خندان با تو هستم.
وآماده تا آنجا که در توان دارم ، یاور تو باشم
سنیدی لی امری
این قسمت منفی وجودم...دو سه تا مورد مستدل داره....که فعلا حق باهاشه.....امیدوارم...خلاف همه اون چیزی که فکر می کنم ثابت بشه....سعی می کنم که فک کنم..روزای خوب در راه.....
شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵
این دفعه خونده بودم زبانمو...از اونایی که پرسیده بود....باز پرسید..ازمن که تا حالا نپرسیده بود باز نپرسید!!! معده ام درد گرفت...نپرسید دیگه....آخه ترم پیش که نصفه کلاسا رو رفتم....تا همین درس خوب خونده بودم..از اینجا به بعد دیگه باید بخونم....حیف شد نپرسید...
کلی آماده بودم..موضوع درسمون خوشبختی بود....که خوشبختی چیه ؟ چه جوری میشه بدست اورد؟ اینا؟
البته به نظرم یه قسمت از یه متن بزرگ و گذاشته بودند.... متن به هم پیوسته نبود...اما خلاصه اش این بود که ، احساسای ما از یه ماده شیمیایی که تو مغزه به وجود میاد...بعد این احساس تو حافظمون ثبت میشه...اما این ماده شیمیایی یواش یواش اثرش کم میشه....واوصلا مغز یه طوری عمل میکنه که تعادل برقرار بشه....مثلا وقتی خیلی خوشحالید...یا یه اتفاق بد افتاده بعد یه مدت به سمت این پیش میرید که به حالت نرمال می رسید...
مثلا اگه یه جایزه بزرگ ببرید فکر میک نید تا ابد خوشحال می مونید بعد یه مدت واستون عادی میشه.... ،یا مثلا دنبال یه لباس خاصید وقتی پیداش می کنید..بعد یه مدت واستون معمولی میشه دبگه اینکه یه پرفسور بوده....خانم اش یه پرده می خواسته بخره پرفسور خوشش نمی یومده..پرفسور حرف نمی زنه در حالی که متنفر بوده از طرح اون پرده...اما بعد یه مدت بهش عادت می کنه و حتی خوشش میاد!
واسه همین....هی نگید چی منو خوشبخت میکنه ...مهم اینه که شما بتونید خودتون با شرایط وفق بدید...الخصوص شرایط سخت...بتونید بگذرونید....
حالا من ابنو خودم اضافه می کنم....وفق دادن به این معنی نیست...که بی تفاوت باشید و بگید هر چه بادا باد...
نه وفق دادن یعنی اینکه وقتی تو شرایط بد قرار میگیرید...دنبال یه راه باشید که اوضاع روبه راه بشه یک - و دو اینکه نزارید دوباره اتفاق بیافته.....البته خب اینای که میگم...می تونه تا حدی حرفای قشنگ قشنگ باشه.... و تا عمل فاصله داشته باشه...
کلی آماده بودم..موضوع درسمون خوشبختی بود....که خوشبختی چیه ؟ چه جوری میشه بدست اورد؟ اینا؟
البته به نظرم یه قسمت از یه متن بزرگ و گذاشته بودند.... متن به هم پیوسته نبود...اما خلاصه اش این بود که ، احساسای ما از یه ماده شیمیایی که تو مغزه به وجود میاد...بعد این احساس تو حافظمون ثبت میشه...اما این ماده شیمیایی یواش یواش اثرش کم میشه....واوصلا مغز یه طوری عمل میکنه که تعادل برقرار بشه....مثلا وقتی خیلی خوشحالید...یا یه اتفاق بد افتاده بعد یه مدت به سمت این پیش میرید که به حالت نرمال می رسید...
مثلا اگه یه جایزه بزرگ ببرید فکر میک نید تا ابد خوشحال می مونید بعد یه مدت واستون عادی میشه.... ،یا مثلا دنبال یه لباس خاصید وقتی پیداش می کنید..بعد یه مدت واستون معمولی میشه دبگه اینکه یه پرفسور بوده....خانم اش یه پرده می خواسته بخره پرفسور خوشش نمی یومده..پرفسور حرف نمی زنه در حالی که متنفر بوده از طرح اون پرده...اما بعد یه مدت بهش عادت می کنه و حتی خوشش میاد!
واسه همین....هی نگید چی منو خوشبخت میکنه ...مهم اینه که شما بتونید خودتون با شرایط وفق بدید...الخصوص شرایط سخت...بتونید بگذرونید....
حالا من ابنو خودم اضافه می کنم....وفق دادن به این معنی نیست...که بی تفاوت باشید و بگید هر چه بادا باد...
نه وفق دادن یعنی اینکه وقتی تو شرایط بد قرار میگیرید...دنبال یه راه باشید که اوضاع روبه راه بشه یک - و دو اینکه نزارید دوباره اتفاق بیافته.....البته خب اینای که میگم...می تونه تا حدی حرفای قشنگ قشنگ باشه.... و تا عمل فاصله داشته باشه...
شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵
به نظرم میومد که باید می گفتم...و گفتم ....ممکنه کار درستی نکرده باشم...
اما وافعیتش دلم می خواست بگم .......
بعد یه مدته گیر دادم میرسم خونه...نرمش می کنم...دو درجا...شده 10 شب...هرچند که میگن خوب نیست آخر شب نرمش کنی...بی خوابی میاره...اما من که تفاوتی نمی بینم..فقط پاهام به طرز زیادی درد می گیره...
دیگه اینکه...خب من از نزدیک ندیده بودم که روی دندون نگین می زارن....امروز قبل کلاس حرفش شد..دیدم یه دختره گفت من گذاشتم...تقریبا دندون یکی مونده بود به آخری از سری دندونای جلوش بود.. نقره ای بود..
می گفت..همه شکلی اش هست شکل میکی موس!..رنگ طلایی و شرابی....نمی دونم...من هر چی فک می کنم...چی باید بشه که آدم میکی موس بچسبونه روی دندوناش...خب لابد می زارن که اختراع می کنن....بعد می گفت..بهتره روی قسمتی از دندون آدم نگین و بزاره که دندو تو پر کرده میگقت این قسمت دندونم خراب بود روی پر کردگی گذاشت...چون وقتی بر میداری جاش گود شده....
والا نمی دونم چی شده که بلاگ رینگ فیلتر نیست....آدم دیگه نمی تونه دلشو به هیچی خوش کنه....حتما یه فکری تو کله شونه....حالا هر چی.... من هی می رم توی بلاگ رینگ لیست رو ادیت کنم..اصلا همش 5 تا دونه توشه...و تازه تغییراتمن نمی بینم....کسی هست که من فلیتر زده رو راهنمایی کنه ؟
راستی اینجا رو ببین
اما وافعیتش دلم می خواست بگم .......
بعد یه مدته گیر دادم میرسم خونه...نرمش می کنم...دو درجا...شده 10 شب...هرچند که میگن خوب نیست آخر شب نرمش کنی...بی خوابی میاره...اما من که تفاوتی نمی بینم..فقط پاهام به طرز زیادی درد می گیره...
دیگه اینکه...خب من از نزدیک ندیده بودم که روی دندون نگین می زارن....امروز قبل کلاس حرفش شد..دیدم یه دختره گفت من گذاشتم...تقریبا دندون یکی مونده بود به آخری از سری دندونای جلوش بود.. نقره ای بود..
می گفت..همه شکلی اش هست شکل میکی موس!..رنگ طلایی و شرابی....نمی دونم...من هر چی فک می کنم...چی باید بشه که آدم میکی موس بچسبونه روی دندوناش...خب لابد می زارن که اختراع می کنن....بعد می گفت..بهتره روی قسمتی از دندون آدم نگین و بزاره که دندو تو پر کرده میگقت این قسمت دندونم خراب بود روی پر کردگی گذاشت...چون وقتی بر میداری جاش گود شده....
والا نمی دونم چی شده که بلاگ رینگ فیلتر نیست....آدم دیگه نمی تونه دلشو به هیچی خوش کنه....حتما یه فکری تو کله شونه....حالا هر چی.... من هی می رم توی بلاگ رینگ لیست رو ادیت کنم..اصلا همش 5 تا دونه توشه...و تازه تغییراتمن نمی بینم....کسی هست که من فلیتر زده رو راهنمایی کنه ؟
راستی اینجا رو ببین
شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۵
خب ....حالم خوب شد....
خدا رو شکر می کنم...بخاطر نفسی که میکشم....رد شد رفت
باز این هوا گرم شد...کاش یه بارونی می اومد....از این طوفانای بهاری ..
من طوفان دوست دارم
اینم واسه اونایی که ستون فقرات درد دارند.
این یه دونه دیگه
خدا رو شکر می کنم...بخاطر نفسی که میکشم....رد شد رفت
باز این هوا گرم شد...کاش یه بارونی می اومد....از این طوفانای بهاری ..
من طوفان دوست دارم
اینم واسه اونایی که ستون فقرات درد دارند.
این یه دونه دیگه
چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵
اممم...
شدم شبیه....عین این مستطیل خالیه که روی گوشیم...میاد....شارژر.؟..
امتحان کردم...نشد..کتاب..اهنگ...شوکلات... کلاس زبان...آدامس...درس خوندن...سبکی...
طبیعت...کفش.....پر نمیشه ......پر نشدم..خالی ام...
رفتم تو کار نگاشت...معادل این رفتار توی یه رفتار دیگه این حرکت تو یه چیز دیگه..این آدم توی یه آدم دیگه....
کاش میشد دست آدما رو نخوند...
شدم شبیه....عین این مستطیل خالیه که روی گوشیم...میاد....شارژر.؟..
امتحان کردم...نشد..کتاب..اهنگ...شوکلات... کلاس زبان...آدامس...درس خوندن...سبکی...
طبیعت...کفش.....پر نمیشه ......پر نشدم..خالی ام...
رفتم تو کار نگاشت...معادل این رفتار توی یه رفتار دیگه این حرکت تو یه چیز دیگه..این آدم توی یه آدم دیگه....
کاش میشد دست آدما رو نخوند...
دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴
:) ....
امروزم گذشت...امممم....از صب تا حالا...کلی شوکولات خوردم...هر گونه رابطه این شوکولاتو با عید تکذیب می کنم....
بعد..اینجا رو خونید به نظر میاد کار بومرنگ باشه...واقعا این استعدادی نهفته اش دم عید خوب شکوفا میشه....
خیلی جالبه..
دیگه اینکه احتمالا من فلش 8 ندارم...که نمی تونم..عیدی فاطمه فرجمندی و ببینم.....ولی مطمئنا مثل هر سال قشنگه....پس شما امتحان کنید...امیدوارم ببیند...
امیدوارم....سال 85 متنوع باشه...هیجان انگیز...اعصاب مصاب جنگ هم ندارم.....کاش ....این آقا.سر عقل میومد..یا یه کشوری چیزی پیدا میشد..می رفت واسه اونا رییس جمهور میشد...
گوگل ای که عیده شده .
سال خوبی و واسه همه آرزوم می کنم.....یه سال خوب..برای همه.و همه اونایی که اینجا رو می خونن ...از دوست آشنا گرفته تاanonymous ... آشنای غربیه
سال نو مبارک.............
امروزم گذشت...امممم....از صب تا حالا...کلی شوکولات خوردم...هر گونه رابطه این شوکولاتو با عید تکذیب می کنم....
بعد..اینجا رو خونید به نظر میاد کار بومرنگ باشه...واقعا این استعدادی نهفته اش دم عید خوب شکوفا میشه....
خیلی جالبه..
دیگه اینکه احتمالا من فلش 8 ندارم...که نمی تونم..عیدی فاطمه فرجمندی و ببینم.....ولی مطمئنا مثل هر سال قشنگه....پس شما امتحان کنید...امیدوارم ببیند...
امیدوارم....سال 85 متنوع باشه...هیجان انگیز...اعصاب مصاب جنگ هم ندارم.....کاش ....این آقا.سر عقل میومد..یا یه کشوری چیزی پیدا میشد..می رفت واسه اونا رییس جمهور میشد...
گوگل ای که عیده شده .
سال خوبی و واسه همه آرزوم می کنم.....یه سال خوب..برای همه.و همه اونایی که اینجا رو می خونن ...از دوست آشنا گرفته تاanonymous ... آشنای غربیه
سال نو مبارک.............

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۴
باید برم گل گاوزبون واسه خودم دم کنم....از بس حرص خوردم...آره..وقتی از بالا به قضیه نیگاه می کنی...همه چی کوچیک و کم ارزش میشه...آره واقعانش...حداقل توی 10 روز گذشته 3 یا 4 تا جیغ و دعوا داشتم ....که چی مریم واقعا....بگزریم...
این بومرنگ...هم همیشه تو کار انفجاره....از اینکه می تونه یه واقعه ساده بگیره...همه چی یه جوری بزاره کنار هم...عین بمب منجر بشه خوشم میاد...جالبیش اینه که آخرش ام یه جوری بر می گیردی سر جای اول...
صبحی یاد....عید افتادم...یاد اون بلوز سفیدم که لبه یقه اش توری سفید داشت...گل صورتی ریز داشت..
با شلوار بنفش پررنگ کبریتی...جورابای سفید لب توری....وقتی گفتم این لباسا چیه گفتن واسه عیدته...
چند سالم بود.4 ...5 ...6...فقط لباس رو یادم میاد و اینکه می رفتیم اصفهان....عید و اصفهان واسه من بهم وصلن...آخه اون موقع ها می رفتیم اصفهان....یه تصویر از بابا...همیشه توی ماشین سوال می کرد...سوالای فکری ....فیزیکی....
این بومرنگ...هم همیشه تو کار انفجاره....از اینکه می تونه یه واقعه ساده بگیره...همه چی یه جوری بزاره کنار هم...عین بمب منجر بشه خوشم میاد...جالبیش اینه که آخرش ام یه جوری بر می گیردی سر جای اول...
صبحی یاد....عید افتادم...یاد اون بلوز سفیدم که لبه یقه اش توری سفید داشت...گل صورتی ریز داشت..
با شلوار بنفش پررنگ کبریتی...جورابای سفید لب توری....وقتی گفتم این لباسا چیه گفتن واسه عیدته...
چند سالم بود.4 ...5 ...6...فقط لباس رو یادم میاد و اینکه می رفتیم اصفهان....عید و اصفهان واسه من بهم وصلن...آخه اون موقع ها می رفتیم اصفهان....یه تصویر از بابا...همیشه توی ماشین سوال می کرد...سوالای فکری ....فیزیکی....
شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۴
چه قده خوبه که وب لاگ دارم.....
نمی دونم چند بار این جمله رو نوشتم اینجا....ول خب دیگه...
وقتی همه حرفام...قلمبه میشه..میاو اینجا...
البته اونقدرام اوضاع بد نیست...
سرما خوردم...بعد کپسول می خورم...همش دلم درد مگیره.. با این کپسولا!....
بعدم...دلم مریم می خواد.....با آدامس و تاب و یه کتابه نخونده خوندنی و ...یه وجدانه آسوده....
عکس می خوام ....یه فیلم پلیسی جالب....دسته جمعی...
وبلاگم شده....خواستنی فروشی...:D ....
بیچاره کلاس زبانم.....طفلکیه .....نشد برم....اما ترم بعد میرم...می دونی...یکی از معدود کارای دوست داشتنی بود...
یاد باد..
نمی دونم چند بار این جمله رو نوشتم اینجا....ول خب دیگه...
وقتی همه حرفام...قلمبه میشه..میاو اینجا...
البته اونقدرام اوضاع بد نیست...
سرما خوردم...بعد کپسول می خورم...همش دلم درد مگیره.. با این کپسولا!....
بعدم...دلم مریم می خواد.....با آدامس و تاب و یه کتابه نخونده خوندنی و ...یه وجدانه آسوده....
عکس می خوام ....یه فیلم پلیسی جالب....دسته جمعی...
وبلاگم شده....خواستنی فروشی...:D ....
بیچاره کلاس زبانم.....طفلکیه .....نشد برم....اما ترم بعد میرم...می دونی...یکی از معدود کارای دوست داشتنی بود...
یاد باد..

پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۴
شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۴
دلم کتاب می خواد...دلم یکشنبه ای میدون انقلاب و می خواد...دم کتابسرای نیک و می خواد...دلم پربنت می خواد ذوق شوق...دلم بودن ومی خواد.......یه وقتایی بی راه میری...بیراه رفتم...هر چی هست نمی رسم...
دلم مریم می خواد...آلبالو خشکه......من دلم تنگه خودمه...دلم تنگه مسافرته جنگلیه...تاب می خوام...دلم یه جا می خواد...یه جای ثابت یه میز همیشگی... دلم فکرای نومو می خواد....دلم حضور می خواد....دلم موزیک جدید می خواد...برسم به صبح فردا....
اگه هست بیا...اگه نیست...بهم امید دروغ نده.......دلم سکوت صبح و می خواد ساعت ده صبح...هوش می خواد..
دلم مریم می خواد...آلبالو خشکه......من دلم تنگه خودمه...دلم تنگه مسافرته جنگلیه...تاب می خوام...دلم یه جا می خواد...یه جای ثابت یه میز همیشگی... دلم فکرای نومو می خواد....دلم حضور می خواد....دلم موزیک جدید می خواد...برسم به صبح فردا....
اگه هست بیا...اگه نیست...بهم امید دروغ نده.......دلم سکوت صبح و می خواد ساعت ده صبح...هوش می خواد..
چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۴
چهار روز دویدم...امروز ام 2.5 ساعت خوابیدم...بعدم نیم ساعت نرمش کردم..تا رسیدم به وبلاگم...
باز سر وکله این مثلث برمودا توی زندگی ام پیدا شده...کتاب گم کردم..کتاب به چه گندگی...هر چی فکر می کنم..که کتاب به اون سنگینی کجا می تونه افتاده باشه! هیچ چیزی به ذهنم ام نمی رسه...
اوصلا که هیچ خوب نیست آدم چیزی و گم کنه...اما دوتا مورد هست که واقعا کلافه میشم..یکی مداد نوکی یکی ام کتابام...من کتابمووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووومی خوام
من کتاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااابمو می خوام
من کتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتابمو می خوام
من کتابمو می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
باز سر وکله این مثلث برمودا توی زندگی ام پیدا شده...کتاب گم کردم..کتاب به چه گندگی...هر چی فکر می کنم..که کتاب به اون سنگینی کجا می تونه افتاده باشه! هیچ چیزی به ذهنم ام نمی رسه...
اوصلا که هیچ خوب نیست آدم چیزی و گم کنه...اما دوتا مورد هست که واقعا کلافه میشم..یکی مداد نوکی یکی ام کتابام...من کتابمووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووومی خوام
من کتاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااابمو می خوام
من کتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتابمو می خوام
من کتابمو می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

دیشب اومدم یه پست جدید بزارم..اینقد سرعت بالا بود که پابلیش نمی شد...
خلاصه اش اینکه draftam نشد....
موضوع این بود که بعد قرنی تلویزون دیدم
جشن سالگرد کانال 3 بود...
بعد از همه تقدیر تشکر می کردن...از بین بازیگرای مرد..از حمید گودرزی تقدیر کردن..تندیس و به یکی دادن
گناه داشت...چرا به حمید گودرزی ندادن
من از همون عنفوان اولیه...که توی یه سریال...چی بود یه عروسک گنده داشت....دانی؟...بود..یه شعر می خوند در برابرم نشسته...از حمید گودرزی خوشم میود...تا وقتی بزرگ تر شد و پا به عرصه های سریال های دیگه گذاشت
حیف شد بهش تندیس ندادن
بریم سراغ پست بعدی.....
یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴
پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۴
شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴
صبح بیشتر..الان کمتر...عین آدمای کارتونا شدم... که دور سرشون ستاره می چرخه...نه گلوم درد می کنه نه تب دارم...ولی همه بدن ام درد می کنه...سردمه...یخ ام... انگار با فاصله ای یه قدمی از زمین راه می رم...دلم یه جای گرم می خواد...
الانم یه آلمه خوردم..به طرز زیادی گشنم بود از صبح...فقط امید وارم سرما نخورم..که حاظرم..هر 6 روز هفته برم سر کار...ولاکن سالم باشم...
اما یه آرومی عجیبی اومده توی من....
این بچه های ترم جدید کلاس....نمی دونم واسه چی میان کلاس...والا..همشون بیست بیستا....استعدادشون بالقوه است..بلد بدونشون به خاطر این نیست که افتاده باشن...قشنگ معلومه معنی کلمه رو بلد نیست...و می پرسه...اما همون کلمه خیلی قشنگ تلفظ می کنه...اما من ...:(...همیشه بی ربط ترین تلفظ و به ذهنم ام میاد..کلمه بیشتر دوسیلاب...که کلا دیگه هیچی...دیگه نمیشه...باید از قبل درس جلسه بعد و بخونم ...
الانم یه آلمه خوردم..به طرز زیادی گشنم بود از صبح...فقط امید وارم سرما نخورم..که حاظرم..هر 6 روز هفته برم سر کار...ولاکن سالم باشم...
اما یه آرومی عجیبی اومده توی من....
این بچه های ترم جدید کلاس....نمی دونم واسه چی میان کلاس...والا..همشون بیست بیستا....استعدادشون بالقوه است..بلد بدونشون به خاطر این نیست که افتاده باشن...قشنگ معلومه معنی کلمه رو بلد نیست...و می پرسه...اما همون کلمه خیلی قشنگ تلفظ می کنه...اما من ...:(...همیشه بی ربط ترین تلفظ و به ذهنم ام میاد..کلمه بیشتر دوسیلاب...که کلا دیگه هیچی...دیگه نمیشه...باید از قبل درس جلسه بعد و بخونم ...
چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴
یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴
خب.....اممم..همه فکر مکرا ...رو می زارم و کنار میام
چار زانو می شینم تو وب لاگ.....
واقعا چه خوبه که داره بارون میاد..یه نفسی می کشیم...من وقتی چشمام از خنکی یخ می کنه خوشم میاد...عین خوردن بستنیه.....
دلم یه کلبه کوهپایه ای می خواد که جلوش یه دشت باشه...این که حالا چه جوری کوهپایه ای دشتی باشه...؟مثلا جلوش یه دشت باشه پنجره پشتی اش روی به یه دره باشه..
دیگه....
دچار تضاد عدالتی شدم....مثلا فرض کنید ...یه عالمه حق آدم تو دستتونه...باهاش چی کار می کنید؟
می دونید....اگه فرض کنیم...چه جوری بگم...مثلا حق یه آدم باشه 100 ....حالا بنا به دلایلی....مثلا یکی باشه از هوش اجتماعی بر خودار نیست...یا بنا به دلایلی یه سری قابلیت های که تو درو بر رایج و نداره....حالا اینکه خودش باعث شده یا شرایط ایجاب کرده...فرض کنیم شرایط ایجاب کرده....یه سری چیزا رو نمی فهمه
ولی خب یه سری قابلیت داره....ممکنه بتونه یه کار تکراری و مدام انجام بده....حالا به صرف اینکه این آدم قابلیت دیگه نداره آیا ما حق داریم از حق اون استفاده کنیم....از 100 تا حق اش 70 تاشو بر داریم.....کارهای cheap ...بدیم به اون.(.واقعا معادل فارسی اش چی میشه؟)..امممم..
.خب همیشه یه سری ازاین کارها هست که باید انجام بشه...ممکنه به اصلاح کم ارزش باشه...اما پایه هدفای بلنده....و خب اگه یه آدم قابلیت و نداشته باشه...چی کار میشه کرد....
اینم از اون سوالای بی جوابه...مثلا اگه شغال سنجاب نخوره...زنده نمی مونه...ایده قرون وسطایی...می تونه باشه...ولی عملا یه سری آدما میشن وسیله میشن پله یه آدم دیگه....حالا نکته اش اینجا ست که اون آدمه یا آدما باید رفاه بیارن سهلوت بیارن واسه پله ها...اما آیا عملا این اتفاق می افته؟ میشه از یه مثال کوچیک تو زندگی گرفت تا چیزای بزرگ بزرگ تر....
چار زانو می شینم تو وب لاگ.....
واقعا چه خوبه که داره بارون میاد..یه نفسی می کشیم...من وقتی چشمام از خنکی یخ می کنه خوشم میاد...عین خوردن بستنیه.....
دلم یه کلبه کوهپایه ای می خواد که جلوش یه دشت باشه...این که حالا چه جوری کوهپایه ای دشتی باشه...؟مثلا جلوش یه دشت باشه پنجره پشتی اش روی به یه دره باشه..
دیگه....
دچار تضاد عدالتی شدم....مثلا فرض کنید ...یه عالمه حق آدم تو دستتونه...باهاش چی کار می کنید؟
می دونید....اگه فرض کنیم...چه جوری بگم...مثلا حق یه آدم باشه 100 ....حالا بنا به دلایلی....مثلا یکی باشه از هوش اجتماعی بر خودار نیست...یا بنا به دلایلی یه سری قابلیت های که تو درو بر رایج و نداره....حالا اینکه خودش باعث شده یا شرایط ایجاب کرده...فرض کنیم شرایط ایجاب کرده....یه سری چیزا رو نمی فهمه
ولی خب یه سری قابلیت داره....ممکنه بتونه یه کار تکراری و مدام انجام بده....حالا به صرف اینکه این آدم قابلیت دیگه نداره آیا ما حق داریم از حق اون استفاده کنیم....از 100 تا حق اش 70 تاشو بر داریم.....کارهای cheap ...بدیم به اون.(.واقعا معادل فارسی اش چی میشه؟)..امممم..
.خب همیشه یه سری ازاین کارها هست که باید انجام بشه...ممکنه به اصلاح کم ارزش باشه...اما پایه هدفای بلنده....و خب اگه یه آدم قابلیت و نداشته باشه...چی کار میشه کرد....
اینم از اون سوالای بی جوابه...مثلا اگه شغال سنجاب نخوره...زنده نمی مونه...ایده قرون وسطایی...می تونه باشه...ولی عملا یه سری آدما میشن وسیله میشن پله یه آدم دیگه....حالا نکته اش اینجا ست که اون آدمه یا آدما باید رفاه بیارن سهلوت بیارن واسه پله ها...اما آیا عملا این اتفاق می افته؟ میشه از یه مثال کوچیک تو زندگی گرفت تا چیزای بزرگ بزرگ تر....
یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴
وب لاگ....وب...لاگ...
تو منی...و من توام....
خوشحالم که هستی....تو شاید یکی از معدود چیزایی باشی که 4 ساله همراهمی...4 یا 5...؟
با هم قدم می زنیم...به هم غر می زنیم...گاهی حوصله ات و ندارم...گاهی...کلی حرف واست دارم....
هیچوقت نخواستم بهت سخت بگیرم....خواستم لااقل یه اینجا راحت باشی...فارغ از فکری...
تو وب لاگمی....من چی تو ام؟...من وب لاگ تو ام..گاهی نوشته توی تو میشه یه مریم.....
اسپیکرا روشن....
تو منی...و من توام....
خوشحالم که هستی....تو شاید یکی از معدود چیزایی باشی که 4 ساله همراهمی...4 یا 5...؟
با هم قدم می زنیم...به هم غر می زنیم...گاهی حوصله ات و ندارم...گاهی...کلی حرف واست دارم....
هیچوقت نخواستم بهت سخت بگیرم....خواستم لااقل یه اینجا راحت باشی...فارغ از فکری...
تو وب لاگمی....من چی تو ام؟...من وب لاگ تو ام..گاهی نوشته توی تو میشه یه مریم.....
اسپیکرا روشن....

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴
اون مریم گذاشته رفته
می دونی در عین حالی که اختیار داری یه سری تغییرات و بدی اختیار نداری که همه چی عوض کنی...
پوووووووف
یعنی اگه من این ترم بیافتم...میشینم این دفعه تمام لغتای تمرین رو در بیارم...یاد بگیرم.؟ آیا؟.
ولی من مطمئنام یکسری اش نبود اصلا حتی تو تمرین....آخه چه اصرایه ..این متن های آخر که چیزی تو مایه های کلیه دمنه ما بود...
این هواپیماه...این رییس جمهورمون....این هوا...
من می خوام بدونم معنا و مفهوم رزماییش چیه...اینکه بابا ما قدرت داریم..ال بل...خب..
ولی با این هواپیما...کاملا محرض شد...خانوما آقایون...خیلی نیاز نیست تلاش خاصی کنید که ...ما حتی خودمون عرضه اینو نداریم که از جون مردمون محافظت کنیم...نیازی به جنگ نیست......
.این هوا سیاه که داره می خوریم نتایج..اینه که از اول پاییز از 5 تا 9 شب ...هر روز ترافیک سننگین داشت تهران...می فرموندند که این موقته....
یعنی هیچکی نیست...متن حرفای این رییس جمهور رو یه ویراستاری کنه..حرفاشو بررسی کنن. قبل اینکه چیزی بگه.......بابا ...ای خداااااا
کاش اون مریمه بر گرده....سه تا مریم هست....یه مریم سخت گیر..یه مریم آسون گیر...یه مریمی که اجرا می کنه...یعنی یا حرفه سخت گیر و گوش می ده یا آسون گیر رو...یه وقتایی ام می زاره می ره..اون مریم آخرین راه حلا پیششه...قدرت تغییر داره...با یه سری خصوصصیات
اشتباهم بکنه..راحت سعی میکنه درستش کنه...
حالا باید بگردم دنبالش...نه...باید خودش بیاد...چاره اش رو رواست شدن با خودمه...
پووووف...
می دونی در عین حالی که اختیار داری یه سری تغییرات و بدی اختیار نداری که همه چی عوض کنی...
پوووووووف
یعنی اگه من این ترم بیافتم...میشینم این دفعه تمام لغتای تمرین رو در بیارم...یاد بگیرم.؟ آیا؟.
ولی من مطمئنام یکسری اش نبود اصلا حتی تو تمرین....آخه چه اصرایه ..این متن های آخر که چیزی تو مایه های کلیه دمنه ما بود...
این هواپیماه...این رییس جمهورمون....این هوا...
من می خوام بدونم معنا و مفهوم رزماییش چیه...اینکه بابا ما قدرت داریم..ال بل...خب..
ولی با این هواپیما...کاملا محرض شد...خانوما آقایون...خیلی نیاز نیست تلاش خاصی کنید که ...ما حتی خودمون عرضه اینو نداریم که از جون مردمون محافظت کنیم...نیازی به جنگ نیست......
.این هوا سیاه که داره می خوریم نتایج..اینه که از اول پاییز از 5 تا 9 شب ...هر روز ترافیک سننگین داشت تهران...می فرموندند که این موقته....
یعنی هیچکی نیست...متن حرفای این رییس جمهور رو یه ویراستاری کنه..حرفاشو بررسی کنن. قبل اینکه چیزی بگه.......بابا ...ای خداااااا
کاش اون مریمه بر گرده....سه تا مریم هست....یه مریم سخت گیر..یه مریم آسون گیر...یه مریمی که اجرا می کنه...یعنی یا حرفه سخت گیر و گوش می ده یا آسون گیر رو...یه وقتایی ام می زاره می ره..اون مریم آخرین راه حلا پیششه...قدرت تغییر داره...با یه سری خصوصصیات
اشتباهم بکنه..راحت سعی میکنه درستش کنه...
حالا باید بگردم دنبالش...نه...باید خودش بیاد...چاره اش رو رواست شدن با خودمه...
پووووف...
دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴
فعلا تو مود گیر دادن به خودم هستم!...اممم
وقتی دست و پاچلفتی میشم...احساس مزخرف بودن می کنم....یاد " پخمه" عزیز نسین می افتم....
یه چیز خیلی کم رنگی ازش یادمه...اماکفر آدمو در می اورد.....
البته من الان دختر بهتری شدم
&*^#$$#!@!@#!
اینجا رو میز یه کتابه از عزیز نسین...صفحه یازده
هم دیگر را یافتیم
جایی که قرار گذاشته بودیم
اما نه در زمان موعود
من بیست سال
زود آمدم و منتظر ماندم
و تو بیست سال دیر امدی
من در انتظار تو پیر شدم
تو جوان ماندی
به خاطر کسی که
چشم به راهش بودی
!!*^%$%#@#&&**%$#
وقتی دست و پاچلفتی میشم...احساس مزخرف بودن می کنم....یاد " پخمه" عزیز نسین می افتم....
یه چیز خیلی کم رنگی ازش یادمه...اماکفر آدمو در می اورد.....
البته من الان دختر بهتری شدم
&*^#$$#!@!@#!
اینجا رو میز یه کتابه از عزیز نسین...صفحه یازده
هم دیگر را یافتیم
جایی که قرار گذاشته بودیم
اما نه در زمان موعود
من بیست سال
زود آمدم و منتظر ماندم
و تو بیست سال دیر امدی
من در انتظار تو پیر شدم
تو جوان ماندی
به خاطر کسی که
چشم به راهش بودی
!!*^%$%#@#&&**%$#
سهشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴
دچار تکثر شدم
خوب نیست ..این همه قرقر...اما
هرچی بزرگتر میشی...توقع دوری بریا ازت بیشتر میشه...
توقع خودت از خودت....
ناچاری..ناچاری..یه جایی ارتباطاتو قطع کنی...
یه نیگاه می ندازی..دلت نمیاد...اصلا ...
من نمی فهمم...حتما نحوه عملکرد من ایراد داره....این همه آدم مهم..با یه عالمه کار سخت تر از کارای من...که می رسن به همه کاراشون...چرا من نمی رسم..چرا اینجا اینقد نامرتبه
چرا وقتی یکی با هام حرف می زنه به 50 % حرفاش گوش نمی دم
چرا یه غلط دیکته ای دارم تو متن رسمی...هرچی ام نیگاه می کنم ...نمی بینم...
چرا سر کلاس ...این همه با غلط غلوط می خونم
چرا وسایلمو و یادم می ره بر دارم...
تو حرف زدنم کلمه های نامفهوم زیاد دارم
فکرم همه جا هست و نیست...
همه اینا رو بزاریم کنار...هیچی مثل این نیست که ، سالم باشی...امروز به دونه دونه قطر های سرم نیگاه می کردم....
خوب نیست ..این همه قرقر...اما
هرچی بزرگتر میشی...توقع دوری بریا ازت بیشتر میشه...
توقع خودت از خودت....
ناچاری..ناچاری..یه جایی ارتباطاتو قطع کنی...
یه نیگاه می ندازی..دلت نمیاد...اصلا ...
من نمی فهمم...حتما نحوه عملکرد من ایراد داره....این همه آدم مهم..با یه عالمه کار سخت تر از کارای من...که می رسن به همه کاراشون...چرا من نمی رسم..چرا اینجا اینقد نامرتبه
چرا وقتی یکی با هام حرف می زنه به 50 % حرفاش گوش نمی دم
چرا یه غلط دیکته ای دارم تو متن رسمی...هرچی ام نیگاه می کنم ...نمی بینم...
چرا سر کلاس ...این همه با غلط غلوط می خونم
چرا وسایلمو و یادم می ره بر دارم...
تو حرف زدنم کلمه های نامفهوم زیاد دارم
فکرم همه جا هست و نیست...
همه اینا رو بزاریم کنار...هیچی مثل این نیست که ، سالم باشی...امروز به دونه دونه قطر های سرم نیگاه می کردم....
جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴

امشب مهمون بابا ...
به صرف چیتوز طلایی
;)
*****
عین پارادکسه....
در یه آن ....توی یه چرخه ای
در عین حالی که دلت می خواد ادامه بدی
یهو دلت می خواد تموم بشه
دوست داری بعد دوست نداری بعد دوست داری
چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴
7 جفت جوراب سفید برای 6 روز هفته ....
بسته به اینکه چی بخواد بشه...
یه جوارب لاغر سفید...واسه شنبه ها.. که سبک تر باشی....
یه جفت جوارب سفید مطلق ..یاد چیزای خوب می افتی...واسه روزایی که دلت موفقیت های تند تند می خواد..
دو جفت جوارب سفید غیر مطلق...واسه روزایی که می خوای رد شه بره
یه جوارب سفید کلفت دوست نداشتنی که هفتمین جواربه...
اما...یه جوارب سفید راه راه....جوارب چهارشنبه هاست...یه جور جوارب منتظره....
تو فردا نیستی...
این یعنی یه مامان مهربون
بسته به اینکه چی بخواد بشه...
یه جوارب لاغر سفید...واسه شنبه ها.. که سبک تر باشی....
یه جفت جوارب سفید مطلق ..یاد چیزای خوب می افتی...واسه روزایی که دلت موفقیت های تند تند می خواد..
دو جفت جوارب سفید غیر مطلق...واسه روزایی که می خوای رد شه بره
یه جوارب سفید کلفت دوست نداشتنی که هفتمین جواربه...
اما...یه جوارب سفید راه راه....جوارب چهارشنبه هاست...یه جور جوارب منتظره....
تو فردا نیستی...
این یعنی یه مامان مهربون

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴
یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴
چقد خوبه که اینجا رو دارم....مامان هست بابا هست...اینکه یکی نخواد باشه....کاریش نمیشه کرد...بودن به اجبار نیست...
مداد رنگی ام دارن تموم میشن..مداد سبزم....هرچی رنگ می کنم...بیشتر از دو رنگ از آب در نمیاد...چرا سیاه میشن..
همین که سعی می کنم همه چی رو رنگ کنم.....اصلا شاید نباید رنگ کنم....مگه بده دنیای رنگی ...
مگه بده وقتی به یکی سلام میدی...به خاطر خودش باشه...حال یکی و می پرسی به خاطر خودش باشه..
به حرفاش گوش کنی به خاطر خودش....بر می گردی می بینی رنگات دارن تموم میشن....
مداد رنگی ام دارن تموم میشن..مداد سبزم....هرچی رنگ می کنم...بیشتر از دو رنگ از آب در نمیاد...چرا سیاه میشن..
همین که سعی می کنم همه چی رو رنگ کنم.....اصلا شاید نباید رنگ کنم....مگه بده دنیای رنگی ...
مگه بده وقتی به یکی سلام میدی...به خاطر خودش باشه...حال یکی و می پرسی به خاطر خودش باشه..
به حرفاش گوش کنی به خاطر خودش....بر می گردی می بینی رنگات دارن تموم میشن....

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴
وقتی می خوان لپ تاپ درست کنند روی میلی سی سی وزنش فکر می کنند....اون وقت می زارنش توی یه کیف لپ تاپ...کیفه کمه کمه اش یه کیلوه!.
دیشب ، توی یه تاکسی سوار بودم...دونفر جلو... سه نفرام عقب...نزدیکای رسیدن به مقصد بودیم...این مسیره 150 تومن می گیرن....بعد یکی از مسافرا می خواست حساب کنه...راننده گفت ، چند بود؟ 175 یا 200...( من نمی دونم اینن 75 رو از کجا ا ورد؟ )....همه با هم دسته جمعی گفتیم 150 است اصلانش...راننده یهو موند..گفت چه دست جمعی ام میگن...من چند وقت پیش همین مسیر و 175 دادم....
یکی از مسافرا گفت ، سرت کلاه گزاشتن...حالا می خواستی کلاه بزاری سره ماها....باز راننده کپ کرد.......:D......خلاصه گفت خورد ندارم...اون مسافرام کم نیورد...200 که داده بود گرفت 150 کاملا خورد داد....که راننده بقیه پول همه را داد....
این واسه این گفتم..اولین بار بود که یه چینین موضوعی با خنده و شوخی گذشت....هم ما می خندیدم هم راننده....بدون خشونت...
و فکر می کنم...به خاطر نوع برخورد اون مسافره بود که با خنده و ودر عین حال رک بودن....اوضاع و درست برد جلو.....چه قد خوبن که از این آدما زیاد تر بشن...
دیشب ، توی یه تاکسی سوار بودم...دونفر جلو... سه نفرام عقب...نزدیکای رسیدن به مقصد بودیم...این مسیره 150 تومن می گیرن....بعد یکی از مسافرا می خواست حساب کنه...راننده گفت ، چند بود؟ 175 یا 200...( من نمی دونم اینن 75 رو از کجا ا ورد؟ )....همه با هم دسته جمعی گفتیم 150 است اصلانش...راننده یهو موند..گفت چه دست جمعی ام میگن...من چند وقت پیش همین مسیر و 175 دادم....
یکی از مسافرا گفت ، سرت کلاه گزاشتن...حالا می خواستی کلاه بزاری سره ماها....باز راننده کپ کرد.......:D......خلاصه گفت خورد ندارم...اون مسافرام کم نیورد...200 که داده بود گرفت 150 کاملا خورد داد....که راننده بقیه پول همه را داد....
این واسه این گفتم..اولین بار بود که یه چینین موضوعی با خنده و شوخی گذشت....هم ما می خندیدم هم راننده....بدون خشونت...
و فکر می کنم...به خاطر نوع برخورد اون مسافره بود که با خنده و ودر عین حال رک بودن....اوضاع و درست برد جلو.....چه قد خوبن که از این آدما زیاد تر بشن...
دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴
یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴
سهشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴
یه روز با همه بد بودنش می تونه وسطش خیلی خوب بشه.....یه یاد خوب بیاد....فکرشو بکن....از یه آدمی یه یه سالی بشه که هیچ خبری نداشته باشی.......اون موقعی که بود....جزو خاطره ها و روزای خوب بود....کم بود...ولی بودنش حجم داشت.....طوری که همین چند روز پیش یادش افتادم...دلم می خواست بدونم کجاست و چی کار می کنه......بعد امروز یهو تلفن زنگ زد.....یهو صداش اومد...صدای خنده اش غافلگیر شدم....اصلا نمی دونستم چی شد که زنگ زد...تعبیری ندارم براش....یه اتفاق بود...که احتمالش نزدیک به صفر بود...پس نتیجه میشه گرفت...نه مریم قانون نزار....چی می دونم...اگه به من نزدیکی ..صدامو می شنوی ...من صدات و می شنوم و اگر نشنیدی من و یا من نشندیمت پس دوریم...؟!...
خدایا تو کهکشان رو افریدی....به بزرگی . کوچیکی نیست....می دونی اونچه که باید بدونی....ببین ..لااقل بزار حس کنم که می دونی...
خدایا تو کهکشان رو افریدی....به بزرگی . کوچیکی نیست....می دونی اونچه که باید بدونی....ببین ..لااقل بزار حس کنم که می دونی...
چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴
حر فای قلمبه شده.....
%$$^%&*%^*%^*
ولش کن......به چارتا خودکار رنگی ام فکر می کنم...سبز سیر ، سبز روشن بنفش صورتی......
یه دفتر آبی...
تا دی....آره تا دی.....صبر می کنم.....یه برنامه سبک ام می ریزم....
امروز توی تاکسی...یه دختر ارمنی بود...بعد داشت به زبون خودش با تلفن حرف می زد یهو وسط حرفاش گفت ، نهایتا تا یه ربع هشت...یه طوربامزه ای شده بود ترکیب زبون خودش و عربی و فارسی . باز زبون خودش..
نه مثل اینکه نمیشه...بدجوری قلمبه شده!
همه چی بر می گرده به اینکه چرا مرغ همسایه غازه؟ چرا جدا چرا؟ چرا آدم به هر جا برسه از دست خودش راضی نیست...؟هی با خودت می شینی فک می کنی هی دو تا دوتا چار تا میکنی ، معادله ات جواب نمیده...
بعد ام همه کاسه و کوزه ه ها رو سر خودت می شکونی ...بی راهم نیست...این تنبلی مفرط...این فردای نیومده....%^$%%$$^$^%
%$$^%&*%^*%^*
ولش کن......به چارتا خودکار رنگی ام فکر می کنم...سبز سیر ، سبز روشن بنفش صورتی......
یه دفتر آبی...
تا دی....آره تا دی.....صبر می کنم.....یه برنامه سبک ام می ریزم....
امروز توی تاکسی...یه دختر ارمنی بود...بعد داشت به زبون خودش با تلفن حرف می زد یهو وسط حرفاش گفت ، نهایتا تا یه ربع هشت...یه طوربامزه ای شده بود ترکیب زبون خودش و عربی و فارسی . باز زبون خودش..
نه مثل اینکه نمیشه...بدجوری قلمبه شده!
همه چی بر می گرده به اینکه چرا مرغ همسایه غازه؟ چرا جدا چرا؟ چرا آدم به هر جا برسه از دست خودش راضی نیست...؟هی با خودت می شینی فک می کنی هی دو تا دوتا چار تا میکنی ، معادله ات جواب نمیده...
بعد ام همه کاسه و کوزه ه ها رو سر خودت می شکونی ...بی راهم نیست...این تنبلی مفرط...این فردای نیومده....%^$%%$$^$^%
سهشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴
توی دلم جیوه اومده....یه چیز سنگین و سرد.....
یه چیزایی ته دلم ته نشین شده.....به هرحال.......
... از دنیا رفت.....من دیدم...وقتی روی قلب مریض اش ..سنگ می زاشتن.....هیچکی ...نمی فهمه.....
نفس ام تنگ میشه....نمی دونم واسه کی دارم یا چی گریه می کنم...فقط می دونم...دلم واسه نبودن می سوزه...واسه خنده ای که دیگه نمی بینم....واسه مهربونی که رفته...آره شایدم دارم واسه خودم گریه می کنم...
هر چی هست دلم گرفته...یه چیزی از پیش ام رفته و دیگه بر نمی گرده....جای خالی.که..نیست....
یه چیزایی ته دلم ته نشین شده.....به هرحال.......
... از دنیا رفت.....من دیدم...وقتی روی قلب مریض اش ..سنگ می زاشتن.....هیچکی ...نمی فهمه.....
نفس ام تنگ میشه....نمی دونم واسه کی دارم یا چی گریه می کنم...فقط می دونم...دلم واسه نبودن می سوزه...واسه خنده ای که دیگه نمی بینم....واسه مهربونی که رفته...آره شایدم دارم واسه خودم گریه می کنم...
هر چی هست دلم گرفته...یه چیزی از پیش ام رفته و دیگه بر نمی گرده....جای خالی.که..نیست....
چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۴
خب امشب می تونید یک ساعت بیشتر بخوابید...!...
اصلا نا یه روزایی میشه....یه وقتایی میشه....یهو چشاتو باز می کنی می بینی چه جوری ساعتا دارن تند تند هلت میدن..عین اینکه افتاده باشی..توی یه رودخونه تند....یهو به خودت میگی... کجا داری می ری.....اصلا کجا ...یادت میاد یه چیزایی یادت رفته...اما یادت نمیاد چی بوده و کجا بوده...
امشب یه ساعت تو ترافیک بودم...خدا رحم کنه..اول مهر که بشه باید 7 صبح بزنم بیرون وگرنه راه نیم ساعته میشه یه ساعت و نیم......
من تو رو دوست دارم....تو منو دوست نداری...تو کسی و دوست داری که اون تو رو دوست نداره....بعد...احتمالانم اونم کسی و دوست داره... که اونم واسش اون یکی مهم نیست... و او...
عیبه تو دوست داشتنس..یا...تو صداقت...یا توی پذیرش واقعیته....
اینکه یه حقیقته...دوست داشتن به اجبار نیست...نمی شه کسی و مجبور به دوست داشتن کرد....می مونه...این دله که یه جوری قانعش کنی.......چه می دونم...اینم همین جوری......
حتما خوصله کنید لود بشه گوش بدید..اینم متنش
خوابای خوب خوب ببنید...
;)
اصلا نا یه روزایی میشه....یه وقتایی میشه....یهو چشاتو باز می کنی می بینی چه جوری ساعتا دارن تند تند هلت میدن..عین اینکه افتاده باشی..توی یه رودخونه تند....یهو به خودت میگی... کجا داری می ری.....اصلا کجا ...یادت میاد یه چیزایی یادت رفته...اما یادت نمیاد چی بوده و کجا بوده...
امشب یه ساعت تو ترافیک بودم...خدا رحم کنه..اول مهر که بشه باید 7 صبح بزنم بیرون وگرنه راه نیم ساعته میشه یه ساعت و نیم......
من تو رو دوست دارم....تو منو دوست نداری...تو کسی و دوست داری که اون تو رو دوست نداره....بعد...احتمالانم اونم کسی و دوست داره... که اونم واسش اون یکی مهم نیست... و او...
عیبه تو دوست داشتنس..یا...تو صداقت...یا توی پذیرش واقعیته....
اینکه یه حقیقته...دوست داشتن به اجبار نیست...نمی شه کسی و مجبور به دوست داشتن کرد....می مونه...این دله که یه جوری قانعش کنی.......چه می دونم...اینم همین جوری......
حتما خوصله کنید لود بشه گوش بدید..اینم متنش
خوابای خوب خوب ببنید...
;)
دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴
تیغ ماهی فکری
خسته شدم از بس فکر کردم...یعنی اصلا خودش اتو رانه....
می دونی...قسمت آزار دهنده اش کجاست...وقتی احساس نخودیت بهت دست می ده...
یعنی فک می کنی...مثل این بچه کوچولو ها که تو وسطی نخودین...آخه چرا؟
بعد پیش خودت میگی خب نخودی هستی...بعد می ری از دو تا پله بالاتر که نیگاه می کنی...
می بینی هیچ فرقی نمی کنه....نخودی ام داره بازی می کنه...یعنی اصلا همه چی خنده دار به نظر میاد..نخودی . غیر نخوی معنی نداره.......
هیچی خیلی اونقدرا مهم نیست.....اما همیشه که رو دوتا پله بالاتر نیستی...باید بیای پایین ...اونوقت باز خودتو یه نخودی می بینی...یه حس نخودیت.....
چه می دونم..شاید واقعا هیچی خیلی اونقدرا مهم نیست....
این iransong ام دبه در اورده...تا همین چند وقت پیش هرچی دلت می خواست توش پیدا می کردی. . گوش می دادی.ولی حالا....شده فقط متن...
بریم سراغ همون dancage
اینم همین جوری...
خشنود نیستم...
خسته شدم از بس فکر کردم...یعنی اصلا خودش اتو رانه....
می دونی...قسمت آزار دهنده اش کجاست...وقتی احساس نخودیت بهت دست می ده...
یعنی فک می کنی...مثل این بچه کوچولو ها که تو وسطی نخودین...آخه چرا؟
بعد پیش خودت میگی خب نخودی هستی...بعد می ری از دو تا پله بالاتر که نیگاه می کنی...
می بینی هیچ فرقی نمی کنه....نخودی ام داره بازی می کنه...یعنی اصلا همه چی خنده دار به نظر میاد..نخودی . غیر نخوی معنی نداره.......
هیچی خیلی اونقدرا مهم نیست.....اما همیشه که رو دوتا پله بالاتر نیستی...باید بیای پایین ...اونوقت باز خودتو یه نخودی می بینی...یه حس نخودیت.....
چه می دونم..شاید واقعا هیچی خیلی اونقدرا مهم نیست....
این iransong ام دبه در اورده...تا همین چند وقت پیش هرچی دلت می خواست توش پیدا می کردی. . گوش می دادی.ولی حالا....شده فقط متن...
بریم سراغ همون dancage
اینم همین جوری...
خشنود نیستم...
چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴
چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴
امروز چهارشنبه....24 ساله شدم....خوشحالم که چهارشنبه بود...
دیروز از انقلاب واسه خودم کتاب گرفتم یه کتاب جدید از بوبن...اسمش "دلباختگی"...
دیگه اینکه چی توز طلایی و بستنی خوردم امروز از پارک کوچولی راهم عکس گرفتم....
ابرای خوشگل توپولوی پنبه ای توی آسمون بود....
بارون یهویی لبخند خدا بود
کتاب جدید ام لبخند بوبن
فردا یه روز دیگه است......
یه مدت بود پر سوال بی جواب شده بودم....عصر دوشنبه نمی دونم چی شد....
همه چی درست شد...یعنی ماهیت چیزی که سوالای بی جواب تولید می کرد...تموم شد و رفت...
....
:)
دیروز از انقلاب واسه خودم کتاب گرفتم یه کتاب جدید از بوبن...اسمش "دلباختگی"...
دیگه اینکه چی توز طلایی و بستنی خوردم امروز از پارک کوچولی راهم عکس گرفتم....
ابرای خوشگل توپولوی پنبه ای توی آسمون بود....
بارون یهویی لبخند خدا بود
کتاب جدید ام لبخند بوبن
فردا یه روز دیگه است......
یه مدت بود پر سوال بی جواب شده بودم....عصر دوشنبه نمی دونم چی شد....
همه چی درست شد...یعنی ماهیت چیزی که سوالای بی جواب تولید می کرد...تموم شد و رفت...
....
:)
جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۴
تصمیم دارم فردا از 24 ساعتم استفاده مفید و کامل داشته باشم..
راستی اون اسپاگتی در 8 دقیقه ..انگار اسم فیلمه....
*******
من دلم یه چیزی می خواد که نمی دونم چیه
من دلم جایی و می خواد که نمی دونم کجاست
من دلم چیزی و می خواد که ندارم
خوارکی که نخوردم
من کسی و می خوام که ندیدم
کتابی و که نخوندم
یه فیلم که ندیدم
یه کاری که ندارم
.......یه چیزی هست که نیست و من دقیقا همونو می خوام
اما چون نیست نمی دونم چیه که بدونم چیه....
راستی اون اسپاگتی در 8 دقیقه ..انگار اسم فیلمه....
*******
من دلم یه چیزی می خواد که نمی دونم چیه
من دلم جایی و می خواد که نمی دونم کجاست
من دلم چیزی و می خواد که ندارم
خوارکی که نخوردم
من کسی و می خوام که ندیدم
کتابی و که نخوندم
یه فیلم که ندیدم
یه کاری که ندارم
.......یه چیزی هست که نیست و من دقیقا همونو می خوام
اما چون نیست نمی دونم چیه که بدونم چیه....
پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۴
احتمالا به خاطر 2 روز سوپ خوردنه....که رستگاری در هشت و بيست ...خوندم اسپاگتی در هشت و....

این شکلای یاهو...یه خرده زیادی فانتزی شده..
قیافه هایی که درست کردن اونی نیست که نشون بده اونی که آدم هست!

این شکلای یاهو...یه خرده زیادی فانتزی شده..
قیافه هایی که درست کردن اونی نیست که نشون بده اونی که آدم هست!
سهشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۴
دیروز خیر سرم رفتم دندون پزشکی دندون عقلمو بکشم...یکسالی میشه که باید این کار می کردم اما می ترسیدم....تصمیمم این بود که توی این سامر هالیدی ترتیب دو تا دندون عقلامو بدم...دو روز پیش رفتم دکتر....گفتم عجله دارم....قرار شد یکی و سه شنبه دیروز بکشم......یکی ام...5 شنبه..تند تند تموم شه....
یه چیزی توی مابه های بیچاره شدن..بود....طوری که دومین دندون عقل به یه ماه بعد موکول شد....
ریشه دندونم ته اش عین قلاب ماهی گیری بود و توی عکس مشخص نبود...واسه همین وسطای راه کار به جراحی کشید...الان دکتره یه تونل کندوان توی لثه ام درست کرده.....احساس می کردم فکم می خواد کنده شده.....ای مردم ..کوچولو های 18 ساله....تا ریشه دندون عقلاتون باز نشده برید ترتیبشو بدید...البته این بدتر هم هست اونایی که دندونشون افقی ..5 6 ساعت عمل دارن....ولی در هرصورت...دکتر و بیچاره شد..هم من....از دیروز تا حالا هرچی می خوام قورت بدم انگار تیغ ماهیه....سه ساعت طول میکشه تا یه سوپ و تموم کنم.......
اینجا هم یکی دیگه از وب لاگ هایی که می خونم.....
باز برم بخوام وقتی خوابم دردو نمی فهمم....
یه چیزی توی مابه های بیچاره شدن..بود....طوری که دومین دندون عقل به یه ماه بعد موکول شد....
ریشه دندونم ته اش عین قلاب ماهی گیری بود و توی عکس مشخص نبود...واسه همین وسطای راه کار به جراحی کشید...الان دکتره یه تونل کندوان توی لثه ام درست کرده.....احساس می کردم فکم می خواد کنده شده.....ای مردم ..کوچولو های 18 ساله....تا ریشه دندون عقلاتون باز نشده برید ترتیبشو بدید...البته این بدتر هم هست اونایی که دندونشون افقی ..5 6 ساعت عمل دارن....ولی در هرصورت...دکتر و بیچاره شد..هم من....از دیروز تا حالا هرچی می خوام قورت بدم انگار تیغ ماهیه....سه ساعت طول میکشه تا یه سوپ و تموم کنم.......
اینجا هم یکی دیگه از وب لاگ هایی که می خونم.....
باز برم بخوام وقتی خوابم دردو نمی فهمم....
یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴
شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۴

من می خواستم یه لیست از وب لگاهایی که می خونم بنویسم....که بلاگ رینگ درست شد...
خب ابن لینکای کناری اگه روی دور نوشتن باشن...و بنویسنن.. می رم سراغشون...یه سری ایم...که از همون اول دو حرف اول ادرسشون می زنم و تو آدرس بار.......
مثلا بابا یه مدتها داره می نویسه....:)..همیشه میشه چیزای عجیب و جدید پیدا کنید تو وبلاگش ....
دلتنگستان و پرستو و صفا.... دیگه .سیزیف ام یه مدت خوب بودا...نمی دونم کجا رفته..وب لاگ محسن هم فیلتره شده تازگیها..همه این لیست کناری.
آهان این وب لاگم...یه مدتیه می خونم...
.از پشت یک سوم....دیگه رویای نیلی
.....
این عکس ام مال انتخاب رشته است
ما یک تیم6 نفری انتخاب رشته کردیم....و بلاخره تموم شد!!!!
...
شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴
سهشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۴
وقتی دنیا با تمام بزرگی ایش واسه آدم تنگ میشه....
وقتی خودتم می دونی که این چیز به یه چیز دیگه ربط نداره ولی هی همه و همه چی بهم ربط می دی
وقتی که بی ربط بار فکرتو زیاد میکنی...بدون اینکه بتونی خالی ایش کنی
وقتی می دونی...اما دونستنت جز غر غری بیش نیست....
بدجوره وقتی هیچ راهی به ذهنت نرسه....
من امروز فهمیدم عین بچه ها هنوز قهر می کنم....حتی با خودم....
وقتی خودتم می دونی که این چیز به یه چیز دیگه ربط نداره ولی هی همه و همه چی بهم ربط می دی
وقتی که بی ربط بار فکرتو زیاد میکنی...بدون اینکه بتونی خالی ایش کنی
وقتی می دونی...اما دونستنت جز غر غری بیش نیست....
بدجوره وقتی هیچ راهی به ذهنت نرسه....
من امروز فهمیدم عین بچه ها هنوز قهر می کنم....حتی با خودم....
شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۴
آدم چه قد می تونه کوچولو باشه یا شایدم بی جنبه....خب آخه ذوق کردم...چه اشکالی داره؟......فرض کنید یه آدمی که جزو آدما مهما باشه...خب...بعد اصلا شما فکرنکنید...شما رو بشناسه...تازه اسم تو بدونه...بعد آدم وبشناسه اسم آدمم بدونه....من خیلی ذوق مرگ شدم....موضوع این نیست...که کی چیه....موضوع اینه که خیلی خوشحالیدم
شما ام اگه آدم مهمی هستید....یه وقتایی این جوری باشید....خیلی آدم خوشحال میشه
من می خوام بدونم به شخصه.
..کدومای شماها ...از این Yahoo Insider.. استفاده کاربردی داشتید....نه می خوام بدونم ..واقعا جدی
شما ام اگه آدم مهمی هستید....یه وقتایی این جوری باشید....خیلی آدم خوشحال میشه
من می خوام بدونم به شخصه.

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۴
شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۴
خب شد دیگه شد رییس چمهورمون....نمی خوام هیچی بگم...عصبانی یواشی ام....می دونید اونایی که به احمد نژاد رای دادن قابل سرزنش نیستن....اونایی که رای ندادن همه شون .....حالا که گذشته
نه مجلس...نه دولت نه قوه قضایه....نه شواری شهر....عملا هیچی.....می دونید..الان که کمتر عصبانی ام به این فکر می کنم....من نوعی ....ما...همه چیکار می توین بکنیم.....جدا می گم.....ما چیکار می تونیم بکنیم...بدون جنگ و دعوا.....آزادی مون داشته باشیم....و تا اینجا که اومدیم عقب تر نریم....الان چیکار میشه اوضاع از اینی که هست بدتر نشه ...اصلا کاری میشه کرد؟.....
شایدم اصرار بی خودیه...واسه اینکه امید وارم باشم.... من این ریسس جمهور رو.نمی خوام.....
نه مجلس...نه دولت نه قوه قضایه....نه شواری شهر....عملا هیچی.....می دونید..الان که کمتر عصبانی ام به این فکر می کنم....من نوعی ....ما...همه چیکار می توین بکنیم.....جدا می گم.....ما چیکار می تونیم بکنیم...بدون جنگ و دعوا.....آزادی مون داشته باشیم....و تا اینجا که اومدیم عقب تر نریم....الان چیکار میشه اوضاع از اینی که هست بدتر نشه ...اصلا کاری میشه کرد؟.....
شایدم اصرار بی خودیه...واسه اینکه امید وارم باشم.... من این ریسس جمهور رو.نمی خوام.....
یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۴
و اما بعدتر.....
تصور اینکه رییس جمهورمون نتونه بره یه سری کشورا....خب پیش میاد دیگه
موضوع این نیست که چرا احمدی نژاد اینقد رای اورده..این یه واقعیته که اینقد آدم با این طرز فکر هست......
موضوع همه اونایی ان که می گفتن رای ندین و رای ندادن و حالا با رای احمدی نژاد کپ کردن....میگن این کی بود دیگه؟.....اینکه چرا مردم به کروبی رای دادن....طرفداری کروبی یه سوال بزرگن برام.......
وقتی به دور دوم فک می کنم...ومی بینم که از هردوشون بدم میاد...حالم بد میشه ..دست خودم نیست....
.اما حرفای قوچانی باعث شد که فک کنم...
هم اینو بخونید.(سرمقاله )....هم نوشته جعبه شکلات....
تصور اینکه رییس جمهورمون نتونه بره یه سری کشورا....خب پیش میاد دیگه
موضوع این نیست که چرا احمدی نژاد اینقد رای اورده..این یه واقعیته که اینقد آدم با این طرز فکر هست......
موضوع همه اونایی ان که می گفتن رای ندین و رای ندادن و حالا با رای احمدی نژاد کپ کردن....میگن این کی بود دیگه؟.....اینکه چرا مردم به کروبی رای دادن....طرفداری کروبی یه سوال بزرگن برام.......
وقتی به دور دوم فک می کنم...ومی بینم که از هردوشون بدم میاد...حالم بد میشه ..دست خودم نیست....
.اما حرفای قوچانی باعث شد که فک کنم...
هم اینو بخونید.(سرمقاله )....هم نوشته جعبه شکلات....
یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۴
واما بعد
امروزی داشتم فکر می کردم یکی از کارایی که خاتمی کرد این بود که حداقل اش الان بین کاندیدا یه کاندید مثل معین هست ، باز فکر کردم اگه به غیر از خاتمی یکی از اون 3 تا رییس جمهور بود ....الان دیگه چه آدمایی کاندید بودند! یا حق کاندید شدن داشتن ؟....همین آزادی کم الان مدیون آدمایی ام که سال 76 ...?79 رای دادن...همین وضعیت واسه نسل بعد از من ام هست...راهی که الان می رم...ادامش مال نسل بعدیه ...
فقط یه چیزی این وسط هست...البته که همه قدرت کلام ندارن..ولی معین حرفاش سطح بالاست...من خودم کم به حرافش گوش دادم ...اما نتوستم حرفاشو دنبال کنم....ولی مهم یه چیزه.....
یه مدیر خوب مغز داره......کارایی اجرایی با معاوناست .....
ودیگه اینکه تنها چیز آزار دهنده وسیع این وسط....این تبلیغ های رفسنجانی ه ...این ماشینا با برچسبای هاشمی بد جور روی اعصابم راه میرن..این ملت چرا اینجورین...یا اشتباه از منه یا....
این وسط مشکل چیه ؟
امروزی داشتم فکر می کردم یکی از کارایی که خاتمی کرد این بود که حداقل اش الان بین کاندیدا یه کاندید مثل معین هست ، باز فکر کردم اگه به غیر از خاتمی یکی از اون 3 تا رییس جمهور بود ....الان دیگه چه آدمایی کاندید بودند! یا حق کاندید شدن داشتن ؟....همین آزادی کم الان مدیون آدمایی ام که سال 76 ...?79 رای دادن...همین وضعیت واسه نسل بعد از من ام هست...راهی که الان می رم...ادامش مال نسل بعدیه ...
فقط یه چیزی این وسط هست...البته که همه قدرت کلام ندارن..ولی معین حرفاش سطح بالاست...من خودم کم به حرافش گوش دادم ...اما نتوستم حرفاشو دنبال کنم....ولی مهم یه چیزه.....
یه مدیر خوب مغز داره......کارایی اجرایی با معاوناست .....
ودیگه اینکه تنها چیز آزار دهنده وسیع این وسط....این تبلیغ های رفسنجانی ه ...این ماشینا با برچسبای هاشمی بد جور روی اعصابم راه میرن..این ملت چرا اینجورین...یا اشتباه از منه یا....
این وسط مشکل چیه ؟
دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۴
من بیشتر ازهمه از کاپشنی که تنه اشه تعجب می کنم.....
چه جور گرمش نیست....
بعد اینکه رای بدم یا نه ؟ تا دوهفته پیش شدیدا نه بودم.....
اما حالا معین...نمی دونم...نه دلت میاد بی خیال شی نه دلت می خواد وسیله شی...
همچین تصمیم که می گیرم رای بدم...تصور اینکه میگن ببین چقد پرشور بود حالمو بهم می زنه...از طرفیم
این تنها کاریه که می تونم بکنم.....عین یه پارادوکس گنده است....با پس زمینه قیافه معین....
*******
من از یه چیزی نگرانم که نمی دونم چیه
از عصر تا حالا این جوریم
تازه عصری یه خوابم دیدم
که با قلاب ماهیگیری روی رودخونه اسکی رو آب می رفتن.....
چه جور گرمش نیست....
بعد اینکه رای بدم یا نه ؟ تا دوهفته پیش شدیدا نه بودم.....
اما حالا معین...نمی دونم...نه دلت میاد بی خیال شی نه دلت می خواد وسیله شی...
همچین تصمیم که می گیرم رای بدم...تصور اینکه میگن ببین چقد پرشور بود حالمو بهم می زنه...از طرفیم
این تنها کاریه که می تونم بکنم.....عین یه پارادوکس گنده است....با پس زمینه قیافه معین....
*******
من از یه چیزی نگرانم که نمی دونم چیه
از عصر تا حالا این جوریم
تازه عصری یه خوابم دیدم
که با قلاب ماهیگیری روی رودخونه اسکی رو آب می رفتن.....
اشتراک در:
پستها (Atom)